اسلایدر

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

آدرس جديد وبلاگ

 

 

وبلاگ به اين مكان انتقال يافت( كليك كنيد

 

http://shahrampesar.loxblog.com

 

منتظر همگيتون هستم( خدا نگهدار

[ چهار شنبه 13 فروردين 1398برچسب:آدرس جديد وبلاگ, ] [ 18:59 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


چیزایی که فقر می آورد1


 

عوامل کاهش روزی

 

با مراجعه به آیات و روایات، مشاهده می کنیم که عواملی، همچون: بیکاری، تنبلی، بی تدبیری، اخلاق بد، گناه. بیکاری و تنبلی. بی برنامگی. توکل بر غیر خدا. گناه و نافرمانی. اسراف در مصرف و انفاق. شرم نارو لازمه کار تجاری و اقتصادی، قدرت چانه زنی و صراحت لهجه است. فروشنده یا خریداری که چنین نباشد یا به دلیل کم رویی و یا احترام گذاشتن بیش از حد، از بیان قیمت مطلوب خویش، خودداری کند، و یا به نسیه فروشی روی آورد و یا اینکه کالا را به هر قیمتی ـ ولو گزاف ـ ارائه کردند، بخرد، رفته رفته از درآمدش کاسته خواهد شد و مخارج او بر درآمدهایش غلبه خواهد کرد. این همه، در شرمهای نابجا و قرار گرفتن در محظورات اخلاقی، ریشه دارد
رها کردن تار عنکبوت در منزل، بول کردن در حمام، خوردن در حال جنابت، خلال کردن دندان با شاخه درخت گز، شانه زدن در حالت ایستاده، باقی گذاشتن خاکروبه در خانه، قسم دروغ، زنا، خوابیدن بین دو نماز مغرب و عشا و قبل از طلوع خورشید، نداشتن برنامه ریزی در زندگی، قطع ارتباط با خویشاوندان، عادت به دروغگویی، زیاد گوش دادن به غنا و رد کردن مرد فقیر در شب .عریان برخاستن از رختخواب برای رفتن به دستشویی، ، نَشُستن دستها هنگام خوردن، بی اعتنایی به نان ریزه، سوزاندن سیر و پیاز، نِشستن در آستانه در، جاروب کردن منزل در شب و به وسیله لباس، شستن بدن در توالت، کشیدن حوله و آستین جامه بر اعضای شسته شده ، سبک شمردن نماز، زود خارج شدن از مسجد، صبح زود به بازار رفتن و دیر باز گشتن از آن تا هنگام نماز عشا، خریدن نان از فقرا، نفرین بر فرزندان،  دوختن لباس در حال بر تن داشتن آن، و خاموش کردن چراغ با فوت.حرص ورزیدن.عادت به دروغگویی .بول کردن در حمام .زنا کردن . اندازه نگه نداشتن در مخارج زندگی .قطع رحم .موسیقی گوش دادن .اظهار فقر و فقر نمايي. خيانت به ديگران..تنبلي و تن به كار ندادن.دين را وسيله دنيا قرار دادن.بخل و تنگ نظري.كساني كه خود بخليند و از ترس ندار شدن به فقرا كمك نمي كنند فقيرکمک مي شوند .دعا در حق والدين نكردن.جلوتر از سالمندان راه رفتن ،نشستن بر آستانة در ،شانه نمودن با شانه شكسته ،ايستاده شلوار پوشيدن ، بي توجهي به امور ديني فقر مي آورد.اخلاق بد.برهنه ادرار كردن
سخت‌گيري به خانواده. درخواست نكردن از فضل خدا.ظرفها را نشستن.تحقیر نعمت‌ها .حرف زدن در مستراح.شستن سر با ختمي.غذاخوردن در حال سیری.هرکه از فضل خداخواهش و درخواست نکند.نشسته گذاستن لباسها..در حال غذا خوردن به اطراف نگاه كردن.غذا خوردن در تاریکی..غذا خوردن درحالت تکیه .نوشیدن درحالت ایستاده.استفاده از ظروف شکسته.قطع کردن نان با دندان.ادرار نمودن زیر درخت.ادرار نمودن درحالت ایستاده. اتاق و منزل را کثیف و چرک نگه داشتن است که علاوه بر کراهت، مورث فقر می باشد.و همچنین تنظیف در شب یعنی وقتی که منزل کثیف شد، شب جاروب کند . دیگر ظرف طعام را نشسته و چرب باقی بگذارند؛ مثلا شستن ظرف شب را به صبح موکول کنند . دیگر ظرف آب را سر باز گذاردن است؛ مثلا خمره، یا کوزه سر باز نیاید باشد.در حال جنابت چیز خوردن است، مگر این که غسل کند، یا اگر دسترسی به غسل ندارد، وضو بگیرد، یا این که دستهایش را بشوید و مضمضه و استنشاق را سه مرتبه انجام دهد. دیگر روی نان که در سفر گذاشته می شود، چیز دیگری بگذارد؛ مثلا قاپ پلو را روی نان می گذارد، این بسیار بد و مکروه است، این بی اعتنایی به نان است . از موجبات فقر، اهانت به خرده نان است، دو ر ریختن و پامال نمودن پاره های نان مکروه و مورث فقر است بعضی از محققین فرموده اند اختصاص به خرده نان ندارد بلکه مثلا خرده برنج هم همین است. نسبت به میوه جات هم همین حکم را دارد؛ حتی روایاتی وارد است که اگر کسی میوه ای را نیم خورده کند و تتمه اش را در دست و پا بیندازد، منتظر فقر باشد. دیگر نفرین به اولاد. وقتی که بچه در خانه اذیت می کند، پدر و مادرش نفرینش کنند، این نفرین مورد نهی و موجب فقر می باشد. اذیت کردن و اسباب ناراحتی پدر و مادر شدن مقتضای سن بچگی است، خودت هم وقتی بچه بودی همین بود، اما برای خدا حالا صبر کن، نفرین نکن، مخصوصا نسبت به بچه شیرخوار، هر چند خدای تعالی به لطفش اثری به نفرش آنها نوعا نمی دهد؛ چون بلافاصله پشیمان می شوند، لکن اثر وضعی خودش را دارد که عبارت از فقر باشد و ضمنا خدای نکرده ممکن است یک مرتبه نفرینش بگیرد.و دیگری به فکر پدر و مادرش نباشد و سر قبر آنها هیچ نرود و برای آنها خیرات نکند

 

عوامل افزایش روزی

 

عوامل متقابلی، چون: ازدواج و زنا، توکل بر خدا و بر مردم، اخلاق خوب و بد، امانتداری واهمیت دادن به نماز ، مخصوصاً نماز اول وقت .راضی بودن پدر و مادر از انسان و دعای آنان . دعا کردن پشت سر برادران دینی . گناه نکردن و توبه از گناهان گذشته . خوش اخلاقی و نیت خیر و خوب داشتن . دادن حقوق مردم ، مثل ارث . دادن حق خدا ، مثل خمس و زکات . قناعت کردن و میانه روی در زندگی . نیکی کردن به اهل خانه . مهمانی کردن و غذا دادن . همیشه با وضو بودن .ازدواج کردن . نماز شب خواندن .شکر نعمتهای الهی را به جا آوردن . خواندن سوره واقعه بعد از نماز عشا . گفتن تسبیحات حضرت زهرا "س" پس از نماز . روشن کردن چراغ پیش از غروب آفتاب .رفتن به زیارت امام حسین "ع". کمک مالی به برادران دینی و شیعیان علی بن ابی طالب "ع" چه به صورت قرض الحسنه و چه به صورت بلاعوض که بسیار سفارش شده است .زیاد گفتن ذکر ِ لا حول و لا قوۀ الا بالله . توسل به امام جواد "ع". پس از اذان صبح و نماز صبح مشغول دعا شدن .گفتن ذکر "یا فتّاح " هفتاد مرتبه پس از نماز صبح . گفتن ذکر " یا وهّاب " صد مرتبه پس از نماز عصر . مداومت بر ذکر " یا غنی " . مداومت بر خواندن سوره " والذاریات" و "مزّمّل. بعضی از دعاها و نمازها که در مفاتیح آمده است . مداومت بر خواندن دعای فرج و آیت الکرسی .استمداد از خداي متعال و طلب روزي حلال.صدقه پنهاني و نيكي.بذل و بخشش.صبر و شكيبايي.امام علي (ع) فرمودند: هيچ چيز به اندازه صبر و خشنودي به رضاي خداوندي فقر را از بين مي برد.ذكر لاحول ولا قوه الا بالله. پذیرایی از مهمان.پوشیدن کفش سفید.تغییر مسیر بازگشت.تمیز کردن در خانه(ورودی منازل).تنویر(موهای زاید بدن را با نوره زایل کردن) و حنا بستن به بدن.چیزی از غذا را در ظرف باقی نگذاشتن ظرف(مانند کاسه و بشقاب و…).خوردن آنچه از ظرف غذا و سفره بیرون می افتد(در صورت تمیز و پاک بودن).خوش رفتاری با همسایگان.خوش زبانی با مردم.دست کشیدن به صورت,پس از وضو (یا بعد از شستن دست ها).رضایت به آنچه که قسمت و روزی شده است.روزه چهار روز از ماه شعبان.روشن کردن چراغ قبل از غروب خورشید.سلام کردن در هنگام ورود به خانه.انگشتر زمرد به دست کردن.برآورده ساختن حاجت و نیاز دیگران.به دست گرفتن انگشتر عقیق.به دست گرفتن انگشتر یاقوت.جمع بین دو نماز .تعقیبات نماز صبح و عصر 3.استفغار نمودن .امانت داری کردن .حق گویی دیدگاه. وضو گرفتن قبل از غذا (فقر را از بین می‌برد.خوردن كاسني.سركه در خانه نگاه داشتن.خوردن نمك به همراه اولين لقمه غذا. عصا به دست گرفتن. کوتاه کردن شارب در روز جمعه . گلاب زدن به سر و صورت . مسواک زدن . ناخن گرفتن در روز جمعه . نامیدن فرزندان به نامهای محمد احمد علی و حسن و حسین .نگهداری گوسفند .نمک پاشیدن بر اولین لقمه غذا
 

[ یک شنبه 20 اسفند 1395برچسب:, ] [ 23:40 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1082

 

زن پلنگ( طنز

تاجری ، زنی خوشگل داشت بنام زهره. عزم سفر کرد و برای زهره
لباس سفیدی خرید و ظرف پر از رنگ و نیل به خادم داد و گفت
هر وقت از زهره حرکت بدی سر زد، یک انگشت ،رنگ نیلی به او بزن
تا بعد از اومدنم ، از اعمالش با خبر شم
بعد از مدتی خادم به بازرگان نوشت

گر ز آمدن خواجه درنگی باشد
تا آمدنش زهره ، پلنگی باشد

[ جمعه 2 فروردين 1394برچسب:زن پلنگ, ] [ 11:22 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1081

 

دو آفريقايی( طنز

دو تا آفریقایی با یه نفر سومی وسط بیایون بودن در همین حال و هوا بودن که یدفعه آفریقایی یه چراغ جادو پیدا می کنه
بعد غوله می یاد بیرون و به آفرقایی میگه یه آرزو کن
آفریقایی میگه: منو سفید کن
تا اینو میگه سومی میزنه زیر خنده آفریقایی میگه: چیه برای چی میخندی؟
سومی گفت: همینجوری
بعد غوله به آفریقایی دومیه گفت: تو چی می خوای؟
آفریقایی گفت: منم سفید کن
دوباره سومی میزنه زیر خنده
آفریقایی گفت برای چی میخندی؟
سومی باز گفت: همینجوری
نوبت سومی میشه. غوله ازش می پرسه: تو چی می خوای
سومی میگه: این دوتا رو سیاه کن

[ جمعه 1 فروردين 1394برچسب:دو آفريقايی ( طنز, ] [ 11:19 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1080


سوال دانش آموز( طنز

خانم معلمه سر کلاس از یه بچه تخسه می پرسه:‌ اگه سه تا گنجشک سر یه شاخه درخت نشسته باشن،‌ بعد ما یکیشون رو با تیر بزنیم، چند تا گنجشک رو درخت میمونه؟ بچهه میگه:‌ هیچی! معلمه میگه: نخیر دو تا میمونه. بچهه میگه: خوب اون دو تا هم از صدای تیر فرار میکنن دیگه.‌ معلمه یکم فکر میکنه، میگه: جوابت درست نبود ولی از طرز فکرت خوشم اومد! بعد شاگرده میگه:‌ خانم حالا ما یه سوال بپرسیم؟! معلمه میگه : بپرس. پسره‌ میگه: اگه سه تا خانم تو خیابون بستنی بخورن، اولی گاز بزنه، ‌دومی لیس بزنه و سومی میک بزنه، کدومشون ازدواج کرده؟! معلمه یکم فکر میکنه، میگه:‌ خوب معلومه،‌ سومی! بچهه میگه:‌ نه...جوابتون درست نبود. اونی که حلقه دستشه ازدواج کرده، ولی از طرز فکرت خوشم اومد

[ جمعه 30 اسفند 1393برچسب:سوال دانش اموز (طنز, ] [ 11:17 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1079

 

خانم مسن( طنز

خانمی با اینکه سن وسالی ازش گذشته بود ، خودش رو خیلی خوشگل می دونست.

تو یک مهمونی به مرد بغل دستیش گفت: اون آقا کیه که داره ده دقیقه،
همش من رو نگاه میکنه. می شناسیش؟

مرد گفت: آره. خوب هم می شناسمش. اون مرده که داره تو رو ده دقیقه نگاه می کنه

" عتیقه فروشه"

[ جمعه 29 اسفند 1393برچسب:خانم مسن, ] [ 11:14 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1078

 

دختر بازی( طنز

ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺪﺭﻩ ﺗﻮ ﺧﻴﺎﺑﻮﻥ ﮔﻔﺘﻢ،
ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ﻣﻴﺸﻪ ﺷﻤﺎﺭﻣﻮ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺑﺪﻡ؟
ﺳﺮﯾﻊ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻩ
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﻮ ﮔﻔﺖ ﻣﻨﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﺭﺍﻣﻮ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ
ﮔﻔﺖ: ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟! ﭘﺲ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺮﯼ!؟
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺁﺭﻣﺎﻧﻬﺎﯼ اﻣﺎم؟
ﻳﻨﻲ ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺑﺪﻡ ﺗﻮ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﮕﻲ ﺑﻠﻪ؟؟؟
ﺗﻮ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﮕﻲ ﻧﻪ... ! ﻛﻪ ﻣﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﻴﻮﻓﺘﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ!! ﺍﺫﻳﺘﺖ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﻋﺎﺻﯽ ﺑﺸﯽ ﻭ

...............

******

ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻴﺪ ﺁﺧﻪ ﺍﮔﻪ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺩﺧﺪﺭﺑﺎﺯﻱ ﻫﻢ ﻫﻴﺠﺎﻧﺸﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻩ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻳﻢ ﺯﻥ ﺑﮕﻴﺮﻡ ﻭﺍﻻ ﺑﻐﺮﻋﺎﻥ !...؟

[ جمعه 28 اسفند 1393برچسب:دختر بازی, ] [ 11:10 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1077

 

اسب خیالی

زن صبح که از خواب بیدار شد به شوهرش گفت: دیشب تو
خواب همش میگفتی : " پونه...پونه
راست بگو ببینم، این پونه کیه؟
مرد با دست پاچگی گفت: این خیالات چیه که می کنی زن، پونه
یه اسبه که من رو اون شرط بندی کردم
شب که مرد به خانه آمد ، زن گفت: اسبت از صبح تا حالا
پنج بار زنگ زده

[ جمعه 27 اسفند 1393برچسب:اسب خيالی, ] [ 11:8 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1076

 

داستان روباه و خروس( طنز

هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد
روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین ب هم به جماعت نماز بخوانیم
خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد
شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت
خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟
روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم

[ جمعه 26 اسفند 1393برچسب:روباه و خروس, ] [ 11:6 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1075


داستان باسن دختر و حکیم ایرانی

بسم الله الرحمن الرحيم

در زمانی های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش در می‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوان‌تر میشود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟
حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود. پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید. پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند
از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.
حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود. دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود . خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند
حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند؟ همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند. شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحطه تنگ و کشیده تر میشود دختر از درد جیغ میکشد. حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود. جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود
حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود .آن حکیم ابوعلی سینا بوده است

[ یک شنبه 25 اسفند 1393برچسب:داستان باسن دختر و حكيم ايرانی, ] [ 23:57 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1074

 

يحيى عليه السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت يحيى پيامبر به بيت المقدس آمد، ديد جمعى از روحانيون و رهبانان روپوشهائى موئين بر تن كرده و كلاههاى پشمين بر سردارند. از مادر خواست اين نوع لباس درست كند تا با آنان به عبادت بپردازد
سپس در بيت المقدس شروع به عبادت كرد يك روز نگاه به خود كرد ديد بدنش لاغر شده ، گريه كرد، خداى عزوجل به او وحى كرد براى لاغر شدن جسمت گريه مى كنى ؟ به عزت و جلالم سوگند اگر كمترين اطلاعى از آتش ‍ دوزخ داشتى بالاپوشى از آهن مى پوشيدى تا چه رسد به بافته شده .! يحيى آنقدر گريست كه اشك چمشش گوشت هر دو گونه او را خورد به طوريكه قيافه دندانهايش براى بينندگان پيدا بود
روزى پدرش زكريا به يحيى فرمود: پسر جان چرا چنين مى كنى ؟ من از خدا خواسته ام تا تو را به من بدهد تا مايه روشنى چشمم گردى !! عرض كرد: مگر تو نبودى كه فرمودى ميان بهشت و جهنم گردنه اى است كه به جز كسانى كه از خوف خدا بسيار گريه كنند از آن گردنه نتوانند گذشت ؟
آنقدر يحيى گريه مى كرد كه مادرش دو قطعه نمد براى او تهيه كرد كه دندانهايش را با آن مى پوشانيد و اشكهايش را به خود مى گرفت تا آنكه از اشك چشمانش خيس مى شد يحيى آستينهايش را بالا مى زد و آن نمدها را فشار مى داد و اشكها از ميان انگشتهايش فرو مى ريخت . زكريا نگاه به فرزند مى كرد و سر بر آسمان بر مى داشت و عرض مى كرد: بارالها اين فرزند من است و اين هم اشك چشمانش و تو ارحم الراحمينى
وقتى يحيى اسم سكران (كوهى در دوزخ ) را مى شنيد آشفته حال و پريشان روى به بيابان مى نهاد، ناله واى از غفلت او برمى خيزيد، و پدر و مادر در بيابانها به دنبالش مى رفتند

[ شنبه 24 اسفند 1393برچسب:يحيی عليه السلام, ] [ 23:54 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1073

 

همراهى موسى عليه السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در روايات آمده كه شخصى از بنى اسرائيل بيشتر وقتهاى همراه حضرت موسى عليه السلام بود و احكام فقه و مسائل تورات را از ايشان فرا مى گرفت و به ديگران مى رساند و تبليغ مى كرد. مدتى گذشت و حضرت موسى او را نديد. روزى جبرئيل نزد موسى بود كه ناگاه ميمونى (صورت برزخى آن همراه موسى عليه السلام ) از پيش ايشان گذشت
جبرئيل گفت : آيا او را شناختى ؟ فرمود: نه ، جبرئيل گفت : اين همان شخص ‍ است كه احكام تورات را از تو ياد مى گرفت ؛ اين صورت ملكوتى و باطنى اوست در عالم آخرت
حضرت موسى تعجب كرد و پرسيد: چرا به اين شكل در آمده ؟ جبرئيل گفت : چون كه هدف و نيت او از تعليم و تعلم احكام تورات اين بود كه مرد او را به عنوان فقيه و دانشمند به حساب آورند، نيت خدا نبود و اخلاص ‍ نداشت ، به همين دليل شكل او در عالم آخرت مانند ميمون خواهد بود

[ شنبه 23 اسفند 1393برچسب:همراهی موسی عليه السلام, ] [ 23:52 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1072

 

نيت پادشاه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى قباد پدر انوشيروان به شكار رفته بود بر عقب گورى بتافت و از لشگر جدا شد و تشنه شد. از دور خيمه اى ديد و بطرف آن رفت و گفت : مهمان نمى خواهيد؟ پيرزنى جلو آمدند و از او استقبال كرد و مقدارى شير و غذا پيش قباد نهاد بعد از آن ساعتى خوابيد، چون از خواب بيدار شد شب نزديك شد و آنجا ماند. شب گاوها از صحرا آمدند و پيرزن به دخترك دوازده ساله خود گفت : گاو را بدوش و شير آن را نزد مهمان بگذار. شير زيادى از گاوها دوشيد؛ و چون قباد اين بديد به ذهنش آمد كه از عدل ما اينان در صحرا نشسته اند خوب است قانونى بگذاريم كه هفته اى يكبار شير براى سلطان بياورند هيچ ضررى نبينند و خزانه دولت هم زياد شود، اين نيت را كرد كه به پايتخت كه برسد اين كار را انجام دهد
موقع سحر مادر دختر را بيدار كرد كه گاو را بدوشد دختر برخواست و مشغول شد اما ديد مثل هميشه گاوها شير ندارند، گفت : مادر! سلطان نيت بدى كرده است برخيز و دعا كن . پيرزن دعا كرد؛ قباد از پيرزن علت را جويا شد؛ در جواب كم شير دادن گاو رد سحر را نقل كرد و گفت : وقتى سلطان نيت بد كند بركت و خير زمين برود
قباد گفت : درست گفتى ، من نيتى كرده بودم الان از آن نيت درگذشتم پس ‍ دختر بلند شد و گاوها را بدوشيد و شير بسيار از آنها بدست آمد

[ شنبه 22 اسفند 1393برچسب:نيت پادشاه, ] [ 23:49 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1071

 

نوح

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

اسم حضرت نوح پيامبر عبدالغفار يا سكن بوده است . بعد از طوفان و بالا آمدن آب و غرق شدن خلايق ، جبرئيل ملك مقرب نزدش آمد و گفت : چندى پيش شغل تو نجارى بوده است حالا كوزه بساز.! او كوزه زيادى ساخت ، جبرئيل گفت : خدا مى فرمايد: كوزه ها را بشكن ، او هم چند عدد از كوزه ها را بر زمين زد و شكست . بعضيها را آهسته و بعضى را با اكراه شكست ، جبرئيل ديد او ديگر نمى شكند. گفت : چرا نمى شكنى ؟ فرمود: دلم راضى نمى شود، من زحمت كشيده ام اينها را ساخته ام
جبرئيل گفت : اى نوح مگر اين كوزه ها هيچ كدام جان دارند، پدر و مادر دارند و...؟
آب و گلش از خداست ، همين قدر تو زحمتش را كشيده اى و ساختى ، چطور راضى به شكستن آنها نمى شوى ، چگونه راضى شدى خلقى كه خالق آنها خدا بود، و جان و پدر و مادر و... داشتند را نفرين كردى و همه را به هلاكت رساندى ؛ از اينجا او گريه بسيار كرد و لقبش نوح شد

[ شنبه 21 اسفند 1393برچسب:نوح, ] [ 23:47 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1070

 

نماز جماعت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شبى اميرالمؤ منين عليه السلام تا موقع طلوع فجر (اذان صبح ) مشغول عبادت و راز و نياز بود پس از اذان ؛ نماز صبح را در خانه خواند و از خستگى و بى خوابى شب نتوانست به نماز جماعت حاضر شود
پيامبر وقت نماز صبح اميرالمؤ منين عليه السلام را مشاهده نكردند، بعد از نماز نزد دخترش فاطمه زهرا عليهاالسلام آمد و فرمود: چرا پسر عمويت نماز جماعت صبح نيامد؟ حضرت زهرا عرض كرد: ديشب مشغول عبادت بوده و بى خوابى كشيده بود! پيامبر فرمود: آن ثوابى كه در نماز صبح به او مى دادند بهتر از قيام تمام نمازهايى بود كه شب خواند
اميرالمؤ منين عليه السلام صداى پيامبر صلى الله عليه و آله را شنيد و نزديك آمد. پيامبر فرمود: اى على هركس نماز صبح را با جماعت بخواند مثل آنست كه تمام شب در ركوع و سجود بوده است ، مگر نمى دانى كه زمين به خدا از خواب عالم (نائم ) قبل طلوع خورشيد بر او، ناله و فرياد مى زند؟

[ شنبه 20 اسفند 1393برچسب:نماز جماعت, ] [ 23:44 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1069

 

نماز از ترس

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عرب بيابانى به مسجد پيامبر آمد و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در مسجد حاضر بودند. عرب نمازى با سرعت و عجله خواند و مراعات هيچگونه آداب از قرائت و اركان و واجبات را ننمود. بعد از آنكه خواست از مسجد بيرون رود، حضرت امير عليه السلام او را صدا زدند كه بيا نماز را دوباره از روى تاءنى و با آداب بخوان ، كه اين نماز را كه خواندى درست نبود
عرب از ترس نعلين حضرت ، نمازى با آداب و با تاءنى خواند و مراعات قرائت و ترتيل و خضوع را نمود. بعد از تمام شدن نماز، اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اى عرب اين نماز كه خواندى بهتر از نماز اولى نبود؟
گفت : بخداى قسم يا اميرالمؤ منين ، زيرا كه نماز اول از ترس خدا بود و نماز دوم از ترس نعلين شما بود . حضرت خنديد

[ شنبه 19 اسفند 1393برچسب:نماز از ترس, ] [ 23:41 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1068

 

نان دادن مهمان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پادشاهى بود در كرمان ، كه در غايت كرم و مروت بود و عادتش آن بود كه هر كس از غربا به شهر او مى رسيدند، سه روز مهمان او بودند. وقتى عضدالدوله ديلمى وارد بر كرمان شد او طاقت مقاومت ايشان نداشت
هر صبح كه خورشيد طلوع مى كرد جنگ مى كرد و خلقى را مى كشت و چون شب مى شد مقدارى طعام به نزد دشمنان و لشگريان عضدالدوله مى فرستاد
عضدالدوله كسى را نزدش فرستاد و گفت : اين چه كارى است كه مى كنى ، روز ايشان را مى كشى و شب طعام مى دهى ؟
گفت : جنگ كردن اظهار مردى است و نان دادن اظهار جوانمردى است ايشان (لشگر عضدالدوله ) اگر چه خصم من اند اما در اين ولايت غريب اند و چون غريب باشند در ولايت ما مهمان باشند، و جوانمردى نباشد كه مهمان را بدون غذا نگه دارند
عضدالدوله گفت : كسى را كه چنين مروت و مهمان دارى بود ما را با او جنگ كردن خطاست و با او صلح نمود

[ شنبه 18 اسفند 1393برچسب:نان دادن ميهمان, ] [ 23:37 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1067


مكر زرقاء

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون آمنه مادر پيامبر صلى الله عليه و آله ، به حضرت حامله شد كهانت كاهنان مختل شد سطيح كه كاهنى بود معروف از طايفه غسان به رزقاء يمامه كه او هم كاهنه بود نامه نوشت كه بايد در خاموش كردن اين نور به هر مكر و خدعه متمسك شد
رزقاء با آرايشگر حضرت آمنه بنام ((تكنا)) آشنا بوده و او روزى تكنا را ديد و گفت : چرا ناراحت هستى ؟ او هم جريان تولد مولودى كه باعث شكستن بتها و ذليل شدن كاهنان مى شود را نام برد.پس زرقاء كسيه زرى را به تكنا نشان داد كه اگر در اين كار كمك نمائى اين كيسه از آن توست ، او هم قبول كرد.به حيله زرقاء بنا شد تكنا روزى براى آريشگرى آمنه برود و وسط كار با كارد زهر آلود به پهلوى او بزند كه مادر و فرزند بميرند!  از آن طرف هم زرقاء همه بنى هاشم را آن روز موعود دعوت كند تا تكنا آن كار را تنهائى و بدون مزاحمت انجام دهد
روز موعود فرا رسيد بنى هاشم بجهت صرف طعام حاضر و تكنا هم در خانه آمنه مشغول آرايشگرى شد وسط كار تكنا خنجر زهرآلود را درآورد كه بزند، دستى از غيب بر تكنا زد و او به زمين افتاد و چشمش نمى ديد؛ فرياد آمنه هم بلند شد و زنان بنى هاشم دور او اجتماع كردند، و از واقعه پرسيدند، او جريان را نقل كرد
به تكنا گفتند: چه خبر باعث شد اين حيله را انجام دهى ؟ گفت : به دستور زرقاء انجام دادم او را بگيريد
پس خود تكنا بدرك و اصل شد زرقاء هم خود را از مكه با صدمات زياد به وطن اصليش يمامه رساند و مكر او هيچ صدمه اى به آمنه و حملش ‍ نرسيد

[ جمعه 17 اسفند 1393برچسب:مكر زرقاء, ] [ 14:43 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1066

 

محبت خدا به بندگان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى شخصى از بيابان به سوى مدينه مى آمد، در راه ديد پرنده اى به سراغ بچه هاى خود در لانه رفت ، آن شخص كنار لانه پرنده رفت و جوجه ها را گرفت و به عنوان هديه نزد پيامبر آورد.چون به حضور پيامبر رسيد، جوجه ها را نزد پيامبر گذاشت ، در اين هنگام جمعى از اصحاب حاضر بودند، ناگاه ديدند مادر جوجه ها بى آنكه از مردم وحشت كند آمد و خود را روى جوجه هاى خود انداخت .معلوم شد مادر جوجه ها، به دنبال آن شخص به هواى جوجه هايش بوده ، محبت و علاقه به فرزندانش بقدرى بود، كه بدون ترس خود را روى جوجه هايش انداخت
پيامبر به حاضران فرمود: اين محبت مادر را نسبت به جوجه هايش درك كرديد، ولى بدانيد خداوند هزار برابر اين محبت ، نسبت به بندگانش محبت و علاقه دارد

[ جمعه 16 اسفند 1393برچسب:محبت خدا به بندگان, ] [ 14:41 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1065

 

لذت مناجات

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

غلامى بود كه با خواجه و مالك خود قرار داده بود كه روزى يك درهم به خواجه بدهد و شب هر جائيكه بخواهد برود.خواجه روزى مدح غلامش را نزد جمعى نمود، يكى گفت : شايد اين غلام قبرها را مى كند و كفن مى دزدد و مى فروشد و اين درهم را به تو مى دهد
خواجه مغموم شد و شب چون غلام اجازه رفتن را گرفت در پى غلام آمد، ديد غلام از شهر بيرون رفته و وارد قبرستان شد. وارد قبر وسيعى شد، و لباس سياه پوشيده و زنجير برگردان انداخته ، روى بر خاك مى مالد و با مولاى حقيقى راز و نياز مى كند و از مناجات لذت مى برد.خواجه چون اين را ديد گريان شد و بر سر قبر تا صبح نشسته و غلام تمام شب را مشغول عبادت و راز و نياز بود.چون صبح شد عرض كرد: خدايا مى دانى كه خواجه ام يك درهم مى خواهد و من ندارم توئى فرياد رس محتاجان ؛ چون مناجات تمام شد نورى در هوا پيدا شد و درهمى از نور به دست غلام آمد
خواجه چون چنين بديد آمد و غلام را در برگرفت . غلام اندوهناك شد و گفت : خدايا پرده ام را ديدى و رازم را كشف كردى ، جانم را بگير. همان دم جان سپرد. خواجه مردم را خبر داد و جريان را نقل كرد و او را در همان قبر دفن نمود

[ جمعه 15 اسفند 1393برچسب:لذت مناجات, ] [ 14:39 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1064

 

لذت از قتل نفس

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حجاج بن يوسف ثقفى كه از جانب بنى اميه بيست سال امارت داشت ، كشتار بسيارى كرد، مى گفت :من از چيزهايى كه لذت مى برم كشتن انسان است آنهم در حضور من ، سر از بدن ببرند و شخص در خونش دست و پا بزند، و از رگهاى گلوى او خون جستن كند، لذتش نزدم بهتر است از ازدواج با باكره جميله
و آنقدر در اين مسئله لذت مى برد كه سه كيلو آرد براى نان پختن برايش ‍ آوردند، او گفت : با خون سادات خمير كنيد و نان بپزيد؛ كه افطار را با آن آغاز كنم

[ جمعه 14 اسفند 1393برچسب:لذت از قفس نفس, ] [ 14:38 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1063

 

قانون چنگيزخان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چنگيزخان مغول ، قوانينى چند وضع كرد كه مردم به آن عمل كنند، يكى آن بود كه كسى گوسفند و يا حيوان ديگرى را بخواهد بكشند بايد گلوى آنرا بگيرد و خفه كند، ذبح با كارد ممنوع است كسى اين كار را كند سرش از تن جدا كنند
يكى از مسلمانان در همسايگى شخص مغول خانه داشت و آن مغول با او بد بود. روزى ديد همسايه مسلمان گوسفند خريده ، پيش خود گفت حتما با كارد آنرا ذبح خواهد كرد. رفت دو نفر از دوستان خود را براى شهادت پشت بام برد و آن مسلمان گوسفند را ذبح كرد؛ آن مغول و دوستانش وارد خانه مسلمان شدند؛ با گوسفند ذبح شده او را گرفتند به حضور چنگيزخان بردند
چنگيز از آن سؤ ال نمود كه مسلمان در كوچه اين كار را كرده يا توى خانه ؟
گفت : درون خانه ، گفت شما كجا ديديد؟ گفت : از بالاى پشت بام ديديم
چنگيز گفت : حكم ما در ميان كوچه و بازار انجام نشد، امور پنهانى زياد و خداوند عالم است ، و همه خلافهاى پنهانى را مى پوشاند؛ بعد به جلاد گفت : سر از بدن اين مغول جدا كنيد تا ديگر كسى به خانه همسايه نگاه نكند

[ جمعه 13 اسفند 1393برچسب:قانون چنگيز خان, ] [ 14:35 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1062

 

عيسى عليه السلام و طلب باران

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت عيسى و يارانش به طلب باران از شهر خارج شده و وارد صحرا گشتند در آنجا حضرت عيسى عليه السلام به آنها فرمود: هر كس از شما گناهى انجام داده به شهر باز گردد
پس همه مردم به غير از يك نفر مراجعه كردند. حضرت عيسى عليه السلام به او فرمود: آيا تو گناهى مرتكب نشده اى ؟ عرض كرد: چيزى به خاطر ندارم ، جز اينكه روزى به نماز ايستاده بودم كه زنى از مقابل من عبور كرد من به او نگاه كردم ، و چشمم به سوى او چرخيد، پس همينكه او رفت انگشت خود را داخل چشمم كردم و آن را در آوردم و به همانطرف كه زن رفته بود پرتاب كردم
عيسى عليه السلام گفت : دعا كن ، من آمين مى گويم ، او دعا كرد و باران نازل شد

[ جمعه 12 اسفند 1393برچسب:عيسي عليه السلام و طلب باران, ] [ 13:51 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1061

 

علت اين گناه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

درباره اين گناه يعنى كشتن دختر در عربستان نوشته اند: پادشاهى بود كه قبيله اى با او از در شورش و مخالفت در آمدند، پادشاه لشگرى را فرستاد تا آنها را سركوب كند
لشگر بر آنان تاختند و اموالشان را غارت كردند و زنانشان را به اسيرى گرفتند و مردانشان هم فرار كردند.
وقى زنها را از نزد پادشاه آوردند دستور داد هر كس يكى را بردارد. بعد از مدتى مردان قبله كه فرار كرده بودند پشيمان شدند و به شعراء خود گفتند: نزد پادشاه برويد و شعرى در عذر خواهى و پشيمانى بگوئيد.
آنان نزد پادشاه آمدند و زبان حال مردان را به سمع او رساندند و تقاضا كردند كه زنان را به قبيله برگردانند، پادشاه گفت : زنهاى شما را تقسيم كرده ايم ، اختيار آمدن را به خودشان وا مى گذاريم ، مى خواهند برگردند و مى خواهند بمانند
قيس بن عاصم خواهرى داشت كه نصيب جوان خوشگل و قوى هيكلى شد، و گفت : من به قبيله خود نمى آيم . هر چه قيس به خواهرش تكليف كرد فايده اى نداشت . قيس كه مرد بزرگى در قبيله خود بود گفت : دختران وفا ندارند، از اين تاريخ به بعد هر كس دختر بزايد، زنده بگورش كنيد. پس اين موضوع سنت شد

[ جمعه 11 اسفند 1393برچسب:علت اين گناه, ] [ 13:50 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1060

 

هدهد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى سپاهيان حضرت سليمان عليه السلام از جمله پرندگان نيز كه در گروه سپاهيان آن پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داشتند، با سليمان ملاقات كردند و مجلس باشكوهى در محضر او بپا نمودند.همه آنها با كمال ادب همدل در خدمت او توقف نمودند؛ و هر پرنده اى هنر و دانش خود را براى سليمان عليه السلام بازگو نمود تا اينكه نوبت به هدد (شانه بسر) رسيد و گفت : هنرم اين است (وقتى كه در اوج هستم آب در قعر زمين را با چشم تيزبين خود مشاهده مى كنم كه آيا از دل خاك مى جوشد يا كه از سنگ بيرون مى آيد. خوبست مرا در لشگر خود منصبى عطا كنى تا در سفرها جايگاه آب را به شما نشان دهم
سليمان عليه السلام قبول كرد و منصب نشان دادن آب را به عهده او واگذارد. كلاغ وقتى باخبر شد به سليمان عليه السلام گفت : او دروغ مى گويد، زيرا اگر راست مى گويد كه آب را در زير زمين مشاهده مى كند، پس چرا زير مشتى خاك دام را نمى بيند و در قفس مى افتد
هدهد در جواب گفت : اى سليمان سخن دشمن را در موردم نپذير! اگر من دروغ مى گويم سرم را از بدن جدا كن . من در همان اوج پرواز دام را مى نگرم . چون قضاء و قدر مى آيد، پرده بر چشم هوشم مى افتد
چون قضاء آيد شود دانش بخواب
مه سيه گردد بگيرد آفتاب

[ جمعه 10 اسفند 1393برچسب:هدهد, ] [ 17:18 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1059

 

علامه مجلسى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سيد نعمت الله جزائرى شاگرد مقرب علامه مجلسى گويد: من با استادم مجلسى قرار گذاشتم هر كدام زودتر از دنيا برويم به خواب ديگرى بيائيم تا بعضى قضايا منكشف شود.بعد از اينكه استادم از دنيا رفت بعد از هفت روز كه مراسم فاتحه تمام شد، اين معاهده به يادم آمد و رفتم سر قبر علامه مجلسى ، قدرى قرآن خواندم و گريه كردم و مرا خواب ربود و در عالم رؤ يا استاد را با لباس زيبا ديدم كه گويا از ميان قبر بيرون شده .!فهميدم او مرده است و انگشت ابهام او را گرفتم و گفتم : وعده كه دادى وفا كن و قضاياى قبل از مردن و بعد از مردن را برايم تعريف كن .
فرمود: چون مريض شدم و مرض بحدى رسيد كه طاقت نداشتم ، گفتم : خدايا ديگر طاقت ندارم و به رحمت خود فرجى برايم كن
در حال مناجات ديدم شخص جليلى (فرشته ) آمد به بالين من و نزد پايم نشست و حالم را پرسيد و من شكوه خود را گفتم ، آن ملك دستش را گذاشت به انگشت پاهايم و گفت : آرام شدى ؟ گفتم : آرى ، همينطور دست را يواش يواش به طرف سينه بالا مى كشيد و دردم آرام مى گرفت ، چون به سينه ام رسيد، جسد من افتاد روى زمين و روحم در گوشه اى به جسدم نظر مى كرد
اقارب و دوستان و همسايگان آمدند و اطراف جسد من گريه مى كردند و ناله مى زدند، روحم به آنها مى گفت : من ناراحت نيستم من حالم خوب است چرا گريه مى كنيد، كسى حرفم را نمى شنيد.بعد آمدند جنازه را بردند غسل و كفن و نماز بجاى آوردند و جسدم را درون قبر گذاشتند، ناگاه منادى ندا كرد اى بنده من ، محمد باقر براى امروز چه مهيا كردى ؟
من آنچه از نماز و روزه و موعظه و كتاب و... را شمردم ، مورد قبول نشد، تا اينكه عملى يادم آمد، كه مردى را به خاطر بدهكارى در خيابان مى زدند و او مؤ من بود و من بدهكارى او را دادم و از دست مردم او را نجات دادم ، آن را عرض كردم .خداوند به خاطر اين عمل خالص همه اعمالم را قبول و مرا به بهشت (برزخ ) داخل نمود

[ جمعه 9 اسفند 1393برچسب:علامه مجلسی, ] [ 17:15 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1058

 

عزرائيل همنشين سليمان عليه السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى عزرائيل به مجلس حضرت سليمان عليه السلام وارد شد. در آن مجلس همواره به يكى از اطرافيان سليمان عليه السلام نگاه مى كرد. پس از مدتى عزرائيل از آن مجلس بيرون رفت . آن شخص به سليمان عليه السلام گفت : اين شخص كه بود؟ فرمود: عزرائيل
گفت : به گونه اى به من مى نگريست ، گويا در طلب من بود. فرمود: اكنون چه مى خواهى ؟ گفت : به باد فرمان بده مرا به هندوستان ببرد. سليمان عليه السلام به باد فرمان داد و باد او را به هندوستان برد
وقتى ديگر كه سليمان عليه السلام با عزرائيل ملاقات كرد به او فرمود: چرا به يكى از همنشينان من نگاه پياپى مى كردى ؟ گفت : من از طرف خدا ماءمور بودم در ساعتى نزديك به آن ساعت جان او را در هندوستان بگيرم ! او را در آنجا ديدم تعجب كردم . بعد به هندوستان رفتم و در همان ساعت مقرر جانش را گرفتم

[ جمعه 8 اسفند 1393برچسب:عزرائيل همنشين حضرت سليمان (ع, ] [ 17:13 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1057

 

عباس دوس

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى عباس دوس در حمام بود و كسى نزدش آمد و چيزى خواست و گفت : مى خواهم به گدائى روى بياورم ، از اين جهت قصد دارم نزد شما بمانم تا كسب اين هنر كنم ...! عباس گفت : لازم نيست نزد ما باشى فقط اين را بدان كه گدائى سه اصل دارد، اگر اين سه اصل را بكار بستى ، در گدائى كاملى
اول آن كه سؤ ال كنى هر جا كه باشد. دوم آنكه سؤ ال نى از هر كه باشد، سوم آنكه بگيرى هر چه كه باشد. شخص دست عباس را بوسيد و از پيش او رفت . اتفاقا روزى عباس به حمام رفت تا شستشو كند و ازاله موى بدن نمايد، كه آن شخص نزد عباس ‍ آمد و گفت : چيزى بمن بده ، عباس گفت : حمام و گدائى ، گفت : هر كجا كه باشد
عباس گفت : حتى از عباس ؟ گفت : از هر كه باشد، عباس گفت : حتى موى اضافى بدن ، گفت : هر چه باشد
عباس گفت آفرين بر تو كه اصول گدائى را خوب ياد گرفتى

[ جمعه 7 اسفند 1393برچسب:عباس دوس, ] [ 17:11 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1056


شقيق بلخى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شقيق بلخى گويد: در سال صد و چهل و نهم به حج مى رفتم ، چون به قادسيه رسيدم نگاه كردم ديدم مردم بسيارى براى حج در حركت هستند، همه با اموال و زاد بودند. نظرم افتاد به جوان خوشروئى كه ضعيف اندام و گندم گون بود و لباس پشمينه بالاى جامه هاى خويش پوشيده و نعلين در پاى و از مردم كناره گرفته بود و تنها نشسته بود
با خود گفتم : اين جوان از طايفه صوفيه است كه مى خواهد بر مردم كل باشد كه مردم به او غذا بدهند. بخدا سوگند كه نزد او مى روم و او را سرزنش مى كنم .چون نزديك او رفتم ، مرا ديد و فرمود: ((اى شقيق از خيلى از گمانهاى بد پرهيز كن كه بعضى از آنها گناه است )) اين بگفت و برفت . با خود گفتم : اين جوان آنچه من نيت كرده بودم گفت ، نام مرا برد حتما بند صالح خداست بروم از او حلاليت بطلبم .
بدنبالش رفتم نتوانستم او را ببينم . مدتى گذشت تا به منزل واقصه رسيدم ، آنجا او را ديدم كه نماز مى خواند و اعضايش در نماز مضطرب و اشكش ‍ جارى بود، صبر كردم تا از نماز فارغ شد، بعد به طرف او رفتم
چون مرا ديد فرمود: اى شقيق ترا حلال كردم، اين بفرمود و برفت . من گفتم : بايد او از ابدال و اولياء باشد، زيرا دو مرتبه نيت مكنون مرا بگفت . پس ديگر او را نديدم تا به منزل زباله رسيديم ديدم با ظرف لب چاهى ايستاده و مى خواهد آب بكشد كه ظرفش داخل چاه افتاد؛ سر به آسمان بلند كرد و گفت : خدايا تو سيرابى و من تشنه و قوت منى وقتى طعام بخواهم
شقيق گويد: ديدم آب چاه جوشيد و بالا آمد و آن جوان دست برد و ظرف پر از آب را گرفت و وضو ساخت تا نماز بگذارد. پس به جانب تپه اى رفت و ريگى در ظرفش ريخت و حركت داد و بياشامد من نزدش رفتم و سلام نمودم و جواب سلامم داد و گفتم : بمن هم مرحمت كنيد از آنچه كه خداوند بتو نعمت داده است !فرمود: اى شقيق نعمت در ظاهر و باطن هميشه با ما بوده ، پس گمان خوب بر پروردگارت ببر، ظرف را بمن داد آشاميدم ديدم سويق و شكر است كه لذيذتر و خوشبوتر از آن نياشاميده بودم و چند روز ميل به طعام و شراب نداشتم . ديگر آن جوان را نديدم تا نيمه شبى در مكه او را ديدم ...بعد از نماز و طواف و مناجات نزدش رفتم و ديدم غلامانى و اطرافيانى دارد و تنها نيست به شخصى كه اطراف جوان بود گفتم : اين جوان كيست ؟ گفت : او حضرت موسى بن جعفر عليه السلام است

[ جمعه 6 اسفند 1393برچسب:شقيق بلخی, ] [ 17:8 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1055

 

زياده روى در نعمتها

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

هارون الرشيد پنجمين خليفه عباسى روزى به گوشت جزور يعنى شتر جوان كه وارد ماه ششم شده باشد ميل پيدا كرد
آشپز هر روز غذايى از گوشت آن شتر تهيه كرد و كنار غذاهاى چندين رقم سفره خليفه مى گذاشت
روزى هارون لقمه اى از غذاى گوشت جزور را برداشت و بر دهان گذاشت ، جعفر برمكى وزير هارون خنديد
هارون گفت : چرا مى خندى ؟ اصرار كرد تا علت خنده را بگويد، جعفر گفت : آيا مى دانى اين لقمه چقدر تمام شد؟ هارون گفت : نه ، چقدر تمام شده ؟ جعفر گفت : صد هزار درهم
هارون گفت : يعنى چه ؟ چطور ممكن است . جعفر برمكى گفت : فلان روز كه ميل به گوشت شتر جزور كردى ، چنين گوشت در دسترس نبود، از آن روز تا به حال دستور دادم هر روز يك شتر جوان ذبح كنند و گوشتش را بپزند، تا هر وقت شما ميل به آن كردى آماده باشد
امروز شما ميل پيدا كرديد، تا كنون 400 هزار درهم صرف خريدارى شتر جزور كردم ، از اين رو مى گويم : اين لقمه اينقدر تمام شده است

[ جمعه 5 اسفند 1393برچسب:زياده روي در نعمتها, ] [ 17:6 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد