اسلایدر

داستان شماره 510

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 510

پهلوان
 

يكی به پهلوان زورآزمايى در يك ماجرايى ناسزا گفت. پهلوان عصبانى و خشمگين شد، به طورى كه بر اثر خشم، كف از دهانش بيرون آمده بود و با هيجان شديد بر سر ناسزاگو فرياد می كشيد.
صاحبدلى از آنجا عبور می ­كرد، پرسيد: اين پهلوان چرا اينگونه عصبانى و خشم آلود شده و نعره می كشد؟
گفتند: شخصى به او دشنام داده است.
صاحبدل گفت: اين فرومايه، هزارمن وزنه بلند می كند، ولى طاقت ناسزايى را ندارد؟ در بدن، پهلوان است ولى در روح و روان بسيار ضعيف و ناتوان.

 

[ شنبه 30 مرداد 1392برچسب:, ] [ 23:20 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 509

دختر باحجاب

یه روز یه دختر باحجاب میره دانشگاه. یکی از دوستای بی­ حجابش میخواد مسخرش کنه، میگه: تازگی­ ها دیوانه­ ها خودشون رو جلد می ­کنند.
همه می ­خندند.
دختر باحجاب در جوابش میگه: تا حالا دیدی رو پیکان 48 چادر بکشن؟
این بار هم می­ خندند اما...

[ شنبه 29 مرداد 1392برچسب:, ] [ 23:18 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 508

سبد گردو
 
روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد. سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: این سبد گردو را هدیه می‌دهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید، به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه می‌رسد. مرد ثروتمند این را گفت و رفت.
مردم دهکده پشت سر هم به صف ایستادند و یکی یکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد، اما وقتی نوبتش رسید، در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت.
مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت: نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. درنتیجه به این پسر باهوش چیزی نمی‌رسد. او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابه‌لای جمعیت گم شد.
سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: من از همان اول گردو نمی‌خواستم. این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد. این را گفت و با خوشحالی راهی منزل خود شد.

 

[ شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, ] [ 23:17 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 507

راز سلامتی

 عصر پيامبر صلى الله عليه و آله بود، يكى از شاهان غير عرب، پزشك حاذقى را به محضر رسول خدا در مدينه فرستاد تا به درمان بيماران آن ديار بپردازد. آن پزشك يك سال در آنجا ماند، ولى كسى براى درمان بيمارى خود نزد او نرفت و درخواست معالجه از او نكرد. پزشك نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گله كرد كه من براى درمان ياران به اينجا آمده ­ام ولى در اين مدت، كسى به من توجه نكرد تا خدمتى را كه بر عهده من است، انجام دهم.
پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: اين مردم مسلمان در زندگى شيوه ­اى دارند كه تا اشتها به غذا بر آنها غالب نشود، غذا نمی خورند و وقتى كه مشغول غذاخوردن شدند تا اشتها دارند و هنوز سير نشده ­اند، دست از غذا برمی دارند. از اين رو همواره سلامت و تندرست هستند و نياز به مراجعه به طبيب ندارند.
پزشك گفت: راز مطلب را يافتم، همين شيوه موجب تنگدستى من شده است، خاضعانه به پيامبر صلى الله عليه و آله احترام كرد و از محضرش ‍ رفت.

 

[ شنبه 27 مرداد 1392برچسب:, ] [ 23:15 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 506

فرمانده
 
در خلال یک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت. فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت، ولی سربازان دو دل بودند.
فرمانده سربازان را جمع کرد: سکه ­ای از جیب خود بیرون آورد: رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا می اندازم، اگر رو بیاید پیروز می ­شویم و اگر پشت بیاید شکست می­ خوریم.
بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه با دقت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسيد. سکه به سمت رو افتاده بود .سربازان نیروی فوق ­العاده ­ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد: معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: قربان، شما واقعا می­ خواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟
فرمانده با خونسردی گفت: بله و سکه را به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود.

[ شنبه 26 مرداد 1392برچسب:, ] [ 23:14 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 505

تأثیر کلام

يكى از شاهان با چند نفر از وزيران و ياران ويژه­ اش در فصل زمستان به بيابان براى شكار رفتند. از آبادى بسيار دور شدند تا اينكه شب فرا رسيد و هوا تاريك شد، آنها در بيابان، خانه كوچك كشاورزى را ديدند. شاه به همراهان گفت: شب به خانه آن كشاورز برويم، تا از سرماى بيابان خود را حفظ كنيم.
يكى از وزيران گفت: به خانه كشاورز ناچيزى پناه بردن شايسته مقام ارجمند شاه نيست، ما در همين بيابان خيمه ­اى برمی افروزيم و آتشى روشن می كنيم و امشب را بسر می آوريم.
كشاورز از ماجراى در بيابان ماندن شاه و همراهانش باخبر شد، نزد شاه آمد و پس از احترام شايان، گفت: از مقام شاه چيزى كاسته نمی ­شد، ولى نگذاشتند كه مقام كشاورز، بلند گردد.
اين سخن كشاورز، مورد پسند شاه واقع شد، همان شب با همراهان به خانه كشاورز رفتند و تا صبح آنجا بودند. صبح شاه جايزه و لباس و پول فراوانى به كشاورز داد.
زبان خوش، مار را از سوراخ بیرون می کشد (با زبان خوش می توان دلهای سخت را نیز آرام کرد)

 

[ شنبه 25 مرداد 1392برچسب:, ] [ 23:13 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 504

سرود ملی
 
داستانی که در زير نقل می‌شود، مربوط به دانشجويان ايرانی است که دوران سلطنت احمدشاه قاجار برای تحصيل به آلمان رفته بودند و آقای دکتر جلال گنجی فرزند مرحوم سالار معتمد گنجی نيشابوری نقل کرده است.
ما هشت دانشجوی ايرانی بوديم که در آلمان در عهد احمدشاه تحصيل می‌کرديم. روزی رئيس دانشگاه به ما اعلام نمود که همه دانشجويان خارجی بايد از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند.
ما بهانه آوريم که عدد‌مان کم است.
گفت: اهميت ندارد، از برخی کشورها فقط يک دانشجو در اينجا تحصيل می‌کند و همان يک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد و سرود ملی خود را خواهد خواند.
چاره‌ای نداشتيم. همه ايرانی‌ها دور هم جمع شديم و گفتيم ما که سرود ملی نداريم و اگر هم داريم، ما به ‌ياد نداريم. پس چه بايد کرد؟ وقت هم نيست که از نيشابور و از پدرمان بپرسيم. به راستی عزا گرفته بوديم که مشکل را چگونه حل کنيم.
يکی از دوستان گفت: اينها که فارسی نمی‌دانند، چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنيم و بخوانيم و بگوئيم همين سرود ملی ما است، کسی نيست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند.
اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ می ­دانستيم. با هم تبادل کردیم، اما اين شعرها آهنگين نبود و نمی‌شد به ‌صورت سرود خواند. بالاخره من (دکتر گنجی) گفتم: بچه‌ها، عمو سبزی‌فروش را همه بلديد؟
گفتند: آری.
گفتم: هم آهنگين است و هم ساده و کوتاه.
بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزی‌فروش که سرود نمی­ شود.
گفتم: بچه‌ها گوش کنيد و خودم با صدای بلند و خيلی جدی شروع به خواندن کردم: عمو سبزی‌فروش... بله. سبزی کم‌فروش... بله. سبزی خوب داری؟ بله.
فرياد شادی از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرين نموديم. بيشتر تکيه شعر روی کلمه «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می‌خوانديم. همه شعر را نمی‌دانستيم. با توافق همديگر، سرود ملی به اينصورت تدوين شد:
عمو سبزی‌فروش... بله. سبزی کم‌فروش... بله. سبزی خوب داری؟ بله. خيلی خوب داری؟ بله. عمو سبزی‌فروش... بله. سيب کالک داری؟ بله. زال‌زالک داری؟ بله. سبزيت باريکه؟ بله. شبهات تاريکه؟ بله. عمو سبزی‌فروش... بله.
اين را چند بار تمرين کرديم. روز رژه با يونيفورم يک‌شکل و يکرنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو سبزی‌فروش» خوانان رژه رفتيم.
پشت سر ما دانشجويان ايرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هيجان آمدند و بله را با ما هم صدا شدند، به طوری که صدای «بله» در استاديوم طنين‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خير گذشت.

[ شنبه 24 مرداد 1392برچسب:, ] [ 23:11 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 503

وای از بی حجابی

امام علی علیه السلام فرمودند: همراه حضرت زهرا سلام الله علیها به حضور پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رفتیم، دیدیم پیامبر به شدت گریه می ­کنند. عرض کردم: پدر و مادرم به فدایت، چرا گریه می­ کنی؟
فرمودند: ای علی! در شب معراج زنانی را در عذاب­ های گوناگون دیدم، از این رو گریه می­ کنم. از جمله فرمودند: زنی را دیدم که به مویش آویزان است و مغز سرش از شدت گرما می­ جوشد. زنی را دیدم که به دو پایش آویزان شده است. زنی را دیدم که گوشت بدن خود را می­ خورد. زنی را دیدم که با قیچی ها گوشت بدن خود را بریده بریده می ­کرد. زنی را دیدم که صورت و بدنش می ­سوخت و او روده­ های خود را می ­خورد.
حضرت زهرا (سلام الله علیها) عرض کردند: ای حبیب و نور چشمم! به من بگو عمل آن زنها در دنیا چه بود که این گونه مجازات می ­شدند.
حضرت فرمودند: زنی که به مویش آویزان شده بود و مغز سرش از گرما می ­جوشید، به خاطر آن بود که در دنیا موی سرش را از نامحرمان نمی ­پوشاند. زنی که به دو پایش آویزان بود، به خاطر آن بود که در دنیا بدون اجازه شوهرش از خانه بیرون رفت. زنی که گوشت بدنش را می ­خورد، به خاطر آن بود که در دنیا اندام خود را برای نامحرمان آرایش می­ کرد. زنی که با قیچی­ ها گوشت بدنش را می ­برید، به خاطر آن بود که او در دنیا خودفروشی می ­کرد و خود را برای کامجویی عیاشان در معرض تماشای آنها می گذاشت. زنی که صورت و بدنش م ی­سوخت و روده های خود را می ­خورد، به خاطر آن بود که بین زن و مرد نامحرم رابطه نامشروع برقرار می ­نمود و در این جهت دلالی می ­کرد.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در پایان فرمودند: « وَیل لامرأۀٍ اَغضَبَت زوجَها و طوبی لامرأۀٍ رضی عنها زوجُها؛ وای بر زنی که شوهرش را خشمگین کند و خوشا به حال زنی که شوهرش از او خشنود باشد »

 

[ شنبه 23 مرداد 1392برچسب:, ] [ 23:9 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 502

ناخدا

ﺩﺭﺍﯾﺎﻡ ﻗﺪﯾﻢ ﯾﻪ ﮐﺸﺘﯽ ﺑﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﺪﺍﯼ ﺷﺠﺎﻋﯽ ﺩﺍﺷﺖ. یک ﺭﻭﺯ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﯽ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧد. ﻧﺎﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰﻣﻨﻮ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ. ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻠﻮﺍﻧﺎﻧﺶ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪ ﻭ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ.
ﺍﺯﺍﻭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧد؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰﯼ ﮐﺮﺩﻡ، ﺷﻤﺎ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﻭ ﺭﻭﺣﯿﻪ­ﺗﺎﻥ ﺭﺍﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻫﯿﺪ.
ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺩﺭ ﻣﺼﺎﻑ ﺑﺎ ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰﺷﮑﺴﺖ ﻣﯽ­ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ.
یک ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﻩ­ﺑﺎﻥ ﮔﻔﺖ: 10 ﺗﺎ ﮐﺸﺘﯽ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻩ­ﺍﻧﺪ. ﻫﻤﻪﻭﺣﺸﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ، یکی ﺩﻭﯾﺪ ﺗﺎ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ.
ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﻭﻥ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻗﻬﻮﻩ­ﺍﯼ ﻣﻨﻮﺑﯿﺎﺭﯾﺪ.

[ شنبه 22 مرداد 1392برچسب:, ] [ 23:8 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 501

آخر مهندسی

به يک دانشجوی مهندسی و يک دانشجوی فيزيک و يک دانشجوی رياضيات، هر کدام 150 دلار دادند و از آنها خواسته شد که با استفاده از اين پول، ارتفاع يکی از هتل­ های شهر را که دانشگاه در آن قرار داشت، با دقت محاسبه کنند. سه دانشجو با اشتياق فراوان برای انجام اين محاسبه دنبال تهيه ملزومات رفتند.
دانشجوی فيزيک اول به يک مغازه ساعت فروشی رفت و يک کرونومتر خريد و بعد، از يک فروشگاه چند گوی فلزی به اندازه­ های مختلف خريد و سپس به يک لوازم التحريری رفت تا يک ماشين حساب بخرد و آخرسر هم چند نفر از دوستانش را خبر کرد تا در اين کار به او کمک کنند. اين دانشجوی فيزيک زمانی را که هر يک از گوی­ها را از پشت بام هتل به زمين رسيد اندازه گرفت و بعد با محاسبه زمانهای سقوط گوی­ها و فرمولهای فيزيکی، ارتفاع هتل را به دست آورد.
دانشجوی رياضيات منتظر شد تا خورشيد کمی پايين برود و بعد، زاويه­ سنج و شاقول و متری را که خريده بود از کيفش درآورد، طول سايه را اندازه گرفت، زاويه خطی که نوک پشت بام هتل را به نوک سايه آن متصل می ­کرد محاسبه کرد و بعد با استفاده از فرمولهای مثلثات ارتفاع هتل را تعيين کرد. واضح است که با اين همه کار، آنها ديگر فرصت نکردند برای امتحان فردايشان به اندازه کافی مطالعه کنند و همين باعث شده بود تا زياد سرحال نباشند.
روز بعد اين سه دانشجو يکديگر را در دانشگاه ديدند، درحالی که سرحالی دانشجوی مهندسی باعث تعجب دو دانشجوی ديگر شده بود. آنها طريق محاسبه ارتفاع هتل را از هم پرسيدند و وقتی توضيحات دانشجوهای رياضيات و فيزيک به پايان رسيد دانشجوی مهندسی با قيافه حق به جانب روش خود را به اين شکل توضيح داد:
کاری نداشت! من پيش مسئول پذيرش هتل رفتم يک دلار به او دادم و پرسيدم ارتفاع هتل چند متر است، بعد با 149 دلار باقیمانده باقی روز را حسابی خوش گذراندم.

[ شنبه 21 مرداد 1392برچسب:, ] [ 23:6 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 500

عذاب وجدان

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی می کردن. پسرک یه سری تیله داشت و دخترک چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر به دختر گفت: من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینی­ هاتو به من بده.
دختر کوچولو قبول کرد و پسر کوچولو بزرگترین و قشنگ ترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار، و بقیه رو به دخترک داد. اما دختر همونجوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.
همون شب، دختر با آرامش تمام خوابید و خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمیتونست بخوابه، چون به این فکر می­کرد که همونطوری که خودش بهترین تیله ­شو یواشکی پنهان کرده، شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینی­ هاشو قایم کرده و همه شیرینی ­ها رو بهش نداده.
عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست، آرامش مال کسی است که صادق است.

 

[ شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, ] [ 23:5 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 499

راز زوج خوشبخت در مراسم ازدواج

روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختیشونو) بفهمن.
سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
مرد روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم. اونجا برای اسب سواری، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.
سر راهمون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" بعد از چند دقیقه دوباره همون اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت : " این بار دومته "‌و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم.
وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت؛ همسرم  خیلی با آرامش تفنگشو از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب رو کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم : " چیکار کردی روانی؟دیوونه شدی؟ حیوون بیچاره رو چرا کشتی؟"
همسرم یه نگاهی به من کرد و گفت: " این بار اولته"!

[ شنبه 19 مرداد 1392برچسب:, ] [ 23:3 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 498

آرزوهایی گه حرام شدند

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم.لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا ...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به ...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتر در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند عشق می ورزیدند و محبت میکردند لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند آرزوهایش را شمردند حتی یکی از آنها هم گم نشده بود همشان نو بودند و برق میزدند.
بفرمائید چند تا بردارید به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!!

[ شنبه 18 مرداد 1392برچسب:, ] [ 23:1 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 497

دوست دخترم

مامانم از صبح رفت خونه ی خاله م،منم از خدا خواسته دوست دخترمو آوردم!
شب که مامانم اومد؛حس کردم یکمی باهام سرسنگینه!
بعدش دوست دخترم زنگ زد و گفت:
ببین ترو خدا شاکی نشیا!من یه چیزی خونه تون جا گذاشتم!
جا خوردم،گفتم :چــی؟؟! حتما مامانم همونو دیده تحویلم نمیگیره!
ولی قطع کرده بود!
رفتم با استرس همه جا رو گشتم...
روی تخت،زیر تخت،تو حموم،کفِ آشپزخونه،رو کاناپه ی هال،
یادم افتاد موقع نشون دادن عکسای کامپیوتر یه بارم .....
خلاصه اونجارم زیرو رو کردم چیزی نبود!
زنگ زدم بهش میگم: جونِ مادرت یکمی فکر کن ببین کجا گذاشتی،اصلا چی جا گذاشتی؟
صداشو لوس کرده میگه:یعنی تو نمیدونی؟
میگم:نه والا! بگو زود باش...
میگه : قلبـــــــــــــــــمو ..!
یعنی میخواستم خرخره شو بجوام!!
بعد که خیالم راحت شده رفتم به مامانم میگم:
چرا واسم قیافه گرفتی؟
میگه:این سوال داره مرد خرسِ گنده!!! توام شدی مثلِ بابات!
صبح تا شب نبودم یه زنگ نزدی حالمو بپرسی!!!

 

[ شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, ] [ 23:0 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 496

عشق چیست؟ / داستان کوتاه

عشق
دانش آموز از آموزگارش سوال کرد: عشق چیست؟
معلم: برای اینکه به این سوال پاسخ دهم باید به مزرعه گندم بروی و بزرگترین خوشه گندمی را که می بینی بچینی و برایم بیاوری ولی یک قانون را باید رعایت کنی تو فقط می توانی یک بار از مزرعه عبور کنی و اجازه برگشتن هم نداری.
دانش آموز به مزرعه رفت، خوشه های بزرگی دید ولی پیش خودش گفت ممکن است جلوتر خوشه های بزرگ تری هم باشد و به همین ترتیب تا نیمه های مزرعه جلو رفت و با خود فکر کرد مثل اینکه بزرگترین خوشه ها همانهایی بودند که در ابتدا دیده بود ولی طبق قراری که داشت نمی توانست برگردد. باز هم جلوتر رفت تا به انتهای مزرعه رسید ولی از خوشه های بزرگ خبری نبود و ناچار دست خالی نزد معلمش برگشت.
معلم به او گفت: این یعنی عشق، تو منتظریک نفر بهتر هســـــتی و زمانی متوجـه می شوی که شخص مورد نظر را از دست داده ای. دانش آموز پرسید: پس ازدواج چیست؟
معلم: برای اینکه به این سوال پاسخ بدهم باید به مزرعه ذرت بروی و بزرگترین ذرت را برایم بیاوری. فراموش نکن که قانون قبلی را رعایت کنی. یک بار عبور می کنی و حق برگشت نداری. پسر به مزرعه ذرت رفت و مراقب بود که اشتباه قبلی را تکرار نکند.درهمان ابتدای را ه یک ذرت متوسط را که به نظر مناسب آمد چید و نزد معلمش بازگشت.
معلم به او گفت: ازدواج مثل انتخاب ذرت است تو یکی را که به نظرت مناسب بوده انتخاب کردی و معتقدی که بهترین و بزرگترین را انتخاب کرده ای و به این انتخاب اطمینان داری ، این یعنی ازدواج…! عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی.

[ شنبه 16 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:59 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 495

سگ و شیر
یک روز یک سگ آمد پیش شیر و گفت: سلام. شیر گفت: علیک سلام، چه می گویی؟ سگ گفت: می خواهم با تو کشتی بگیرم.
شیر گفت: عجب رویی داری! ما سر به سر شما نمی گذاریم، برای اینکه می گویند باوفا هستید.
حالا کارت به جایی رسیده که بیایی با من ادعای هموزنی کنی؟ مگر نمی دانی من کی هستم؟
سگ گفت: چرا می دانم، ما از یک جنس هستیم. مگر نمی بینی که هر دو گوشت می خوریم و هر دو خیلی از عاداتمان مثل هم است؟
شیر گفت:«خوب، شما از ما تقلید می کنید، ولی این همجنسی نیست. پس چرا هیچ کار دیگرتان به ما شباهت ندارد؟ شما به هوای یک لقمه نان طوق بندگی گردن می گذارید و برای دیگران سگ دوی می کنید. من از کسی که به دستور دیگران زندگی می کند، خوشم نمی آید. ما وقتی هم اسیر می شویم و توی قفس هستیم باز هم شیر هستیم، این کجایش به هم شبیه است؟»
سگ گفت:«خوب، اگر راست می گویی و حریف هستی بیا دست و پنجه نرم کنیم.»
شیر گفت:«من با ضعیف تر از خود زور آزمایی نمی کنم. ما هم وزن نیستیم.
اگر تو را زمین بزنم افتخاری ندارد، اگر هم از تو شکست بخورم دلیل بزرگی تو نیست ولی مایه ننگ من هست.
کسی که با ضعیف تر از خود زورآزمایی می کند در خودش هم ضعفی سراغ دارد و من به قدرت خود ایمان دارم.»
سگ گفت:«خیلی خوب، حالا که اینطور شد من هم می روم پیش همه حیوانات صحرا و می گویم شیر از من ترسید و با من کشتی نگرفت.»
شیر گفت:«برو پی کارت، من سرزنش همه حیوانات دیگر را خوشتر دارم از اینکه شیرها مرا سرزنش کنند که چرا به یک سگ ضعیف زور می گویی. اصلاً وقتی من با تو کشتی بگیرم شیرها حق دارند در شیر بودن من شک کنند. شیر اگر شیر است باید با شیر کشتی بگیرد!!!»

[ شنبه 15 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:57 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 494

درسی که آموختم

دختر ده ساله ام، سارا درسی به من آموخت که بر قلبم حک شد.
او از زمان تولد نقص عضو داشت و ما مجبور شدیم برای پای او که مادر زادی عضله نداشت، حائل تهیه کنیم.
یکی از روزهای زیبای بهاری، او شاد و سرزنده به خانه آمد تا به من بگوید که در مسابقه برنده شده است. چون نقص عضو او آزارم می داد، به دنبال کلماتی گشتم تا بتوانم تشویقش کنم و به او بگویم اجازه ندهد این نقص مادر زادی مانع کارش شود. از همان حرفهایی که مربیان ورزش هنگام شکست بازیکنان شان به آن ها می گویند. ولی پیش از آنکه کلامی به زبان بیاورم، او گفت: «بابا، من دو تا از مسابقه ها را بردم.» باورم نمی شد. او ادامه داد: «یک امتیاز گرفتم.»
حدس می زدم چه اتفاقی افتاده است. حتما از روی ترحم توانسته بود امتیازی بگیرد. ولی باز پیش ار آنکه حرفی بزنم، به من گفت: «بابا به من همین طوری امتیاز ندادند….. من امتیاز «پر تلاش ترین شرکت کننده» را آوردم.»
و این سارای عزیز من بود که این درس را به من آموخت.

[ شنبه 14 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:56 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 493

قمار عاشقانه – داستان های مولانا

آن یکی آمد درِ یاری بزد/گفت یارش : کیستی ای معتمد ؟
گفت: من! گفتش برو هنگام نیست/بر چنین خوانی ، مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق/کی پزد ؟ ! کی وارهاند از نفاق ؟ !
برای گرسنگان ، عشق ، سفره ای رنگین است . برای دل خستگان ، درختی پر بار با سایه های خنک و برای تشنگان ، رودخانه ای خروشان. اما اگر چه خداوند ندا در داده و همه را به این ضیافت عام فراخوانده ، آیا جای شگفتی نیست که بسیاری از ما سالیان سال است که گرسنه و تشنه به دنبال عشق می گردیم تا سیرابمان کند ؟ ! آیا جای تعجب نیست که اغلب اوقات علی رقم دویدن های بسیار بعضی ها همواره دست خالی مانده اند ؟ ! آیا هرگز دلیل این بی نصیبی ها را از خود پرسیده ایم ؟ ! هر روز پنج نوبت از مناره های مساجد این دعوت را می شنویم که : ” حیّ علی الفلاح “” بشتابید به سوی رستگاری ” باید به گونه ای همین حالا صدایش کنیم که همین الان پاسخ مان را بدهد . رستگاری چیزی نیست که فردا به سراغمان بیاید !

بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:54 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 492

نابرده رنج گند میسر می شود!

توی یه موزه ی معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود, مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دورو نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن. و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه
یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود؛ با مجسمه؛ شروع به حرف زدن کرد و گفت: “این؛ منصفانه نیست! چرا همه پا روی من می ذارن تا تورو تحسین کنن؟! مگه یادت نیست؟! ما هر دومون توی یه معدن بودیم,مگه نه؟ این عادلانه نیست! من خیلی شاکیم!”
مجسمه لبخندی زد و آروم گفت: “یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه, چقدر سرسختی و مقاومت کردی؟”
سنگ پاسخ داد: “آره ؛آخه ابزارش به من آسیب میرسوند. آخه گمون کردم می خواد آزارم بده. آخه تحمل اون همه دردو رنج رو نداشتم.”
و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که: “ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه. به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم . به طور حتم در پی این رنج ؛گنجی هست. پس بهش گفتم : هرچی میخوای ضربه بزن ؛بتراش و صیقل بده!
و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم.
و هر چی بیشتر می شدن؛بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم!
پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن.
آره عزیز دلم!رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو . و یادمون باشه قراره اون قدر خوشگل بشیم که خودمون هم نمی تونیم از الان باور و تصور کنیم.
پس بیا ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگیم:”خوش اومدی”
و از خودمون بپرسیم : “این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده؟

 

[ شنبه 12 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:52 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 491

گفتگو با خدا…

این مطلب اولین بار در سال ۲۰۰۱ توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت ، این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت ۴ روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند.
این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد.

گفتگو با خدا
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی؟
گفتم : اگر وقت داشته باشید.
خدا لبخند زد
وقت من ابدی است. چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟
خدا پاسخ داد …
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند.
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند.
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند.
زمان حال فراموش شان می شود.
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال.
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد.
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم.
بعد پرسیدم …
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند؟
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد.
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد.
اما می توان محبوب دیگران شد.
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد.
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم.
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن.
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند.
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند.
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند.
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.
و یاد بگیرن که من اینجا هستم.
همیشه
اثری از ریتا استریکلند


 

[ شنبه 11 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:51 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 490

رفاقت شاملو با جوان کبابی !

یک دوره در خانه‌ای در خیابان بهار روزی از هفته معمولاً دوشنبه‌ها جمع می‌‌شدیم و دستور جلسه ادبیات و هنر بود… یک روز که من وارد خانه شدم دیدم جوانی که سر و وضع و نوع بیانش جور خاصی است، کنار شاملو نشسته و خیلی صمیمانه و بی‌تعارف با او اختلاط می‌کند. به صاحبخانه گفتم ماجرا چیست؟ آهسته به من گفت این جوان کبابی سر کوچه است. هر وقت شاملو می‌آید خانه‌ی ما، از جلو دکان او رد می‌شود. وقتی برای ناهارمی‌روم کباب بخرم، از حال شاملو می‌پرسد. امروز که رفتم کباب بگیرم، دیدم می‌گوید: خوش دارم امروز مهمان من باشید… گوشت عالی گرفته‌ام و جگر تازه و این حرف‌ها و می‌خواهم خودم آن را بیاورم. گفتم نمی‌شود. پرسید چرا؟ گفتم تو که شاعر و هنرمند نیستی آنجا همه‌اش این حرف‌هاست. اصلاً تو شاملو را می‌خواهی چه کنی، تا حالا شعرش را خوانده‌ای؟ گفت من به شعرش چه کار دارم؟ من از آقایی او خیلی شنیده‌ام دلم می‌خواهد یکبار در عمرم بنشینم کنار او.
آنقدر اصرار کرد که من از رو رفتم. آمدم ماجرا را گفتم. شاملو بی‌معطلی گفت چه ایراد دارد بگذار بیاید.
شاملو یکی از ماجراهای خوشمزه‌ای را که همیشه در چنته داشت با آب و تاب تعریف می‌کرد و من به جوان کبابی نگاه کردم که چشم از شاملو برنمی‌داشت.
یادم آمد که بارها شاملو گفته بود که بهترین ساعت‌هایش را آخر شب‌ها در چاپخانه پای گارسه با کارگرها گذرانده و صفا کرده است. بعدها وقتی شنیدم از دیدار یکی از مهمترین شخصیت‌های سیاسی طفره رفته بود و شوخ‌چشمانه گفته بود نمی‌خواهم او را ببینم، با دیدن این آدم‌ها تنم کهیر می‌زند، رفاقت بی‌شائبه‌اش با آن جوان برایم معنای بیشتری یافت.

[ شنبه 10 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:48 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 489

• مراقب باشید وقتی این مطلب را میخوانید شاخ در نیاورید!!

اولین باری نبود که دیوید سعی می‌کرد، پای خودش را قطع کند. وقتی تازه کالج را تمام کرده بود، سعی کرده بود با بستن شریان پایش با یک تورنیکه یا شریان‌بند این کار را بکند. او در اتاقش را قفل کرد تا پدر و مادرش سرزده مزاحمش نشوند، سپس پایش را به دیوار تکیه داد و شریان‌بند را بست، بعد از ۲ ساعت، دیگر درد برای او غیرقابل تحمل شد و ترسش بر عزمش برای قطع کردن پایش، غلبه کرد.
اما باز کردن شریان‌‌بند هم برای دیوید خطرات خودش را داشت، وقتی عضوی از جریان خون محروم می‌شود، مملو از سموم مختلف می‌شود، برقرار شدن جریان خون باعث می‌شود، این سموم به یکباره وارد جریان خون شوند و به کلیه آسیب برسانند.
اما دیوید بعد از شکست خوردن در تلاش اولش، باز هم  مجددا سعی کرد که پایش را قطع کند. در واقع این کار همه هم و غم دیوید بود.
دیوید به پایش مثل یک عضو خارجی نگاه می‌کرد، یک عضو که بدون اجازه او، دغل‌کارانه جزئی از تنش شده است!
لحظه‌ای نبود که او در تصور و رؤیای خلاص شدن از شر پایش نباشد او سعی می‌کرد همواره روی پای «خوبش» بایستد و وزنش را روی پای «بدش» نیندازد. هنگام نشستن، او پای بدش را به یک سو می‌گرفت. او در این زمان در خانه کوچکی در حومه شهر زندگی می‌کرد، از اجتماعی شدن و برقرار کردن ارتباط با مردم می‌ترسید و نمی‌خواست کسی از راز کوچکش باخبر شود.
سال پیش، یک شب، دیگر او شکیبایی‌اش را از دست داد، به بهترین دوستش زنگ زد و همه ماجرا را برای او گفت. دوستش کاملا یکدلانه با این موضوع برخورد کرد، در اینترنت جستجویی کرد تا اینکه در کمال تعجب یک انجمن پیدا کرد که در آن افرادی مثل دوستش حضور داشتند، افرادی که می‌خواستند از شر قسمتی از بدنشان خلاص شوند.
همه این افراد مبتلا به یک اختلال روانپزشکی به نام Body Integrity Identity Disorder یا اختلال تمامیت هویت بدن هستند. این انجمن عجیب و غریب با چندهزار عضو، اعضای خاص خودش را داشت، زیرگروهی از این انجمن خودشان خواستار قطع عضو نبودند، بلکه به افرادی که این کار را انجام داده بودند، تمایل گاه جن ..سی داشتند! یکی از اعضای این انجمن، افرادی را که تمایل به قطع عضوشان داشتند به جراحی در آسیا معرفی می‌کرد تا عضو سالمشان را قطع کند!دانشمندان تازه در شروع فرایند شناخت این اختلال عجیب هستند. نخستین بار در سال ۱۹۷۷ که در یکی از مجلات علمی، به این اختلال تحت عنوان apotemnophilia اشاره شد. در آن زمان این اختلال در زیرگروه اختلال جن ..سی طبقه‌بندی شده بود.
دانش اعصاب در یک دهه اخیر نشان داده است که حس مالکیت ما برای اجزای بدنمان، برخلاف انتظار چیزی قابل انعطاف و قابل تغییر است. در سال ۱۹۹۸، دانشمندان حوزه علوم شناختی در دانشگاه Carnegie Mellon پیتسبورگ یک آزمایش ساده انجام دادند:
آنها از سوژه‌های آزمایش خواستند که پشت یک میز بنشینند و دست چپشان را روی میز قرار بدهند. صفحه حایلی باعث می‌شد که خود اشخاص نتوانند دستشان را ببینند. روی صفحه یک دست پلاستیکی قرار داده شده بود. سپس دانشمندان با قلم‌مویی، دست طبیعی و دست مصنوعی را تحریک کردند، وقتی از افراد مورد آزمایش بعدا در مورد حس لامسه‌شان سؤال شد، آنها گفتند که قلم‌مو را روی دست پلاستکی حس کرده بودند. خیلی‌ها هم دست مصنوعی را دست طبیعی‌شان دانسته بودند.
توهم دست پلاستیکی نشان می‌دهد که ما اعضای بدنمان را در یک روند پویا تجربه می‌کنیم و بدون وقفه با حواس مختلفمان این اعضا را به عنوان قسمتی از وجودمان می‌پذیریم.
جالب است بدانید که بیمارانی که به دلایلی مثل تصادف و حوادث، یک عضو خود را از دست می‌دهند، بعد از قطع عضو، همچنان حضور عضو دست رفته‌شان را به صورت‌های مختلف حس می‌کنند، این مسئله را اصطلاحا عضو شبح یا phantom limb می‌گویند.به داستان اول پست برگردیم، دیوید بعد از تماس به یکی از اعضای انجمن اینترنتی، در انتظار بود که راهی پیش پایش گذاشته شود، یک ماهی گذشت، اما خبری نشد. او امیدش را از دست داد و افسردگی‌اش شروع شد. پس تصمیم گرفت که خودش دست به کار شود. این بار او یخ روی پایش گذاشت، به این امید که با این کار باعث سرمازدگی شدید پایش بشود تا هیچ راه چاره‌ای جز قطع پا برای پزشکان باقی نگذارد و آنها را مجبور به این کار کند. این بار او مسکن‌های قوی هم تهیه کرده بود، تا درد شدید حین کار، مانع کارش نشود. در همان هنگام که مشغول کارش بود، پیامی روی کامپیوترش گرفت، یکی از اعضای انجمن می‌خواست با او صحبت کند و جراحی به او معرفی کند …

 

[ شنبه 9 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:45 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 488

شوهر قدرشناس!

شوهر مریم چند ماه بود که در بیمارستان بستری بود. بیشتر وقت ها در کما بود و گاهی چشمانش را باز می کرد و کمی هوشیار می شد. اما در تمام این مدت، مریم هر روز در کنار بسترش بود.
یک روزکه او دوباره هوشیاری اش را به دست آورد از مریم خواست که نزدیک تر بیاید.
مریم صندلی اش را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صدای او را بشنود… شوهر مریم که صدایش بسیار ضعیف بود در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگی گفت: «تو در تمام لحظات بد زندگی در کنارم بوده ای.
وقتی که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودی. وقتی که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودی. وقتی خانه مان را از دست دادیم، باز هم تو پیشم بودی. الان هم که سلامتی ام به خطر افتاده باز تو مثل همیشه در کنارم هستی.
«می دونی چی می خوام بگم؟» مریم در حالی که لبخندی بر لب داشت، گفت: «چی می خوای بگی عزیزم؟»
شوهر مریم گفت: «فکر می کنم وجود تو برای من بدشانسی میاره!» در حالی که چشم های مریم از تعجب گرد شده بود شوهرش زد زیر خنده و گفت: «باور کردی نه؟»

 

[ شنبه 8 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:44 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 487

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، این دا ستان واقعی را بخوانید !

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ شنبه 7 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:41 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 486

آیا شما هم نیمکت…دارید؟

روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟ سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟ افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم!
مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را میدانم،زمانی که تو ۳سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز ۴۱ سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند!
فلسفه ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!
روزانه چه کارهای بیهوده ای را انجام می دهیم، بی آنکه بدانیم چرا؟
آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده و جامعه مشاهده میکنید؟

[ شنبه 6 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:40 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 485

پس مردم کجان ؟

مددکار بین نگاه پیرمرد و پنجره فاصله انداخت . پیرمرد چشم هایش را بست !
مددکار : ببین پیرمرد ! برای آخرین بار می گم ، خوب گوش کن تا یاد بگیری . آخه تا کی می خوای به این پنجره زل بزنی ؟ اگه این بازی را یاد بگیری ، هم از شر این پنجره راحت می شی ، هم می تونی با این هم سن و سال های خودت بازی کنی . مثل اون دوتا . می بینی ؟ آهای ! با توام ! می شنوی ؟
پیرمرد به اجبار پلک هایش را بالا کشید .
مددکار : این یکی که از همه بزرگ تره شاهه ، فقط یه خونه می تونه حرکت کنه . این بغلیش هم وزیره . همه جور می تونه حرکت کنه ، راست ، چپ ، ضربدری … خلاصه مهره اصلی همینه . فهمیدی ؟
پیرمرد گفت : ش ش شااا ه … و و وزیـ … ررر
مددکار : آفرین … این دوتا هم که از شکلش معلومه ، قلعه هستن . فقط مستقیم میرن . اینا هم دو تا اسب جنگی . چطوره ؟؟ فقط موند این دو تا فیل که ضربدری حرکت می کنن . و این ردیف جلویی هم که سربازها هستن ، هشت تا ! می بینی ! درست مثل یک ارتش واقعی ! هم می تونی به دشمن حمله کنی ، هم از خودت دفاع کنی ، دیدی چقدر ساده بود . حالا اسماشونو بگو ببینم یاد گرفتی یا نه ؟؟پیرمرد نیم سرفه اش را قورت داد و گفت : پس مردم چی ؟ اونا تو بازی نیستن ؟

 

[ شنبه 5 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:39 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 484

تصمیم صحیح مدیریتی

گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند…
یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده !
تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد…
۳ بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد !
قطار در حال آمدن بود ، و سوزن بان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد. او می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریل غیرقابل استفاده هدایت کند و از این طریق جان ۳ فرزند را نجات دهد و ۱ کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد…
سوال : اگر شما به جای سوزن بان بودید در این زمان کوتاه و حساس چه نوع تصمیمی می گرفتید ؟!!
بیشتر مردم ممکن است منحرف کردن مسیر قطار را برای نجات ۳ کودک انتخاب کنند و ۱ کودک را قربانی ماجرا بدانند که البته از نظر اخلاقی و عاطفی شاید تصمیم صحیح به نظر برسد اما از دیدگاه مدیریتی چطور …. ؟
در این تصمیم، آن ۱ کودک عاقل به خاطر دوستان نادان خود (۳ کودک دیگر) که تصمیم گرفته بودند در آن مسیر اشتباه و خطرناک، بازی کنند، قربانی می شود.این نوع معضل هر روز در اطراف ما، در اداره و … اتفاق می افتد، اقلیت قربانی اکثریت احمق و یا نادان میشوند…!
کودکی که موافق با انتخاب بقیه افراد برای مسیر بازی نبود طرد شد و در آخر هم او قربانی این اتفاق گردید و هیچ کس برای او اشک نریخت. کودکی که ریل از کار افتاده را برای بازی انتخاب کرده بود هرگز فکر نمی کرد که روزی مرگش اینگونه رقم بخورد…
اگرچه هر ۴ کودک مکان نامناسبی را برای بازی انتخاب کرده بودند ولی آن کودک تنها قربانی تصمیم اشتباه آن ۳ کودک دیگر که آگاهانه تصمیم به آن کار اشتباه گرفته بودند شد !!!
اما با این تصمیم عجولانه نه تنها آن کودک بی گناه وعاقل جانش را از دست داد بلکه زندگی همه مسافران را نیز به خطر انداخت زیرا ریل از کار افتاده منجر به واژگون شدن قطار گردید و همه مسافران نیز قربانی این تصمیم شدند و نتیجه این تصمیم چیزی جز زنده ماندن ۳ کودک احمق نبود !!!
مسافران قطار را می توان به عنوان تمامی کارمندان یک سازمان یا اداره فرض کرد و گروه مدیران را همان کودکانی در نظر گرفت که می توانند سرنوشت سازمان (قطار) را تعیین کنند…
گاهی در نظر گرفتن منافع چند تن از مدیران که به اشتباه تصمیمی گرفته اند، منجر به از دست رفتن منافع کل آن سازمان یا اداره خواهد شد و این همان قربانی کردن صدها نفر برای نجات این چند نفر است…
زندگی کاری همه مدیران پر است از تصمیم گیری های دشوار . با عدم اتخاذ تصمیمات صحیح به سبک مدیریتی، به پایان زندگی مدیریتی خود خواهید رسید…

[ شنبه 4 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:36 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 483

زنجیره حیات

پسرک بی‌آنکه بداند چرا، سنگ در تیر کمان کوچکش گذاشت و بی‌آنکه بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت. پرنده افتاد، بالهایش شکست و تنش خونی شد. پرنده می‌دانست که خواهد مرد. اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد. پسرک پرنده را در دستهایش گرفته بود تا شکار تازه خود را تماشا کند. اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود. پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت:
«کاش می‌دانستی …که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقه‌اش درخت است و یک حلقه‌اش پرنده. یک حلقه‌اش انسان و یک حلقه‌اش سنگ ریزه. حلقه‌ای ماه و حلقه‌ای خورشید. و هر حلقه در دل حلقه‌ای دیگر است. و هر حلقه پاره‌ای از زنجیر، و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد؟! و وای اگر شاخه‌ای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگ ریزه‌ای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد. وای اگر پرنده‌ای را بیازاری، انسانی خواهد مرد. زیرا هر حلقه را که بشکنی، زنجیر را گسسته‌ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی.»
پرنده این را گفت و جان داد. و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد.
وای اگر دل انسانی را بشکنیم و کسی را بیازاریم، چرخه ی انرژی در طبیعت پاسخ آن را به ما خواهد داد.

 

[ شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:35 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 482

نامه آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش

به پسرم درس بدهید. او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.
اگر می توانید، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گلهای درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کشان، گردن کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه برخلاف او حرف بزنند.
به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند. ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد. به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست. به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.
در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد. توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است.

 

[ شنبه 2 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:33 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 481

ابراهیم و آتش و گنجشک

نگاه ها هراسان به ابراهیم و آتش بود. در این میان گنجشکی به آتش نزدیک می شد و بر می گشت.
از او پرسیدند: ای پرنده چه کار می کنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.
گفتند: ولی حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می توانی بیاوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.
گفت: من شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما این آب را می آورم تا آن هنگام که خداوند از من پرسید وقتی که بنده ام را بدون گناه در آتش انداختند تو چه کردی؟
پاسخ دهم: هر آن چه را که از توانم بر می آمد …
و خوشا به حال گنجشکان سرفراز

[ شنبه 1 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:30 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]