اسلایدر

داستان شماره 840

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 840

 

داستان بسیار زیبا( طنز


ﭘﺴﺮﻩ:ﺑﺮﻭ ﺩﻳﮕﻪ ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﻣﺖ ﺩﻳﮕﻪ ﺗﻤﻮﻣﻪ
ﺩﺧﺘﺮ:ﻋﺸﻘﻢ ﻣﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﺑﺨﺪﺍ ﻣﻴﻤﻴﺮﻡ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻲ
ﭘﺴﺮ :ﺩﻳﮕﻪ ﺍﺯﺕ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭﻱ ﺷﺪﻩ
ﻭﺗﻠﻔﻦ ﻗﻄﻊ ﺷﺪﺩﺧﺘﺮﺧﻴﻠﻲ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﻭﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺮﻩ ﺗﻮﺍﺗﺎﻗﺶ
ﭼﺸﻤﺶ ﻣﻴﻮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻴﺘﻮﺭ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮﻋﮑﺲ ﻋﺸﻘﺸﻮﻣﻴﺒﻴﻨﻪ
ﺍﺷﮏ ﺗﻮﭼﺸﺎﺵ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻮﺭﺩﻋﻼﻗﻪ ﻱ
ﻋﺸﻘﺸﻮﻣﻴﺬﺍﺭﻩ ﻭﮔﻮﺵ ﻣﻴﺪﻩ ﺩﻳﮕﻪ ﺍﺷﮑﺎﺵ ﺗﺎﺏ ﻧﻤﻴﺎﺭﻥ
ﻭﻣﻴﺮﻳﺰﻥ ﺩﺧﺘﺮﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻴﮑﺮﺩﻳﻪ ﺗﻴﮑﻪ ﺍﻱ ﺍﺯﻭﺟﻮﺩﺷﻮ ﺍﺯﺩﺳﺖ
ﺩﺍﺩﻩ .ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮﺧﻮﺍﺑﺶ ﻧﺒﺮﺩ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﭘﻴﺎﻡ ﺩﺍﺩ :ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ
ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻣﻮﻣﻴﺨﻮﻧﻲ ﺟﺴﻤﻢ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻏﺮﻳﺒﻪ ﺷﺪﻩ ﻭﻟﻲ ﺩﻟﻢ
ﻫﻤﻤﻤﻤﻴﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪﺑﻴﺪﺍﺭﻱ ﺟﺴﻢ ﻫﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ . ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﻣﻴﺮﻩ ﺳﺎﻋﺖ
ﺩﻗﻴﻘﺎ 3:34ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﮑﻮﺕ ﻭﺗﺎﺭﻳﮑﻲ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭﺍﺯﺑﺎﻻﻱ
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩ ﺩﺧﺘﺮﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺗﻮﺗﻨﻬﺎﻳﻲ
ﻣﺮﺩ. ﺻﺒﺢ ﻣﺎﺩﺭﺩﺧﺘﺮ ﻃﺒﻖ ﻋﺎﺩﺕ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮﺵ
ﺭﻓﺖ ﺗﺎﺑﻴﺪﺍﺭﺵ ﮐﻨﻪ ﺍﻣﺎﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭﻧﺪﻳﺪ .ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺧﺘﺮﮐﻪ
ﻣﺪﺍﻡ ﻭﭘﻴﺎﭘﻲ ﺯﻧﮓ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﺗﻮﺟﻬﺶ ﺭﻭﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ
ﮔﻮﺷﻲ ﺭﻓﺖ ﭘﺴﺮﻯ ﻣﺪﺍﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﻴﮕﺮﻓﺖ. ﭼﺸﻢ
ﻣﺎﺩﺭﺩﺧﺘﺮﺑﻪ ﭘﻴﺎﻣﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﮐﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ
ﺑﻮﺩ: ﻋﺰﻳﺰﻡ،ﻋﺸﻘﻢ،ﺑﺨﺪﺍ ﺷﻮﺧﻲ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﻋﺸﻘﻢ ﻓﻘﻂ ﻳﻪ ﻓﺮﺻﺖ
....ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ ....ﺍﻭﻥ ﭘﻴﺎﻡ ﺩﻗﻴﻘﺎﺳﺎﻋﺖ 3:35 ﺍﺭﺳﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﻣﺎﺩﺭﺩﺧﺘﺮﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻱ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﮐﺎﻣﻼﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ
ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭﭼﻴﺰﻱ ﮐﻪ ﻣﻴﺪﻳﺪ ﺑﺎﻭﺭﻧﻤﻴﮑﺮﺩ ... ﻛﻠﻴﭙﺲ
ﺩﺧﺘﺮﺑﻪ ﺑﻨﺪ ﻟﺒﺎﺳﻰ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﮔﻴﺮﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ....ﺁﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ
ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ

 

[ جمعه 30 تير 1393برچسب:, ] [ 15:1 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 839

 

دوست دختر( طنز

مامانم از صبح رفت خونه ی خاله م،منم از خدا خواسته دوست دخترمو آوردم
شب که مامانم اومد؛حس کردم یکمی باهام سرسنگینه
:بعدش دوست دخترم زنگ زد و گفت
ببین ترو خدا شاکی نشیا!من یه چیزی خونه تون جا گذاشتم
جا خوردم،گفتم :چــی؟؟! حتما مامانم همونو دیده تحویلم نمیگیره
ولی قطع کرده بود
...رفتم با استرس همه جا رو گشتم
روی تخت،زیر تخت،تو حموم،کفِ آشپزخونه،رو کاناپه ی هال
....یادم افتاد موقع نشون دادن عکسای کامپیوتر یه بارم
خلاصه اونجارم زیرو رو کردم چیزی نبود
زنگ زدم بهش میگم: جونِ مادرت یکمی فکر کن ببین کجا گذاشتی،اصلا چی جا گذاشتی؟
صداشو لوس کرده میگه:یعنی تو نمیدونی؟
...میگم:نه والا! بگو زود باش
میگه : قلبـــــــــــــــــمو
یعنی میخواستم خرخره شو بجوام
بعد که خیالم راحت شده رفتم به مامانم میگم: چرا واسم قیافه گرفتی؟
میگه:این سوال داره مرد خرسِ گنده!!! توام شدی مثلِ بابات
صبح تا شب نبودم یه زنگ نزدی حالمو بپرسی

[ جمعه 29 تير 1393برچسب:, ] [ 14:56 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 838

 

داستان مخ زدن

مزدا 323 قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد . خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد ، اما هریک از آنها با بی توجهی دختر جوان به راه خود ادامه می دادند . دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود . شلواری هم که تن دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا چند سانتی پایین تر از زانو را می پوشاند . به نظر می آمد که شلوار به خودی خود کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به مزدای قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :" بفرمایید؟" . مزدا مسافری نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به چشم داشت . پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت : " خوشحال میشم ا جایی برسونمتون". دختر جوان گفت : صادقیه میرما". پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه تائید تکان داد و پاسخ داد : " حتماً، بفرمایید بالا

برید ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ جمعه 28 تير 1393برچسب:, ] [ 14:40 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 837

 

BRT

الو سلام
سلام کجایی؟
تو تاکسی دارم می رم خرید
 همین الام پیاده شو
 چرا؟ نرسیدم که هنوز
 پیاده شو، زود باش ، بهت می گم همین حالا
 مگه قراره ماشین منفجر بشه که اینطوری می گی؟
مامان پیاده شو دیگه
تا نگی چرا، پیاده نمی شم، خُلم مگه وسط خیابون پیاده شم؟
باشه برات توضیح می دم به شرطی که قول بدی برگشتنه با BRT برگردی
وا؟؟؟ معلوم هست چت شده دختر؟نکنه دوباره درباره ی مزایای حمل و نقل عمومی مطلب خوندی و جو گرفتت!؟
ببین مگه با BRT بری زودتز نمی رسی؟
 چرا مگه ارزون تر در نمیاد؟
 خوب چرا پس چرا با تاکسی می ری که ترافیک و آلودگی رو بیشتر می کنه؟ ببین قالیباف با این همه مشکلاتی که داره نمی زاره پروژه هاش عقب بیوفته و مردم لنگ بمونن.اون وقت امثال من و تو از این امکانات استفاده نکنیم؟درسته آخه؟
راستشو بگو ببینم چت شده؟ دردت چیه آخه؟
 راستی مامان شنیدی تونل توحید طبق برنامه اول مهر افتتاح می شه؟
 بحث رو عوض نکن دختر بگو ببینم چی شده؟
مامان مگه من مثل لیلای اقدس خانم اینا لیسانس ندارم؟
خوب چرا؟ آخه من چیم از دختر اقدس خانم اینا کمتره؟
-هیچی دختر.ولی اینا چه ربطی به تاکسی و ترافیک داره؟
 آخه می دونی چیه مامان؟ دیروز مامانه لیلا تو بی آر تی با یه زنه دوست شده ، زنه یه برادر زاده داره که هم پولداره هم تحصیل کرده. امشبم قراره بیان خواستگاری، تو هم از این به بعد با بی آر تی برو اینور اونور دیگه

[ جمعه 27 تير 1393برچسب:, ] [ 14:34 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 836

 

پدرم کارگر معمولی است

هیچ وقت عادت نداشته ام و ندارم موقعی كه ۲ نفر با هم گپ می زنند، گوش بایستم، ولی یك شب كه دیروقت به خانه آمدم و داشتم از حیاط رد می شدم، به طور اتفاقی صدای گفت و گوی همسرم و كوچك ترین پسرم را شنیدم
پسرم كف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می كرد. من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرف های آنها گوش دادم
ظاهراً چند تا از بچه ها در مورد شغل پدرشان لاف زده و گفته بودند كه آنها از مدیران اجرایی بزرگ هستند و بعد از باب من پرسیده بودند كه پدرت چه كاره است
باب درحالی كه سعی كرده بود نگاهش به نگاه آنها نیفتد، زیر لب گفته بود:پدرم فقط یك كارگر معمولی است
همسر خوب من منتظر مانده بود تا آنها بروند و بعد درحالی كه گونه خیس پسرش را می بوسید، گفت: «پسرم، حرفی هست كه باید به تو بزنم
تو گفتی كه پدرت یك كارگر معمولی است و درست هم گفتی، ولی شك دارم كه واقعاً بدانی كارگر معمولی چه جور كسی است، برای همین برایت توضیح می دهم
.....در همه صنایع سنگینی كه هر روز در این كشور به راه می افتند
.......در همه مغازه ها، در كامیون هایی كه بارهای ما را این طرف و آن طرف می برند
.........هر جا كه می بینی خانه ای ساخته می شود
هر جا که خطوط برق را می بینی و خانه های روشن و گرم
یادت نرود كه كارگرها و متخحصصین معمولی این كارهای بزرگ را انجام می دهند!درست است كه مدیران میزهای قشنگ دارند و در تمام طول روز، پاکیزه هستند
این درست است كه آنها پروژه های عظیم را طراحی می كنند.....ولی برای آن كه رؤیاهای آنها جامه حقیقت به خود بپوشند.........پسرم فراموش نکن که باید كارگرهای معمولی و متخصصین دست به كار شوند! اگر همه رؤسا، كارشان را ترك كنند و برای یك سال برنگردند، چرخ های كارخانه ها همچنان می گردد، اما اگر كسانی مثل پدر تو سر كارش نروند، كارخانه ها از كار می افتند. این قدرت زحمتکشان است. كارگرهای معمولی هستند كه كارهای بزرگ را انجام می دهند
من بغضی را كه در گلو داشتم، فرو بردم، سرفه ای كردم و وارد اتاق شدم. چشم های پسر من از شادی برق می زدند
او با دیدن من از جا پرید و بغلم كرد و گفت: «پدر! به این كه پسر تو هستم، افتخار می كنم، چون تو یكی از آن آدم های مخصوصی هستی كه كارهای بزرگ را انجام می دهند

[ جمعه 26 تير 1393برچسب:, ] [ 14:29 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 835


یک با یک برابر نیست

معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها لواشک بین خود تقسیم می کردند
وآن یکی در گوشه‌ای دیگر «جوانان» را ورق می زد
برای اینکه بیخود های‌و هو می کرد و با آن شور بی‌پایان
تساویهای جبری را نشان می‌داد
با خطی ناخوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی‌برخاست همیشه
یک نفر باید بپاخیزد....به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه‌ها ناگه به یک سو خیره گشت و معلم مات بر جا ماند
و او پرسید : اگر یک فرد انسان ، واحد یک بود
آیا یک با یک برابر بود؟ سکوت مدهشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت: اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟ اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون ، چون قرص مه می‌داشت بالا بود
وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟ اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد حال می‌پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده می‌گردید؟
یا چه‌کس دیوار چین‌ها را بنا می‌کرد؟ یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می‌گشت؟ یا که زیر ضربه شلاق له می‌گشت؟
یک اگر با یک برابر بود پس چه‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟
معلم ناله‌آسا گفت: بچه‌ها در جزوه‌های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست

[ جمعه 25 تير 1393برچسب:, ] [ 14:24 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 834


داستان دختر زیبا


ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﺳﯿﺮ ﭘﺪﺭﯼ ﻋﯿﺎﺵ، ﮐﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﺵ ﻓﺮﻭﺵ ﺷﺒﺎﻧﻪ
ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩ
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﻭﺯﯼ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﺪﺭﯼ ﻧﺰﺩ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﻨﺎﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻗﺼﻪ
ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ. ﺣﺎﮐﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺯﺍﻫﺪ ﺷﻬﺮ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺳﭙﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ
........ﺍﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﻨﺎﺏ ﺯﺍﻫﺪ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺍﻭﻝ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ
ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺮﯾﺨﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ
ﻣﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ،
ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ!!!؟
ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﯿﺸﻪ ﻭ ﺟﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺁﺭﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻥ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﺍﻫﺪ ﺍﺯ ﺧﯿﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭼﻨﺎﻥ، بی پناه ﻣﺎﻧﺪﻡ.
ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﻓﮑﺮ ﻭ ﻣﮑﺲ ﻭ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﮔﻔﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﻣﯿﺂﯾﯿﻢ.
ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺮﺳﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﻣﺴﺖ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﭼﮕﻮﻧﻪ
ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﺩﯾﺪ ﺑﺮ ﺯﯾﺮ ﻭ
ﺑﺮﺵ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﻮﺳﺘﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺳﺮﻣﺎ ﻫﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﮐﻠﺒﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﺮﺩﻧﺪ
ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﮐﻪ
ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻡ
ﺧﻮﻥ ﺻﺪ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺴﺖ ﻓﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ
ﻭﺳﻂ ﮐﻌﺒﻪ ﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻪ ﺑﻨﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ
ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ ﻣﺴﺘﺎﻥ ﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺨﺒﺮﻧﺪ

[ جمعه 24 تير 1393برچسب:, ] [ 14:19 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 833

 

موضوع انشا: اینترنت چیست؟

به نام خدا
موضوع انشا: اینترنت چیست؟
بانام و یاد خدا انشای خود را آغاز می کنم. معلم به ما گفت در مورد اینترنت بنویسیم. من از اینترنت خیلی سرم می شود و در خانه مان اینترنت پرسرعت داریم
اینترنت کاربرد های بسیار بسیار بسیار فراوانی دارد. مامان ,بابا, برادر و خواهر من از اینترنت خیلی استفاده می کنند. هر وقت برادرم پای اینترنت می نشیند همه اش مواظب است کسی به کامپیوتر نزدیک نشود و خیلی خیلی به حریم خصوصی اعتقاد دارد. هیچ وقت به من یاد نمی دهد که چه کار می کند، می گوید بزرگ می شوی یاد می گیری
خواهرم همه اش به سایت های مختلف سر می زند و موقعی که پشت کامپیوتر می نشیند که تحقیقات دانشگاهی اش را انجام دهد یه حرف هایی می زند که نمی شود در انشا نوشت اما همه اش به سرعت اینترنت مربوط می شود
ما اینترنت پرسرعت داریم ولی هر وقت می خواهم به سایت باشگاه مورد علاقه ام سربزنم باید مدتها صبر کنم، آخر پشت سر هم پیغام خطا می دهد برادرم می گوید مربوط به سرعت است و با چراغ نفتی کار می کند
من نمی دانم حالا که برق آمده چرا کاری نمی کنند اینترنت هم برقی شود
خواهرم می گوید کابل با کشتی قطع شده و دارند تعمیر می کنند. کاش این کشتی ها می فهمیدند ما کار داریم قبض آب،برق، گاز تلفن و … باید اینترنتی پرداخت شود. دانشگاه ها اینترنتی ثبت نام می کنند و تازگی هر کاری می خواهی بکنی می گن از طریق سایتمان اقدام کنید، اما نمی شود
پدرم می گوید همه تقصیر ها به گردن اینترنت ملی است و اگر راه بیفتد فاتحه اینترنت خوانده است. من نمی دانم اینترنت ملی یعنی چه اما می دانم مردن چیز بدی است خدا کند اینترنت نمیرد وگرنه من دیگرنمی توانم بازی کنم و عکس ببینم

این بود انشای من

 

[ جمعه 23 تير 1393برچسب:, ] [ 14:15 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 832

 

داستان زن و مرد( طنز


یک بابایی داشته از سر کار برمیگشته خونه، یهو میبینه یک جمع عظیمی دارن تشییع جنازه میکنند، منتها یجور عجیب غریبی: اول صف یک سری ملت دارن دو تا تابوت رو میبرن، بعد یک یارو مرده با سگش راه میره، بعد ازون هم یک صف 500 متری ملت دارن دنبالشون میرن. یارو کف میکنه، میره پیش جناب سگ دار، میگه: تسلیت عرض میکنم قربان، خیلی شرمندم...میشه بگید جریان چیه؟ یارو میگه: والله تابوت جلوییه خانممه، پشتیش هم مادر خانومم... هردوشون رو دیشب این سگم پاره پاره کرده! مرده ناراحت میشه، همینجور شروع میکنه پشت سر یارو راه رفتن، بعد از یک مدت برمیگرده میگه: ببخشید من خیلی براتون متاسفم، میدونم الانم وقت پرسیدن اینجور سوالا نیست، ولی ممکنه من یک شب سگ شما رو قرض بگیرم؟! مرده یک نگاهی بهش میکنه، اشاره میکنه به 500 متر جمعیتی پشت سر، میگه: برو ته صف

 

[ دو شنبه 22 تير 1393برچسب:, ] [ 22:7 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 831

 

تعمیر گاه شتر غضنفر( طنز

غضنفرميره تو بيابوناي عربستان تعميرگاه شتر ميزنه
يه عرب شترش راه نميرفته ميکشونه تو تعميرگاه به غضنفر ميگه : آقا شترم راه نميره درستش کن
غضنفر به شاگردش ميگه :اصغر شوتور آقا رو ببر رو چال
اصغر شترو ميبره رو چال
با سنگ ميزنه به يه جاي حساس!!! شتره
شتره مثل فشنگ ميره
عرب ميگه : حالا چطوري به شترم برسم؟
غضنفرميگه : اصگر آقارم ببر روچال
بعد عربه هم گلوله ميشه ميدوه بيرون ميره
بعد غضنفر ميگه : اصغر پولشو داد؟ اصغر ميگه : نه اوستا
غضنفر ميگه: اصغر برو رو چال

[ دو شنبه 21 تير 1393برچسب:, ] [ 21:57 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 830

 

داستان ازدواج آهو با الاغ ( طنز

آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون

دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟      
آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش
پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد

شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند

حاکم پرسید : علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
الاغ گفت: آره
حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
الاغ گفت: واسه اینکه من خرم
حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد
نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید
نتیجه گیری عاشقانه : مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند

[ دو شنبه 20 تير 1393برچسب:, ] [ 21:46 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 829

 

داستان کوتاه( طنز

پسری دختر زیبایی رو تو خیابون دید…. شیفته اش شد …. چند ساعتی باهم تو خیابون قدم میزدند
که یهویه مازراتی جلوی پاشون ترمز کرد
دختره به پسر گفت : خوش گذشت اما من همیشه نمیتونم پیاده راه برم …. کار نداری؟!! بای
دختره نشست تو ماشین
راننده بهش گفت : خانوم ببخشید میشه پیاده بشی؟ … من راننده این اقا هستم

[ دو شنبه 19 تير 1393برچسب:, ] [ 21:44 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 828

 

موضوع انشاء : ازدواج را توصیـف کنیـد( طنز

موضوع انشاء : ازدواج را توصیـف کنیـد!!پیش بابایی می روم و از او می پرسم:“ازدواج چیست؟
بابایی هم گوشم را محکم می پیچاند و می گوید:“این فضولی ها به تو نیومده، هنوز دهنت بوی شیر میده، از این به بعد هم دیگه توی خیابون با دخترای همسایه ها لی لی بازی نمی کنی، ورپریده
متوجه حرف های بابایی و ربط آنها به سوالم نمی شوم، بابایی می پرسد:“خب حالا واسه چی می خوای بدونی ازدواج یعنی چی؟
در حالی که در چشمهایم اشک جمع شده است می گویم:“بابایی بهتر نیست اول دلیل سوالم رو بپرسید و بعد بکشید؟
بابایی با چشمانی غضب آلوده می گوید:“نخیر! از اونجایی که من سلطان خانه هستم و توی یکی از داستان ها شنیدم سلطان جنگل هم همین کار رو می کرد و ابتدا می کشید و سپس تحقیقات می کرد، در نتیجه من همین روال را ادامه خواهم …” بابایی همانطور که داشت حرف می زد یک دفعه بیهوش روی زمین افتاد، باز هم مامانی با ملاغه سر بابا رو مورد هدف قرار داده بود، این روزها مامان به خاطر تمرین های مستمرش در روزهای آمادگی اش به سر می بره و قدرت ضربه و هدفگیری اش خیلی خوب شده، ملاغه با آنچنان سرعتی به سر بابایی اصابت کرد که با چشم مسلح هم دیده نمی شد.مامانی گفت:“در مورد چی صحبت می کردین که باز بابات جو گیر شده بود و می گفت سلطان خونه است؟
و من جواب دادم: در مورد ازدواج
مامانی اخمهاش توی همدیگه رفت و ماهیتابه رو برداشت و به سمت بابایی که کم کم داشت بهوش می اومد قدم برداشت، مامانی همونطور که به سمت بابایی می اومد گفت: “حالا می خوای سر من هوو بیاری؟! داری بچه رو از همین الان قانع می کنی که یه دونه مامان کافی نیست؟! می دونم چکارت کنم
مامانی این جمله رو گفت و محکم با ماهیتابه به سر بابایی زد و بابایی دوباره بیهوش شد
بعد از بیهوش شدن بابایی، مامان ازم خواست کل جریان رو براش توضیح بدم، منهم گفتم که موضوع انشاء این هفته مون اینه که “ازدواج را توصیف کنید
بابایی که تازه بهوش اومده بود گفت: “خب خانم! اول تحقیق کن، بعد مجازات کن! کله ام داغون شدو مامانی هم گفت: “منم مثل خودت و اون آقا شیره عمل می کنم، عیبی داره؟
بابایی به ماهیتابه که هنوز توی دستای مامانی بود نگاهی کرد و گفت: “نه! حق با شماست
مامانی گفت: “توی انشات بنویس همه ی مردها سر و ته یه کرباس هستند
بابابزرگ که گوشه ی اتاق نشسته بود و داشت با کانالهای ماهواره ور می رفت و هی شبکه عوض می کرد متوجه صحبت های ما شد و گفت: “نوه ی گلم! بیا پیش خودم برات انشا بگم
مامانی هم گفت: “آره برو پیش بابابزرگت، با هشت ازدواج موفق و دوازده ازدواج ناموفقی که داشته می تونه توضیحات خوبی برات در مورد ازدواج بگه
پیش بابابزرگ می روم و بابابزرگ می گوید: “ازدواج خیلی چیز خوبی است، و انسان باید ازدواج کند … راستی خانم معلمتون ازدواج کرده؟ چند سالشه؟ خوشـ …” بابابزرگ حرفهایش تمام نشده بود که این بار ملاغه ای از طرف مامان بزرگ به سمت بابابزرگ پرتاب شد، البته چون مامان بزرگ هدفگیری اش مثل مامانی خوب نیست ملاغه به سر من اصابت کرد
به حالت قهر دفترم رو جمع می کنم و پیش خواهرم می روم، نمی دانم چرا با گفتن موضوع انشاء در چشمان خواهرم اشک جمع می شود و وقتی دلیل اشک های خواهرم رو می پرسم می گوید: “کمی خس و خاشاک رفت توی چشمم
البته من هر چی دور و برم رو نگاه می کنم نشانی از گرد و خاک نمی بینم، به خواهر می گویم: “تو در مورد ازدواج چی می دونی؟” و خواهرم باز اشک می ریزد
ما از این انشاء نتیجه می گیریم بحث در مورد ازدواج خیلی خطرناک است زیرا امکان دارد ملاغه یا ماهیتابه به سرمان اصابت کند، این بود انشای من

[ دو شنبه 18 تير 1393برچسب:, ] [ 21:33 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 827

 

برادران شرور( طنز

دو تا برادر آخره شر بودن و پدر محل رو درآورده بودن.دیگه هروقت هرجا یک خراب کاریی میشده، ملت میدونستن زیر سر این دوتاست
خلاصه آخر بابا مامانشون شاکی میشن، میرن پیش کشیشِ محل، میگن: تورو خدا یکم این بچه‌های مارو نصیحت کنید،‌ پدر مارو درآوردن
کشیشه میگه: ‌باشه، ولی من زورم به جفتِ اینا نمیده، باید یکی یکی بیاریدشون
خلاصه اول داداش کوچیکه رو میارن، کشیشه ازش میپرسه:پسرم، ‌می‌دونی خدا کجاست؟ پسره جوابشو نمی‌ده، همین جور در و دیوار ر و نگاه می‌کنه
باز یارو می‌پرسه: پسرجان، می‌دونی خدا کجاست؟دوباره پسره به روش نمیاره
خلاصه دو سه بار کشیشه همینو می‌پرسه و پسره هم بروش نمیاره.آخر کشیشه شاکی میشه، داد میزنه: بهت گفتم خدا کجاست؟
پسره می‌زنه زیر گریه و در میره تو اتاقش، در رو هم پشتش می‌بنده. داداش بزرگه ازش می‌پرسه: چی شده؟
پسره میگه: بدبخت شدیم! خدا گم شده، همه فکر می‌کنن ما برش داشتیم

[ دو شنبه 17 تير 1393برچسب:, ] [ 21:29 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 826

 

نژاد انسان ها( طنز

روزی دختر کوچولویی از مادرش پرسید مامان  نژاد انسان ها از کجا اومد ؟ مادر جواب داد  خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژاد انسان ها به وجود اومد دو روز بعد دخترک همین سوال رو از پدرش پرسید. پدرش پاسخ داد: خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد . دختر کوچولو که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت : مامان؟ تو گفتی خدا انسان ها رو آفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند من که نمی فهمم
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد نژاد و نسل خودم گفتم و بابات در مورد نسل خودش

[ دو شنبه 16 تير 1393برچسب:, ] [ 21:26 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 825

 

عریان( طنز

یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه برای حاج آقاش . تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می زنند از پنجره ی حمام نگاه میکنه و میبینه حسن آقا کوره ست . بنابراین با خیال راحت همون جور لخت میره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می کنه .حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا کوره ، در رو باز می کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بود تعارفش میکنه و راه میوفته جلو و از پله ها میره بالا و حسن آقا هم به دنبالش درضمن بهش میگه: خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟ حسن آقا سرخ و سفید میشه و جواب میده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینیشه که آوردم خدمتتون

[ دو شنبه 15 تير 1393برچسب:, ] [ 21:23 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 824

 

داستان شوخی( طنز

مردی جوان در راهروي بيمارستان ايستاده ، نگران و مضطرب در انتهای کادر در بزرگي ديده مي شود با تابلوی اتاق عمل . چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح با لباس سبز رنگ از آن خارج مي شود . مرد نفسش را در سينه حبس مي کند . دکتر به سمت او مي رود مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند . دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کرديم تا همسرتون رو نجات بديم . اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون براي هميشه فلج شده . ما ناچار شديم هر دو پا رو قطع کنيم، چشم چپ رو هم تخليه کرديم . بايد تا آخر عمر ازش پرستاري کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی . روي تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زيرش رو تميز کنی و باهاش صحبت کنی . اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش رو برداشتیم ؛ مرد سرش گيج می رود و چشمانش سياهی می رود . با ديدن اين عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد و 
....
!!!دکتر: هه !! شوخی کردم ، زنت همون اولش مرد

[ دو شنبه 14 تير 1393برچسب:, ] [ 21:20 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 823

 

سرکاری عشق به همسر( طنز


مرد چند ماه بود که در بیمارستان بسترى بود ، بیشتر وقت ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مىکرد و کمى هوشیار مىشد اما در تمام این مدت همسرش هر روز در کنار بسترش بود
یک روز که او دوباره هوشیاریش را به دست آورد از زن خواست که نزدیکتر بیاید. زن صندلیش را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود
مرد که صدایش بسیار ضعیف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت : تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى ؛ وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى ، وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى ، وقتى خانه مان را از دست دادیم باز هم تو پیشم بودى و الان هم که سلامتیم به خطر افتاده باز تو در کنارم هستى و مىدونى چى میخوام بگم ؟
زن در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت : چى مىخواى بگى عزیزم ؟
مرد گفت : فکر میکنم وجود تو باعث ایجاد این همه بدبختی برای من شده

 

[ دو شنبه 13 تير 1393برچسب:, ] [ 21:18 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 822

 

داستان خواندنی عجب خوش شانسی

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت
پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد
همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که...؟
امان از حرف مردم

[ دو شنبه 12 تير 1393برچسب:, ] [ 21:11 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 821

 

راننده تاکسی( طنز
 
یک مادر با پسر 10 ساله اش در یک روز بارانی در تاکسی نشسته بودند و به سمت
خونه می رفتن، پسر بچه از شیشه ماشین بیرون رو تماشا می کرد
تعدادی زن فاحشه در کنار خیابون بیکار ایستاده بودند، پسر بچه که اونارو را دید و از شکل
و تیپشون تعجب کرده بود از مادرش پرسید اینا کی هستن و چرا اینجا وایستادن؟
مادرش جواب داد : اینا زنای کارمندی هستن که کارشون تمام شده و منتظرن
شوهراشون اونارو را به خونه ببرن
راننده تاکسی میگه خانم چرا به بچه راستش رو نمی گین؟ ببین بچه جون اینا زنای
خوبی نیستن اینجا وایستادن که در ازای گرفتن پول با مردها رابطه برقرار کنن.
بچه که چشماش از حدقه بیرون زده بود از مادرش پرسید: این آقا راست میگه؟
مادر با چشم غره ای به راننده ، حرف راننده را تایید کرد
پسر بچه پرسید: پس چی به سر بچه های اونا میاد؟؟؟
مامانه: اکثر بچه هاشون راننده تاکسی میشن

[ پنج شنبه 11 تير 1393برچسب:, ] [ 18:47 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 820

 

ماجرای دكتر و سه بیمارش( طنز

یه روز صبح یه مریض به دكتر جراح مراجعه میكنه و از كمر درد شدید شكایت میكنه
دکتره بعد از معاینه ازش میپرسه : خب، بگو ببینم واسه چی كمر درد گرفتی؟
مریض پاسخ میده: «من برای یك كلوپ شبانه كار میكنم. امروز صبح زودتر به خونه ام رفتم
و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی از اتاق خواب شنیدم! وقتی وارد اتاق شدم
فهمیدم كه یكی با همسرم بوده!! دربالكن هم باز بود. من سریع دویدم طرف بالكن
ولی كسی را اونجا ندیدم. وقتی پایین را نگاه كردم
یه مرد را دیدم كه میدوید و در همان حال داشت لباس میپوشید
من یخچال را كه روی بالكن بود گرفتم و پرتاب کردم به طرف اون
دلیل كمر دردم هم همین بلند كردن یخچاله
مریض بعدی دكتر بهش میگه :، به نظر میرسید كه تصادف بدی با یك ماشین داشته
مریض قبلیِ من بد حال به نظر میرسید، ولی مثل اینكه حال شما خیلی بدتره
بگو ببینم چه اتفاقی برات افتاده؟» مریض پاسخ میده
«باید بدونید كه من تا حالا بیكار بودم و امروز اولین روز كار جدیدم بود
ولی من فراموش كرده بودم كه ساعت را كوك كنم و برای همین هم نزدیك بود دیر كنم
من سریع از خونه زدم بیرون و در همون حال هم داشتم لباسهام را میپوشیدم،شما باور نمیكنید
ولی یهو یه یخچال از بالا افتاد روی سر من
وقتی مریض سوم میاد به نظر میرسه كه حالش از دو مریض قبلی وخیمتره
دكتره در حالی كه شوكه شده بوده دوباره میپرسه «از كدوم جهنمی فرار كردی؟
خب، راستش توی یه یخچال بودم كه یهو یه نفر اون را از طبقهء سوم پرتاب كرد پایین

 

[ پنج شنبه 10 تير 1393برچسب:, ] [ 18:44 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 819

 

داستان خنده دار عروسی( طنز


چند سال پیش عروسی یکی از فامیلا بود، ما طرف داماد بودیم، عروسی تو یه خونه بزرگ برگزار شده بود
، عصر بود من دستشویی شدید داشتم،یه دستشویی تو حیاط بود
رفتم جلو دستشویی دیدم یکی داخله منتظر شدم تا بیاد بیرون، وقتی طرف اومد بیرون یه مرد تقریبا 150 کیلویی
از خانواده عروس بود،خلاصه رفتم تو دستشویی گلاب به روتون چشمتون روز بد نبینه یه کاری کرده بود به قطرتقریباً
5 اینچ و طول حدوداً 25 الی 30سانتیمتر، طوری که از اون سوراخه پایین نمیرفت
نزدیک بود حالم به هم بخوره ... از دستشویی کردن پشیمون شدم... اومدم بیرون دیدم 2تا دختر منتظر دستشویی هستند
تا من اومدم بیرون، یکیشون زودی رفت تو . منم زود دور شدم .... لامصبا تا آخر عروسی هرجا منو میدیدن با انگشت
...منو به همدیگه و دوستاشون نشون میدادن
خدا نصیبتون نکنه تهمت ناروا بد چیزیه

 

[ پنج شنبه 9 تير 1393برچسب:, ] [ 18:22 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 818

 

داستان خنده دار و خفن یک اتفاق وحشتناک( طنز

...ببخشید اگه داستان یکم


...دیروز داشتم بازی میکردم که یه دفعه دیدم آلتم از جا کنده شد
..خیلی ترسیده بودم ؛ دست و پام رو گم کرده بودم ؛ واقعا دردناک بود
آخه بدون آلت چیکار میتونستم بکنم؟
هرکاری از دستم بر میومد انجام دادم که یه طوری بچسبونمش سرجاش؛ ولی نشد
گیج شده بودم ؛ همینطور که داشتم بهش ور میرفتم ؛ یهو با دیدن چیزی شگفت زده شدم
!!یه آلت دیگه
!!دیدم یه آلت دیگه دارم
خیلی خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم که معمولا روی کیبورد دوتا آلت نصب میکنن

 

[ پنج شنبه 8 تير 1393برچسب:, ] [ 18:17 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 817

 

استاد باحال( طنز

...بچه ها ببخشید این داستان یکم

سر کلاس یکی از دانشجو ها تا استاد روشو میکرد اون ور ﺳﻮﺕ ﻣﯿﺰﺩ
ﯾﻪ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﺍشت ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ انجام ميداد ﺍﻭﻧﻢ ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﻼﺱﻣﺨﺘﻠﻂ ! ﻓﮏ ﮐﻦ
...ﯾﻬﻮ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥﯾﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﻢ
ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻢﮐﻼﺳﯽ ﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺩﻭﺱ ﺷﺪﻡ ﯾﻪ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ
...ﺷﺒﯽﮐﻪ دﯾﮕﻪ ﻓﺎﺭﻍ ﺍﻟﺘﺤﺼﯿﻞ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎﺻﺒﺤﺶ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﮔﺬﺷﺖ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺯﻧﮓﺯﺩ ﮔﻔﺖ فلانی ﻣﻦ ﺍﺯﺕ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺍﻡ
ﺑﻌﺪ ﮐﻠﯽ ﺟﺮﻭ ﺑﺤﺚ
ﺑﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻤﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ
ﺍﻭﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﻡ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺶ ﺑﺮﺳﻪ
ﻓﻘﻂ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺷﺪ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺳﺮ ﮐﻼﺳﺎﺕ ﺑﺮﺍﺕ ﺳﻮﺕ ﺑﺰﻧﻪ
ﺍﻗﺎ ﺍﯾﻨﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﮐﻼﺱ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ

 

[ پنج شنبه 7 تير 1393برچسب:, ] [ 18:11 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 816

 

یک داستان خفن جنسی در قطار( طنز


تصور کن فقط برای همین امشب زن و شوهریم
یک خانم و یک آقا که سوار قطاری به مقصدی خیلی دور شده بودند، بعد ازحرکت قطار متوجه شدند که در این کوپه درجه یک که تختخواب دار هم میباشد ، با هم تنها هستند و هیچ مسافر دیگری وارد کوپه نخواهد شد
ساعتها سفر در سکوت محض گذشت و مرد مشغول مطالعه و زن مشغول بافتنی بافتن بود
شب که وقت خواب رسید خانم تخت طبقه بالا و آقا تخت طبقه پایین را اشغال کردند. اما مدتی نگذشته بود که خانم از طبقه بالا، دولا شد و آقا راصدا زد و گفت: ببخشید! میشه یه لطفی در حق من بفرمایید؟
آقا جواب داد : خواهش میکنم
خانم: من خیلی سردمه. میشه از مهماندار قطار برای من یک پتوی اضافی بگیرید؟
آقا: من یه پیشنهاد دارم
خانم: چه پیشنهادی؟
آقا : فقط برای همین امشب، تصور کنیم که زن و شوهر هستیم
زن : ریزخندی کرد و با شیطنت گفت
- چه اشکال داره ، موافقم
آقا : قبول؟
خانم : قبول
آقا : خب، حالا مثل بچه آدم خودت پاشو ، برو از مهموندار پتو بگیر. من خوابم
میآد . دیگه هم مزاحم من نشو

امیدوارم دل آقایون منحرف رو نشکسته باشم

[ پنج شنبه 6 تير 1393برچسب:, ] [ 18:6 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 815

 

شلوار دایی ( طنز

رفته بودم خونه مادربزرگم...از خونه که زدم بیرون دیدم داییم داره میاد سمت خونه و سامسونتش رو دو دستی گرفته پشتش...از دانشگاه میومد...بهش گفتم کی سامسونت رو این جوری میگیره،مسخرست...یه دفعه سامسونت رو داد کنار دیدم شلوارش جر خورده اونم چه جوری...بهم گفت میدونی اعصابم از چی خرابه...از اینکه اولین نفر از اتوبوس پیاده شدم و ده تا از دخترای دانشگاه پشت سر من پیاده شدن

 

[ پنج شنبه 5 تير 1393برچسب:, ] [ 18:4 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 814

 

داستان زن و مرد( طنز

....بچه ها ببخشید اگه داستان یکم

مرد- بخور، یه ذره بخور دیگه

زن- نه دوست ندارم، حالم بد میشه

مرد- بخور، به خدا تمیزه تازه شستمش

زن- میگم دوست ندارم، اصرار نکن

مرد- حالا تو بخور، اگه بخوری من حال میکنم

زن- اگه نخورم چی؟
اگر مایل به خواندن این مطلب جالب بودید به ادامه مطلب بروید
مرد- بخور، یه ذره بخور دیگه

زن- نه دوست ندارم، حالم بد میشه

مرد- بخور، به خدا تمیزه تازه شستمش

زن- میگم دوست ندارم، اصرار نکن

مرد- حالا تو بخور، اگه بخوری من حال میکنم

زن- اگه نخورم چی؟

مرد- د بخور دیگه، این همه واسش توی حموم زحمت کشیدم که تمیز شه تا تو بخوریش، تو بخور، جای دوری نمیره، بخور عزیزم

زن- خوب آخه بدم مییاد، چندشم میشه، اصلا از تصور اینکه بزارمش توی دهمن حالم بد میشه، میترسم دلم درد بگیره آخه

مرد- نه نترس، اولش اینطوری، یه خورده که بخوری عادت میکنی، بیشتر زنها میخورن چرا چیزیشون نمیشه پس؟

زن- غلط کردن بقیه زنها، من با بقیه فرق دارم

مرد- حالا تو هم بخور که مثل بقیه بشی، آفرین خوشگلکم. بخور عزیزم

زن- اگه یک کمی نمک بهش بزنی شاید بخورم

مرد- چشم عزیزم نمک هم میزنم، بیا اینم نمک

زن- ببین میدونی چیه من اصلا دلم بر نمیداره بخورم. بیا و از خیرش بگذر،من بخورش نیستم، بابا صد دفعه گفتم به جای کله پاچه حلیم درست کن صبحانهبخوریم. خوب خوشم نمییاد. میگی چیکار کنم

مرد- اصلا نمیخوری نخور همش رو خودم میخورم. گشنه که بمونی حالیت میشه یه من دوغ چقدر پنیر مید

 

[ پنج شنبه 4 تير 1393برچسب:, ] [ 17:59 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 813

 

شاگرد شیطون( طنز

معلم داشت جريان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى اين که موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر
شود گفت بچه‌ها! اگر من روى سرم بايستم، همان طور که مى‌دانيد خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود
بچه‌ها گفتند: بله
معلم ادامه داد: پس چرا الان که ايستاده‌ام خون در پاهايم جمع نمى‌شود؟
يکى از بچه‌ها گفت: براى اين که پاهاتون خالى نيست

 

[ پنج شنبه 3 تير 1393برچسب:, ] [ 17:57 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 812

 

حرف درست( طنز


یک ضرب المثل چینی می گوید " یک حرف می تواند ملتی را خوشبخت یا نابود می کند
بسیاری از روابط به دلیل حرف های نابجا گسسته می شوند . وقتی یک زوج خیلی صمیمی می شوند دیگر ادب و احترام را فراموش می کنند .. ما بدون توجه به اینکه ممکن است حرفی که می زنیم طرف را برنجاند هرچه می خواهیم می گوئیم
یکی از دوستان و همسر میلیونرش از کارگاه ساختمانی بازدید می کردند . یک کارگر که کلاه ایمنی به سر داشت آن زن را دید و فریاد زد
مرا به یاد میاوری ؟ من و تو در دوران دبیرستان با هم دوست صمیمی بودیم
در راه بازگشت به خانه شوهر میلیونر به طعنه گفت
شانس آوردی که با من ازدواج کردی . وگرنه زن یک عمله و کارگر شده بودی
همسر پاسخ داد
بر عکس تو باید قدر ازدواج با من را بدانی . وگرنه اون الان میلیونر بود ، نه تو

[ پنج شنبه 2 تير 1393برچسب:, ] [ 17:52 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 811

 

داستان کوتاه منو حمام و دختر همسایه


داستان فوق العاده جالب و خنده داره توصیه می کنم از دست ندین .


عروسی دختر همسایمون -صاحبخونه- بود و مردونه رو انداخته بودن خونه ی ما (طبقه بالا) و قرار شد من توی اتاق خواب بمونم تا مردها ناهارشونو بخورن و برن. من تو اتاق خودمو با کامپیوتر سرگرم کردم. مهمونا کم کم وارد میشدن و من صداشونو میشنیدم… همینطور اضافه میشدن … قرار بود ۲۵ نفر باشن اما نزدیک ۱۰۰ تا بودن! یا خدا! منم قفل در اتاقم خراب بود و هر لحظه میترسیدم که یکی بپره تو اتاق! وای
از ترسم رفتم یه متکا انداختم پشت در که هرکی مثلاً خواست وارد اتاق شه ، تلاشش بیهوده باشه! هیچی! اومدم با استرس پشت کامپیوتر نشستم و اصلا نفمهیدم چیکار میکنم! همینجوری مشغول بودم که از تو پذیرایی صدای چندتا پسر بچه ی تخس رو شنیدم… خدایا ارحمنی! شرارت از صداشون می بارید! مطنئن بودم فضولیشون گل میکنه و میان سمت اتاق…! اصلاً اجازه ندادن این فکر کامل از سرم خطور کنه! دیدم دستگیره ی در داره بالا پایین میشه… خدایا تو که دوسم داشتی! حالا چیکار کنم چیکار نکنم؟!….. در اسرع وقت پریز کامپیوترو کشیدم و پریدم تو حموم! خدارو شکر متکاهه کار خودشو کرد و حداقل باعث شد چند ثانیه دیر تر وارد اتاق بشن. من تو حموم چمباتمه زده بودم ، چراغ هم خاموش بود و دستگیرشو هم از داخل انداخته بودم که وارد حموم نشن حداقل! والا
صداشونو می شنیدم و حرص میخوردم

بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ یک شنبه 1 تير 1393برچسب:, ] [ 21:45 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]