اسلایدر

داستان شماره 778

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 778

 

تلافی حسادت عمه توسط دختر زیبا روی

روزی منصور دوانقی از ابن ابی لیلی قاضی اهل تسنن پرسید:قاضیها خاطره های بسیاری از قضاوتهای خود دارند که اغلب آنها شنیدنی میباشد یکی از آنها را برایم نقل کن
ابن ابی لیلی گفت: آری همینطور است. روزی پیرزنی فرتوت پیش من آمد و با تضرع و زاری تقاضا کرد که از حقش دفاع کنم و ستمکار به او را کیفر نمایم.پرسیدم: از دست چه کسی شکایت داری؟گفت از دختر برادرم
دستور دادم دختر برادرش را حاضر کنند.وقتی که آمد زنی بسیار زیبا و خوش اندام را دیدم که خیال نمیکنم جز در بهشت بتوان مانندی برایش پیدا کرد.پس از جویا شدن جریان گفت: من دختر برادر این زن هستم و او عمه من محسوب میشود. من در کودکی یتیم بودم. پدرم زود از دنیا رفت و من در دامن همین عمه پرورش یافتم. در تربیت و نگهداری من کوتاهی نکرد تا اینکه به حد رشد رسیدم.با رضایت خودم مرا به ازدواج مرد زرگری در آورد
زندگی بسیار راحت و آسوده ای داشتم و از هر جهت به من خوش میگذشت ولی عمه ام به زندگی من حسد می ورزید و پیوسته در اندیشه بود که این وضع را به دختر خود اختصاص بدهد. همیشه دخترش را می آورد و به چشم شوهرم جلوه میداد
بلاخره او را فریفت و شوهرم از دخترش خواستگاری کرد. عمه ام شرط نمود که در صورتی با این ازدواج موافق است که اختیار من از نظر نگهداری و طلاق به دست او باشد و شوهرم نیز راضی شد.هنوز چیزی از ازدواجشان نگذشته بود که عمه ام مرا طلاق داد و بدین ترتیب از شوهرم جدا شدم.در این هنگام شوهر عمه ام در مسافرت بود. بعد از بازگشت روزی به عنوان دلداری و تسلیت پیش من آمد.  من هم آنقدر خودم را آراسته و کرشمه و ناز کردم تا دلش را در اختیار گرفتم. پس از من خواستگاری کرد و من به این شرط راضی شدم که اختیار عمه ام در دست من باشد. پس او هم رضایت داد. به محض وقوع مراسم عقد عمه ام را طلاق دادم و بر زندگی او مسلط شدم و مدتی با این شوهر بسر بردم تا از دنیا رفت
روزی شوهر اولم پیش من آمد و خاطرات گذشته را به یاد آورد و گفت : میدانی که من به تو بسیار علاقه مند بودم و هستم. اینکه چه خوب میشود که موافقت کنی تا دوباره زندگی را از سر بگیریم؟ من گفتم من راضی هستم به شرطی که اختیار دختر عمه ام را به من واگذار کنی و او هم راضی شد و ما دو مرتبه ازدواج کردیم. چوناختیار داشتم دختر عمه ام را طلاق دادم. اکنون قضاوت کنید. ایا من گناهی دارم غیر از اینکه حسادت بیجای عمه خود را تلافی کردم

[ دو شنبه 28 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 21:58 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 777

 

داستانی کوتاه ولی زیبا(حتما بخونید خیلی قشنگه)

یه دختر و پسر که زمانی همدیگرو با تمام وجود دوست داشتن بعد از پایان ملاقاتشون با هم سوار یه ماشین شدن و آروم کنار هم نشستن … دختر میخواست چیزی رو به پسر بگه ولی روش نمیشد ! پسر هم کاغذی رو آماده کرده بود که چیزی رو که نمیتونست به دختر بگه توش نوشته بود ؛ پسر وقتی دید داره به مقصد نزدیک میشه کاغذ رو به دختر داد ، دختر هم از این فرصت استفاده کرد و حرفشو به پسر گفت که شاید بعد از پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اونو نبینه …
دختر قبل از این که نامه ی پسرو بخونه به اون گفت که دیگه از اون خسته شده ، دیگه عشقش رو نسبت به اون از دست داده و الان پسری پیدا شده که بهتر از اونه … پسر در حالی که بغض تو گلوش بود و اشک توی چشماش جمع شده بود با ناراحتی از ماشین پیاده شد که در همین حال ماشینی به پسر زد و پسر درجا مرد … دختر که با تمام وجود در حال گریه بود یاد کاغذی افتاد که پسر بهش داده بود ، وقتی کاغذ رو باز کرد پسر نوشته بود :
... “اگه یه روز ترکم کنی میمیرم

[ دو شنبه 27 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 21:48 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 776

 

گمراه شدن بلعم باعور توسط زن خائنش


یک داستان بسیاز زیبا و خواندنی(همگی بخونید خیلی زیبا و جالبه


هنگامی که موسی بن عمران( ع )میخواست شهرهای ستمگران را فتح نماید.لشگری به فرماندهی« یوشع بن نون » و « کالب بن یوفنا » فرستاد.وقتی این لشگر به مرکز دشمن رسید اهالی شهر پیش بلعم باعور که از فرزندان حضرت لوط بود و اسم اعظم را میدانست جمع شدند و به او گفتند:موسی با لشگری فراوان آمده که ما را از شهر خارج کند.از تو تقاضا داریم آنها را نفرین کنی
بلعم باعور در جواب گفت:چگونه میتوان پیغمبر خدا را نفرین کرد با این که مومنین و ملائکه با او همراه هستند؟ولی آنها پیوسته از او تقاظا میکردند ولی بلعم امتناع می ورزید.عاقبت پیش زن بلعم آمده و هدیه ای برایش آوردند و به او گفتند:ما تقاظا داریم به هر وسیله ای که ممکن است شوهر خود را راضی کنی که بر موسی و قومش نفرین نماید
زن بلعم پیش شوهر خود رفت و خواسته مردم را با او در میان گذاشت.آنقدر اصرار ورزید که بلاخره بلعم راضی شد تا استخاره نماید.پس از خدا درخواست راهنمایی نمود.در خواب او را از این عمل نهی نمودند.به زن خود جریان را گفت.زنش از او خواهش کرد که برای مرتبه دوم استخاره کند و او هم کرد ولی این مرتبه جوابی نرسید.زن گفت اگر خدا نمیخواست تو را منع می نمود. و عاقبت با چرب زبانی های خود بلعم را فریب داد
بلعم سوار بر الاغ خود شد و رو به طرف کوهی رفتکه مشرف بر بنی اسرائیل بود تا در آنجا آنها را نفرین کند.نزدیک کوه که رسید خرش به زمین خوابید پیاده شد و آنقدر آن حیوان را اذیت کرد تا حرکت نمود.مختصری راه رفت باز خوابید.در مرتبه سوم که او را زیاد کتک زد خداوند آن حیوان را به سخن در آورد که:وای بر تو ای بلعم کجا میروی مگر نمیبینی که ملائک مرا بر میگردانند.ولی بلعم برنگشت.در این هنگام الاغ رها شد و بلعم رفت تا مشرف بر بنی اسرائیل گردید.هر چه خواست نفرین کند زبانش باز نشد
از او جریان را سوال کردند. گفت : پیش آمدی که بوسیله آن خدا را مقهور نموده است.دیگر دنیا و آخرت را از دست دادم جز حیله راه دیگری نمانده است.پس دستور داد تا زنها خود را آرایش کنند و با اجناس مورد نیاز به عنوان خرید و فروش داخل لشگر حضرت موسی ( ع ) بشوند و اگر کسی از سربازان قصد شهوترانی با زنی را نمود آن زن خود را در اختیار او بگذارد چون اگر یک نفر از این سپاه زنا بکند کارشان تمام است
همین کار را کردند زنها داخل سپاه شدند.شخصی به نام « زمری » فرزند مشلوم دست زنی را گرفت و پیش حضرت موسی ( ع ) آورد و گفت خیال میکنم نظر تو این است کهجمع شدن با این زن حرام است.به خدا سوگند که هرگز از دستور تو پیروی نخواهم کرد.پس آن زن را داخل خیمه خود نمود و با او در آمیخت.خداوند بر سپاه حضرت موسی ( ع ) مرض « طاعون » رامسلط کرد.« فنحاص بن عیزار » که فرمانده لشگر حضرت موسی ( ع ) بوددر آن موقع میان سپاه نبود.بعد از مراجعت دید که طاعون سپاهیان را فرا گرفته است.سبب را پرسید.جریان را برایش شرح دادند.او که مردی غیور و قوی بود به طرف خیمه « زمری » رهسپار شد.موقعی رسید که او با آن زن در آمیخته بود.با یک نیزه هر دو را کشت.و طاعون که تا آن ساعت باعث مرگ بیست هزار نفر از لشگر حضرت موسی ( ع ) شده بود برطرف گردید
خداوند این آیه از قرآن را در باره « بلعم باعور » نازل فرموده است که: (تذکر بده به آنها داستان کسی که او را آشنا به اسرار خود« اسم اعظم » نموده بودیم ولی به واسطه نافرمانی از او گرفتیم و شیطان در پی او افتاد و او از گمراهان شد

[ پنج شنبه 26 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 21:14 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 775

 

مسئله مساحقه زن و کنیز با کره


جماعتی برای سوال کردن یک مسئله پیش امام علی ( ع ) آمدند.پیش از اینکه علی( ع ") را ملاقات کنند با امام حسن ( ع ) دیدار نموده و پرسیدند علی( ع ) کجا هستند؟ امام حسن ( ع ) فرمودند: حاجت شما چیست؟ عرض کردند: میخواهیم مسئله را حل کنیم
حضرت فرمودند آن مسئله چیست؟گفتند:مردی با زن خویش جماع نموده چون کارش تمام شد برخواست و رفت.بعد آن زن برخواست و با کنیزی که هنوز با کره بود مساحقه نموده و آن نطفه را که از مرد گرفته بود را به او ریخت.آن کنیز نیز حامله گشت اکنون حکم چیست؟؟
امام حسن ( ع ) فرمودند:حل مسئله مشگله مخصوص ( ع ) است.من نیز میگویم اگر درست گفتم که از فضل خدا و توجه امیر الموئمنین( ع ) است و اگر خطا کردم و امید است که انشاالله خطا نکنم.سپس فرمود:نخست باید بهای مهر کنیز باکره را از آن زن گرفت.چرا که هنگام زاییدن بکارت او از بین میرود.بعد از آن باید زن را که شوهر داردحد زنای محصنه زد.آنگاهباید انتظار کشید تا آن کنیز حمل خود را بگذارد.بعد باید آن طفل را به صاحب نطفه که پدر او است باز گردانند.آنگاه کنیز را نیز باید حد زد
آن جماعت این کلامات را شنیدند و چون به خدمت امیر المومنین رسیدند و آن حضرت نیز پرسش کرد( و جواب امام حسن( ع ) را ذکر نمودند.) حضرت فرمودند:اگر از من سوال میکردید چیزی افزون تر از آنچه فرزندم حسن گفته است نمی شنیدید

[ پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 21:12 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 774

 

کنیز ماه روی و دو خلیفه عباسی


« هادی » خلیف عباسی که برادر « هارون الرشید » بودنسبت به کنیزی به نام « غادر »عشق و علاقه فراوانی داشت.آن کنیز بسیار قشنگ بود و صدایی جذاب و دلربا داشت
اطلاعات ادبی را با ذوق بس لطیف و دل انگیز به هم آمیخته بود. شبی این کنیز در کنار هادی نشسته و با زمزمه شیوایش او را مست کرده بود.دفعتا افکاری بی سابقه به مغز خلیفه حجوم آورد و بی اختیار آثار حزن و پریشانی خاطر بر چهره اش آشکار شد
این حالت خلیفه از نظر غادر پوشیده نماند.علت افسردگی او را جویا شد.هادی گفت هم اکنون بر دلم گذشت که من خواهم مرد و بعد از مرگ من برادرم هارون بر مقام خلافت تکیه خواهد زد و تو همانطوری که با این جمال زیبا دل مرا در اختیار گرفته ای با او نیز همین کار را خواهی کرد
کنیز گفت: خدا نکند بعد از شما من زنده بمانم و به دنبال این حرف هرچه با ناز و عشوه خواست هادی را بر سر ذوق آورده و او را از این خیال منصرف کند ممکن نشد.خلیفه گفت: این حرفها را نمیپذیرم.باید سوگند یاد کنی که بعد از من با هارون همنشین نشوی.کنیز قسم خورد و پیمان محکمی بست که این کار را نکند.خلیفه سپس برادرش هارون را خواست و از او نیز عهد گرفت و وادار به قسم خوردنش نمود که پس از او با کنیز مورد علاقه او همبستر نشود
یک ماه نگذشت که هادی مرد و هارون خلیفه شد. روزی هارون الرشید غادر را خواست و به او گفت: باید از تو بهره مند شوم.ولی کنیز امتناع ورزید و گفت: سوگندهایی که خورده ایم چه میکنی؟ هارون گفت من از طرف خودم و تو کفاره قسم ها را داده ام
پس غادر قبول کرد و خودش را در اختیار هارون گذاشت. پش از چندی هارون چنان شیفته غادر شد که ساعتی را بدون او بسر نمی برد
شبی این کنیز سر در دامن هارون گذاشته و به خواب رفته بود.ناگهان وحشت زده بیدار شد. هارون پرسید چه شده است که اینقدر ناراحت و وحشت زده شده ای؟ او گفت : هم اکنون برادرت هادی را در خواب دیدم. اشعاری خواند  که مضمون  آن اشعار این بود  که : بعد از درگذشت من پیمان را شکستی و با برادرم هم آغوش شدی. راست گفته هر که اسم تو را غادر یعنی خیانتکار نهاده است.سپس گفت ای هارون من میدانم که امشب به هادی ملحق خواهم شد
هارون برای تسلی او گفت : خواب آشفته ای بود و چیزی نیست. ولی آنطورها هم که هارون فکر میکرد نبود.بلافاصله رعشه شدیدی اندام موزون کنیز را گرفت و چنان به خود پیچید و مضطرب شد که صورت زیبا و چشمان سحر کننده اش در نظر هارون هول انگیز گردید.هارون بی اختیار خود را عقب کشید و طولی نکشید که کنیز زیبا روی در پیش چشمان مشتاق هارون جان داد

 

[ پنج شنبه 24 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 21:10 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 773

 

ماجرای چسبیدن دست مرد به بازوی زن نامحرم


زنی در کعبه طواف میکرد و مردی هم پشت سر آن زن می رفت.( لحظه ای ) آن زن بازوی خود را خارج کرد و آن مرد دستش را دراز نموده و بر روی بازوی آن زن گذاشت.خداوند دست آن مرد را به بازوی زن چسباند.مردم ازدحام نمودند به طوری که راه عبور بسته شد.کسی را پیش امیر مکه فرستادند و امیر مکه فقها و علماء را حاظر نمود و آنها فتوا دادند که باید دست مرد را ببرند چون که آن مرد مرتکب جنایت شده است
امیر مکه گفت آیا در این جمع از خانواده پیغمبر (ص) کسی هست؟ گفتند: بلی حسین ابن علی ( ع ) اینجا هست. امیر مکه کسی را نزد امام حسین ( ع ) فرستاد امام حسین ( ع ) تشریف آوردند.به آن حضرت عرض کردند: ای فرزند رسول خدا حکم خدا در باره اینها چیست؟امام حسین ( ع ) رو به کعبه نموده و دستهایشان را بلند کردند. و مدتی مکث فرموده و دعا نمودند.بعد به طرف آنها تشریف آوردند و دست آن مرد را از بازوی زن خلاص نمودند
امیر مکه عرض کرد: یا حسین این مرد را برای این کار که از او سر زده عذاب نکنیم؟ حضرت فرمودند نه
میگویند آن مرد همان جمال بود که در کربلا دست امام حسین ( ع ) را قطع نمود و اینگونه لطف حضرت را جواب داد

 

[ چهار شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 14:14 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 772

 

مجازات کنیز خائن و غلام زناکار و خائن


احمد بن طولون امیر زاده صالحی بود. در سن کودکی. روزی یک عده بینوا را در خانه خود مشاهده کرد لذا پیش پدرش رفت تا برای آنها چیزی بگیرد.
پدر به او دستور داد تا به فلان اتاق رفته و قلم و دوات بیاورد تا جهت فقرا و بینوایان چیزی بنویسد.احمد بنا به دستور پدر به همان اتاق وارد شد ولی ناگهان با منظره شرم آوری مواجه شد.او دید که خادمی با کنیزی از آن خانه با هم مشغول عشقبازی و زنا هستند
احمد بدون معطلی قلم و دوات برداشت و نزد پدرش برد ولی از ماجرا چیزی نگفت.آن کنیز زناکار و خائن با خود فکر کرد که احمد داستان مارا به پدرش میگوید و پدرش نیز ما را مجازات میکند.برای پیگیری از این مطلب یکراست به نزد طولون رفت و گفت:فرزند شما احمد با این که بچه است ولی در فلان اتاق نسبت به من دست خیانت دراز کرده است
طولون که از پسرش هرگز انتظار چنین عملی نداشت خیلی ناراحت شد و بدون تحقیق نامه ای نوشت که به محض خواندن این نامه حامل ان را گردن بزن.سپس آن نامه را به دست فرزندش احمد داد که به فلان مامور برساند
او که از مظنون نامه بی اطلاع بود به دنبال امر پدرش حرکت کرد ناگاه به همان کنیز برخورد کرد کنیز پرسید کجا میروی؟ احمد گفت در این نامه حاجت مهمی است و من آن را به محل خود میرسانم.کنیز از احمد خواست که نامه را بوسیله خادم مورد نظر خود بدهد تا او برساند.احمد نیز قبول کرد و آن کنیز نامه را به همان خادم زناکار داد تا غضب امیر نسبت به احمد زیادتر شود
خادم متخلف نامه را تسلیم مامور کرد و مامور با خواندن نامه دستور داد سر از تن خادم جدا کنند.بعد سر بریده اش را نزد امیر فرستاد.امیر با تعجب احمد را خواست و صدق مطلب را از او پرسید احمد هم هر چه که دیده و نگفته بود را به عرض پدر رسانید
طولون دستور داد کنیز بیاید.وقتی که آمد صدق مطلب را از او خواست و او هم مجبور به گفتن حقیقت ماجرا شد.امیر هم وقتی که از حقیقت مطلب با خبر گردید دستور داد آن کنیز را مجازات کنند

[ چهار شنبه 22 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 14:13 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 771

 

پیمان شکنی زن


حضرت عیسی( ع ) از قبری میگذشت.پیرمردی را مشاهده کرد که بر سر قبری منزل گرفته است. سبب این کار را پرسید.او عرض کرد: من با زن خود عهد کرده بودم که هر کدام زودتر از دنیا رفتیم دیگری بر سر قبر او معتکف شود تا مرگ او هم برسد. اینک همسرم از دنیا رفته است و بنا بر پیمانی که بسته ایم من بر سر قبرش منزل گرفته ام.
حضرت عیسی(ع ) گفت میخواهی او را زنده نمایم؟ 
پیرمرد عرض کرد کمال احسان است اگر این کار را انجام بدهید.پس به دعای آن حضرت زن زنده شد و پیرمرد به همراه زن خویش به طرف صحرا رفت تا جایی که خسته شد. پس سر در زانوی زن گذارده و خوابید
اتفاقا شاهزاده ای از آنجا عبور میکرد.چشمش به زن زیبا افتاد که سر پیرمردی را بر زانو گرفته است.به او گفت تو با این جمال و زیبایی اینجا چه میکنی؟؟ زن به دروغ گفت این پیرمرد مرا دزدیده است
جوان گفت آهسته سرش را بر زمین بگذار و با من بیا.و او هم اینچنین کرد و با او رفت.چیزی نگذشته بود که پیرمرد بیدار شد و آنها را در حال رفتن دید و به دنبال آنها روان گردید ولی به آنها نرسید.شکایت به پادشاه برد و عرض خود را به شاه رساند.پادشاه گفت اگر حضرت عیسی ( ع ) تو را تصدیق نماید گفته ات را میپذیرم
حضرت عیسی(ع ) نیز گفته های آن پیرمرد را تصدیق کرد.سپس آن زن را نصیحت نمود ولی او قبول نکرد.پس فرمود پس در حق هم نفرین کنید.از هر کدام که قبول و مستجاب گردید حق با اوست.همین که پیرمرد نفرین کرد زن در دم جان داد و از دنیا رفت

 

[ چهار شنبه 21 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 14:11 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 770

 

عاقبت دختر خائن


یکی از سلاطین به نام"اساطرون" در شهری کنار رود فرات سلطنت میکرد.او در اداره امور کشور خود به اندازه ای قدرت به خرج داده بود که «شاپور ذوالاکتاف» احترام او را داشت.
وقتی که شاپور با دولت روم صلح کرد در فکر تسخیر شهر اساطرون افتاد.پس سپاهی مجهز را حرکت داد و گرداگرد شهر را گرفت.ولی بخاطر استحکام قلعه حصار از فتح آن مایوس گردید و پیوسته در خارج شهر راه میرفت تا شاید چاره ای پیدا کند.
روزی دختر اساطرون بالای حصار شهر آمده بود و لشگر دشمن را تماشا می کرد.ناگاه چشمش به قامت مردانه شاپور افتاد و با همین یک نگاه عاشق او شد.پنهانی نامه ای به او نوشت که: اگر مرا به ازدواج خود در آوری وسیله تسخیر شهر را فراهم میکنم.شاپور نیز پذیرفت
دختر شبانه وسایل ورود لشگریان را فراهم کرد و شاپور با سپاهیانش وارد شهر شدند و شهر را فتح کردند اساطرون را کشته و سر او را به نیزه زدند و به مردم نشان دادند.مردم نیز پس از مشاهده سر سلطان خود از شاپور اطاعت کردند
شهریار ایران هم به پیمان خود عمل نمود و با دختر ازدواج کرد و مدتی با او بسر برد
شبی چشم شاپور به پشت دختر افتاد که بر اثر خراشیدگی خون آلود شده بود پرسید این خراش از چیست؟ دختر گفت: در محل استراحت من برگ موردی(برگی است لطیف که برای تقویت موی سر و صورت به کار برده می شود) بود که بر اثر تماس با او بدنم خراش برداشت
پدرت تو را چه اندازه با ناز پروریده است که چنین پوست لطیفی پیدا کردی؟؟؟ دختره گفت: پدرم مرا با بهترین وسایل پرورش می داد و غذایم را از مغز سر گوسفند و زرده تخم مرغ و عسل قرار داده بود
شاپور مدتی سر به زیر انداخت و پی از مدتی تفکر سر برداشت و گفت: تو با پدری چنین مهربان اینگونه بی وفایی کردی!!! چگونه با من پایداری خواهی کرد؟؟!! پس دستور داد که گیسوان او را بر دم اسبی بسته و در میان خارستانی کشیده تا به درک واصل گردید

[ سه شنبه 20 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 20:19 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 769

 

کیفر خیانت و بی وفایی

در یکی از دهات فارس دهگان باتجربه ای زندگی میکرد.او مردی هوشمند و عارف بود و از عبادت و بندگی خدا بهره تامی داشت ولی فقیر وتنگدست بود و زندگی بسیار سختی داشت. دست به هر کاری دراز میکرد تا بتواند از فقر و تندستی نجات یابد ولی موفق نمیشد و پیشامدهای پی در پی و ناگوار بر او وارد میشد و پیش از پیش او را به سختی و رنج می نداخت.

او زنی داشت که در حسن زیبایی و جمال نظیر نداشت ولی مقابل فقر و تنگدستی شوهرش بسیار اعتراض میکرد و به او زخم زبان و طعنه میزد.

روزی زن به مردش گفت: بیا از اینجا هجرت کنیم شاید در دیار دیگری بتوانی خود را از فقر و تنگدستی نجات دهی.مرد گفت:من با این پیشنهاد موافق هستم زیرا بسیار کسانی بودند که از وطن خود هجرت کردند و در نتیجه به مقام و ثروت رسیده اند.ولی من از یک چیز میترسم و ان این است که میترسم راه بی وفایی در پیش بگیری و فریب دیگران را بخوری.

زن سوگند یاد کرد و گفت: من به عهدی که در شب عروسی و هنگام ازدواج با تو بستم تا آخر عمر وفا خواهم کرد و برای همیشه با تو خواهم بود.این اندیشه ها را از سر بدر کن و خیالت  راحت و آسوده باشد.

مرد به پیشنهاد از از وطن خود به جای نامعلومی سفر کرد  در بین راهگه گاهی در بعضی از منازل پیاده شده  و استراحت میکردند و دوباره به حرکت خود ادامه میدادند تا اینکه در منزلی مرد به خواب عمیقی فرو رفت.

در همین حین امیر زاده ای که به عنوان شکار به آن طرف آمده بود گذارش به همان جا افتاد.وقتی که چشمش به زن زیبای آن مرد افتاد شیفته او شد و به او اضهار عشق و علاقه کرد و گفت: اگر از آن مرد جدا شوی به زندگی خوبی خواهی رسید و در ناز و نعمت بسر خواهی برد.

زن نیز بر خلاف عقد و پیمانش راه بیوفایی در پیش گرفت و آهسته از جای  برخاست و از شوهرش که خوابیده بود جدا شد و با آن جوان سوار بر اسب گردید و رفت تا اینکه به چشمه ای رسیدند و برای قضای حاجت پیاده شدند. زن همین که کمی از چشمه دور شد شیری از راه رسید و آن زن را درید و مقداری گوشت او را خورد و رفت.امیر زاده چون دیر که زن جوان دیر کرده است به دنبال او رفت و دید که بدن پاره پاره او بر روی زمین است.

از طرفی دهقان از خواب بیدار شد و زنش را ندید.برای پیدا کردن وی شتابان به هر سو می دوید تا اینکه به همان چشمه رسید و آن جوان را دید و حال عیال خود را از او پرسید.

جوان گفت: زنی را در اینجا دیدم که شیر او را پاره پاره کرده است.

دهقان وقتی زن خود را به آن حال دید و حقیقت ماجرا را فهمید گفت: این است کیفر خیانت و بی وفایی

[ سه شنبه 19 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 19:17 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 768

 

داستان سرنوشت


این داستان که ما اسمش را گذاشتیم سرنوشت به ما می گوید که سرنوشت چیست و چگونه رقم می خورد چون بعضی ها معتقدند که از وقتی انسان روی خشت می افتد سرنوشتش روی پیشانی اش نوشته می شود و برخی هم بر این عقیده هستند که انسان خود می تواند سرنوشت خود را تعیین کند.
سرنوشت چیست؟ بلاها،ناراحتی ها،خوشی ها و همه ی چیزهایی که یک انسان تا آخر عمرش با آن ها مواجه خواهد شد  سرنوشت می گویند.
 سرزمین بزرگی بود که یک پادشاه خونخوار برآن حکومت می کرد این پادشاه به مردم ظلم می کرد و مالیات زیادی از آن ها می گرفت. و تنها چیزی که پادشاه از آن بویی نبرده بود چیزی نبود جز رحم و مروت روزی این پادشاه طالع بین دربار را صدا کرد و گفت که آینده ی مرا چگونه می بینی و سلطنت من به چه کسی خواهد رسید و چون تنها یک دختر داشت می خواست بداند که دامادش چگونه کسی خواهد بود آیا سلطنتش به دامادش خواهد رسید یا نه؟
و طالع بین دربار این چنین گفت: دیروز در فلان روستا پسری به نام حسین به دنیا آمده است و آن پسربچه روزی بر تخت و سلطنت تو صاحب خواهد شد و چون این حرف پادشاه ستمگر را نگران کرد افرادی را مامور کرد تا آن پسر بچه را پیدا کنند و نزد او بیاورند وقتی هم که اطرافیان پادشاه پسربچه را پیدا کردند و پیش او آوردند پادشاه به جلادش دستور داد که او را به کوهی برده و بکشد و جلاد هم اطاعت امر کرد و حسین را به کوه برد تا او را بکشد ولی وقتی خنجر را کشید تا گردن حسین را بزند حسین لبخندی بر لبانش نشست و شاید بشه گفت که این لبخند شیرین حسین باعث شد که جلاد به او رحم کند و گفت گور پدر پادشاه،حیف این بچه ی بی گناه نیست که کشته شود؟
بنابراین او را نکشت ولی رخت او را کند و به خون یک کبوتر آغشته کرد و برای پادشاه برد و انعامش را گرفت.
حسین هم در آن بیابان تک و تنها ماند،ناگهان چوپانی صدای گریه اش را شنید و صدا را دنبال کرد تا رسید به بچه وقتی که او را دید خوشحال شد و چون از خود اولادی نداشت گفت من این پسر را امروز به همسرم هدیه می دهم.
تمام روز را حسین را در آغوش گرفته بود و برایش لالایی می خوند و از شیر بز ها برایش داغ کرده و داد تا شب به خانه که رسید به همسرش گفت برایت هدیه ای آوردم.

بقیه در ادامه مطلب
 


ادامه مطلب
[ جمعه 18 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 15:50 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 767

 

زنان همیشه آینده نگرند( طنز


پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.
همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.
او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند.
او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت:
دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام

[ جمعه 17 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 15:49 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 766

 

روباه و بزغاله

یک روز روباهی از صحرا می گذشت و دید یک گله گوسفند دارد آنجا می چرد . روباه خیلی گرسنه بود و فکر کرد :« کاش می توانستم یک گوسفند بگیرم ، اما من حریف آنها نمی شوم ، این کارها کار گرگ و شیر و پلنگ است .» روباه در این فکر بود که صدای یک مرغ وحشی به گوشش رسید . دنبال صدا رفت و رسید به حاشیه جنگل . در جستجوی مرغ از زیر شاخ و برگ درختها پیش رفت و یک وقت دید از پشت درختها صدای خش خش می آید . رفت از لابلای درختها نگاه کرد دید یک فیل است ، فیل از راه باریکی که در میان درختها بود می گذشت و از طرف مقابل هم یک شیر می آمد .

وقتی شیر و فیل به هم رسیدند هر دو ایستادند . شیر گفت :« برو کنار بگذارمن بروم
فیل گفت :« تو برو کنار تا من رد شوم ، اصلاً بیا اززیر دست و پای من برو .
شیر گفت :« به تو دستور می دهم ، امر می کنم بروی کنار، من شیرم و از زیردست و پای کسی نمی روم .
فیل گفت :« بیخود دستور می دهی ، شیر هستی برای خودت هستی ، من هم فیلم و بزرگترم و احترامم واجب است
شیر گفت :« بزرگی به هیکل نیست ، احترام هم مال کسی است که خودش احترام خودش را نگاه دارد . تو اگر بزرگ و محترم بودی نمی گذاشتی تخت روی پشتت ببندند و بر آن سوار شوند ، احترام مال من است که اگر اسیر هم بشوم باز هم شیرم و همه ازم می ترسند .
فیل گفت :« هرچه هست ما از آنها نیستیم که بترسیم
شیر گفت :« یک پنجه به خرطومت بزنم حسابت پاک است
فیل گفت :« یک مشت توی سرت بزنم جایت زیر خاک است

بقیه در ادامه مطلب
 


ادامه مطلب
[ جمعه 16 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 15:40 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 765

 

داستان افسانه ای گربه

داستان گربه ، یکی از داستانهائی است که آن ماری فون فرانتس در یکی از سمینارهایش در زوریخ بازگو کرده است.
********************
یکی نبود ...پادشاهی بود که هیچ فرزندی نداشت ولی ثروت زیادی داشت که نمیدانست با آن چه کند. اما با این حال او و همسرش برای نداشتن فرزند خیلی ناخشنود بودند. یک روز ملکه به او گفت که شوهر عزیز، من میخواهم یک کالسکه بردارم و برای گردش به بیرون بروم. پادشاه گفت خب به جای آن ، من برایت یک کشتی درست میکنم که زیباترین کشتی دنیا باشد. وقتی کشتی ساخته شد او به ملکه گفت که فردا تو باید یک سفر دریایی بروی اما اگر "باردار" برنگردی ، پس دیگر هرگز بر نگرد.

ملکه با چندی از همراهانش به این سفر رفتند. مدتها گذشت تا اینکه یک شب یک مه غلیظی در دریا دیدند و در نزدیکی های صبح وقتی مه فرو نشست ، ملکه دید که یک قصری در دریا برافراشته شده است. چون آذوغه شان تمام شده بود ، او دو نفر از همراهانش را برای پیدا کردن غذا به آن قصر فرستاد. همراهان بازگشتند و گفتند که این قصر متعلق به زن جادوگر ( سایه مادر خدا) است و وقتی که این را فهمیدند دیگر جرئت نکردند که به آنجا بروند.
این بار ملکه دوباره اصرار کرد و همراه با آنان رفت و در حیاط قصر دیدند که یک درخت سیب با سیب های طلائی به آن آویزان در وسط حیاط قرار دارد. ملکه گفت من باید یکی از این سیبها را بچینم و بخورم. اما خدمتکاران نمیتوانستند به آن درخت نزدیک بشوند بالاخره بعد از تقلای زیاد یک سیب را چیدند و ملکه بعد از خوردن آن احساس کرد که شش ماهه باردار است. بعد گفت پس حالا که من باردار هستم به خانه برگردیم.
اما زن جادوگر از خواب بیدار شده بود و متوجه شد که یکی از سیبها روی درخت نیست. گفت این را کی برداشته؟ کسی جواب نداد. بعد گفت اگر از این سیب یک دختر متولد بشود به زیبایی خورشید خواهد بود اما در اولین روز هفدهمین سال تولد خود تبدیل به یک گربه خواهد شد و فقط پسر پادشاه میتواند او را به حالت اول برگرداند.

وقتی ملکه بازگشت پادشاه از خبر بارداری او خیلی خوشحال شد و آنها دختری زیبا پیدا کردند . سالها گذشت .. وقتی دختر شانزده سالش تمام شد او ناگهان تبدیل به یک گربه شد و با همراهانش یکباره ناپدید شد...

*************

بقیه در ادامه مطلب
 


ادامه مطلب
[ جمعه 15 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 15:35 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 764

 

داستان افسانه ی دختر نارنج پادشاه

روزي ،روزگاري پادشاهي به همراه همسرش به خوبي و خوشي زندگي مي كرد.آن ها فقط يك غصه داشتند و آن اين بود كه بچه دار نمي¬شدند و فرزندي نداشتند.
يكي از روزها پيرزن گدا به در قصر پادشاه آمد همسر پادشاه غذاي فراوان به او داد واو شروع به دعا كرد و گفت : « انشاء ا... خدا بچه¬هايت را حفظ كند.»
 زن از ته دل آه سردي كشيد و گفت : « اي مادر! ما بچه اي نداريم و تنها مشكل ما حسرت داشتن يك فرزند است.» پيرزن دست در جيب خود كرد و يك سيب سرخ به زن داد وگفت : « اي بانوي بزرگوار وقتي شب شد اين سيب را خود و همسرت آن را بو كرده سپس از وسط دو نيم كرده نصف آن را خودت بخور و نصف ديگر آن را به همسرت بده، مطمئن باش كه همين فردا باردار مي¬شوي
برق شادي در چشمان بانو پديدار شد و گفت : « اگر اينگونه باشد من يك حوض عسل، يك حوض شير و يك حوض روغن نذر مي كنم تا بين فقرا تقسيم كنم
 پيرزن از او تشكرکرد و خداحافظي گفت ورفت.
زن پادشاه گفته های پيرزن را انجام داد و بعد از نه ماه پسري بسيار زيبا به دنيا آورد.
 يكي از روزها كه پسرك داشت "نو دسته چليك بازي مي كرد چوبش به كوزه پيرزن گدا خورد و كوزه را شكست. پيرزن گدا گفت : « حيف كه يكي يكدانه هستي.برو به مادرت بگو كه نذرش را ادا كند
..... پسر به خانه رفت

بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ جمعه 14 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 15:28 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 763

 

خرس مهربان
روزی روزگاری در جنگلی سرسبز، خرسی مهربان با بچه هایش زندگی می کرد. خرس مهربان به همه حیوانات جنگل کمک می کرد و هر یک از حیواناتی راکه مشکلی داشت و یا ناراحت بود مورد مهربانی و کمک خود قرار می داد. حیوانات جنگل خرس را خیلی دوست داشتند و از راهنمائی های او استفاده می کردند.
امّا در نزدیکی های خانه خرس مهربان، روباهی بدجنس و مکّار زندگی می کرد، روباه بدجنس از این که همه حیوانات جنگل خرس مهربان را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند، احساس حسادت می کرد. آتش حسادت روباه را، هیچ چیزی جز بدنامی خرس مهربان و دشمنی حیوانات جنگل با او، نمی توانست خاموش کند. روباه بدجنس تصمیم گرفت تا با بدگویی از خرس مهربان پیش حیوانات جنگل، آنها را با خرس دشمن کند. روباه با این افکار زشت و شیطانی از خانه خارج می شد و به میان جنگل می رفت.
روزی روباه حیله گر همینطور که در جنگل می گشت، چشمش به میمونی افتاد که در بالای درختی نشسته بود. روباه با دیدن میمون به او گفت: آهای میمون عزیز آیا می دانی که خوراکیهای بچه هایت را چه کسی می دزده؟
میمون با تعّجب به روباه نگاه کرد و گفت: نه نمی دانم آیا تو می دانی که چه کسی این کار زشت را انجام می دهد؟ روباه با حیله گری مخصوص خودش جواب داد، آری می دانم، همان کسی که جای خوراکیهای تو می داند و خودش را دوست صمیمی تو جا زده، میمون ساده لوح در جواب گفت: آقا خرسه دوست من تنها کسی است که جای خوراکیها را می داند. روباه با بدجنسی دوباره گفت: بله همان آقا خرسه. میمون گفت: نه باورم نمی شه؟! نه؟! روباه مکار به خیال آنکه توانسته بود فکر میمون را نسبت به خرس مهربان عوض کند بسیار خوشحال شد و هنوز چند قدمی از میمون دور نشده بود که در کنار درختان سر به فلک کشیده خرگوش مهربان را دید که با عجله به سمت بالای جنگل می رود.
به او سلام کرد و گفت: خرگوش عزیز من امروز از جلوی خانه خرس می گذشتم که شنیدم خرس به بچه هایش وعده می داد امشب زمانی که همه خوابیده اند خواهد آمد وبچه های تو را با خود خواهد برد تا برای آنها غذای لذیذی درست کند.
خرگوش حرفهای روباه مکار را به خاطر سپرد. روباه حلیه گیر به خیال آنکه توانسته بود خرگوش را نیز نسبت به خرس بدبین کند بسیار خوشحال شد. اما خبر نداشت که خرگوش و بچه هایش همان شب در خانه خرس مهربان میهمان هستند.
خرگوش پس از دور شدن روباه خیلی سریع خود را به خانه خرس مهربان رساند و تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. خرس عاقل و مهربان با صبر و تحمل حرفهای خرگوش را گوش کرد و در آخر با مهربانی گفت: بگذار روباه هرچه می خواهد بگوید وقتی که حیوانات جنگل ببینند که گفته هایش درست نبوده است پی به حسادت و دشمنی اش می برند و او را از جمع خود بیرون خواهند کرد.
چند روز از این ماجرا نگذشته بود که روباه شدیداً بیمار و خانه نشین شد، حیوانات جنگل که از دروغگویی و کارهای زشت روباه باخبر شده بودند به عیادت او نرفتند، این تصمیم حیوانات جنگل موجب شد که روباه متوجه شود که هیچکس او را دوست ندارد و از کاری که کرده بود سخت احساس پشیمانی می کرد.
امّا یک روز که روباه در خانه استراحت می کرد خرس مهربان برای اینکه درسی بزرگتر به روباه بدهد به عیادت او رفت، روباه همینکه خرس را دید از خجالت زبانش بند آمد و نمی توانست چیزی بگوید، فقط از خرس مهربان عذر خواهی کرد و از او خواست که او را ببخشد، خرس نیز با مهربانی او را بخشید. روباه درس بزرگی از خرس مهربان آموخت و پس از آن دیگر از هیچکس بدگویی نکرد.

[ جمعه 13 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 15:26 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 762

 

خربزه و عسل
روزی و روزگاری در شهری دور دست مردی زندگی می کرد که خوردن و خوابیدن را بسیار دوست داشت و در این میان از خوردنی ها به خربزه علاقه بسیاری داشت و او هر وقت که می شد و می توانست ،خربزه ای پاره می کرد و آن را قاچ می کرد و تا ته می خورد .گاه می شد که پوست خربزه هم جان سالم به در نمی برد .
روزی این مرد خربزه دوست در راهی می رفت . فروشنده دوره گردی را دید که باری بر الاغ دارد و می رود . آن دو نفر وقتی به هم رسیدند ،از حال هم پرسیدند . مرد از فروشنده دوره گرد پرسید : «خب ، بگو چه داری و چه نداری ؟» فروشنده دوره گرد گفت :«بگو چه می خواهی ؟» -معلوم است خربزه می خواهم ! من از خوردن خربزه هیچوقت سیر نمی شوم
دوره گرد لبخندی زد و گفت :«خربزه ؟ چه حرفها ! ببین برادر توی این دنیا خیلی چیزها است که خربزه به پایش نمی رسد .» -مثلا چه ؟ دوره گرد گفت: مثلا عسل ! اگر عسل بخوری دیگر به خربزه نگاه هم نمی کنی ببینم تا حالا عسل خوردی یا اسمش را شنیدی؟
- نخوردم ؛ ولی اسمش را شنیده ام .
- شنیده ای ؟ شنیدن کی بود مانند دیدن ؟ بیا یک کوزه عسل از من بخر و بخور ، آنوقت دیگر اسم خربزه هم از یادت می رود .
فروشنده دوره گرد آنقدر گفت که دهان مرد خربزه دوست را پر از آب کرد او کوزه عسل را به خانه برد کمی از آن را خورد ؛ ولی هنوز عسلی که توی دهانش بود از گلو پایین نرفته بود که صدای خربزه فروش را از توی کوچه شنید : «خربزه دارم ، خربزه شیرین
مرد با شنیدن اسم خربزه حالش از این رو به آن رو شد . این بود که از جا پرید و از خربزه فروش دوره گردی که خربزه ها را روی الاغ گذاشته بود ؛ خربزه ای خرید . بعد هم بدون صبر خربزه را پاره کرد و مثل خربزه ندیده ها شروع به خوردن کرد . او خربزه شیرین را خورد ؛ولی یک دفعه مثل آنکه آتش توی شکمش ریخته باشند ؛ فریادی کشید و از درد نالید .
صدای بلند مرد و ناله هایش ، همسایه ها را به خانه او کشید . آنها هم مرد خربزه دوست را کول گرفتند و پیش طبیب بردند طبیب او را روی زمین خواباند و گوش و چشم و دهانش را معاینه کرد و پرسید : «خب بگو چه خورده ای ؟»مرد نالید و گفت : «کمی عسل و کمی خربزه ؟!»
طبیب با ناراحتی نگاهی به او انداخت و گفت :«چرا عسل و خربزه را با هم خوردی ؟»
- خوردم که خوردم مال خودم بود !
- می دانم مرد ؛ ولی نباید عسل و خربزه را با هم خورد . عسل و خربزه با هم نمی سازند !
مرد ناله ای کرد و گفت :«عسل و خربزه با هم نمی سازند ؟»چه حرفها ! حالا که عسل و خربزه با هم ساخته اند و مرا بیچاره کرده اند !
****

اگر کسی بر اثر دوستی دو چیز موذی و آزار رسان، ضرر و زیان ببیند ،این ضرب المثل حکایت او می شود

 

[ جمعه 12 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 15:19 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 761

 

چشم قصاب
روزی و روزگاری قصّابی در دکان مشغول خرد کردن گوشت بود که یک دفعه صدای «آخ»گفتنش به آسمان رفت. مشتری ای که توی دکان بود پرسید:«چی شده؟»
-مثل این که استخوان ریزی توی چشمم رفت.
-زود برو پیش حکیم . هیچ کاری مهم تر از این نیست.
قصّاب دوان-دوان در حالی که دستش را روی چشم راستش گذاشته بود ،از چند کوچه ومحلّه گذشت و خود را به خانه حکیم رساند. چند بار به در چوبی خانه زد تا حکیم آمد .حکیم تا او را دید پرسید:«با خود چه کرده ای مرد؟»
قصّاب گفت:«استخوان توی چشمم رفته!»
حکیم او را به درون خانه برد و گفت:«بیا تا برای تو کاری بکنم.در تمام عمرم بیماری مثل تو ندیده ام!»
بعد صورت او را با آب شست و خشک کرد و گفت :«بد بلایی بر سر خودت آورده ای ؛ولی کاری می کنم که چشم تو آرام بگیرد.»
حکیم این را گفت و با مرهم درد چشم قصّاب را ساکت کرد.
قصّاب با خوشحالی از جا بلند شد و گفت:«ای داد بیداد!حکیم من یک دینار هم با خود نیاورده ام ،وقتی چشم درد گرفتم آن قدر ترسیدم که همه چیز یادم رفت.»
-کار خوبی کردی که آمدی فرزند!امیدوارم چشم تو معالجه شده باشد ؛ولی اگر بار دیگر درد گرفت و خواستی دست خالی پیش من نیایی، یک وعده گوشت آبگوشتی برای من بیاوری از سرم هم زیادی است
قصّاب تشکّر کنان گفت :«چرا گوشت آبگوشتی حکیم ، برایت گوشت کبابی می آورم!»
-همان که گفتم فرزند!برو به زندگی ات برس!
قصّاب ،خوشحال و خندان به دکان رفت و آن روز را بدون درد چشم به شب رسان؛ ولی فردا روز ناگهان چشم درد گرفت .یاد حکیم افتاد و کاری که باید برایش می کرد. مقداری گوشت ترو تازه توی دستمال ابریشمی گذاشت و به خانه حکیم رفت. حکیم چشم او را معاینه کرد و گفت:«مرد، زود آمدی ؛ولی خوب آمدی !نمی دانم آن استخوان که یک تکه اش به چشم تو رفته چه کوفتی بوده؛ولی هر چه بوده چشم تو را سخت آزرده. با ید مدّت ها زیر نظر من باشی تا بلایی سر تو نیاید!»
-حال چه می کنی حکیم جان؟
نگران نباش فرزند!همین الان درد چشم تو را به جان دشمنت می ریزم!حکیم باز با مرهم چشم قصّاب را آرام کرد و او رفت؛ولی کار او به آخر نرسید،روز دیگر و روزهای دیگر هم کار قصّاب همین بود او با دستمال گوشت می آمد و حکیم درد چشم او را آرام می کرد و قصّاب می رفت
روزی چند نفر آمدند و حکیم را برای دیدن بیماری به شهری بردند. قصّاب آمد و در زد . پسر جوان حکیم آمد و در را باز کرد . قصّاب پرسید :«حکیم کجاست؟»
-با او چه کار داری ؟ معاینه و معالجه بیماران با من است.چند روزی به سفر رفته و نیست.
قصّاب ناله کردو گفت:«چه خاکی بر سرم شد . اگر امروز نیاید نابینا می شوم.»
جوان گفت:«داخل خانه بیا تا چشم تو را معاینه کنم ، شاید بتوانم کاری برایت بکنم!»
قصّاب به داخل خانه حکیم رفت. پسر حکیم چشم او را معاینه کرد و گفت:«این که چیزی نیست . من همین الان چشم تو را معالجه می کنم . نمی دانم چه طور پدرم این استخوان کوچک را گوشه چشم تو ندیده !» بعد استخوان ریز را از گوشه چشم قصّاب بیرون آورد و کمی مرهم روی آن مالید و گفت:«برو که دیگر سروکارت با حکیم نمی افتد!» قصّاب از حکیم جوان تشکّر کرد و گوشت را به عنوان مزد پیش او گذاشت و رفت. چند روزی گذشت . حکیم از سفر برگشت. از پسر جوان خودش درباره کار و بار پرسید. پسر حکیم گفت:«کار و بار بد نبود ، چند بیمار را معاینه و چند نفر را معالجه کردم.»
حکیم با خوشحالی سر تکان داد وگفت:«کار خوبی کردی پسرم. راستی قصّاب برای درد چشم پیش تو نیامد؟» پسر حکیم گفت : « از چیزی پرسیدی که می خواستم بپرسم . »
-چه طور مگر ؟ -پدر من مدت ها قصّاب را می دیدم که برای معالجه چشم خودش به این جا می آید ؛ ولی وقتی خودم چشم او را معاینه کردم ، فقط یک استخوان ریز لای زخم او دیدم.»
-حکیم با نگرانی پرسید :«خوب چه کردی؟
-خیلی زود استخوان لای زخم را در آوردم و او را از درد نجات دادم. در این چند روز با خود می گفتم که چه طور پدرم استخوان لای زخم را ندید و من دیدم !
حکیم ناگهان از جا پرید و بر سر پسر جوانش زد وگفت:«نادان!من هم آن استخوان لای زخم را می دیدم ؛ ولی چیزی که تو هیچ وقت نمی دیدی ، آن گوشت تروتازه ای بود که هر روز قصّاب برای ما می آورد . اگر همان روز اوّل چشم قصّاب را معالجه می کردم که هر روز کباب و خورش نمی خوردی!»
***
اگر کسی برای به دست آوردن سود بیشتر کاری را درست انجام ندهد و دیگران را به زحمت بیندازد،این ضرب المثل حکایت حال او می شود.

 

[ جمعه 11 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 15:16 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 760

 

داستان درخت هلو


روزی و روزگاری ، دو نفر راهی سفر شدند .دو رفیق و دو همراه . دو رفیق در ظاهر یک شکل نبودند ؛ولی در باطن یک جور بودند و یک جور فکر می کردند ؛ از این قرار که بی حال و کم کار بودند و به قول خودمان (تنبل ) بودند .
تنبلها وسائلی برای سفر آماده کردند و دل به راه سپردند . وسائل سفر کم و سبک بود ، ولی همین را هم نمی توانستند بر دوش بگذارند .
اولی می گفت :«رفیق جان بار من خیلی سنگین است ، ده تا شتر هم نمی توانند آن را ببرند . می شود ده قدم آنرا برای من بیاوری .؟»
دومی با بی حالی همسفرش را نگاه می کرد و می گفت :«ده قدم ؟! می خواهی بار تو را از این سر دنیا تاآن سر دنیا بکشم ؟کار کمتر از من بخواه .!»
اولی او را دلداری می داد و می گفت «غصه نخور رفیق جان ! قول مردانه می دهم وقتی که تو خسته شدی ، من بار تو را یازده قدم بیاورم !» ولی ماجرا به همین جا تمام نمی شد . وقتی رفیق اولی بار را بر دوش همسفرش می گذاشت ، یکی یکی قدمهای او را می شمرد تا به ده قدم می رسیدند ، می گفت : «هنوز ده قدم نشده ، من شمردم ، نه قدم و نصفی شده
رفیق دومی هم فریاد می زد : «بی انصاف ! من هم حساب بلدم خودم شمردم ، دیدم یازده قدم ، بار تو را کشیده ام . وای ! » آنها با این حال روز رفتند و رفتند . گرسنه شدند ، غذا نخوردند ، تشنه شدند ، آب نخوردند تا اینکه سر راهشان درخت هلویی را دیدند .از دیدن درخت هلو خیلی خوشحال شدند رفتند زیر درخت و به هلو های رسیده و آبدار خیره شدند.
اولی گفت :« رفیق جان از این درخت هلو بچین
دومی گفت : «خودت از این هلو ها بچین ، چرا همه کارهای سخت را باید من انجام بدهم ؟»
دو رفیق مدتی همینطور به هم فرمان دادند ، ولی هیچیک حاضر نشدند از آن درخت هلو بچینند . عاقبت اولی زیر درخت دراز کشید .
دومی پرسید :«چرا خوابیدی
دارم فکر می کنم که چطور می توانیم هلو بخوریم و خسته هم نشویم
آفرین بر تو ، کاش من هم مثل تو حال داشتم فکر کنم !
اولی چند لحظه ای در این حال بود که به دوستش گفت : «تو هم زیر درخت مثل من بخواب ! » چرا ؟
-من فکر همه چیز را کردم شاید باد آمد و دو تا هلو از درخت پایین افتاد .... - آنوقت چطور آنها را برداریم و بخوریم ؟ اولی خمیازه ای کشید و گفت :«اینکه کاری ندارد ، هر دو دهانمان را باز می کنیم و می گوییم : هلو بیفت توی گلو ! » دومی ناراحت شد و گفت : « چه فکر اشتباهی ! اصلا از تو انتظار نداشتم ، حالا آمد و هلو افتاد توی دهان ما ، کی حال دارد آن را بجود
اگر کسی خدا نکرده خیلی تنبل باشد ، این ضرب المثل حکایت حال او می شود


ادامه مطلب
[ جمعه 10 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 15:5 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 759

 

خر دانا( طنز

یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید. بعد از اینکه روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود.
روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که «یک عمر برای این
بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام مرا به گرگ بیابان
می سپارند و می روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را می بیند.گرگ درنده همینکه خر را در صحرا افتاده دید خوشحال شد و فریادی از شادی کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد«اگر می توانستم راه بروم، دست و پایی می کردم و کوششی به کار
می بردم و شاید زورم به گرگ می رسید ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار می کند برای هر گرفتاری چاره ای پیدا می شود.» نقشه ای را کشید، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد.اما نمی توانست قدم از قدم بردارد. همینکه گرگ به او نزدیک شد خر گفت:«ای سالار درندگان، سلام.» گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اینجا خوابیده بودی؟» خر گفت: «نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمی توانم از جایم تکان بخورم. این را می گویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمی آید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو هستم ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم.»
گرگ پرسید:«خواهش؟ چه خواهشی؟»
خر گفت:«ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همانطور که جان آدم برای خودش شیرین است البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است، می بینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست. من هم راضی ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بیحال نشده ام در خوردن من عجله نکنی و بیخود و بی جهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد می لرزد و زورکی خودم را نگاهداشته ام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا می روم.
در عوض من هم یک خوبی به تو می کنم و چیزی را که نمی دانی و خبر نداری به تو می دهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری.» گرگ گفت:«خواهشت را قبول می کنم ولی آن چیزی که می گویی کجاست؟ خر را با پول می خرند نه با حرف.» خر گفت:«صحیح است من هم طلای خالص به تو می دهم. خوب گوش کن، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم برای من بهترین زندگی را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد، تو بره ام را با ابریشم می بافت و پالان مرا از مخمل و حریر می دوخت و بجای کاه و جو همیشه نقل و نبات به من می داد. گوشت من هم خیلی شیرین است حالا می خوری و می بینی.
آنوقت چون خیلی خاطرم عزیز بود همیشه نعل های دست و پای مرا هم از طلای خالص می ساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پرورده ای هستم و نعلهای دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی می توانی این نعلها را از دست و پایم بکنی و با آن صدتا خر بخری. بیا نگاه کن ببین چه نعلهای پر قیمتی دارم!»
همانطور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار می شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همینکه به پاهای خر نزدیک شد خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندانهایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست.
گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت:«عجب خری هستی!»
خر گفت:«عجب که ندارد، ولی می بینی که هر دیوانه ای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی!»
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید:«ای سرور عزیز، این چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچی تیرانداز کجا بود؟»
گرگ گفت:«شکارچی تیرانداز نبود، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟»
گرگ گفت:«هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم و اینطور شد، کار من سلاخی و قصابی بود، زرگری و آهنگری بلد نبودم ولی امروز رفتم نعلبندی کنم!»

 

[ سه شنبه 9 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 18:8 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 758

 

بوقلمون ملا( طنز

روزي ملانصرالدين از بازار رد ميشد كه ديد عده اي براي خريد پرندهي كوچكي سر و دست ميشكنند و روي آن ده سكهي طلا قيمت گذاشتهاند. ملا با خودش گفت مثل اينكه قيمت مرغ اين روزها خيلي بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگي گرفت و به بازار برد، دلالي بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگين كرد و روي آن ده سكهي نقره قيمت گذاشت. ملا خيلي ناراحت شد و گفت: مرغ به اين خوش قد و قامتي ده سكهي نقره و پرندهاي قد كبوتر ده سكه ي طلا؟ دلال گفت: "آن پرندهي كوچك طوطي خوش زباني است كه مثل آدميزاد ميتواند يك ساعت پشتسر هم حرف بزند." ملانصرالدين نگاهي انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت ميزد و گفت: "اگر طوطي شما يك ساعت حرف ميزند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فكر ميكند

[ سه شنبه 8 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 18:6 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 757


خر ملا( طنز

روزي يكي از همسايه ها خواست خر ملانصرالدين را امانت بگيرد. به همين خاطر به در خانه ملا رفت.
ملانصرالدين گفت: "خيلي معذرت ميخواهم خر ما در خانه نيست". از بخت بد همان موقع خر بنا كرد به عرعر كردن.
همسايه گفت: "شما كه فرموديد خرتان خانه نيست؛ اما صداي عرعرش دارد گوش فلك را كر ميكند."
ملا عصباني شد و گفت: "عجب آدم كج خيال و ديرباوري هستي. حرف من ريش سفيد را قبول نداري ولي عرعر خر را قبول داري

[ سه شنبه 7 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 18:1 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 756

 

یک داستان خنده دار( طنز
يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوي، يکى از موهايم سفيد مى‌شود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده

[ سه شنبه 6 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 17:59 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 755

 

جادوگر حقه باز
در زمانهای قدیم، زن حقه بازی بود که ادعا می کرد می تواند کارهای عجیب و خارق العاده ای انجام دهد.او برای مردم فال می گرفت و طلسم هایی با قیمت گران، به آنان می فروخت و می گفت:«اگر طلسم های مرا همراه داشته باشید، از بیماری و چشم زخم و بلا و خشم خدایان در امان هستید و هیچ آسیبی به شما نمی رسد.»مردم ساده و بیسواد هم حرفهایش را باور می کردندو طلسم هایش را می خریدند؛ اما کم کم فهمیدند که او دروغگو و فریبکار است و قاضی حکم بازداشت او را صادر کرد.
زن نیرنگ باز را به محکمه ی قاضی بردند و محاکمه کردند و کارهایش را غیرقانونی اعلام کردند و به اعدام محکوم نمودند.وقتی او را به سوی میدان اعدام می بردند، یکی از کسانی که شاهد محاکمه ی او بود گفت:« ای زن، مگر تو ادعا نمی کردی که با طلسم هایت بلا و خشم خدایان را باطل می کنی؟پس چرا خودت گرفتار بلا و خشم خدایان شده ای؟ اگر راست می گویی خشم خدایان را فرو نشان و خودت را نجات بده!»
اما زن نتوانست برای آزادی خودش کاری کند و اعدام شد.همه فهمیدند که او دروغگو و حیله گر بوده و از سادگی آنان سوءاستفاده می کرده است.

[ سه شنبه 5 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 17:56 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 754

 

روباه مکار
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
یه روز روباه قصه ما میمون کوچولو یی رو دید که تاج قشنگی روی سرش بود.
روباه خیلی دوست داشت که اون تاج رو از میمون کوچولو برای خودش بگیره پس تصمیم گرفت بره پیش میمون کوچولو وهر جوری شده تاجشو بگیره.
میمون کوچولو داشت روی درخت بازی می کرد واز داشتن تاج خیلی خیلی شاد بود.
روباه رفت جلو پیش میمون وکلی از میمون تعریف کرد وگفت:تو چقدر باهوش وزیبا هستی تازه با داشتن اون تاج روی سرت شدی سلطان جنگل،یه سلطان جنگل هم نیاز به وزیر ومباشر داره حالا اگه اجازه بدی منم می شم مباشر تو،
میمون کوچولو هم که از این همه تعریف شادتر شده بود وحرفهای روباه رو باور کرده بود هرچی روباه می گفت گوش می کرد.
روباهه گفت: حالا بیا روی این تنه درخت بایست تا تورو به همه معرفی کنم وبگم که از این به بعد تو سلطان جنگلی.میمون زودباور قصه ما روی تنه درخت ایستادو سعی کرد که هرچی روباهه می گه گوش کنه.
روباه با خود فکری کرد وگفت: حالا هر طوری که می گم بایست تا هیبت تورو همه ببینند و بدونند که سلطان کیه وادامه داد خوب این طرف بایست نه اون طرف بایست، کمی دستت رو بالا کن اون یکی دستت رو بیار پایین، سرت رو ببر بالا نه اون طوری جالب نیست سرت رو خم کن ، ومیمون که دقیقا تمام کارهای روباه رو انجام می داد سرش رو پایین کرد و تاج از سرش افتاد، روباه حیله گر هم که به هدفش رسیده بود تاج رو برداشت و فرار کرد...
میمون هم تازه فهمید که چه اشتباهی کرده.

[ سه شنبه 4 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 17:51 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 753

 

نسخه داروخانه( طنز

يه خانومي وارد داروخانه ميشه و به دكتر داروساز ميگه كه به
سيانور احتياج داره
داروسازه ميگه: واسه چي سيانور مي‌‌خواي؟
خانومه توضيح ميده كه لازمه شوهرش را مسموم كنه.
چشم‌هاي داروسازه چهارتا ميشه و ميگه:
خدا رحم كنه، خانوم من نمي تونم به شما سيانور بدم كه بريد
و شوهرتان را بكُشيد! اين بر خلاف قوانينه! من مجوز كارم را از
دست خواهم داد... هردوي ما را زنداني خواهند كرد و ديگه بدتر
 از اين نمي شه! نه خانوم، نـــه! شما حق نداريد سيانور داشته
باشيد و حداقل من به شما سيانور نخواهم داد.
بعد از اين حرف خانومه دستش رو ميبره داخل كيفش و از اون
يه عكس مياره بيرون
عكسي كه در اون شوهرش و زن داروسازه توي يه رستوران
داشتند شام مي‌خوردند.
داروسازه به عكسه نگاه مي كنه و ميگه:
خُب، حالا... چرا به من نگفته بوديد كه نسخه داريد؟

نتيجه‌ي اخلاقي: وقتي به داروخانه مي‌رويد، اول نسخه خود را نشان دهيد
 

[ سه شنبه 3 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 17:48 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 752

 

داستان دو طوطی( طنز

يک خانم براي طرح مشکلش به کليسا رفت. او با کشيش
ملاقات کرد و برايش گفت:
- من دو طوطي ماده دارم که فوق العاده زيبا هستند. اما
متاسفانه فقط يک جمله بلدند که بگويند " ما دو تا فاحشه
هستيم. مياي با هم خوش بگذرونيم"
 اين موضوع براي من واقعا دردسر شده و آبروي من را به
خطر انداخته. از شما کمک ميخواهم. من را راهنمايي کنيد
که چگونه آنها را اصلاح کنم؟
کشيش که از حرفهاي خانم خيلي جا خورده بود گفت:
- اين واقعاً جاي تاسف دارد که طوطي هاي شما چنين
عبارتي را بلدند من يک جفت طوطي نر در کليسا دارم.
آنها خيلي خوب حرف ميزنند و اغلب اوقات دعا ميخوانند.
 به شما توصيه ميکنم طوطيهايتان را مدتي به من بسپاريد.
شايد در مجاورت طوطي هاي من آنها به جاي آن عبارت
وحشتناک ياد بگيرند کمي دعا بخوانند.
 خانم که از اين پيشنهاد خيلي خوشحال شده بود با
کمال ميل پذيرفت.
 فرداي آن روز خانم با قفس طوطي هاي خود به کليسا
رفت و به اطاق پشتي نزد کشيش رفت .کشيش در قفس
طوطي هايش را باز کرد و خانم طوطي هاي ماده را داخل
قفس کشيش انداخت.
 يکي از طوطي هاي ماده گفت:
- ما دو تا فاحشه هستيم. مياي با هم خوش بگذرونيم؟
طوطي هاي نر نگاهي به همديگر انداختند. سپس يکي
به ديگري گفت:
 - اون کتاب دعا رو بذار کنار. دعاهامون مستجاب شد!

 

[ سه شنبه 2 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 17:45 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 751

 

داستان عبرت انگیز توبه نصوح

نَصوح مردى بود شبیه زنها ، صورتش مو نداشت و سینه‌هایی برجسته چون سینه زنها داشت و در حمام زنانه کار مى کرد.
او سالیان متمادی بر این کار بود و از این راه هم امرار معاش می‌کرد و هم ارضای شهوت.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار اخگر شهوت، او را به کام خود اندر می‌ساخت و کسى از وضع او خبر نداشت و آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد.
دختر شاه مایل شد که به حمام آمده و کار نَصوح را ببیند.
نصوح جهت پذیرایى و خدمتگزارى اعلام آمادگى نمود ، سپس دختر شاه با چند تن از خواص ندیمانش به اتفاق نصوح به حمام آمده و مشغول استحمام شد .
از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شده و به دو تن از خواصش دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود. طبق این دستور مأمورین ، کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد بازدید خود قرار دادند، همین که نوبت به نصوح رسید با اینکه آن بیچاره هیچگونه خبرى از آن نداشت ، ولى از ترس رسوایى ، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته خدا را طلبید و گفت:
خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد .
به مجرد این که نصوح توبه کرد، ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد . پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت . او در این واقعه عیناً لطف و عنایت ربانی را مشاهده کرد.
این بود که بر توبه‌اش ثابت‌قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد :که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت.
هر مقدار مالى که از راه گناه تحصیل کرده بود در راه خدا به فقرا داد
و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند ، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسخى آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید .
اتفاقاً شبى در خواب دید کسى به او مى گوید :
« اى نصـــوح! چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است ؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد . »
همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگهاى گران وزن را حمل کند و به این ترتیب گوشتهاى حرام تنش را آب کند .
نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا میکرد.
از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست ؟
تا عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است ، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود و به او تسلیمش نمایم .
لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود و از همان علوفه و گیاهان که خود مى خورد ، به آن حیوان نیز مى داد و مواظبت مى کرد که گرسنه نماند.
خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر و عوائد دیگر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.
وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و رحل اقامت افکندند و نصوح بر آنها به عدل و داد حکومت نموده و مردمى که در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.
رفته رفته ، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود .
از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده ، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت :
من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست .
مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او براى آمدن نزد ما حاضر نیست ما مى رویم که او را و شهرک نوبنیاد او را ببینیم .
پس با خواص درباریانش به سوى محل نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود ، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت ، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.
چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت ، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل ، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام ، مالم را به من رد کن . نصوح گفت : چنین است .
دستور داد تا میش را به او رد کنند، گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى ، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى .
گفت : درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منفول را با او نصف کنند.
آن شخص گفت : بدان اى نصوح ، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم . تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد ، و از نظر غایب شدند .
———————–
در خاتمه این بحث نیز به روایتى از امام جعفر صادق علیه السلام اشاره مى شود که به اهمیت و اثرات توبه نصوح تأکید دارد .
معاویة بن وهب گوید ، شنیدم حضرت صادق (ع) مى فرمود :چون بنده ، توبه نصوح کند، خداوند او را دوست دارد و در دنیا و آخرت بر او پرده پوشى کند.
من عرض کردم : چگونه بر او پرده پوشى کند؟
حضرت علیه السلام فرمود : هر چه از گناهان که دو فرشته موکل بر او نوشته اند، از یادشان ببرد و به جوارح و اعضاى بدن او وحى فرماید که گناهان او را پنهان کنید و به قطعه هاى زمین که در آنجاها گناه کرده وحى فرماید که پنهان دارید، آنچه گناهان که بر روى تو کرده است . پس دیدار کند خدا را هنگام ملاقات او و چیزى که به ضرر او بر گناهانش گواهى دهد، نیست.

(منبع : اصول کافى ، ج ۴ ، ص ۱۶۴)
در مجمع آمده که معاذ بن جبل گفت:
یا رسول اللّه توبه نصوح چیست؟ فرمود:
أن یتوب التّائب ثمّ لا یرجع فى ذنب کما لا یعود اللبن الى الضرع
یعنى توبه کند بعد به گناه برنگردد چنان که شیر به پستان باز نمی گردد. چون بنده اى توبه نصوح کند، خدا دوستش دارد و گناهانش را در دنیا و آخرت بپوشاند

[ دو شنبه 1 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 21:38 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]