جبر یا اختیار
مردی در يك باغ درخت خرما را با شدت تكان میداد و بر زمين می ريخت. صاحب باغ آمد و گفت: ای مرد احمق! چرا اين كار را می كنی؟
دزد گفت: چه اشكالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمايی را بخورد و ببرد كه خدا به او روزی كرده است. چرا بر سفره گسترده نعمت های خداوند حسادت می كنی؟
صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مردك را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او میزد. دزد فرياد برآورد، از خدا شرم كن. چرا میزنی؟
صاحب باغ گفت: اين بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا میزند. من اراده ای ندارم. كار، كار خداست.
دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترك كردم، تو راست میگويی، ای مرد بزرگوار نزن.
بر جهان جبر حاكم نيست بلكه اختيار است، اختيار است، اختيار.