اسلایدر

داستان شماره 540

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 540

جبر یا اختیار
 
مردی در يك باغ درخت خرما را با شدت تكان میداد و بر زمين می­ ريخت. صاحب باغ آمد و گفت: ای مرد احمق! چرا اين كار را می ­كنی؟
دزد گفت: چه اشكالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمايی را بخورد و ببرد كه خدا به او روزی كرده است. چرا بر سفره گسترده نعمت های خداوند حسادت می­ كنی؟
صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مردك را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او میزد. دزد فرياد برآورد، از خدا شرم كن. چرا میزنی؟
صاحب باغ گفت: اين بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا میزند. من اراده ای ندارم. كار، كار خداست.
دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترك كردم، تو راست می­گويی، ای مرد بزرگوار نزن.
بر جهان جبر حاكم نيست بلكه اختيار است، اختيار است، اختيار.

[ یک شنبه 30 شهريور 1392برچسب:, ] [ 22:43 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 539

راهکار آرامش هنگام حوادث

 مزرعه ­داری بود که زمین های زراعتی بزرگی داشت و به تنهایی نمی توانست کارهای مزرعه را انجام دهد. تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیه ­ای بدهد. چون محل مزرعه در منطقه ­ای بود که طوفان های زیادی در سال باعث خرابی مزارع و انبارها می ­شد، افراد زیادی مایل به کار در آنجا نبودند.
سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر نزد مزرعه ­دار آمد، مزرعه­ دار از او پرسید: آیا تاکنون دستیار یک مزرعه­ دار بوده ­ای؟ مرد جواب داد من می­توانم موقع وزیدن باد بخوابم. به رغم پاسخ عجیب مرد چون مزرعه­ دار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد.
مرد بخوبی در مزرعه کار می­ کرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام می­ داد و مزرعه ­دار از او کاملا راضی بود. سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش می ­رسید. مزرعه ­دار از خواب پرید و فریاد کشید: طوفان در راه است. فورا به سراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت: بلند شو طوفان می­ آید، باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آنها را با خود نبرد.
مرد همانطور که در رختخواب بود گفت: نه ارباب، من که به شما گفته بودم وقتی باد می ورزد من می­ خوابم. مزرعه­ دار از این پاسخ بسیار عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند. سپس با عجله بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد. با کمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پوشیده شده است. گاوها در اصطبل و مرغها در مرغدانی هستند، پشت همه درها محکم شده است و وسایل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند.
مزرعه­ دار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه موارد ایمنی را در نظر داشته، بنابراین حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد. وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد داشت و در آرامش خواهد بود.

[ یک شنبه 29 شهريور 1392برچسب:, ] [ 22:42 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 538

حکایت تازه مسلمان

یک مسیحی مسلمان شد. محتسب شهر به او گفت: تو اکنون چنانی که از مادر متولد شده ای. بعد از شش ماه مردم محله او را نزد محتسب آوردند که نماز نمی­ گذارد. محتسب گفت: چرا در نماز کاهل هستی؟
مسیحی گفت: مگر نه اینکه وقتی مسلمان شدم، گفتی تو اکنون چنانی که از مادر متولد شده ­ای، از آن روز تا حالا شش ماه بیشتر نگذشته است و به آدم شش ماهه، نماز واجب نیست.

 

[ یک شنبه 28 شهريور 1392برچسب:, ] [ 22:40 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 537

بهترین شمشیرزن
 
جنگجويی از استادش پرسيد: بهترين شمشيرزن كيست؟
استادش پاسخ داد: به دشت كنار صومعه برو. سنگی آنجاست. به آن سنگ توهين كن.
شاگرد گفت: اما چرا بايد اين كار را بكنم؟ سنگ پاسخ نمی دهد.
استاد گفت: خوب با شمشيرت به آن حمله كن.
شاگرد پاسخ داد: اين كار را هم نمی­ كنم. شمشيرم می­ شكند و اگر با دست­هايم به آن حمله كنم، انگشتانم زخمی می ­شوند و هيچ اثری روی سنگ نمی ­گذارد. من اين را نپرسيدم. پرسيدم بهترين شمشيرزن كيست؟
استاد پاسخ داد: بهترين شمشيرزن، به آن سنگ می ماند، بی آنكه شمشيرش را از غلاف بيرون بكشد، نشان میدهد كه هيچ كس نمی تواند بر او غلبه كند.

 

[ یک شنبه 27 شهريور 1392برچسب:, ] [ 22:39 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 536

اشک رایگان
 

يك مرد عرب سگی داشت كه در حال مردن بود. او در ميان راه نشسته بود و برای سگ خود گريه می كرد. گدايی از آنجا می­ گذشت، از مرد عرب پرسيد: چرا گريه می ­كنی؟
عرب گفت: اين سگ وفادار من، پيش چشمم جان می ­دهد. اين سگ روزها برايم شكار می­ كرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری می­ داد.
گدا پرسيد: بيماری سگ چيست؟ آيا زخم دارد؟
عرب گفت: نه از گرسنگی می­ ميرد.
گدا گفت: صبر كن، خداوند به صابران پاداش می­ دهد. گدا يك كيسه پر در دست مرد عرب ديد. پرسيد: در اين كيسه چه داری؟
عرب گفت: نان و غذا برای خوردن.
گدا گفت: چرا به سگ نمی ­دهی تا از مرگ نجات پيدا كند؟
عرب گفت: نان­ ها را از سگم بيشتر دوست دارم. برای نان و غذا بايد پول بدهم، ولی اشك مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گريه می­ كنم.
گدا گفت: خاك بر سر تو، اشك خون دل است و به قيمت غم به آب زلال تبديل شده، ارزش اشك از نان بيشتر است. نان از خاك است ولی اشك از خون دل.

[ یک شنبه 26 شهريور 1392برچسب:, ] [ 22:38 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 535

توحید

نقل شده که یکی از علما، « فردوسی » را پس از مرگ در خواب دید که در فردوس، در درجات عالیه است. از او پرسید که این درجه را به چه یافتی؟
گفت: به یک بیت که در توحید گفتم:
جـهان را بـلــندی و پـستی توئی / ندانم چئی هر چه هستی توئی

 

[ یک شنبه 25 شهريور 1392برچسب:, ] [ 22:36 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 534

خدایی یا رفاقتی؟
 

شبی راهزنان به قافله‌ای شبیخون زدند و اموال ‌آنان را به غارت بردند، بعد از مراجعت به مخفیگاه نوبت به تقسیم اموال مسروقه رسید، همه جمع شدند و هر کس آنچه به دست آورده بود به میان گذاشت. رئیس دزدان از جمع پرسید چگونه تقسیم کنیم؟ خدایی یا رفاقتی؟ جمع به اتفاق پاسخ دادند: خدایی.
رئیس دزدان شروع به تقسیم کرد، بیش از نیمی از اموال را برای خود برداشت و الباقی را به شکل نامساوی میان سه تن از راهزنان تقسیم کرد و به بقیه هیچ نداد. دیگران اعتراض کردند که ما گفتیم خدایی تقسیم کن تا تساوی رعایت شود و همه راضی باشیم این چه تقسیمی است؟
رئیس پاسخ داد: خداوند به یکی زیاد بخشیده و به یکی کمتر و به یکی هم هیچ، خود شاهدی بر این ادعا هستید، آن تقسیمی که شما در نظر دارید تقسیم رفاقتی بود که نپذيرفتید، پس حق اعتراض

[ یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, ] [ 22:35 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 533

زلال باش

از خدا پرسیدم: خدایا چطور میتوان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد: گذشته ­ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر، با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو. ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ­ای انداز. شک­هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن. زندگی شگفت ­انگیز است درصورتیکه بدانی چطور زندگی کنی.
پرسیدم: آخر... و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ادامه داد: مهم این نیست که قشنگ باشی... قشنگ این است که مهم باشی، حتی برای یک نفر. کوچک باش و عاشق که عشق خود میداند آئین بزرگ کردنت را، بگذار عشق خاصیت تو باشد، نه رابطه خاص تو با کسی. موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه پایان رسیدن.
داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد و ادامه داد: هر روز صبح در آفریقا، آهویی از خواب بیدار می­شود و برای زندگی کردن و امرارمعاش در صحرا می چراید، آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد، شیر نیز برای زندگی و امرارمعاش در صحرا می­ گردد، میداند باید از آهو سریعتر بدود تا گرسنه نماند. مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو، مهم این است که با طلوع آفتاب از خواب برخیزی و برای زندگیت با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی.
به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به... که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد: زلال باش... زلال باش... فرقی نمی­ کند که گودال کوچک آبی باشی یا دریای بیکران، زلال که باشی، آسمان در تو پیداست

[ یک شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, ] [ 22:33 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 532

بهشت
 
از حکیمی پرسیدند: تا بهشت چقدر راه است؟
گفت: یک قدم.
از او پرسیدند: چطور؟
گفت: یک پایتان را روی نفس اماره بگذارید و پای دیگرتان را در بهشت.

[ یک شنبه 22 شهريور 1392برچسب:, ] [ 1:0 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 531

رضای خلق و خالق

پادشاهی، عالم ربانی را گفت: مرا پندی ده و موعظتی گوی تا به آن، رضای خلق و خالق، هر دو حاصل کنم.
گفت: در روز، داد گدایان بده تا خلق از تو راضی باشند و در شب، داد گدایی سر ده تا خالق از تو راضی باشد.

 

[ یک شنبه 21 شهريور 1392برچسب:, ] [ 23:58 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 530

تفاوتهای دنیا

کنفوسیوس با شاگردانش در سفر بود که شنید در دهی٬ پسربچه بسیار باهوشی زندگی می­ کند. کنفوسیوس به آن ده رفت تا با او صحبت کند. پسرک مشغول بازی بود. کنفوسیوس پرسید: چطور می­توانی کمکم کنی تا نابرابری­ها را از بین ببرم؟
کودک پرسید: چرا نابرابری­ها را از بین ببریم! اگر کوه­ها را صاف کنیم ،پرندگان دیگر پناهگاهی ندارند. اگر اعماق رودخانه ­ها و دریاها را پر کنیم٬ تمام ماهیها می ­میرند. اگر کدخدا همان اختیارات دیوانه را داشته باشد٬ هیچ کس به حرفش توجه نمی ­کند. دنیا بسیار بزرگ است٬ بهتر است با تفاوت­هایش به حال خودش بگذاریم.

 

[ شنبه 20 شهريور 1392برچسب:, ] [ 23:57 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 529

استاد ریاضی
 
روزی يك معلم رياضی، برای اينكه شاگردانش را تا آخر جلسه ساكت كند، مسئله­ ای به آنها داد كه مدت زيادی طول بكشد. معلم رياضی از دانش ­آموزان خواست كه 1 تا 100 را با هم جمع كنند.
بعد از چند دقيقه يكی از دانش­ آموزان دستش را بالا برد، او جواب درست را به دست آورده بود. آن دانش ­آموز فهميده بود كه مجموع هر جفت از اعداد 1 و 100، 2 و 99، 3 و 98... 101 است، پس نصف تعداد اعداد يعنی 50 را در 101 ضرب كرده بود و جواب را به دست آورده بود.
آن دانش ­آموز، كارل فردريش گاوس نام داشت. او فرزند باغبان فقيری از اهالی برونشويك آلمان بود كه در تاريخ 30 آوريل سال 1777 متولد شد. سه ساله بود كه نبوغش را در رياضيات نشان داد و پدرش را از اشتباهی در محاسبات ليست حقوقش باخبر كرد. اما گويا اين نبوغ باعث نشد بيشتر مواظبش باشند و به راحتی نزديك بود در رودخانه غرق شود. تاريخ رياضيات، خيلی چيزها را مديون كارگری است كه در آن نزديكی بود و زندگی گاوس كوچك را نجات داد.
گاوس در سال 1795 وارد دانشگاه گوتينگن شد. اما رياضی نخواند. او آنقدر روحيه عجيبی داشت كه رشته زبانهای باستانی را انتخاب كرد. بعد از آن بود كه به رياضی تغيير رشته داد و در 19 سالگی بسياری از مسائل رياضی را حل كرد.
برخی را عقيده بر اين است كه گاوس بزرگترين رياضيدانی است كه تاكنون بوده است. او قضيه اعداد اول را در سن 15 سالگی حدس زد، مشخصه چند ضلعی­ های ترسي م­پذير را در سن 18 سالگی تعيين كرد، در سن 22 سالگی بهترين اثرش را با عنوان: Disquisitiones Arithmeticae به چاپ رسانيد.
پس از سال 1801 به ديگر عرصه­ های رياضی چون هندسه، آناليز، نجوم و فيزيك، پرداخت. گاوس آدم خيلی عجيبی بود. با اينكه به وجود هندسه ­های غير اقليدسی پی برده بود، از انتشار آن خودداری كرد، زيرا از شهرت بيزار بود. با همين كارش رياضيات را سالها معطل كرد.
يكی ديگر از خصوصيات جالب گاوس، دفتر يادداشت معروفش است كه اثبات قضايا و مسائل رياضی را در آن می­ نوشت و گاهی هم به زبان رمز، چيزهايی در آن می­ نوشت. آن دفتر پنجاه سال بعد از مرگ گاوس منتشر شد.
او در يكی از نامه­ هايش نوشته است: می ­دانيد كه من خيلی آهسته می­ نويسم. دليل اصلی­ اش آن است كه هيچ وقت از آنچه گفته ­ام راضی نمی ­شوم مگر اينكه آن را در كمترين تعداد كلمات ممكن گفته باشم. خلاصه نوشتن، بسيار بيشتر از روده ­درازی وقت می ­گيرد.
وی زندگی در حد كمال خويش را در گوتينگن گذراند. كارهای گردآوری شده او مشتمل بر 12 جلد كتاب می­ باشد. سرانجام گاوس در سال 1855 و در سن 78 سالگی بدرود حيات گفت.

 

[ شنبه 19 شهريور 1392برچسب:, ] [ 23:56 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 528

دعا برای دیگران

مردی گرد کعبه طواف می­ کرد و می­ گفت: اللّهم اَصْلِحْ اِخْوانی... الهی! تو برادران مرا نیک گردان و آنان را اصلاح فرما.
به او گفتند: حال که به این مکان شریف رسیده ­ای، چرا خود را دعا نمی­ کنی؟
گفت: مرا یارانی است. اگر ایشان را در صلاح یابم، من به صلاح ایشان اصلاح شوم و اگر به فسادشان یابم، من به فساد ایشان مفسد شوم.

[ شنبه 18 شهريور 1392برچسب:, ] [ 23:54 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 527

مادر

پدر گفت: مادرت به آسمانها رفته. عمه گفت: مادرت به یک سفر دور و دراز رفته. خاله گفت: مادرت آن ستاره پرنور کنار ماه است. دختربچه گفت: مادرم زیر خاک رفته است. عمه گفت: آفرین، چه بچه واقع­ بینی، چقدر سریع با مسئله کنار آمد.
دختربچه از فردای آن دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار می­ کرد او را سر قبر مادرش ببرد. آنجا ابتدا خاک گور را صاف می­ کرد، بعد آن را آب پاشی می­ کرد و کمی با مادرش حرف می­زد. هفته سوم، وقتی آب را روی قبر مادرش می­ ریخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم سبز نمی­ شود؟

 

[ شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, ] [ 23:53 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 526

تبعیض بجا

آورده­ اند که استاد، در کلاس درس نسبت به ابوعلی سینا علاقه وافری نشان داده و وی را بر دیگران ترجیج می­ داد. پدر یکی از همکلاسی­ های بوعلی به این روش اعتراض کرد و از استاد خرده گرفت. وی متوقع بود استاد نسبت به فرزند او نیز چنین لطف و مرحمتی را ابراز کند، که استاد این کار را نمی­ کرد.
روزی پدر آن هم­ شاگردی بوعلی، سر کلاس درس حاضر بود و برای چندمین بار استاد را مورد بازخواست قرار داد. معلم برای اینکه کار را فیصله دهد و لیاقت بوعلی را ثابت کند، بوعلی و آن همکلاسی را از کلاس درس خارج کرد و در غیاب آنها یک لوح زیر تشکچه بوعلی و یک آجر بزرگ به زیر تشکچه فرزند آن معترض گذاشت. سپس آنان را دعوت کرد، تا به کلاس بیایند و در جای خود بنشینند.
بوعلی سینا وقتی روی تشکچه نشست بالا و پایین را نگاه کرد، ولی فرزند آن مرد هیچ تغییری را حس نکرد. استاد از بوعلی سوال کرد، چه تغییری در کلاس رخ داده است؟ بوعلی گفت: یا زمین کمی بالا رفته یا سقف کمی پایین آمده است.
استاد از دیگری پرسید؟ او گفت: بوعلی حرف پوچ و یاوه می­ گوید، نه زمین بالا رفته و نه سقف پایین آمده. استاد به مرد معترض گفت: این است تفاوت این طلبه­ ها.

 

[ شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, ] [ 23:52 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 525

ثمره امانتداری
 

در شهر مكه، جوانی فقیر می­ زیست و همسری شایسته داشت. روزی هنگام بازگشت از مسجدالحرام، در راه، كیسه­ ای یافت. چون آن را گشود، دید هزار دینار طلا در آن است. خوشحال نزد همسر آمد و داستان را باز گفت. زنش به او گفت: این لقمه حرام است، باید آن را به همان محل ببری و اعلام كنی، شاید صاحبش پیدا شود.
جوان از خانه بیرون آمد، وقتی به جایی رسید كه كیسه زر را یافته بود، شنید مردی صدا می­زند: چه كسی كیسه­ ای حاوی هزار دینار طلا یافته است؟ جوان پیش رفت و گفت: من آن را یافته ­ام، این كیسه توست، بگیر طلاهایت را.
مرد كیسه را گرفت و شمرد، دید درست است. دوباره پولها را به او بازگرداند و گفت: مال خودت باشد، با من به منزل بیا، با تو كاری دیگر دارم. سپس جوان را به خانه خود برد و نه كیسه دیگر كه در هر كدام هزار دینار زر سرخ بود، به او داد و گفت: همه این پولها از آن توست. جوان شگفت ­زده شد و گفت: مرا مسخره می­ كنی؟
مرد گفت: به خدا سوگند كه تو را مسخره نمی كنم. ماجرا این است كه هنگام شرفیابی به مكه، یكی از عراقیان، این زرها را به من داد و گفت: اینها را با خود به مكه ببر و یك كیسه آن را در رهگذری بینداز. سپس فریاد كن چه كسی آن را یافته است. اگر كسی آمد و گفت من برداشته ­ام، نه كیسه دیگر را نیز به او بده، زیرا چنین كسی امین است. شخص امین، هم خود از این مال می­ خورد و هم به دیگران می ­دهد و صدقه ما نیز، به واسطه صدقه او، مقبول درگاه خداوند می ­افتد. جوان پولها را به خانه آورد و به دلیل امانتداری و صداقت، از ثروتمندان روزگار شد.

[ شنبه 15 شهريور 1392برچسب:, ] [ 23:50 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 524

ذم صانع
 
کسی با حکیمی گفت: چقدر چهره­ ات زشت است.
گفت: نه حُسن صورت تو از فعل تو است، تا به آن ممدوح باشی و نه قبح صورت من از فعل من، تا به آن مذموم باشم، بلکه صنع باری و بنده از آن بری. هر که صنعتی را ذم کند، ذم صانع کرده باشد.

 

[ شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, ] [ 23:48 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 523

غذاخوردن به چه اندازه

اردشير بابكان (مؤسس سلسله پادشاهان ساسانى) از طبيبان عرب پرسيد: روزى بايد چه اندازه غذا خورد؟
طبيب عرب: به اندازه صد درهم (معادل وزن 48 جو) كافى است.
اردشير: اين اندازه چه نيرويى به انسان می دهد؟
طبيب عرب: اين مقدار غذا براى استوارى و حركت و حمل تو كافى است، ولى اگر بيش از اين بخورى تو بايد حمال آن باشى.

 

[ شنبه 13 شهريور 1392برچسب:, ] [ 23:47 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 522

عاشق

شيخ عطار داستان صوفی را ذکر می ­کند که در راهی با دختر پادشاه همسفر بود، باد پرده محمل را کنار زد، او صورت دختر را ديد و عاشق جمال او شد.
دختر که می‌خواست آن صوفی عاشق را امتحان کند گفت:
گر بينی خواهرم را يک زمان / تير مژگانش کند پشتت کمان
صوفی نادان بدان سوی نگريست. دختر گفت: او را از من دور کنيد که او عاشق نيست.
تا کسی در عشق من چون دلنواز / ننگرد هرگز به سوی هيچ باز
قصه ابليس و اين قصه يکيست / می‌ندانم تا که را اينجاش کيست

 

[ شنبه 12 شهريور 1392برچسب:, ] [ 23:46 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 521

جانشین حاتم طائی

چون حاتم طائی فوت کرد، برادر حاتم از مادرش درخواست کرد: حال که حاتم فوت کرده، او بر جای حاتم نشیند و مردم مستحق و بیچاره را روزها از سفره­ خانه، غذا هدیه کند.
مادرش مخالفت کرد و گفت: ای نور چشم من، تو نمی ­توانی جای حاتم را پرکنی، چرا که وقتی حاتم کودک شیرخواری بود و سینه مرا می­ مکید، هرگاه کودکی وارد می ­شد، سینه را رها می ­کرد تا من به آن کودک هم شیر بدهم، اما تو هرگاه مشغول شیر خوردن بودی، اگر کودکی وارد می­ شد دست بر سینه دیگر من می ­نهادی که به آن کودک شیر ندهم.
هر چه مادر با دلیل و برهان خواست فرزندش را از این کار منع کند که جای حاتم ننشیند، برادر حاتم قبول نکرد، بالاخره رفت و جانشین حاتم شد.
درویشی مستمند آن روز هفت بار در جامه ­های مختلف به سفره­ خانه آمد و جیره دریافت کرد، برادر حاتم در آخرین مرحله درویش را به گوشه ­ای کشید و گفت: ای مرد نزد خود نگویی این برادر حاتم است و امروز اولین روزی است که بر جای برادر نشسته و حساب و کتاب دستش نیست، با این بار که غذا گرفتی امروز هفت بار از من جیره دریافت کرده ­ای.
درویش گفت: ای مولای من، من سی سال در حیات برادرت هر روز هفت بار جیره می­ گرفتم، یک دفعه به روی من نیاورد، ولی امروز تو در روز اول مرا رسوا کرده و خطایم را به رخم کشیدی. وقتی این واقعه را برادر حاتم برای مادرش بیان کرد، مادر گفت: گفتم تو نمی ­توانی جانشین حاتم شوی.

[ شنبه 11 شهريور 1392برچسب:, ] [ 23:44 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 520

غنی آباد
 
گروهی از جوانان در فصل سرسبز بهار با اسباب و اثاثیه برای تفریح و غذاخوردن به صحرا رفتند. سفره غذا را در چمن صحرا گستردند و مشغول خوردن ناهار شدند. در این هنگام پیرمردی روستایی از راه رسید. گفتند: خوب است برای سرگرمی و خوشگذرانی کمی او را مسخره کنیم.
یکی گفت: طاعت شما قبول باشد، خبر دارم که این ماه به استقبال رمضان رفته ­ای. دیگری گفت: اگر هم روزه نبودی، نمی ­توانستی با ما روی زمین غذا بخوری، چون اتوی شلوارت خراب می ­شد. خلاصه هر یک با شوخی­ های نیشدار او را آزردند.
وقتی از خنده آرام گرفتند، پیرمرد گفت: اگر شما به روستای من می­ آمدید، بهتر از این پذیرایی می کردم.
جوانان پرسیدند: روستای شما کجاست؟
من صاحب غنی آبادام. اگر بدانید چه جای خوش آب و هوایی است! تا اینجا پنج فرسنگ راه است، بیایید صفا و سرسبزی واقعی را تماشا کنید، هزار میش و گوسفند دارم، در این دهات هیچ کس گاوهای مرا ندارد. بیایید از آن نان­ های شیرمال و ماست ­های بهشتی بخورید، بیایید، میهمان من هستید.
لحن جوانان عوض شد. آهنگ صدا و معنای نگاه ­ها تغییر کرد. گفتند: بفرمایید با ما ناهار بخورید.
پیرمرد غذای مفصلی خورد و گفت: من نمک نشناس نیستم و حق احسان را بی جواب نمی­ گذارم، به جای این طعام چرب که با شما خوردم، نصیحتی پدرانه می­ کنم، بپذیرید که اجر دنیا و آخرت خواهید برد: همه کس را صاحب غنی آباد فرض کنید و با همه مودب باشید، اما من به خدا، جز این لباس ژنده، در این دنیا هیچ ندارم.

 

[ شنبه 10 شهريور 1392برچسب:, ] [ 23:43 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 519

عاقل حقیقی
 

نقل است که امام صادق علیه السلام از ابوحنیفه پرسید که: عاقل کیست؟
گفت: آنکه تمیز کند میان خیر و شر.
امام گفتند: بهایم(جمع بهیمه. چهارپایان مثل اسب و شتر و گاو و غیره) نیز تمیز توانند کرد، میان آنکه او را بزنند و آنکه او را علف دهند!
ابوحنیفه گفت: نزد شما عاقل کیست؟
گفت: آنکه تمیز کند میان دو خیر و شر، تا از دو خیر، خیر الخیرین را اختیار کند و از دو شر، خیر الشرین را برگزیند

 

[ شنبه 9 شهريور 1392برچسب:, ] [ 23:42 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 518

جوان امانتدار
 
در زمان حکومت عبدالملک مروان، مرد تاجری بود که همگان وی را به امانت و درستکاری می شناختند. او در بازار دمشق چنان مورد اعتبار مردم بود که بازرگانان، کالاهای خود را برای فروش نزد وی، به امانت می­ گذاشتند تا به هر قیمتی که صلاح می­ داند، بفروشد. از قضا، تاجر در یکی از معاملاتش، از مسیر امانت منحرف گردید، مرتکب خیانت شد و شخصیت و اعتبارش در بین مردم متزلزل گشت. رفته رفته کسب و کارش از هم پاشید و طلبکاران، در فشارش گذاشتند.
فرزند بازرگان که جوانی فهمیده و هوشیار بود، از سرگذشت تلخ پدر، درس عبرت گرفت و دریافت که گاه یک خیانت، آبرو و شرف آدمی را بر باد می­دهد و زندگی با عزت را به بدنامی و ذلت تبدیل می­سازد. اما سرانجام رفتار پسندیده جوان، موجب شهرت و عزتش گردید.
در همسایگی آنها افسر ارشدی زندگی می ­کرد که از سوی عبدالملک مامور شد که همراه سربازان به جبهه جنگ روم برود. وی پیش از حرکت، جوان را طلبید و تمام سرمایه نقد خود را که ده هزار دینار سکه طلا بود به او سپرد و گفت: این مال نزد تو امانت باشد، اگر در جبهه زنده ماندم که خود مال را پس می ­گیرم ولی اگر کشته شدم مراقب خانواده ­ام باش، زمانی که دچار تنگی شدند، یک دهم آن را برای خود برداشته و بقیه را در اختیار آنان قرار بده که آبرومندانه زندگی کنند.
افسر در جنگ کشته شد. پدر مرد جوان، یعنی همان تاجر شکست خورده، وقتی از کشته شدن افسر مطلع گشت، به پسر خود گفت: کسی از اموالی که نزد تو است خبر ندارد، مقداری از آن را به من بده، وقتی در کارم گشایشی پیدا شد، به تو باز می­ گردانم. جوان گفت: پدر تو از خیانت به این روزگار سیاه گرفتار شده ­ای. به خدا سوگند اگر اعضای بدنم را تکه تکه کنند، در امانت خیانت نخواهم کرد.
مدتی گذشت. خانواده افسر مقتول تنگدست شدند. نزد جوان آمده و از وی تقاضای نوشت نامه ­ای برای عبدالملک کردند تا کمکی به آنها بکند. جوان نامه را نوشت، اما جوابی نگرفت چرا که افرادی که کشته می­ شدند نامشان از دفتر بیت ­المال حذف می ­گردید. در این زمان بود که جوان، فرزندان افسر را طلبید و ماجرای وصیت پدرشان را برای آنها بازگو کرد.
فرزندان از شنیدن خبر خشنود شده و گفتند: ما دو برابر وصیت پدر را به شما خواهیم داد. چند روزی از ماجرا گذشت، عبدالملک در تعقیب نامه بازماندگان افسر مقتول، آنان را به دربار فراخواند و از وضع زندگیشان سوال نمود و آنان ماجرا را تعریف کردند. عبدالملک در شگفت ماند، جوان را فرا خواند، از امانتداری ­اش قدردانی کرد و مقام خزانه ­داری کشور را به وی سپرد.

 

[ شنبه 8 شهريور 1392برچسب:, ] [ 23:39 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 517

عیادت مریض
 
مرد كَری بود كه می­ خواست به عيادت همسايه مريضش برود. با خود گفت: من كر هستم، چگونه حرف بيمار را بشنوم و با او سخن بگويم؟ او مريض است و صدايش ضعيف هم هست. وقتی ببينم لبهايش تكان می­ خورد. می­فهمم كه مثل خود من احوالپرسی می كند.
كر در ذهن خود، يك گفتگو آماده كرد. اينگونه: من می­ گويم: حالت چطور است؟
او خواهد گفت: خوبم، شكر خدا بهترم.
من می گويم: خدا را شكر، چه خورده ­ای؟
او خواهد گفت: شوربا، يا سوپ يا دارو.
من می ­گويم: نوش جان باشد. پزشك تو كيست؟
او خواهد گفت: فلان حكيم.
من می­گويم: قدم او مبارك است، همه بيماران را درمان می­ كند. ما او را می­ شناسيم، طبيب توانايی است.
كر پس از اينكه اين پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده كرد، به عيادت همسايه رفت و كنار بستر مريض نشست. پرسيد: حالت چطور است؟
بيمار گفت: از درد می­ ميرم.
كر گفت: خدا را شكر.
مريض بسيار بدحال شد، گفت: اين مرد دشمن من است.
كر گفت: چه می­خوری؟
بيمار گفت: زهر كشنده.
كر گفت: نوش جان باد.
بيمار عصبانی شد.
كر پرسيد: پزشكت كيست؟
بيمار گفت: عزراييل.
كر گفت: قدم او مبارك است.
حال بيمار خراب شد.
كر از خانه همسايه بيرون آمد و خوشحال بود كه عيادت خوبی از مريض به عمل آورده است.
بيمار ناله می ­كرد كه اين همسايه دشمن جان من است و دوستی آنها پايان يافت.
بسياری از مردم می ­پندارند خدا را ستايش می­ كنند، اما درواقع گناه می­ كنند. گمان می ­كنند راه درست می­ روند. اما مثل اين كر راه خلاف می ­روند.

[ شنبه 7 شهريور 1392برچسب:, ] [ 23:37 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 516

رضاخان و مستشار
 
آخرین روز مرداد، در مانور ارتش در همدان، رضاخان در حضور ولیعهد و دولتمردان دست به سینه خود، از ژنرال مستشار فرانسوی دانشکده افسری پرسید: این ارتش ما در برابر هجوم قوای بیگانه چقدر مقاومت می ­کند؟
ژنرال فرانسوی فورا جواب داد: دو ساعت قربان.
شاه اَخم­ هایش را درهم کشید.
متملقان دور ژنرال ریختند که چرا به اعلیحضرت چنین جوابی داده است؟
او در پاسخ گفت: این را گفتم تا اعلیحضرت خوشحال شوند، وگرنه دو دقیقه هم نمی ­تواند.

 

[ شنبه 6 شهريور 1392برچسب:, ] [ 23:29 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 515

پدری از عذاب نجات یافت
 
روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در قبرستان بقيع با اصحاب خود در حركت بودند تا به قبرى نزديك شدند. به اصحاب فرمود: سرعت كنيد و هر چه زودتر از اين قبر عبور نماييد، همه با عجله و سرعت گذشتند.
وقت مراجعت باز به همان قبر رسيدند و می خواستند كه با سرعت رد شوند. حضرت فرمود: لازم نيست، عجله نكنيد. عرض كردند: يا رسول الله! وقت رفتن فرموديد عجله كنيم و با سرعت رد شويم ولى الان می فرماييد عجله لازم نيست؟
فرمود: وقت رفتن، ملائكه صاحب قبر را عذاب می ­كردند، درحالى او فرياد میزد و من طاقت شنيدن ناله و ضجه او را نداشتم. ولى الان خدا او را مورد رحمت و مغفرت خود قرار داده و عذاب را از او برطرف كرده است. اصحاب علت را پرسيدند؟
فرمود: اين مرد فاسق بوده و با حال فسق از دنيا رفته است، به اين جهت او را تا حال عذاب می كردند، ولى طفل صغيرى داشت كه او را نزد معلم بردند، او هم (بسم الله) به او تعليم كرد. وقتى آن طفل بسم الله را به زبان جارى نمود، خداوند به ملائكه كه او را عذاب می كردند دستور داد: ديگر او را عذاب نكنيد، زيرا سزاوار نيست شخصى كه فرزندش نام مرا می ­برد عذاب كنم.

 

[ شنبه 5 شهريور 1392برچسب:, ] [ 23:28 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 514

شاعر تازه کار


شاعری تازه كار كه تظاهر به احساس می ­كرد گفت: دلم از آدميان گرفته است.

بهلول گفت: پس برو با همنوعانت بشين.


 

 

[ شنبه 4 شهريور 1392برچسب:, ] [ 23:26 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 513

این است مردانگی
 
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ می زدند. در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهاى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون می ­آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راه­ ها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.
خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى بود. آنها تا می توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه­ جات در کوله ­بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سرکرده باند به شىء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!
بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمده یا نگهبانان خزانه باخبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه­ اى اتفاق افتاد؟
او که آثار خشم و ناراحتى در چهره ­اش پیدا بود گفت: افسوس که تمام زحمت هاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک ­گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمی ­شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم.
آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون اینکه کسى بویى ببرد دست خالى به خانه ­هاشان بازگشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته­ هایى به چشم می ­خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته­ ها می باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد، خزانه را نبرده است وگرنه الآن خدا می ­داند سلطان با ما چه می کرد.
بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت­ آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود می گفت: عجب! این چگونه دزدى است؟ براى دزدى آمده و با آنکه می توانسته همه چیز را ببرد، ولى چیزى نبرده است؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده باید ریشه­ یابى کنم و ته و توى قضیه را درآورم.
در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او می تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم. این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت: سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه می گوید.
آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند. سلطان که باور نمی کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده؟ گفت: آرى. سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با اینکه می توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
گفت: چون نمک شما را چشیدم و نمک ­گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت. سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت: حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى، و حکم خزانه­ دارى را براى او صادر کرد.
آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود، سلسله صفاریان را تاسیس نمود. یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه‌آباد واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده‌های شهر گندی شاپور نیز دیده می‌شود.

 

[ شنبه 3 شهريور 1392برچسب:, ] [ 23:25 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 512

شادی برای مرگ

روزی یک مرد ثروتمند از یک استاد خواست تا جمله ­ای برایش بنویسد که هم او و هم نسل بعد از او را شادمان سازد. استاد کاغذی در دست گرفت و چنین نوشت: پدربزرگ مرد، پدر می ­میرد. پسر می میرد. نوه هم می ­میرد! مرد ثروتمند با عصبانیت گفت: من از تو یک نوشته شادی بخش خواستم، اینکه تو نوشته­ ای همه عمر همه خاندان را غمگین می­ سازد!
استاد پاسخ داد: اگر پسرت قبل از تو بمیرد تو برای همیشه غمگین خواهی زیست. اگر نوه ­ات قبل از تو و پسرت بمیرد، تو و پسرت همیشه غمزده خواهید بود. اما اگر به ترتیبی که من نوشته ­ام یعنی همان ترتیب طبیعی بمیرید، همه زندگی شادمانه ­ای خواهید داشت. من شادمانه ­ترین جمله را برای تو و خاندانت نوشتم.

[ شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, ] [ 23:23 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 511

اثر سوره توحید
 
نقل است که بشر حافی بر گورستان گذر کرد. گفت همه اهل گورستان را دیدم بر سر کوه آمده، و شغبی (فتنه­ ای) در ایشان افتاده و با یکدگر منازعه می­ کردند، چنانکه کسی قسمت کند چیزی.
گفتم: بار خدایا! مرا شناسا گردان تا این چه حال است؟
مرا گفتند: آنجا برو و بپرس.
رفتم و پرسیدم.
گفتند یک هفته است مردی از مردان دین بر ما گذر کرد و سه بار (قل هو الله احد) برخواند و ثواب به ما داد. یک هفته است تا ما ثواب آن را قسمت می ­کنیم، هنوز فارغ نگشته­ایم.


 

[ شنبه 1 شهريور 1392برچسب:, ] [ 23:22 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]