اسلایدر

داستان شماره 660

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 660

داستان حضرت عیسی و مریم -(  قسمت اول )


در یکی از روزها که مریم طبق عادت همیشگی در اتاق خود به نماز و عبادت پروردگار مشغول بود، ناگهان احساس نگرانی‌ کرد و هراسی در دلش افتاد که قبلا سابقه نداشت‌: در مقابل او فرشته‌ای آسمانی ظاهر شده بود و برای این‌ که مریم با او انس‌ گیرد و از او فرار نکند، به قیافه‌ی بشری ‌کامل درآمده بود. مریم تصمیم ‌گرفت ‌که بگریزد و به خداوند پناه برد زیرا گمان می‌کرد کـه او انسانی تجاوزکار، ‌گناهکار، فاجر و اهل شر است و او خود زنی مومن‌، پرهیزکار، پاک و باعفت بود؛ اما آن فرشته آرامش را به او برگرداند و هراسش را تسکین بخشید و با او صحبت‌ کرد و گفت‌: ﴿به درستی ‌که من فرستاده‌ی پروردگار تو هستم و آمده‌ام تا به تو پسری پاکیزه عطا نمایم‌.
ابری از اندوه او را در برگرفت و موجی از ناراحتی و تاسف او را در خود فرو برد، اما هول و شدت و هراس آن وضعیت‌، زبان او را نبست‌، بلکه تمام توان و نیروی او را گرد آورده و او را برانگیخت و او از سکوت بیرون آمد و به سخن در آمد و گفت‌: ﴿چگونه من پسردار می‌شوم در حالی‌که هیچ بشری به من دست نزده است و اهل فحشا نیز نبوده‌ام.
فرشته‌، در جواب ‌گفت‌: ﴿همان‌گونه است و پروردگارت ‌گفته است‌ که‌: این‌کار بر من آسان است و تا این‌که او را نشانه‌ای برای مردم و رحمتی از سوی خود قرار دهیـم و این امری قطعی و تغییرناپذیر است﴾ و سپس از آن‌جا رفت و از نظر پنهان ‌گشت‌.
ریم، مات و مبهوت نشست و در مورد آن‌چه ‌که شنیده بود، به فکر فرو رفت و ترس و هراس و وحشتی در درون خود احساس‌ کرد و بدون شک او سخنان مردم را درباره‌ی دختر باکره‌ای ‌که بدون شوهر حامله شده و فرزندی به دنیا آورده است‌، در ذهن مرور می‌کرد و این افکـار او را وحشت زده و نگران می‌کرد؛ چرا که در ادامه‌ی این افکار، بدگمانی‌ها و تردیدهایی را پیش‌بینی می‌کرد که به سبب این مساله درباره‌ی خودش به درون مردم راه خواهد یافت و از این‌رو به گوشه‌گیری و دور شدن از مردم تمایل پیدا کرد، اندوه او را فرا گرفت و ترس بر او چیره ‌گشت و همواره در فکر این راز وحشتناک و نطفه‌ای‌ که در رحمش منعقد می‌شد، بود.
ماه‌ها گذشت و او همچنان از آزارهای شدید روحی و فکری رنج می‌برد و غم و اندوه او بیشتر می‌شد و افکار و وسوسه‌های‌ گوناگون ذهن او را به خود مشغول ‌کرده بود و بیشتر اوقات با حالتی افسرده تنها در گوشه‌ای می‌نشست به زندگی دلخوشی‌ای نداشت و هیچ نوع خوردنی و آشامیدنی برای او گوارا نبود و بیشتر اوقات حالتی پریشان و آشفته داشت‌، به هیچ سخنی ‌گوش نمی‌داد و به هیچ امری توجه نمی‌کرد.
این دختر، با کوله‌باری از غم و اندوه در زادگاه و محل رشدش در شهر ناصره در خانه‌ای ییلاقی و ساده و بدون پیرایه به‌سر می‌برد و آن خانه را سپری قرار داده بود که او را از چشـم مردم پوشیده و از انظار رقیبان پنهان نگه دارد. او به بهانه‌ی درد و خستگی‌، از اختلاط با قوم و رفت و آمد با عشیره و خویبشانش دوری می‌جست‌، زبرا می‌ترسید که راز نهانش برملا شود و امر پوشیده‌اش آشکار گردد و نام او بر سر زبان‌ها بیفتد و مردم در مورد او حرف و حدیث‌ها بگویند و هرچه روزها سپری می‌شدند، پریشانیـش بیشتر و غم و اندوهش زیادتر می‌شد، زیرا چیزی ‌که از آن می‌ترسید و می‌کوشید آن را پنهان نگه دارد، به زودی آشکار می‌گشت و در میان مردم شایع می‌شد.
روردگارا! رحم‌کن‌! این چه سرنوشتی بود که برای او رقم می‌خورد و شب‌ها چه چیزی را برای او در دل خود پنهان ‌کرده بودند؟‌! او از خانواده‌ای ریشه‌دار بود که اصل آن ثابت و فرعش در آسمان بود؛ ‌پدرش مرد بدکار و مادرش اهل فحشا نبود، اکنون‌، با همه‌ی این‌ها، مردم درباره‌ی او چه خواهند گفت‌؟ و او باید با چه وسیله‌ای در مقابل تیر تهمت‌هایی‌که او را هدف می‌گرفتند، از خود دفاع می‌کرد؟ در حقیقت‌، این موضوع‌، امری بود که لرزه بر اندام‌ها می‌انداخت و کودکان از هول و هراس آن پیر می‌شدند. آیا مردم ‌گمان نمی‌کردند که او چیزی را از دست داده است‌ که برای یک دختر،‌ گران‌بهاترین چیز مورد توجه و حفاظت است و آیا نمی‌گفتند که‌: او شرف وکرامت و آبروی خانواده را پایمال و لکه‌دار کرده و مایه‌ی رسوایی و تنزل مقام بلند آن‌ها گشته است و بینی آن‌ها را بر خاک مذلت نشانده است‌؟‌! به راستی‌که این مساله‌ای بسیار بزرگ و ناگوار بود و تمام این حرف و حدیث‌ها در حالی بود که از او تاوانی سر نزده و مرتکب‌ گناهی نشده بود و از آن‌چه بر سر زبان مردم جاری می‌شد، بری بود و با آن‌چه ‌که در ذهن و خاطر مردم در مورد او می‌گذشت‌، بسیار فاصله داشت‌.
آیا در این تنگنا و ناراحتی‌، ‌کاری از دست او ساخته بود جز این‌که تسلیم قضای الهی‌ گردد و منتظر سرنوشت و بازی‌های پنهان روزگار بماند؟
بدون شک‌، عادت او به عبادت پروردگار و پرهیزکاریـش‌، مقداری از رنج‌های او می‌کاست و راه‌ گشایشی برای تنگنای او و مایه‌ی سکون و آرامش روان هراسان او بود؛ مگر آن فرشته به او نگفته بود که نوزادش در گهواره با مردم سخن خواهدگفت‌؟ آیا آن برای رد نیرنگ و سخنان نابه‌جای مردم‌ کافی نبود و برهانی بسیار آشکار بر برائت و پاکی او ارائه نمی‌کرد؟ این مساله‌، به او تسلای خاطر می‌داد و تنها امید و آرزوئی بود که راه خلاص و نجات خود را از آن انتظار می‌‌کشید.
زمان وضع حمل نزدیک شد و او درد زایمان را احساس ‌کرد؛ از این‌رو، از شهر خارج شد و درد زایمان او را به سمت تنه‌ی نخلی خشکیده ‌کشاند؛ او تک وتنها و بدون یار و یاوری بود که به او کمک‌کند و دردهایش را تخفیف بخشد و او را معالجه نماید؛ در آن مکان‌، آن مادر دوشیزه‌، رنج‌های زایمان را تحمل‌ کرد و در فضایی باز و وسیـع نوزادش به دنیا آمد.
تنهایی او را آزار می‌داد و با دیدن ثمره‌ی زندگیش دلش می‌سوخت‌. او با حسرت و اندوه نگاهی به طفل انداخت و آرزو کرد که قبر او را در خود جای می‌داد و قبل از این‌که تبدیل به مادری بدون شوهر گردد، از دنیا می‌رفت‌؛ پس‌ گفت‌: ﴿ ‌ای‌کاش قبل از این مرده بودم و به طور کلی فراموش شده بودم‌.
او در آن وضع و حال نمی‌دانست‌ که چه‌‌کار کند،‌ کاملاً گیج و سرگردان شده بود، حزن و اندوهش بیشتر شده و دیگ خشمش به جوش آمده بود و با حالتی ناشی از خشم و رنجش در گوشه‌ای نشست‌، اما طولی نکشید که صدایی در گوشش طنین‌انداز شد وترس و هراسش را پراکنده و اشک‌هایش را خشک‌ کرد و در زیر پایش ندا داد: ﴿‌که اندوه مخور، پروردگارت در زیر پایت چشمه‌ای جاری ساخته است‌ که آبش در این سرزمین خشک روان می‌گردد ﴿ ‌و تنه‌ی درخت خرما را به سمت خود بکش‌، خرمایی تر وتازه بر تو فرو می‌افتد﴾ و از آن بخور تا بخشی از توان بدنیت را که از دست داده‌ای‌، به تو بازگرداند و از تولد این بچه شادمان باش -‌که مایه‌ی چشـم‌ ‌روشنی توست - و از این‌که می‌بینی ‌که خداوند با قدرت خود تنه‌ی خشکیده‌ی درخت خرما را سبز می‌کند، اطمینان و آرامش قلبی پیدا کن و از این‌که خداوند به تو هدیه داده و در این بیابان برهوت برایت آب جاری ساخته‌، خرسند باش‌.
بدون شک‌، آن معجزه‌، قوی‌ترین دلیل بر برائت او و روشن‌ترین برهان بر پاکی او بود و بهترین نشانه برای رد تهمت تهمت‌زنندگان و عیب عیب‌گویان بود، اما آن‌، تنها در محل زایمان‌، تهمت را دفع و حجت را برای حجت‌خواهان ارائه می‌کرد و او می‌خواست جوابی برای سرزنش‌کنندگان و عیب‌گویانی ‌که در قریه‌اش به استقبال او می‌آیند و به او زخم زبان می‌زنند، داشته باشد و به همین دلیل‌، ترس و هراسش‌، از بین نرفت و ابر غم و اندوه از بالای سر او پراکنده نشد. گویی‌ که خداوند دلیل سرگشتگی و حیرت مریم را به اطلاع نـوزاد کوچکش رسانده و او را از نگرانی مادرش آگاه ‌کرده بود، این بود کـه وی سخن‌ گفتن برای تبرئه‌ی مادرش را از دوش مادر برداشت و جواب دادن به سوالات مردم از مادرش را به عهده ‌گرفت و گفت‌: ﴿‌پس اگر از افراد بشر کسی را دیدی‌، بگو که‌: من برای خداوند بخشنده نذر کرده‌ام ‌که روزه‌ی (‌سکوت‌) بگیرم‌، پس امروز با هیچ انسانی صحبت نمی‌کنم‌﴾‌
مریم‌، آرام ‌گرفت و هوش و حواسش بازگشت و جانی تازه ‌گرفت و به سمت شهر به راه افتاد و در حالی‌که نوزادش را حمل می‌کرد، او را میان قومش برد.
قضیه‌ی مریم به زودی منتشر و شایع ‌گشت و خبر او به همه‌جا رسید و مردم در مورد پاکی و عفت او سخن‌ها گفتند و شایعه‌ها بافتند و عده‌ای از آنان شروع‌ کردند و او را مورد سرزنش قرار دادند و به شدت او را نکوهش نمودند و شرافت و بزرگواری خانواده و کرامت دودمانش را به یاد او آوردند و گفتند: ﴿‌به تحقیق ‌کاری بس زشت و ناپسند انجام داده‌ای‌! ای خواهر هارون‌! پدرت مرد تبهکار و هرزه‌ای نبود و مادرت نیز فاحشه نبود﴾‌
لب‌هایش از هـم باز نشد و شرم و حیا زبانش را بند آورد، از سـخن‌ گفتن سرباز زد و سکوت اختیار کرد و گفت‌: من برای خداوند بخشنده نذر کرده‌ام ‌که روزه‌ی سکوت بگیرم و کلمه‌ای سخن نخواهـم ‌گفت و سوالی را جواب نخواهم داد و شما اگر که می‌خواهید بر حقیقت و اصل موضوع آگاه شوید، با این سخن بگویید و به نوزادش اشاره ‌کرد؛ مردم از عمل او شگفت زده شدند و اشاره‌اش را به استهزا گرفتند و گفتند: ﴿‌چگونه با بچه‌ی شیرخواره‌ای صحبت‌ کنیـم که در گهواره است‌﴾
امـا خداوند زبان آن نوزاد کوچک را گشود و از حلقی‌ که هنوز کامل نشده بود، صدا بیرون آمد و دهانی ‌که هنوز پستان مادر را هم نمی‌شناخت‌، به حرکت در آمد و با وضوح تمام‌، مردم را مورد خطاب قرار داد، اما در مورد سرزنش مردم از مادرش سخنی به میان نیاورد و در مورد تهمت‌هایی‌که به آن زن پاکدامن وارد می‌کردند، با آنان مجادله ننمود، بلکه ‌گفت‌: ﴿‌به راستی‌ که من بنده‌ی خـدا هستم و خداوند به من ‌کتاب عطا کرده و من را پیامبر قرار داده است و هرجا که باشـم من را اهل برکت قرار داده و به من توصیه فرموده است تا زمانی که زنده هستم بر ادای نماز و زکات پایدار باشم و با مادرم به نیکی رفتار نمایم و خداوند من را گردنکش و بدبخت قرار نداده است و سلام خداوند بر من است روزی‌ که به دنیا آمدم و روزی ‌که می‌میرم و روزی ‌که زنده می‌شوم‌﴾‌
آیا دیگر نیازی به دلیل برای محو سخنان باطل آن‌ها و آشکار نمودن دروغ آن‌ها دیده می‌شود؟ آیا خداوند با حکمت خود، او را به سخن نـیاورد و وی را برای پیامبری آماده نفرمود در حالی که او هنوز نوزادی در گهواره و طفلی در آغوش مادر بود؟ این‌، نشانه‌ای بر برائت ستم و معجزه‌ای دال بر پاکی او بود، زیرا آن قدرتی‌ که با حکمت‌، نوزادی را در آن سن به سخن درآورد، از آفریدن او بدون پدر نیز ناتوان نیست و نوزاد، با کلمه‌ای از طرف خداوند آفریده شده است و از این‌رو، مردم باید از سرزنش‌ها و نکوهش‌های خود دست بردارند و از سخن‌ گفتن در مورد آبرو و عفت مریم و برافروختن آتش فتنه پیرامون او اجتناب ورزند.
بی‌گمان آن صوت و صدا، آنان را شگفت زده و حیران نمود و آن نشانه‌، زبانشان را بند آورد و آن سخن حکیمانه از جانب طفلی در گهواره در آن قریه‌، دهان به دهان گشت و خبر آن در هر کوی و برزن منتشر شد و سخن مردم در خانه‌ها و زمینه‌ی ‌گفتار در مجالسشان شد و آن نوزاد را بسیار بزرگ و گرامی پنداشتند و گمان بدشان نسبت به مریم تبدیل به یقین در برائت او شد و فهمیدند که آن‌ کودک مانند سایر کودکان قریه نیست‌، بلکه شان و مقامی بسیار بزرگ و مأموریتی بسیار خطیر خواهد داشت‌.
ولی نباید تصور نمود که تمام مردم چنین اعتقادی داشتند، چرا که وحدت نظر و بـاور همه‌ی آنان در یک چیز محال است‌، بلکه عده‌ای از آنان‌، آن سخنان را خـرافـه‌ای بیش نمی‌دانستند و گمان می‌کردند که آن سخنان ساخته و پرداخته‌ی خانواده و خوبشان مریم است تا به وسیله‌ی آن مریم را بری از گناه اعلام ‌کنند و عمل نادرستش را بپوشانند و دهن بدگویانی را که سخنانشان چون شراره‌ی آتش زبانه می‌کشید و باعث اذیت آنـان مـی‌شد، ببندند و بدون شک تعداد این افرادی ‌که ‌گوششان به آن حجت بدهکار نبود و آن برهان آشکار شک و تردیدشان را از بین نبرد، کم بودند و آنان افرادی نادان بودند، چنان که به سخن حق‌ گوش نمی‌دادند و آن حجت آشکار، مرض شک و وسواس آنان را درمان نمی‌کرد و عقل‌های آنان قادر به درک این حقیقت نبود که خداوندی ‌که زمین و آسمان را با قدرت خود آفریده و نگه داشته است و ملکوت آن‌ها را در دستان قدرت خود دارد، قادر است‌ که انسانی را فقط با کلمه‌ای از سوی خود بیافریند و آن پروردگاری ‌که هرگاه چیزی را اراده ‌کند فقط به آن می‌گوید: به وجود آی و آن چیز به وجود می‌آید، می‌تواند روشی مخالف آن‌چـه راکـه مردم به آن عادت‌ کرده و به خوبی شناخته‌اند، در پیش‌ گیرد.
و مردمی‌ که این‌گونه باشند، باید دور رانده شوند و به طریق اولی نباید برای سخن و نظر آنان قدر و ارزشی قائل شد و شاید کینه‌ای در سینه و غل و غشی در درون آن‌ها وجود داشت که چشم بصیرت آنان را کور کرده و بر دل‌هایشان مهر نهاده بود و به همین علت بود که مریم به این‌گروه اندک ستم‌کار و جماعت لجوج و خودپسند توجهی نکرد و در شهـر ناصره اقامت گزید و آرام و خرسند و مطمئن، به تربیت و پرورش نوزادش همت‌ گماشت‌، زیرا می‌دانست که خداوند فرزندش را تحت رعایت خود می‌گیرد و با عنایت خود از او محافظت خواهد کرد تا این‌که ‌رسالتش‌ را به‌ انجام ‌رساند‌.

[ یک شنبه 30 دی 1392برچسب:, ] [ 22:33 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 659

داستان حضرت محمد(ص) * قسمت پنجم*


دعوت پادشاهان به اسلام

با قرار داد صلح حدیبیه مسلمانان تا حدودی به آرامش نسبی دست یافتند بنابراین پیامبر فرصت کرد تا برای سران کشورها نامه بنویسید وآنها را به اسلام دعوت کند.اکنون 185 نامه از پیامبر به سران برخی از کشورها موجود است که نشان از منطقی بودن روش پیامبر است.این نامه ها برای سران بسیاری از کشورها از جمله قیصر روم،خسرو پرویز پادشاه ایران ،نجاشی پادشاه حبشه و... نوشته شده است.

بقيه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ یک شنبه 29 دی 1392برچسب:, ] [ 22:17 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 658

داستان حضرت محمد( ص ) * قسمت چهارم *
جنگ بنی نضیر

در مدینه سه گروه از یهودیان به نامهای بنی نضیر،بنی قریظه وبنی قینقاع زندگی می کردند که پیامبر با آنها پیمان عدم تعرض بست ولی آنها در هرزمانی که به دست می آوردند دست به پیمان شکنی می کردند.یک روز که پیامبر برای کاری به سراغ قوم بنی نضیر رفته بود آنها تصمیم گرفتند که پیامبر را به قتل برسانند که رسول خدا از طریق وحی از این توطئه آگاه شد وفورا به مدینه بازگشت ودستور آماده باش را صادر کرد.به دستور پیامبر کعب اشرف بزرگ آنها با نقشه ای به قتل رسید وزمانیکه یهودیان از این خبر ونیز قصد پیامبر برای جنگ مطلع شدند به داخل قلعه های محکم خود رفتند.

بقيه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ یک شنبه 28 دی 1392برچسب:, ] [ 19:37 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 657

داستان حضرت محمد(ص) * قسمت سوم *

اعلامیه قریش ومحاصره اقتصادی

وقتیکه قریش از کشتن پیامبر ناامید شدند تصمیم به نوشتن عهدنامه ای میان خود گرفتند تا آنرا در کعبه نصب کنند وتا دم مرگ به آن عمل نمایند.مفاد عهدنامه شامل موارد زیادی از جمله قطع خرید وفروش،قطع رابطه خانوادگی وزناشویی با مسلمین وحمایت از مخالفان محمد(ص) در تمامی زمینه ها بود.متن این پیمان به امضای قریش رسید.

بقيه در ادامه مطلب
 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 27 دی 1392برچسب:, ] [ 19:30 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 656

داستان حضرت محمد( ص ) * قسمت دوم *


آغاز بعثت
رسول خدا هرسا ل مدتی در کوه حراء به تنهایی مشغول عبادت می شد وخوابهای صادقانه می دید ودر دره های مکه بر هر سنگ ودرختی که گذر می کرد صدای السلام علیک یا رسول ا... می شنید.

ایشان درچهل سالگی ودر روز 27 رجب در حالیکه در داخل غار مشغول عبادت بود با صدایی مواجه شد که به او گفت:اقرا،بخوان.این صدا ،صدای جبرئیل بود.از آنجائیکه او بی سواد بود گفت که نمیتوانم بخوانم اما جبرئیل دوباره از او این درخواست را تکرار کرد واین عمل تا 3 بار ادامه یافت.پیامبر بعد از نزول وحی به خانه رفت واز همسرش خواست تا او را بپوشاند.

ایشان در حالیکه در بستر بود آیات آغازین سوره مدثر بر او نازل شد:

بقيه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ یک شنبه 26 دی 1392برچسب:, ] [ 19:21 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 655

داستان حضرت محمد(ص)-* قسمت اول*


شناسنامه حضرت محمد(ص)

پیامبر اسلام حضرت محمد(ص) برترین پیامبران ورسولان وخاتم آنهاست وپس از او پیامبری نخواهد آمد.نام مبارکش چهار بار در قرآن آمده ونام دیگر ایشان احمد است که یکبار در قرآن آمده است.
ولی القاب آن حضرت به عنوان نبی-رسول-بشیر-نذیر-خاتم النبیین-الفاتح-نبی الرحمه-نبی التوبه-نبی الملحمه-رسول ا...-الماحی-العاقب-المقفی-المصطفی-النبی الامی-طه ویس و... ده ها بار در قرآن ذکر شده است.
ایشان فرزند عبدا... بی عبد المطلب است ومادرش نیز آمنه بنت وهب می باشد.تولد ایشان در در عام الفیل وسال 570 میلادی و ماه ربیع الاول می باشد.آن حضرت دارای همسران متعدد بود ولی برترین آنها خدیجه بود که بنا بر مشهور از او دارای شش فرزند گردید  وهمه نیز به جز حضرت زهرا(س)در عصر خودش از دنیا رفتند.

بقيه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ یک شنبه 25 دی 1392برچسب:, ] [ 18:36 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 654

داستان زندگی حضرت طالوت (ع)

رمز شكست بنی اسرائیل
صندوق عهد یا تابوت- صندوق عهد حاوی الواحی بود كه متعلق به موسی و برادرش هارون علیهماالسلام بود. این صندوق از جانب خداوند بر آنان نازل شده بود و بر دوش فرشتگان حمل می شد.(بقره/248)- عهد نعمتی از نعمتهای خدا در بین بنی اسرائیل بود، این صندوق همیشه همراه بنی اسرائیل بود و به آنها قوت قلب و ثبات قدم می داد و آثار عجیبی به همراه داشت. هرگاه بنی اسرائیل می خواستند با دشمن خود به جنگ بپردازند و یا در صحنه نبرد حاضر شوند، این صندوق را پیشاپیش لشكر و در صفوف مقدم قرار می دادند و در این حال قلب آنها از دلهره و اضطراب آسوده می شد و اطمینان خاطر پیدا می كردند و در عوض در میان دشمنانشان ترس و اضطراب ایجاد می كرد، زیرا خداوند این رمز عجیب و امتیاز استثنایی را در نهاد آن قرار داده بود.

آنگاه كه بنی اسرائیل از شریعت خود منحرف شدند و اخلاق و رفتار خویش را تغییر دادند، بر اثر گیر و دارهایی تابوت عهد را ازدست دادند. با از دست رفتن این صندوق شیرازه اتحاد و وحدت بنی اسرائیل از هم پاشید و دچار ذلت شدند و چشمهای خود را بر شوكت و عزت پیشین خود بستند.

روزگاری دراز به همین وضع بسربردند، تا زمان سموئیل یكی از پیامبران بنی اسرائیل فرا رسید، عده ای از بنی اسرائیل پیش وی شتافتند و به او متوسل شدند تا او بنی اسرائیل را از بدبختی و ذلت نجات دهند. آنها از سموئیل خواهش كردند كه بزرگ و پادشاهی برایشان انتخاب كند كه این عده تحت لوای او درآیند و ریاست بنی اسرائیل را به او واگذار نمایند، شاید بدینوسیله بر دشمن ظفر یابند و نصرت الهی نصیبشان گردد.

بقيه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ یک شنبه 24 دی 1392برچسب:, ] [ 18:30 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 653

داستان حضرت موسي(ع) * قسمت چهارم*

پيشنهاد بت سازي به موسي
پس از آنكه موسي ويارانش از درياعبور كرده وبسمت بيت المقدس در حركت بودند قومي را ديدند كه با خضوع مشغول پرستيدن بتها بودند.جاهلان بني اسرائيل با ديدن اين منظره از موسي خواستند تا براي آنها نيز معبودي قرار دهد.اما موسي آنها را سرزنش كرد وگفت كه سرانجام آنها چيزي جز هلاكت نيست.

 الطاف الهي
بني اسرائيل در مسير خود به سمت بيت المقدس به صحراي خشك وبي آب وعلفي رسيدند واز موسي تقاضاي آب نمودند.به دستور خداوند موسي عصاي خود را به زمين زد و12 چشمه(به تعداد قبائل بني اسرائيل)جوشيدن گرفت وهر قبيله اي آب مخصوص خود را نوشيد.آنها در ادامه مسير به صحراي شبه جزيره سينا رسيدند واز فرط گرما به موسي شكايت نمودند.با درخواست موسي خداوند تكه اي ابر برآنان فرستاد.در ادامه چون غذاي آنها تمام شده بود موسي مجددا از خداوند درخواست غذا كرد كه خداوند من وسلوي برايشان فرستاد.اما بهانه گيريهاي آنان تمامي نداشت وآنها براي به دست آوردن غذاهاي رنگارنگ به شهر رفتند.
خودداري بني اسرائيل از رفتن به فلسطين
خداوند به موسي دستور داد تا بني اسرائيل را به سرزمين مقدس فلسطين برده وساكن كند.موسي قبل از رفتن چند نفر را فرستاد تا گزارشي از آنجا بياورند.آنها پس از بازگشت به موسي گفتند كه آنها افرادي بلند قامت ونيرومندو سركشند.بني اسرائيل از اين سخنان ترسيده واز رفتن به شهر ممانعت نمودند.اما دونفر از مردان باايمان قوم آنها را به رفتن تشويق نمودند.اما در نهايت از رفتن خودداري نمودند وخداوند نيز تا 40 سال آنهارا به حبس در صحراي سينا محكوم نمود وبعد از اين مدت خداوند توبه آنها را قبول نمود.

 رفتن موسي به كوه طور
موسي تا آن زمان پيرو آئين ابراهيم بود بنابراين موسي از خدا درخواست كتاب جديد كرد وبه دستور خدا 30روزبه كوه طور براي تهجد وروزه داري رفت.او قبل از آنكه از نزد قومش خارج شود به آنها سفارش كرد كه من تا 30 روز براي عبادت ميروم وبرادرم هارون را نزد شما ميگذارم.
بعد از 30 روز عبادت خداوند به او دستور داد تا 10 روز ديگرنيز در آنجا بماند .بعد از اين مدت خدا با او سخن گفت وموسي به درجه برتري بر تمامي انسانها رسيد.در اين هنگام از شوق خود از خدا خواست تا خود را به او نشان دهد.اما خداوند به او گفت كه توهرگز مرا نخواهي ديد.خداوند براي اينكه به او ثابت كند توانايي ديدنش را ندارد خود را بر كوهي متجلي نمود وكوه از هم متلاشي وبا خاك يكسان شد.موسي از ديدن اين صحنه بيهوش شد وبه زمين افتاد.
بعد از به هوش آمدن خداوند احكام خود را در قالب صفحاتي از تورات به او داد واو را روانه قومش كرد تا به هدايت وارشاد آنها بپردازد.

گوساله پرستي بني اسرائيل
چون غيبت موسي 10روز بيشتر از آنچه گفته بود طول كشيده بود سامري از اين غيبت وجهل ديگران استفاده نمود واز زرو زيور زنان قالب گوساله اي را ريخت وجوري درست كرد كه با وزيدن باد صدايي از گوساله خارج ميشد.سپس به موسي نسبت دروغ داد وگفت كه او ديگر بازنميگردد.بنابراين اكثر آنها را به آئين گوساله پرستي درآورد!نصيحتهاي هارون نيز سودي به حال آنها نبخشيد وحتي نزديك بود كه در اين را كشته شود.موسي كه از طريق وحي به عمل قومش پي برده بود با ناراحتي نزد آنان آمد وبا آنان به مشاجره پرداخت.اما آنها سامري را مقصر اصلي معرفي نمودند .در اين هنگام موسي با برادرش هارون گلاويز شد واو را سرزنش كرد وهارون در جواب گفت :اي برادر من براي پرهيز از اختلاف و دودستگي با آنها مبارزه نكردم تا بعدا مرا بازخواست نكني.موسي سامري را نيز به شدت سرزنش كرد وسامري در جواب گفت كه آئين بت پرستي براي من جالبتر بود!

 سرنوشت دردناك سامري
در اين هنگام موسي سامري را از نزد خود راند وبه او گفت خداوند طوري كيفرت خواهد نمود كه هركس به تو نزديك شود پيوسته به او بگويي كه با من تماس نگيرونزديك نشو و...
سپس موسي گوساله را سوزاند وآنرا در دريا افكند.موسي سامري را از جامعه طرد كرد وقومش را از شر او نجات داد.قومش نيز پشيمان شده ونزدخدا توبه نمودند.

قرار گرفتن كوه بر بالاي سر بني اسرائيل
هنگامي كه موسي از كوه طور بازگشت وتورات را با خود آورد به قومش گفت كتابي آورده ام كه حاوي دستورهاي ديني وحلال وحرام است ،دستوراتي كه خداوند آنرا برنامه كار شما قرار داده ،آنرا بگيريد وبه دستوراتش عمل نمائيد.
اما بني اسرائيل كه عمل به آنرا دشوار ميدانستند از آن سر باز زده وخداوند نيز فرشتگان را مامور كرد تا سنگ بزرگي از كوه طور را بالاي سرشان قرار دهد كه آنها با ديدن اين منظره با وحشت دست به دامان موسي شده وموسي نيز شرط رفع آنرا عمل به كتاب قرار داد.آنها نيز پذيرفتند وتوبه كردند.

 تقاضاي ديدن خدا
گروهي از بني اسرائيل به نزد موسي آمده وبه موسي گفتند :ما به تو ايمان نمي آوريم مگر خدا را به ما نشان دهي!موسي از اين داستان ناراحت شد وموعضه هايش نيز طبق معمول بي اثر بود.سرانجام موسي مجبور شد 70 نفر از آنان را انتخاب وبه كوه طور ببرد.در اين لحظه صاعقه اي بر كوه خورد كه بر اثر صدا وزلزله وحشتناك آن همه هلاك شدند وموسي بيهوش شد.اين همان تجلي خدا بر كوه طور بود.زمانيكه موسي به هوش آمد به مدح خدا پرداخت واز او درخواست لطف وبخشش نمود.در نهايت هلاك شدگان زنده گشته وبه همراه موسي به طرف مردم رفته وماجرا را تعريف نمودند.

 سرانجام دردناك قارون

قارون پسر عمو يا پسر خاله موسي بود واطلاعات زيادي از تورات داشت.او از همراهان فرعون بود وبعد از نابودي فرعون گنج زيادي در دستش مانده بود.زمانيكه فرمان گرفتن زكات از سوي خدا بر موسي صادر شد موسي نزد قارون رفته واز او درخواست زكات كرد.اما قارون چهره ديانت ظاهري خود را كنار زد وبه مبارزه با موسي وتحريك وتهييج مردم عليه او پرداخت وبه آنها گفت كه موسي قصد خوردن مال واموال همه ما را دارد بنابراين بايد به مبارزه با او بپردازيم.در اينجا قارون نقشه اي شيطاني براي موسي كشيد وآن عمل منافي عفت بود.او از مردم خواست تا زن هرزه اي را بياورند وبا دادن رشوه به او از او بخواهند تا در جمع به موسي تهمت زنا بزند .
روزي قارون تمام مردم را جمع كرد واز موسي خواست تا براي مردم سخنراني كند.زن نيز در جمع بود.موسي پذيرفت وشروع به ارشاد مردم كرد.از جمله سخنانش اين بود كه اگر كسي زنا كرد بايد 100 ضربه شلاق بخورد واگر تهمت زنا زد 80 ضربه و...
ناگهان قارون فرياد زد حتي اگر زنا كار خودت باشي.موسي گفت :حتي اگر خودم باشم.قارون نقشه اش را عملي كرد وزن براي شهادت عليه موسي وارد شد.موسي او را قسم داد وگفت حقيقت را فاش كن.زن به خود لرزيد وتمام ماجرا را براي موسي تعريف نمود.موسي بر زمين افتاد وگريست وخدا را براي اينكه آبرويش را حفظ كرده سجده كرد.خداوند نيز بر قارون غضب كرد وبه موسي گفت :به زمين فرمان بده تا قارون وخانه اش را در خود فرو برد وموسي چنين كرد.زمين دهان باز كرد وقارون ومال واموال فراوانش را در خود فرو برد.

سرگذشت بلعم باعورا
وي در عصر موسي زندگي ميكردواز دانشمندان وعلماي مشهوربني اسرائيل بودوموسي نيز از وجود او به عنوان يك مبلغ بزرگ استفاده ميكرد وبه جايي رسيد كه به اسم اعظم الهي آگاه شده ومستجاب الدعوه شد.
او ابتدا در مسير حق بود طوريكه هيچكس فكر نميكرد روزي منحرف شودولي بر اثر تمايل به فرعون و وعده وعيدهاي او از راه حق منحرف شده وتمامي كمالات خود را از دست داد تا جايي كه در صف گمراهان وپيروان شيطان قرار گرفت.
روزي فرعون از او خواست تا موسي را نفرين نمايد،او نيز سوار الاغ خود شده تا به سوي موسي برود واو را نفرين نمايد.اما الاغ از راه رفتن امتناع نمود.بلعم كه تمرد الاغ را ديد خشمگين شده ضرباتي بر او وارد كرد اما در اين لحظه الاغ به صدا در آمده وبه او گفت:آيا فكر ميكني با زدن من خواهي توانست مرا با خود در نفرين كردن به موسي شريك كني؟بلعم با شنيدن اين حرف بسيار عصباني شد وآنقدر الاغ را زد تا او را كشت ودر اين لحظه اسم اعظم از او گرفته شد.

سرگذشت حضرت هارون(ع)
او از پيامبران بني اسرائيل وبرادر بزرگتر موسي بود كه نامش 20 بار در قرآن آمده است.او همواره يارو ياور موسي بود.او آئين وشريعت موسي را تبليغ ميكرد ودر نبود موسي جانشينش بود.او پس از 126 سال كه از عمرش ميگذشت به اتفاق موسي عازم طور سينا شدند وچون به آنجا رسيدند وفات يافت وموسي او را دفن نمود وسپس به ميان قوم خود رفت وقضيه را به آنها گفت.اما يهود او را به كشتن برادرش متهم كردند.كمي بعد با دعاي موسي فرشتگان تخت حامل جنازه هارون را در ميان آسمان وزمين در معرض ديد همه گذاشتند تا مرگ او را باور كنند.
 منابع قرآني:
اعراف:138-140-161-142-145- 156-155-171-160/بقره:61-54 -63- 56-55 /مائده:20-26/طه:85-97/قصص:76-33-82

[ جمعه 23 دی 1392برچسب:, ] [ 23:28 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 652

داستان حضرت موسي(ع) * قسمت سوم*

معجزات موسي وايمان جادوگران
روز موعود فرا رسيد وجماعت انبوهي به محل نمايش آمدند.در ابتداي كار ساحران با غرور مخصوصي به موسي گفتند:اول توشروع ميكني يا ما شروع كنيم؟موسي در جواب گفت اول شما شروع كنيد.
ساحران طنابها ووسايل جادوگري خود را به زمين انداختند كه به صورت مارهاي بزرگي درآمدند وصحنه وحشتناكي را به وجود آوردند وقسم يادكردند كه ما پيروزيم.تمام فرعونيان غرق در شادي بودند.در اين هنگام موسي كه تك وتنها بود وفقط هارون در كنارش بود ترس خفيفي از شكست در برابر طاغوت در دلش بوجود آمد اما خدا به او وحي كرد كه نترس!قطعا پيروزي با توست.موسي عصاي خود را انداخت كه عصا به اژدهاي بزرگي تبديل شدوبه جان مارهاي مصنوعي افتاد وهمه را در لحظه اي كوتاه بلعيد.همه از ترس پا به فرار گذاشتند وعده اي نيز در زير دست وپا كشته شدند.فرعون از اين ماجرا بسيار تعجب نمود وساحران فهميدند كه اين كار ربطي به جادو ندارد.از اينرو به خاك افتاده وبه موسي وخدايش ايمان آوردند.فرعون با ديدن اين منظره بسيار عصباني شد وبه آنها گفت :قبل از اينكه به شما اذن دهم به او ايمان آورديد؟اكنون دست وپاهاي شما را بر خلاف هم قطع ميكنم.اما ساحران به او گفتند كه ما به موسی وخدايش ايمان آورده ايم وتونیزهركاري ميخواهي بكن.

 پايداري ومقاومت موسي وقومش

پس از ماجراي پيروزي موسي برجادوگران گروههاي زيادي از بني اسرائيل وديگران به او ايمان آوردند وموسي پيروان زيادي پيدا كرد واز اين به بعدبودکه درگيري بني اسرائيل(موسويان)وقبطيان(فرعونيان)شروع شد.
اطرافيان فرعون او را به خاطر آزاد گذاشتن موسي  سرزنش كردند امافرعون  درجواب آنهاگفت كه من پسرانشان را خواهم كشت وزنانشان را به بردگي خواهم گرفت وسپس به عملي كردت تهديدش پرداخت.پيروان موسي شكايت فرعونيان را به نزد موسي بردند وموسي گفت كه از خدا ياري بجوئيد وشكيبا باشيد.فرعون كه دركارش حريف موسي نشد تصميم به قتل او گرفت تا به زعمش از فساد او جلوگيري نمايد.اما يكي از اطرافيانش (مومن آل فرعون)او را از اينكار برحذر داشت وگفت:شايسته نيست كسي را كه ميگويد پروردگار من خداست بكشيد به ويژه كه معجزاتي را نيز دارد.

نفرين موسي وگرفتاري فرعونيان
موسي همواره فرعونيان را به سوي خدا دعوت ميكرد،ولي پندو اندرزش هيچ سودي نداشت وآنها بر ظلم خود افزودند.در نتيجه موسي شكايت آنها را به خدا كرد واز خدا خواست تا اموالشان را نابود وبر قساوت وكينه وعناد آنها بيفزايد وخداوند نيز دعايش را مستجاب نمود وفرعون وقومش را به قحطي وخشكسالي و... كيفر داد.اما اين بلا نيز بر آنها سودي نداشت وآنها همچنان به كارهاي قبلي خود ادامه دادند.در اين هنگام بود كه بلاهاي زيادي به سراغشان آمدمثل طوفان كه مزارعشان را نابود كرد نيز آفتي كه ميوهايشان را خراب وحيواناتشان را اذيت ميكرد.همچنين تعداد بيشماري قورباغه به سراغشان آمد كه زندگي را به كامشان تلخ نمودو...
اما آنها بازهم به سركشي خود ادامه دادند واز اين بلاها عبرت نگرفتند.هربار كه بلايي مي آمد آنها دست به دامان موسي ميشدند تا نزد خدا شفاعتشان كند اما به محض برطرف شدن بلا دوباره به معصيت خود ادامه ميدادند.

 هجرت موسي به فلسطين
موسي وپيروانش از ظلم فرعونيان به ستوه آمده بودند ودر فشار وسختي بودند تا اينكه وحي شد كه مصر را ترك كنند.آنها شبانه بسمت فلسطين حركت كردند وفرعون كه از ماجرا با خبر شده بود سپاه بزرگي را به تعقيب آنها فرستاد.آنها فكر نميكردند كه ديگر رنگ كاخها ومزارع خود را نيز نخواهند ديد.بني اسرائيل كه به ساحل درياي سرخ وكانال سوئز رسيدند متوقف شدند ولشكر فرعون به آنها نزديك ونزديكتر ميشد واين امر به شدت باعث ترس و وحشت بني اسرائيل شده بود.در اين حين اطرافيان به موسي گفتند كه دشمن در پشت سر ودريا در جلو است وما توان مقابله با دشمن را نداريم.موسي به آنها گفت كه خدا با ماست وراه نجات را به ما نشان خواهد داد.

 سرانجام دردناك قوم فرعون

در اين بحران شديد بود كه خداوند به موسي وحي كرد:اي موسي.عصاي خود را به دريا بزن وموسي چنين كرد.ناگهان از وسط دريا زمين خشكي پديدار شد وهمه به سلامت از آن خارج شدند وفرعونيان نيز پشت سر آنها وارد دريا شدند.به محض اينكه آخرين نفر از ياران موسي از دريا خارج شد آب دريا به هم رسید و تمامي فرعونيان را به هلاكت رساند.در اين لحظه بود كه فرعون متوجه اشتباهات خود شد واز خدا طلب كمك كرد وبه او ايمان آورد.اما به او خطاب شد :اكنون ايمان آوردي در حالي كه عمري را كافر وگمراه بودي؟ما بدنت را به ساحل ميفرستيم تا درس عبرتي براي ديگران باشد.

سرگذشت شگفت انگيز حضرت خضر(ع)

او فردي عالم بوده كه هر كجا پا ميگذاشته سرسبز وآباد ميشده براي همين او را خضر ناميده اند.او از نوادگان نوح ميباشد.هنگاميكه فرعون وپيروانش در حال غرق شدن در نيل بودند موسي در ميان قوم خود مشغول سخنراني بود.زمانيكه سخنانش به پايان رسيد ناگهان يك نفر از او پرسيد آيا كسي را ميشناسي كه از تو داناتر باشد.موسي گفت نه.اما خداوند به او وحي كرد من بنده اي را در محل اتصال دو درياي مشرق ومغرب دارم كه از تو داناتر است.موسي عرض كردم چطور ميتوانم او را دريابم؟خداوند فرمود:يك   ماهي   بگير ودر ميان سبد خود بگذار وبه سوي تنگه دو دريابرو.هرجا ماهي را گم كردي او آنجاست.موسي يك ماهي تهيه كرد وبه همراه دوستش يوشع اين نون رهسپار آنجاشد.زمانيكه ايندو به مسير دو دريا رسيدند مشغول استراحت در كنار صخره اي شدند.در اثر نزول باران ماهي جان گرفته وناپديد شد.موسي كه از خواب بيدار شد احساس گرسنگي نموده واز دوستش خواست غذايي را براي خوردن آماده كند.در اين لحظه يوشع به موسي گفت زمانيكه در كنار صخره مشغول استراحت بوديم ماهي فراركرد ومن فراموش كردم ماجرا را تعريف كنم.اما موسي به حقيقت پي برد.آنها به محل گم شدن ماهي برگشتند ودر آنجا خضر را يافتند.موسي از خضر خواست تا همراهش شود تا از علمش بهره برد اما خضر به او گفت كه تو تحمل همراهي مرا نخواهي داشت و...اما موسي قول شكيبايي وعدم مخالفت با او را دادوخضر به اين شرط كه موسي از او سوال نكند او را به همراه خود برد.آنها در كنار ساحل به راه افتادند.در نزديكي آنها يك كشتي در حال حركت بود.آنها وارد كشتي شدند .پس از آنكه كشتي مقداري حركت كرد خضر بصورت پنهاني گوشه اي از كشتي را سوراخ نمودوسپس آنجا را با پارچه وگل محكم نمود تا آب وارد كشتي نشود.موسي با ديدن اين منظره خشمگين شد وبه خضر گفت كار بدي كردي!خضرگفت:آيا نگفتم تو تحمل كارهايم را نخواهي داشت؟موسي متوجه اشتباهش شد وعذرخواهي نمود.آنها از كشتي پياده شدند وبه راه خود ادامه دادند.در مسير راه پسر بچه اي را ديدند كه با دوستان خود مشغول بازي بودخضر با ترفندي او را از دوستانش جدا ودر گوشه اي به قتل رساند.موسي از اين عمل ناراحت شد وبه خاطر كشتن بيگناهي او را سرزنش كرد.اما خضر با لحني منتقدانه به موسي گفت:آيا قبلا به تو تذكر نداده بودم؟موسي مجددا عذر خواهي نوده وگفت اگر اين دفعه حرفي زدم مرا از خود بران.
آنها از اين مكان نيز حركت كرده وبه مسير خود ادامه دادند تا به روستايي رسيدند.خستگي وگرسنگي برآنها چيره شده بودآنها از مردم درخواست غذا كردند اما مردم نه غذا دادند ونه آنها را پذيرفتند.آنها در حال بازگشت ديواري را ديدند كه در حال خراب شدن بود.خضر ديوار را مرمت نمود.اما موسي بازهم تحمل نياورد وبه خضر گفت:آيا پاداش كسانيكه ما را از خود راندند اين بود؟خضر ناگهان رو به موسي گفت:اين نقطه پايان همراهي تو با من است ومن اسرار كارهايي كه تحملش را نداشتي به تو خواهم گفت.
موسي باز هم به اشتباه خود پي برد.
در اينجا بود كه خضر اسرار كارهاي خود را به موسي گفت.
1-كشتي مال گروهي از مستمندان بود كه تمام سرمايه آنها بود ومن با علم به اينكه در آن ديار پادشاه غاصبي وجود دارد كه تمامي كشتيهاي سالم را تعقيب كرده وآنها را غصب ميكند ،عمدا كشتي را سوراخ كردم تا هم بعدا قابل ترميم باشد وهم مورد توجه پادشاه قرار نگيرد.
2-واما آن پسر بچه،چون آثار فساد وتباهي را در او ديدم واو پدر ومادر مومني داشت كه به اوعلاقه مند بودند وممكن بود بخاطر اين علاقه فساد وتباهي او برشايستگي پدر ومادرش غلبه كند وآنها را به كفر وادارد او را كشتم تا والدينش از شرش در امان بمانند وخداوند درعوضش به آنها فرزندي نيكو عطا نمايد.
3-وديواري كه ترميم كردم مربوط به دو پسر بچه يتيم بود كه گنجي را در آن بنا داشتند وپدرشان فرد صالحي بود كه خداوند اراده كرده بود تا آنها كه بزرگ شدند صاحب گنج شوند.براي همين بنا را كه در حال خراب شدن بود دوباره ساختم.تمامي اين كارها وحي الهي بود كه توبرآنها صبر نياوردي.موسي از توضيحات خضر قانع شد.
منابع قرآني:
اعراف:-106-126-116-127—130-133-129/شعراء:44-51- 30-52-62/طه:67-70-74/مومن:26-45-46 /يونس:88-89-90-92/دخان:23-31/كهف:82

 ادامه دارد...

[ جمعه 22 دی 1392برچسب:, ] [ 23:19 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 651

داستان حضرت موسي(ع)-* قسمت دوم *

هجرت موسي به مدين
موسي تصميم گرفت به سرزمين مدين كه شهري در جنوب شام وشمال حجاز بود واز قلمرو فرعونيان جدا بود كوچ نمايد كه سفر سختي به نظر ميرسيد.اگر چه موسي در اين سفر از زاد وتوشه محروم بود اما از نعمت توكل وايمان به خدا بهره مند بود.موسي چندين روز در راه بود وپس از 8 روز راه رفتن واستفاده از برگ گياهان به مدين رسيد.وقتي نزديك شهر رسيد گروهي را ديد كه بر سر چاهي تجمع نموده وبراي گوسفندان آب ميكشند ودو دختر نيز كمي دورتر كنار گوسفندانشان ايستاده ومجالي براي برداشتن آب نداشتند.موسي متوجه شد كه آنها پدر پيري دارند وبه جاي او گوسفند چراني ميكنند.موسي دلوي را پر از آب نمود وگوسفندان آنها را سيراب نمود.موسي براي استراحت به زير سايه درختي رفت كه دختران به نزد پدر رفته وماجرا را تعريف نمودند.پير مرد دخترش صفورا را مامور كرد تا موسي را براي قدرداني به نزدش بياورند.موسي كه گرسنه بود چاره اي جز پذيرفتن دعوت نديد وبراي همين به راه افتادند وموسي براي اينكه نگاهش به دختر نيفتند از جلو حركت نمود.موسي پس از مشاهده پيرمرد وعلائم نبوت او به سوالاتش پاسخ داد و پيرمرد كه شعيب نام داشت به او آرامش داد واو را غذا داد.

 ازدواج موسي در خانه شعيب
صفورا كه وقار وجوانمردي موسي را ديده بود از پدر خواست تا او را براي نگهداري از گوسفندان استخدام كند وشعيب از اين پيشنهاد استقبال نمود.شعيب به موسي گفت من يكي از دخترانم را به نكاح تو در مي آورم به شرطي كه 8 سال براي من كار كني.موسي درخواست شعيب را پذيرفت وبا صفورا ازدواج نمود وبه زندگي خود در مدين ادامه داد.او پس از 10 سال سكونت در مدين در آخرين سال به شعيب گفت كه ميخواهم به مصر بازگردم .شعيب اموال موسي را به او داد وموسي در هنگام خروجش به شعيب گفت كه عصايي به من بده تا به دست بگيرم.شعيب او را به اتاقي راهنمايي كرد كه چند عصا از پيامبران گذشته در آنجا بود كه ناگهان عصاي نوح وابراهيم به طرف او جهيد ودر دستش قرار گرفت.شعيب به او گفت كه آنرا بگذارد وعصاي ديگري بردارد اما عصا تا 3 بار به سوي موسي حركت نمود.شعيب به موسي گفت همان را بردار كه خداوند آنرا به تو اختصاص داده.پس از اين ماجرا موسي اثاثيه خود را برداشت وبه همراه همسرش به طرف مصر حركت نمود.

 بازگشت موسي به مصر وآغاز رسالت
موسي  به هنگام بازگشت راه را گم كرد ونميدانست به كدام سمت برود.در همان لحظه آتشي را از دور(از طرف كوه طور) مشاهده كرد وبه قصد آوردن آتش به آن سمت رفت.وقتي موسي به نزديكي آتش رسيد ندايي شنيد كه به او گفت " اي موسي !من پروردگار توام.كفشهايت را بيرون بياور كه در سرزمين مقدس طوي هستي.اي موسي!من تورا براي نبوت وپيامبري برگزيده ام وبه آنچه به تو وحي ميشود گوش فرا ده،به راستي كه من خدايم وخدايي جز من نيست،مرا پرستش نما ونماز را به ياد من به پاي دار....اي موسي !در دست راست چه داري؟گفت:عصاي من است كه بر آن تكيه ميزنم وبرگ درختان را براي گوسفندانم ميريزم وكارهاي ديگر..فرمود:اي موسي آنرا بينداز.آنگاه موسي آنرا افكند ناگهان به صورت اژدهايي در آمد وبه هر سوي شتافت.موسي برگشت واز ترس به پشت سر خود نگاه نكرد كه با وحي خدا برگشت واژدها را گرفت كه دوباره در دستش عصايي شد.همچنين دستش را در جيبش فرو كرد وآنرا نوراني ديد.بنابراين به دستور خدا با اين دو نشانه به نزد فرعون شتافت تا جواب سركشي او را بدهد.موسي از خدا خواست كه برادرش هارون را وصيش قرار دهد وبه او شرح صدر عنايت نمايد و...
خداوند همه خواسته هاي موسي را اجابت نمود وبه او اميد پيروزي داد.موسي به مصر رسيد وبا هارون ملاقات نمود.يوكابد مادر موسي از آمدن او باخبر شد وبه استقبالش شتافت.موسي پيامبري خود را به برادر وبني اسرائيل اعلام نمود وآنها نيز دعوتش را پذيرفتند.
خداوند به او ابلاغ كرد كه به سمت فرعون بشتابد وضمنا با او به نرمي سخن بگويد.تا شايد طبع سركش او را ملايم سازد.آنها به خداوند عرضه كردند كه ما از فرعون ميترسيم اما خداوند به آنها اطمينان داد وبه آنها گفت كه من با شما هستم وشما را از شر او حفظ خواهم نمود.

 ابلاغ رسالت حضرت موسي
موسي وهارون دعوت حق را لبيك گفته وبه سراغ فرعون رفته ورسالت الهي را ابلاغ نمودند.امافرعون باتوجه به اينكه موسي خانه زادش بود بر او اظهارفضل وبزرگي نمودوكشته شدن مردفرعوني را به او متذكر شدوبه موسي گفت كسيكه مرتكب قتل شده باشد گناهكار واز رحمت خدايش بدور است وموسي از خود دفاع نمود.رسالت موسي باعث شگفتي فرعون شد وبا او به مناقشه پرداخت وازاودرمورد خداي جهانيان سوال نمود.موسي گفت:خداي جهانيان خالق آسمانها وزمين است ؛اگر راز قدرتش را درك كنيد.فرعون به اطرافيانش گفت:آيا نميشنويد چه ميگويد؟موسي ادامه داد او خداي شما وپيشينيان شماست.فرعون پاسخ داد موسي ديوانه است و...
وقتي موسي وفرعون ديدند كه فرعون سخن آنها را نميپذيرد او رابه عذاب الهي تهديد نمودند .بحث دوطرف ادامه داشت تا اينكه فرعون دستور داد تا برجي بلند بسازند تا از طريق آن از خداي موسي خبري كسب نمايد.فرعون از موسي نشانه اي نيز براي صدق دعوتش خواست وموسي در اين هنگام عصاي خود را به زمين انداخت كه به شكل ماري بزرگ ظاهر شد.همچنين دستش را در جيبش فروبرد كه دستش نوراني وسفيد شد.
فرعون به اطرافيانش گفت كه او قصد دارد شما را با سحروجادو از سرزمينتان بيرون نمايد.اما اطرافيان پيشنهاد جمع آوري جادوگران شهر را به فرعون دادندوفرعون دستور داد تا تمام جادوگران شهر را براي مقابله با موسي به كاخش بياورند.آنها پس از حضور در قصر از فرعون در صورت پيروزي تقاضاي هداياي فراوان نمودند وفرعون نيز پذيرفت.
منابع قرآني:
قصص:22-23-25-26-28-29-35/طه:9-36-45-47/شعراء:18-22-23-28/غافر:36-37

ادامه دارد...

[ جمعه 21 دی 1392برچسب:, ] [ 23:11 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 650

داستان حضرت موسي( ع)* قسمت اول*

شناسنامه حضرت موسي
حضرت موسي يكي از پيامبران اولوالعزم است كه نام مباركش 136 بار در34 سوره قرآن آمده است.كلمه موسي به معناي از آب گرفته شده ميباشد.ايشان 500 سال بعد از حضرت ابراهيم ظهور كرد ولقب كليم الله به خود گرفت چون خداوند بدون واسطه با او سخن گفت.موسي پس از آنكه از جانب خدا مامور شدبه جانب كوه طور برود واز آنجا سرزمينهاي فلسطينيان را بنگرد در همانجا ودر سن 240 سالگي وفات يافت وهمانجا نيز به خاك سپرده شد

 پادشاه عصر موسي وخواب او
 حضرت موسي در زمان سلطنت رامسيس يا رعمسيس در شهر مصر متولد شد.رامسيس شبي در خواب ديد آتشي از طرف شام
(بيت المقدس)شعله ور شد وزبانه كشيد وبه طرف سرزمين مصر آمد وبه خانه هاي قبطيان افتاد وهمه خانه ها را سوزاند.سپس كاخها وخانه هاي آنها را نابود ساخت ولي به خانه هاي سبطيان (قوم موسي)آسيبي نرساند.فرعون در حاليكه وحشت زده شده بود از خواب بيدار ودر غم فرو رفت وساحران را براي تعبير خوابش فراخواند وآنها گفتند پيري از بني اسرائيل به دنيا خواهد آمد كه تو ويارانت را نابود خواهد كرد.
رامسيس بعد از مشورت دستور داد تا از همبستر شدن مردها وزنها جلوگيري شود ولي يوكابد همسر عمران كه به هوس افتاده بود نزد شوهر آمده ومخفيانه عملي انجام  دادند كه منجر به انعقاد نطفه موسي شد.
دستور ديگر فرعون اين بود كه قابله هايي گمارده ومراقب زايمان زنها باشند واگر نوزاد پسر بود نابودش كنند.در اين گيرودار حدود 70000 نوزاد پسر كشته شد وچون ممكن بود نسل آنها منقرض شود تصميم گرفتند كه قتل پسران را يكسال در ميان انجام دهند واتفاقا در سالي كه كشتار نبود هارون برادر موسي نيز متولد شد.

 ولادت موسي در سخت ترين شرايط
هرچه زمان تولد موسي نزديكتر ميشد مادرش نگرانتر ميشد اما بعد از تولد موسي خدا محبت او را در دل قابله مامور انداخت واو از كشتن موسي صرفنظر كرد.بعد از خروج قابله از منزل نگهبانها كه مشكوك شده بودند وارد خانه شده كه كلثم خواهر موسي گزارش را به مادر داد ومادر موسي از ترس بچه را داخل تنور انداخت.اما بعد از رفتن مامورين يوكابد ديد كه كودكش از آتش تنور سالم مانده است.
بدين ترتيب 3 ماه از ماجرا گذشت وزمانيكه مادر بيمناك لورفتن قضيه شد با الهام خدا تصميم گرفت موسي را به نيل اندازد.براي همين به سراغ نجاري رفت واز او خواست صندوقي مخصوص برايش بسازد.نجار كه از قضيه بو برده بود براي گرفتن جايزه تصميم گرفت قضيه را به مامورين گزارش دهد اما به اذن خدا زبانش بند آمد وچون خواست با اشاره قضيه را لو دهد مامورين كه فكر ميكردند او قصد مسخره كردن دارد با كتك او را راندند.اما بعد از خروج دوباره وسه باره به همان وضع افتاد ومطمئن شد كه مصلحتي در كار است براي همين تصميم به ساخت صندوق گرفت.

 افكندن موسي به رود نيل
يوكابد طبق فرمان الهي موسي را در صندوق گذاشت وصبحگاهان او را درون نيل انداخت وآب به سرعت صندوق را با خود برد وخداوند به مادرموسي آرامش داد.رامسيس كه با زنش آسيه در كنار رود نيل مشغول تفريح بودند چشمشان به صندوق افتاد ودستور داد تا صندوق را از آب بگيرند.بعد از گرفتن صندوق از آب فرعون درب آنرا گشود وبا تعجب ديد كه نوزادي درونش نهفته است.هنگاميكه نگاه آسيه به كودك افتاد محبتش را جلب كرد اما فرعون عصباني شد وگفت كه چرا او كشته نشده است ودستور كشته شدن او را صادر كرد اما آسيه مانع اينكار شد وبا اصرار او را به فرزندي قبول كردند.
خواهر موسي كه به دستور مادر به اطراف كاخ فرعون آمده بود قضيه را ديد وبه مادر گزارش داد.مادر موسي بسيار نگران شد ونزديك بود از ترس راز خود را فاش نمايد ولي خداوند به آرامش عطا نمود.طولي نكشيد كه موسي گرسنه شد وبه دستور فرعون آنها به دنبال قابله گشتند اما موسي سينه هيچكدام از آنها را به دهان نميگرفت وگريه اش امان همه را بريده بود.در اين حين دختري گفت كه من مادري را ميشناسم كه حاضر است اين كودك را شير دهد.مامورين مادر موسي را به كاخ برده وموسي با اشتياق مشغول خوردن شير مادر شد.بدين ترتيب خدابه وعده اش كه برگرداندن موسي به مادرش بود عمل كرد.او موسي را براي شير دادن به خانه برد وگاهي اوقات او را به كاخ ميبرد تا آسيه او را ببيند.
زمانيكه موسي به دوران رشد وبلوغ رسيد واز قدرت جسماني برخوردار شد در يكي از روزها كاخ فرعون را ترك كرد ووارد شهر شد.در شهر ديد كه دو نفر با هم درگير شده اند كه يكي از قبطيان(طرفداران فرعون) وديگري از سبطيان بود.فرد اسرائيلي از موسي درخواست كمك كرد وموسي به ياري او شتافته ومشتي حواله او كرد كه طرف با همان ضربه كشته شد.موسي از اين حادثه ناراحت شد وتوبه كرد وخدا توبه اش را پذيرفت .روز بعد همين حادثه بين دونفر ديگر تكرار شد وموسي اين دفعه نيز قصد كمك داشت كه متوجه شد قضيه ديروز نيز فاش شده است واز كمك كردن كوتاه آمد.از طرف ديگر گزارش ديروز نيز به فرعون رسيده واو تصميم به قتل موسي گرفته بود.در اين حين يكي از مشاورين فرعون كه از ظلم او بيزار بود قضيه را به موسي گفت وموسي بنا را برفرار گذاشت. 
منابع قرآني:
قصص:7/13/14//18/21/17شعرا:17

ادامه دارد...

[ جمعه 20 دی 1392برچسب:, ] [ 23:3 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 649

داستان حضرت اسماعیل واسحاق

 نام مبارك حضرت اسماعيل (ع) 12 بار در قرآن كريم و در 8 سوره ذكر شده است.اسماعيل يك كلمه عربي است .صاحب كشف الاسرار گويد:هاجر مادر اسماعيل هنگام زائيدن به درد ورنج زيادي گرفتار شد وبا خداوند چنين گفت( اسمع يا رب) بشنو اي پروردگار من.در پاسخ به او گفته شد :قد سمع ايل يعني خداوند شنيده است.سپس فرزند خود را به تركيب از سمع وايل اسماعيل نام نهاد.اسماعيل نخستين فرزند ابراهيم بوده واعراب از نسل اين پيامبر ميباشند.اسماعيل سرانجام در سن 107 سالگي وفات يافت وپيكرش را در كنار قبر مادرش در هجر اسماعيل كنار كعبه به خاك سپردند.منقول است كه اسماعيل داراي 12 پسر بود .يكي از فرزندان او قدار نام داشت كه نسل وآباد واجداد رسول خدا كه به اسماعيل ميپيوندد از اين پسر بوده است.

 شخصيت حضرت اسماعيل

 ايشان از اجداد پيامبر اسلام است .عطا بن رياح گويد:از پيامبران فقط 5 نفر به زبان عربي تكلم مينمودند وآنها عيارتند از هود،صالح،اسماعيل،شعيب ومحمد(ص) چنانكه در سوره مريم بيان شده است خداي تعالي او را صادق الوعد لقب داده است واو را از صابرين واخيار ونيكان قلمداد فرموده است.
اسماعيل مامور تبليغ قبيله جرهم در مكه بود ودر ميان آنها رشد ونمو كرده بود.مدت دعوت ورسالت وي 40 سال طول كشيد.

 شناسنامه حضرت اسحاق

 ايشان از پيامبران مشهور است كه نام مباركش 17 بار در 12 سوره از قرآن مجيد آمده است.كلمه اسحاق عبري بوده وبه معني خندان وضاحك است چون فرشتگان ابراهيم را از ولادت او خبر دادند ساره از شدت تعجب خنديد چونكه او وهمسرش پير واز بچه دار شدن محروم بودند.او در شام متولد ودر سن 80 سالگي رحلت نمود و در حبرون كه اكنون شهر الخليل  ناميده ميشود ودر نزديك مرقد مطهر پدرش ابراهيم دفن شد.او داراي دو فرزند به نامهاي عيصو ويعقوب ميباشد كه برجسته ترين آنها يعقوب پدر حضرت يوسف است.

 شخصيت حضرت اسحاق و ولادت او

 چگونگي بشارت به ابراهيم درباره ولادت اسحاق ونبوت او در آيات متعدد قرآن ذكر شده است.اما درباره زندگي خصوصي او چيزي بيان نشده است.فقط در مورد حالات گوناگون ايشان با پدرش وبا ساير پيامبران سخن به ميان آمده است.انبياء بني اسرائيل از نسل اين پيامبرند كه طليعه آن يعقوب پسر اسحاق است ونبوت در ذريه ابراهيم از دو فرزندش اسماعيل واسحاق بوده است.اسحاق در سن 40 سالگي از طرف خداوند براي پيامبري به شام وكنعان فرستاده شده بود.
ازدواج حضرت اسحاق
 هنگامي كه ابراهيم مرگ خود را نزديك ميبيند براي اسحاق به فكر همسر مي افتد تاآن وقت اسحاق زني اختيار نكرده بود.ابراهيم خادمي را كه مورد اطمينان وي بود مامور ميكند كه به شهر حران در عراق رفته واز اقوام ابراهيم دختر جواني را براي اسحاق انتخاب كند.مادر اين دختر خواهر لوط پيامبر بوده است.
منابع قرآني:
مريم:54/انبياء:85 /هود:69-76/حجر:51-56 /ذاريات:از آيه 24 به بعد


 
 

[ جمعه 19 دی 1392برچسب:, ] [ 22:58 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 648

داستان حضرت يعقوب و یوسف (ع)

 شناسنامه حضرت يعقوب

حضرت يعقوب يكي از پيامبران الهي است كه نام مباركش 16 بار در قرآن آمده است.وي فرزند اسحاق ابن ابراهيم است .لقب يعقوب اسرائيل بود وفرزندان او را بني اسرائيل ميناميدند.او در سرزمين فلسطين به دنيا آمد.او چندين سال در كنعان ،سپس در حران زندگي كرد وبعد به كنعان بازگشت وهنگامي كه 130 سال از عمرش گذشته بود به همراه لقاي يوسف وارد مصر شد وپس از 17 سال سكونت در مصر از دنيا رفت وطبق وصيتش ،جنازه اش در مقبره خانوادگيش نزد قبر پدر ومادر در سرزمين فلسطين وشهر الخليل به خاك سپرده شد.

بريم ادامه مطلب بقيه داستانو بخونيم


ادامه مطلب
[ جمعه 18 دی 1392برچسب:, ] [ 22:52 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 647

داستان حضرت ايوب(ع)

 حضرت ايوب از انبياء مشهور بوده ونام مباركش 4 بار در 4 سوره قرآن آمده است.ايوب از ريشه آب يؤوب يعني كسيكه بار ديگر سلامت ونعمت ومال وفرزندان به او بازگردانده شود بوده است.وي از فرزندان حضرت ابراهيم است.ايشان در سن 93 سالگي فوت كرد ودر قله كوه جحاف در حدود يمن به فاصله هشتاد ميل از عدن دفن شده است.

 سرگذشت ايوب وآزمايش عجيب او

ايوب در يكي از نواحي شام به نام بثنه زندگي ميكرده است و7 سال در آن شهر به عبادت وپرستش خداوند مردم را تبليغ مينموده وفقط سرانجام 3 نفر دعوت او را اجابت نموده اند.وي يكي از پيامبران است كه قرآن نبوت وپيامبري او را بيان كرده است.او فردي مهربان وبا تقوا بوده ودر مهمان نوازي شهرت داشته وقوم خود را به پرستش خدا دعوت مينموده است.
ايشان داراي مال فراواني بوده وداراي خدمه وحشم فراواني بوده ا ست.اوقاتي بر او گذشت كه همه اموال خود را از دست داد وبه انواع بلايا وامراض مبتلا گشت وجز زبانش كه به ذكر خدا مشغول بود عضو سالمي برايش نماند ولي او در تمامي اين مراحل صبر نمود وناله نكرد.بيماري او آنقدر طولاني شد كه هيچكس با او هيچ رابطه نداشت وبه خاط بيماريش او را از شهر بيرون نمودند وجز همسرش هيچكس ديگر به او مهرباني ننمود ودر راه نگهداري ومراقبت از او تمام مال ودارايي خود را از دست داد تا جائيكه مجبور شد براي گذران زندگي براي مردم كار كند.همه اين گرفتاريها صبر وشكر ايوب را زياد كرد تا آنجائيكه صبر او زبانزد خاص وعام شد.

 ايوب اسوه صبر وسپاس

قرآن ايشان را بهترين بنده خدا شكيبا ومتوجه واواب ميخواند.او بين 7 تا18 سال به طور دائم در رنج وعذاب بود وهمه او را شماتت ميكردند.
خداي متعال نحوه شفا يافتن او را چنين بيان نموده:اي ايوب!با پاي خود به زمين بكوب.آن حضرت نيز چنين نمود وبه دستور خداوند چشمه اي از آب سرد جوشيد وبه فرمان خداوند از آن آب نوشيد وبدن خود را در آن شستشو داد وتمام مرضش اينگونه ازبين رفت.

انگيزه تنبيه همسر ايوب
روايت شده كه شيطان يك روز به صورت طبيبي بر همسر ايوب ظاهر شد وگفت:من شوهر تو را درمان ميكنم به اين شرط كه وقتي شفا يافت به من بگويد تنها عامل سلامتي من تو بوده اي وهيچ مزد ديگري نميخواهم وهمسر ايوب چنين نمود.ايوب كه متوجه دام شيطان بود سخت برآشفت وسوگند ياد كرد كه اگر سلامتي خود را بازيافت صد تازيانه به همسرش بزند واو را تنبيه كند.وقتي كه ايوب سلامتي خود را به دست آورد براي اينكه به سوگند خود عمل كند قصد تنبيه او را داشت كه به فرمان خداوند وبه پاس جبران زحماتش بسته هايي از گندم ويا خرما را كه شامل صد شاخه بود بدست گرفت ويكبار به او زد وبه سوگندش عمل نمود.
 منابع قرآني:
نساء:163/ص:44-41-/انعام:85-86/انبياء:83-84

[ جمعه 17 دی 1392برچسب:, ] [ 22:47 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 646

داستان حضرت ذالكفل وشعيب(ع)


چهارشنبه بیست و ششم مرداد 1390 | كاظمنام مباركش دو بار در قرآن آمده است.قرآن در مورد قومي كه به سويشان فرستاده شده مطلبي نفرموده اما مورخان بر اين عقيده اند كه او از فرزندان حضرت ايوب بوده ونام اصليش بشربن ايوب بوده است كه خداوند او را براي هدايت مردم روم فرستاده است.
وي مردم را به جهاد براي خدا دعوت مينمود اما مردم از او خواستند كه اگراز خدا بخواهي كه مرگ به سراغ ما نيايد جهاد خواهيم كرد.ذالكفل قضيه را در غالب مناجات به خدا عرضه كرد وخدا عمرشان را طولاني واورا كفيلشان قرار داد.
خداوند دعاي آنها را مستجاب نمود تا آنجائي كه صاحب فرزندان بسيار شدند تا جايي كه از عهده نگهداريشان برنيامدند ودر نتيجه از ذالكفل خواستند تا خداوند آنها را به وضع قبليشان برگرداند.

بريم ادامه مطلب بقيه داستانو بخونيم


ادامه مطلب
[ جمعه 16 دی 1392برچسب:, ] [ 22:39 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 645

داستان حضرت الياس(ع)

شناسنامه حضرت الياس(ع)
ايشان يكي از پيامبران بني اسرائيل است كه نام مباركش 2بار بصورت جمع و1بار بصورت مفرد در 2سوره قرآن آمده است.او از نوادگان هارون برادر موسي است .نام پدرش ياسين ونام مادرش ام حكيم بوده است.طبق بعضي روايات ايشان از جمله پيامبراني است كه هنوز زنده است. در پاره اي از روايات آمده كه الياس همدوش بيابانها وخضر همرا با درياهاست وآندو در مراسم حج در بيايان عرفات حاضر ميگردند.

شيوه دعوت الياس وپادشاه معاصرش
روايت شده هنگامي كه يوشع بن نون بعد از موسي برسرزمين شام مسلط شد آنرا بين طوايف سبطي هاي دوازده گانه تقسيم نمود،يكي از آن گروهها كه الياس در ميانشان بود در سرزمين بعلبك سكونت نمودند خداوند الياس را بعنوان پيامبر برا ي هدايت مردم بعلبك فرستاد.طبق فرموده خداوند در قرآن،مردم اين ديار سخن الياس را تكذيب كردند واز دعوت او اطاعت ننمودند.بعلبك در آن زمان پادشاهي بنام لاجب داشت كه مردم را به پرستش بت دعوت مينمود.او زن بدكاري داشت كه وقتي شاه به سفر ميرفت او جانشين شوهرش ميشد وبين مردم قضاوت ميكرد.او منشي باايماني داشت كه 300 مومن را از حكم اعدامش نجات داده بود.او با شاهان متعددي همبستر شده واز آنها فرزندان بسياري داشت.شاه همسايه اي صالح داشت كه باغي در كنار قصرش  داشت ومورد احترام شاه بود .اما همسر شاه در غياب شاه آن مرد را كشت واموالش را غصب نمود.
خداوند متعال الياس را به بعلبك فرستاد تا مردم آنجا را به راه خدا پرستي دعوت نمايد.اما بت پرستان در مقابل او ايستادگي نمودند وعرصه را بر او تنگ نمودند.الياس خدا را سوگند  داد كه شاه وهمسر بدكارش را اگر توبه نكردند به هلاكت برساند وبه آنها هشدار داد.اما هشدار او باعث افزايش خشونت شاه وطرفدارانش شد وتصميم به شكنجه ودر نهايت قتلش گرفتند.الياس از دست آنها گريخت وبه كوهها وغارها پناه برد و7 سال بدين منوال گذشت.در اين ميان پسر پادشاه به بيماري مبتلا شد وبيماري او درمان نيافت وتلاش شاه در توسل به بتها براي نجات او بي نتيجه ماند.اطرافيان به شاه گفتند علت اينكه بتها فرزندت را شفا نميدهند اين است كه دشمن آنها را كه الياس است نكشتي.بت پرستان به دنبال الياس رفتند وبه او گفتند كه براي شفاي پسر شاه نزد خدا دعا نمايد.الياس به آنها گفت كه خداوند ميفرمايد من معبود يكتايم معبودي جز من نيست .من بني اسرائيل را آفريده ام وروزي ميدهم وآنها را زنده ميكنم وميميرانم ونفع وزيان ميرسانم.پس چرا شفاي پسرت را از غير من طلب ميكني؟آنها نزد شاه رفته وپيام الياس را به او رساندند.شاه بسيار خشمگين شد وبه آنها گفت :چرا او را زنجير نكرده وبه نزد من نياورديد؟حاضران گفتند ما زمانيكه او را ديديم رعب و وحشتي از او بر دل مانشست كه مانع اين كار شد.سرانجام 50نفر از سركشان وقهرمانان را به دنبال الياس فرستادند تا او را اسير نموده وبه نزد شاه بياورند.آنهابه اطراف كوه محل استقرار الياس رفته وبصورت پراكنده به دنبال او گشته وصدا زدند كه اي الياس ما به تو ايمان آورده ايم اما چون ادعاي آنها دروغي بيش نبود خداوند به سوي آنها آتشي فرو افكند ونابودشان ساخت.شاه از اين حادثه ناراحت شدومنشي با ايمان خود را مجبور كرد تا به سراغ الياس رفته وبه او بگويد بيا به نزد شاه رفته تا  به مابپيوندد وقومش را نيز به اينكار دستور دهد.او به اجبار اينكار را كرد.زمانيكه الياس صداي او را شنيد به اذن خداوند به استقبالش رفت تا از او احوالپرسي نمايد.مومن به او گفت شاه مرا نزد تو فرستاده وبه من چنين گفته واگر تو با من نيايي او مرا خواهد كشت.در همين هنگام خداوند به الياس وحي كرد اينها نيرنگي از سوي شاه است كه تو را دستگير واعدام نمايد.من بيماري پسرش را آنقدر زياد ميكنم تا بميرد وشاه از مومن غافل شود.منشي با ايمان با همراهان بازگشت وديد كه بيماري پسر شاه زياد شد ومرد.مرگ پسر تا مدتي شاه را از او غافل كرد اما بعد از مدتي طولاني به منشي خود گفت كه ماموريتت را چگونه انجام دادي؟منشي گفت :من از مكان الياس خبري ندارم.سپس الياس مدتي را در خانه مادر يونس مخفي شد ومجددا به كوه بازگشت ودر اين زمان بود كه خداوند به او گفت كه هردرخواستي از من ميخواهي تقاضا كن.الياس از خدا تقاضاي مرگ نمود اما خداوند به او گفت كه هنوز وقت آن نرسيده كه زمين را از وجود تو خالي كنم بلكه قوام زمين   واهلش با وجود توست.الياس عرض كرد:انتقام مرا از كسانيكه موجب آزار واذيت من شدند بگير وباران رحمتت را قطع كن طوريكه  قطره اي باران نبارد مگر به اذن من.
  خداوند 3 سال قحطي را بر بني اسرائيل مسلط نمود .گرسنگي وتشنگي آنها را در فشار قرارداد تا آنجا كه دچار مرگهاي پي در پي شدند وفهميدند كه همه مصيبتها از نفرين الياس است.لذا با كمال شرمندگي نزد او رفته وتقاضاي بخشش نمودند.
   الياس به همراه اليسع جانشين خود وارد بعلبك شد وگفتگويي بين او وشاه انجام گرفت ودر نهايت شاه از او خواست تا دعا كند آب  بارديگر برگردد.الياس دعا كرد وبارن زيادي باريد وسبزي وخرمي بار ديگر بر آنجا مستولي شد اما مردم كم كم بر اثر وفور نعمت بار ديگر گمراه شدند واز الياس سركشي نمودند.سرانجام خداوند دشمنان را برآنها مسلط نمود ودشمنان آنها را سركوب وشاه وزنش را به قتل رسانده ودر ميان همان باغ غصبي مرد صالح رها نمودند.الياس پس از آن ماجرا وصيتهاي خود را به اليسع نمود وبه آسمانها عروج كرد وخداوند لباس نبوت را به اليسع پوشانيد.وي به هدايت بني اسرائيل پرداخت وآنها نيز به او احترام گذاشته واطاعتش نمودند.

      شناسنامه حضرت اليسع
  وي يكي از پيامبران بني اسرائيل بود كه نام مباركش 2 بار در 2 سوره و2 ايه آمده است.ايشان در سن 75 سالگي وفات يافت.مدفن او در دمشق سوريه است.گويند كه او پسر عموي الياس بود كه پس از الياس وظيفه هدايت مردم را به عهده گرفت ودر زمان او رخداد ها وگناهان بسياري انجام گرفت.

منابع قرآني:
 صافات :124-128 /ص:48 /انعام:86 

 

[ جمعه 15 دی 1392برچسب:, ] [ 22:34 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 644

داستان حضرت داوود وسلیمان

شناسنامه حضرت داوود(ع)

ایشان از انبیاء بنی اسرائیل است که علاوه بر قدرت معنوی ونبوت دارای حکومت وسیعی نیز بود ونام مبارکش 16 بار در قرآن ذکر شده است.ایشان در سرزمینی بین مصر وشام به دنیا آمد ونام پدرش ایشا بود.او 100 سال عمر کرد که 40سالش را بر مردم حکومت ورهبری نمود.
داوود به معنای کسی است که زخم دل خویش را با داروی محبت التیام بخشدونیز گفته اند کسی است که عشق وسوز خود را با اطاعت وفرمانبرداری از خداوند شفا بخشید.روایت شده که داوود کنیزی داشت که مامور بود هرشب درب خانه را قفل کند تا ایشان به عبادت بپردازند.شبی کنیزک مرد غریبه ای را در خانه دید وبه او گفت که با اجازه چه کسی وارد شده ای واو در جواب گفت که من بدون اجازه شاهان بر آنها وارد میشوم داوود از این صحبتها متوجه شد که ملک الموت به سراغش آمده است.
 وبه او گفت که چرا از قبل به من خبر آمدنت را ندادی ؟
عزرائیل گفت :من قبلا پیامهای زیادی را برایت فرستادم!
داوود گفت:چه کسی آن پیامها را برای من آورده است؟
عزرائیل گفت:پدرت،برادرت و... کجا رفتند؟
داوود گفت:همه مردند.
عزرائیل گفت:آنها پیام رسانهای من به سوی تو بودند که تو نیز میمیریقفهمانگونه که آنها مردند وسپس جان او را گرفت.داوود را در بیت المقدس به خاک سپردند.او 19 پسر از خود به جای گذاشت که از میان آنها سلیمان مقام علم ونبوت را به ارث  برد.


شخصیت وویژگیهای داوود(ع)
داوود پس از طالوت به قدرت رسید خداوند زبور را به او نازل کرد وساختن زره را به او آموخت وآهن را برایش نرم کرد.او هر روز زرهی میساخت وبه فروش میرساند.
داوود فردی خوش صوت بود بطوریکه وقتی میخواند پرندگان وحیوانات نیز دورش جمع میشدند.حضرت علی (ع)مبفرماید:او با دست خود زنبیلهایی از لیف خرما میساخت وبا پول آنها نان جوین تهیه میکرد ومیخورد.


قضاوت حضرت داوود(ع)

ایشان روزها واوقات خود را به 4قسمت تقسیم کرده بودند:یک روز برای عبادت وروزی برای قضاوت ،یک روز برای پند واندرز وروزی هم به کارهای شخصی میپرداخت.
روزی داوود در اتاق قصر خود مشغول عبادت بود ناگهان 2 نفر دور از چشم نگهبانان وارد اتاقش شدند.داوود به محض دیدن آنها وحشت کرد اما آنها به داوود گفتند:نترس ،ما دو نفر بایکدیگر نزاعی داریم که داوری را نزد شما آورده ایم وتو درست قضاوت کن تا به ما ستمی نشود.آنگاه کسی که به حق او ستم شده بود گفت:این برادر دینی 99 راس گوسفند دارد ومن تنها دارای یک راس هستم،ولی او چشم طمع به تنها گوسفند من دوخته ومن او را نتوانسته ام قانع کنم واو در بحث بر من چیره شده است.
داوود به شاکی گفت:قطعا این مرد بر تو ستم نموده واین چیز تازه ای نیست .بسیاری از دوستان نسبت به هم ستم میکنند مگر کسی که ایمان آورده باشد.طرفین دعوا با شنیدن این حرف قانع شدند ورفتند وقضاوت نیز مطابق واقع بود اما داوود در قضاوت عجله نمود زیرا بدون شنیدن حرف طرف مقابل علیه او داوری کرد ووقتی متوجه اشتباه خود شد توبه نمود وخداوند او را بخشید.

اصحاب سبت
گروهی در زمان پیامبری حضرت داوود(ع)در شهر ایله که در ساحل دریای سرخ بود زندگی میکردند.خداوند آنها را از صید ماهی در روز شنبه نهی کرده بود .آن روز ماهیان احساس امنیت میکردند وکنار دریا ظاهر میشدند  ولی در روزهای دیگر به عمق آب میرفتند.اما بنی اسرائیل برای صید ماهی فراوان تصمیم گرفتند حوضچه هایی درست کنند تا وقتی ماهیها در روز شنبه وارد آن شدند درب آن را مسدود نمایند وروز یکشنبه ماهیها را صید نمایند واین نقشه را عملی کردند.آنها مدتی را به همین منوال گذراندند وپول زیادی به جیب زدند.
در این قضیه مردم 3گروه بودند:
گروه اول از این حیله خشنود بودند وبه آن دست زدند.گروه دوم از آنها که حدود ده هزار نفر بودند آنان را از مخالفت خدا نهی نمودند.گروه سوم ساکت بودند ونیز به نهی کنندگان میگفتند:چرا قومی را که خدا هلاکشان میکند یا عذاب برآنها نازل میکند نهی میکنید؟وآنها در جواب گفتند :ما نهی میکنیم تا در پیشگاه خداوند معذور باشیم.اما چون کارشان نتیجه ای نداشت به خاطر ترس از عذاب آنجا را ترک کرده وبه روستای دیگری رفتند.پس از رفتن آنها شبانگاه خداوند ساکنین شهر ایله را بصورت بوزینه ها مسخ کرد.خبر این حادثه به روستاهای اطراف رسید .مردم برای مشاهده وضعیت به آن قریه آمدند اما چون دروازه شهر بسته بود از دیوار بالا رفته ودیدند که همه به بوزینه تبدیل شده اند.آنها پس از 3روز به هلاکت رسیدند.


شناسنامه حضرت سلیمان(ع)
ایشان یکی از پیامبران بنی اسرائیل است که هم دارای نبوت بوده وهم حکومت ونام مبارکش 17بار در قرآن کریم ذکر شده است.نام پدرش داوود ونام مادرش آبیشاع یا تشبع میباشد.وی در 13 سالگی حکومت را بدست گرفت که در آن جن وانس وپرندگان وچرندگان وباد تحت فرمانش بودند.سرانجام پس از 40سال حکومت وپادشاهی در 53سالگی از دنیا رفت وآصف بن برخیا را وصی خود قرار داد.در روایت آمده که خداوند به او وحی کرد زمانیکه درختی به نام خرنوبه در بیت المقدس بروید زمان مرگت فرا رسیده،پس روزی سلیمان آن درخت را دید ونامش را پرسید ویقین پیدا کرد که زمان مرگش فرا رسیده است،بنابراین به معبد خود رفت ودر حالیکه به عصایش تکیه زده بود از دنیا رفت.سرانجام موریانه ها عصای او را جویدند واو به زمین افتاد وانس وجن به مرگش پی بردند واو را در بیت المقدس به خاک سپردند.

پیامبری حضرت سلیمان(ع)
خداوند داوود وسلیمان رتا مورد توجه خود قرار داد وعلم ادیان وآشنایی به احکام را به آنان آموخت.هنگامی که داوود از دنیا رفت سلیمان همه را جمع کرد وعلم وتوانائی خود را به آنان یادآور شد.

آزمایش سخت حضرت سلیمان(ع)
سلیمان آرزو داشت فرزندان شجاعی نصیبش شود که در اداره کشور وجهاد با دشمنان یاریش کنند.او دارای همسران متعدد بوداو با آنها همبستر شد تا صاحب فرزند شود اما چون از لفظ انشاا...استفاده نکرد جز فرزندی ناقص الخلقه چیزی نصیبش نشد.سلیمان توبه کرد واز خداوند پوزش طلبید.

نعمتهای ویژه به حضرت سلیمان(ع)
او از خدا خوواست تا ملکی به او بدهد که به دیگران نداده وخداوند نیز دعایش را مستجاب کرد ونعمتهای زیادی را به او عطا فرمود.
از جمله باد را مسخر او قرار داد تا به دستورش باد او را به همه جا ببرد بطوریکه مسافت 1ماه را از صبح تا بعد از ظهر میپیمود.
شیاطین را مسخر خود نمود و آنها در امورات بنایی وغواصی و... یاریش میکردند ونیز شیاطین کافر را به بند میکشید.
خداوند به سلیمان اجازه داد تا هر جور که میخواهد از این سلطنت استفاده کند واو را به جایگاه رفیعی رساند.
چشمه ای را در زمین مسخرش نمود که از آن مس گداخته بیرون میزد.
جنیان را به خدمت او گمارده وبه دستور او عمل میکردند وبرای او کارهای مختلفی از جمله ساختن کاخ وسفال واشکال مختلف و ...انجام میدادند.
اسبهای اصیبلی که از تماشای آنها لذت میبرد .
آگاهی از گفتگوی حیوانات وپرندگان ونیز صحبت کردن با آنها:در یکی از روزها سلیمان صدای مورچه ای را شنید که به دوستانش گفت:ای مورچگان هم اکنون به خانه های خود بروید که الان سلیمان ولشکریانش از روی ما رد خواهند شد ونابودمان خواهند نمود .سلیمان با شنیدن صدای مورچه خنده اش گرفت وخداوند را برای این همه نعمتی که به او عطا کرده بود سپاس گفت واز محضرش خواست تا خود را شکر گزارش قرار دهد.


غیبت هدهد وخبر تازه او
روزی سلیمان بر روی تختش نشسته بود وهمه پرندگان در اطراف او بودند وبرای او سایه بان تشکیل داده بودند تا از شر آفتاب در امان باشد.اما چون هدهد در محضرش نبود وجایش خالی بود از همان محل آفتاب به سلیمان خورد ومتوجه غیبت هدهد شد واز اینکه هدهد بدون هماهنگی با او غیبت کرده بود عصبانی شد وتصمیم گرفت او را سخت کیفر کندمگر اینکه دلیل  قانع کننده ای بیاورد.طولی نکشید که هد هد از راه رسید وگزارش کرد من از ماجرایی خبر دارم که تو از آن بی خبری !من از کشور سبا خبری دارم وآن اینکه در آن کشور زنی را دیدم که بر مردم حکومت میکند وقدرت زیادی دارد ودارای تخت وتاج بزرگی است که به جواهرات زیادی مزین شده ولی با وجود نعمتهای زیادی که خداوند به آنها ارزانی فرموده شکر آنرا به جا نمی آورند و او را پرستش نمیکنند ،بلکه خورشید را میپرستند وبراو سجده میکنند.وقتی که صحبت هدهد به اتمام رسید سلیمان به او گفت :بزودی از حرفهایی که زدی تحقیق میکنم تا راست ودروغت مشخص شو برای همین نامه ای نوشت وبه او داد تا برای ملکه سبا ببرد .وقتی ملکه سبا نامه رادید همه را جمع کرد ومتن نامه را برای آنها خواند:

بسم الله الرحمان الرحیم
توصیه من این است که نسبت به من برتری جویی نکنید وبه سوی من بیایید وتسلیم حق شوید.
ملکه در مورد نامه از سران قوم خود نظرخواهی نمود .آنها گفتند ما قدرت فراوانی برای مقابله با او داریم اما در نهایت اختیار با شماست.بلقیس راه مسالمت آمیز را برخشونت ترجیح داد واز بروز جنگ جلوگیری نمود.او پیشنهاد ارسال هدیه گرانبهایی برای ارسال به سلیمان نمود وگفت اگر او هدیه را پذیرفت پادشاه است ولی اگر قبول نکرد پیامبر است وما توان مقابله با را نخواهیم داشت.
او چند نفر را مامور ارسال هدیه کرد.وقتی که نمایندگان بلقیس هدایا را به محضر سلیمان بردند سلیمان روبه آنها کرد وگفت که خداوند بهتر از اینها را به من داده هدایا را با خود ببرید که به زودی با سپاهی گران به سویتان خواهم شتافت.نمایندگان به نزد بلقیس رفته واو را از ماجرا ونیز شوکت وقدرت سلیمان آگاه نمودند.اینجا بود که بلقیس با علم به اینکه توان رویاروییبا پیامبر خدا را ندارد با لشکرش به سمت سلیمان حرکت نمودندزمانیکه سلیمان از تصمیم او آگاه شد رای اینکه قدرت ونیز نشانه نبوت خود را به او نشان دهد به اطرافیان خود گفت کدامیک از شما تواندارید تا قبل از اینکه ملکه به ما برسد تختش را برایم بیاورید.2نفر برای اینکار اعلام آمادگی نمدند که اولی عفریتی بود که گفت من تخت او را قبل از اینکه جلسه ات به پایان برسدواز جای خود برخیزی می آورم.اما نفر دوم مرد صالحی بود که آگاهی زیادی از کتاب الهی داشت  وگفت من آن تخت را قبل از آنکه چشم برهم بزنی برایت حاضر میکنم!لحظه ای نگذشت که سلیمان تخت را در جلوی چشم خود دید وبه مامورانش گفت مقداری تخت را تغییر دهند تا ببیند آیا بلقیس متوجه خواهد شد که تخت خودش است یانه؟زمانی که بلقیس واطرافیانش به محضر سلیمان رسیدند بلقیس با اولین برخورد متوجه تخت خود شد که با اعجاز نزد سلیمان حاضر شده بودبنابراین تسلیم حق شد وآئین سلیمان را پذیرفت وبه نقل مشهور با او ازدواج کرد.


منابع قرآنی:
ص:26-21-22-24-23-25—35-40-20/اسراء:55/نساء:163 سبا:10-11- /اعراف :164 /نمل:15—17-19--20-16

 

[ جمعه 14 دی 1392برچسب:, ] [ 22:26 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 643

داستان حضرت یونس(ع)

شناسنامه حضرت یونس(ع)
نام مبارک حضرت یونس 4 بار در قرآن ذکر شده ودر چند جا نیز بدون اشاره به نامش مطالبی ذکر شده ونیز یک سوره از قرآن به اسم ایشان میباشد.نام پدرش متا از عالمان وزاهدان وارسته ونام مادرش تنجیس بود.

وی از ناحیه پدر از نوادگان حضرت هود واز ناحیه مادر از بنی اسرائیل بود.ایشان به خاطر اینکه در شکم ماهی قرار گرفت با لقب ذوالنون (صاحب الحوت) یاد شده است.قبر ایشان در نزدیک کوفه ودر کنار شط فرات قرار دارد.
رسالت حضرت یونس(ع)
شهر نینوا در منطقه موصل (در عراق کنونی)پایتخت دولت عاشوریان بشمار میرفت واین دولت قدرت خود را افزایش داد .نینوا در آن دوران از غنیترین وبزرگترین شهرهای مشرق زمین محسوب میشد ودارای جمعیتی بیش از صد هزار نفر بود.فراوانی نعمت باعث گمراهی مردم و رفتن به سمت کارهای زشت وناروا شد ضمن اینکه مردم نینوا بت پرست بودند وبه خدای واحد ایمان نداشتند.
خداوند حضرت یونس را به سوی آنان فرستاد.او آنها را به راه راست وپرستش خدای یکتا دعوت مینمود اما آنها بر کفر خود اصرار میورزیدند.بعد از 33 سال دعوت جز2 نفر به او نگرویدند که یکی از آندو دوست قدیمیش روبیل بود که از دانشمندان بود ودیگری عابد وزاهدی به نام ملیخا نام داشت.
هنگامی که زحمات یونس بی نتیجه ماند تصمیم گرفت تا مردمش را نفرین کند.روبیل به او گفت که اینکار را نکن زیرا که خداوند هلاکت آنها را نمیپسنددولی نظر ملیخا با یونس یکی بود.در نتیجه یونس قومش را نفرین کرد.
خداوند زمان دقیق بلا را به یونس اعلام نمود در نتیجه او ودوستش ملیخا از شهر خارج شدند اما ملیخا در شهر ماند وبه نزد مردم رفت واز آنان خواست تا به در گاه الهی استغاثه کنند وتوبه نمایند.آنها نیز چنین کردند وخداوند عذاب قطعی را از آنان برداشت.بعد ازچند وقت یونس جهت مشاهده عذاب وارد شهر شد اما دید که اتفاق خاصی نیفتاده و وقتی قضیه را از یکی از اهالی پرسید مرد که او را نمیشناخت ماجرای نفرین یونس وتوبه مردم را برایش توضیح داد.
قرار گرفتن یونس در شکم ماهی
یونس با شنیدن این خبر خشمگین شد وبدون اذن پروردگارش شهر را ترک کرد ورفت تا به کنار دریایی رسید وسواریک کشتی شد که پر از بار ومسافر بود.کشتی در میانه راه بود که ناگهان ماهی بزرگی جلویش را گرفت ودهان خود را باز کرد وطلب غذا نمود.یونس تا ماهی را دید از ترس به عقب کشتی رفت وماهی نیز به دنبالش به عقب کشتی رفت.سرنشینان کشتی متوجه شدند که فرد گناهکاری در کشتی است.بنابراین تصمیم گرفتند تا قرعه کشی کنند وقرعه به اسم هر کسی افتاد او را در دریا اندازند.آنها 3 بار قرعه نمودند وهر بار قرعه به نام یونس درآمد در نتیجه او را در درون دریا انداخته وماهی نیز فوری او را بلعید وبه اعماق آب بازگشت.
خداوند به ماهی الهام نمود تا به او آسیبی نرساند.یونس چند روزی را در درون شکم ماهی به اطاعت وپرستش خداوند پرداخت وبه عظمتش اعتراف کرد ومتوجه اشتباه خود شد.خداوند نیز توبه اش را قبول نمود وبه ماهی الهام کرد تا او را به ساحل ببرد ورها سازد وماهی نیز چنان کرد.یونس با حالی گرفته وبیمار از شکم ماهی خارج شد ودر کنار ساحل به سایه بوته کدویی تکیه زد واز آن مثل سینه حیوان میمکید وارتزاق میکرد.چون بدنش قدرت یافت وبیماریش روبه بهبودی رفت خداوند کرمی را فرستاد وآن کرم ریشه بوته را خورده وخشکانید.یونس با دیدن این منظره ناراحت شد ولب به اعتراض نمود.
خداوند به او وحی کرد تو از خشک شدن درختی کوچک اینقدر نارخت شدی که هیچ زحمتی برایش نکشیده بودی ولی از نزول عذاب بر عده زیادی از مخلوقاتم نگران نبودی! در این هنگام یونس متوجه خطای خود شد واز درگاه الهی تقاضای عفوو بخشش نمود.سپس به سمت نینوا حرکت کرد وچون خجالت میکشید وارد شهر شود به چوپانی گفت که به  داخل شهر برود وخبر آمدنش را اعلام کند.اما چون چوپان خبر داشت که یونس در دریا غرق شده حرفش را باور نکرد اما گوسفندی به زبان آمد وگواهی داد که آن مرد یونس است.چوپان متقاعد شد که این مرد یونس است وسریع وارد شهر شده وخبر آمدنش را به مردم داد.اما مردم که فکر میکردند او دروغ میگوید تصمیم گرفتند تا او را کتک بزنند.اما چوپان به آنها کفت که من برای صدق گفتارم شاهد دارم ودر نتیجه همان گوسفند مجددا شهادت داد که چوپان راست میگوید.
مردم پس از این ماجرا به استقبال یونس رفته واو را با احترام وارد شهر کردندوبه اوایمان آورده وسالها تحت رهبری وراهنمائیهای او بودند.

مدت غیبت یونس از قومش
حضرت یونس 4 هفته از قوم خود غایب گردید.1هفته  هنگام رفتن به سمت دریا،1 هفته در شکم ماهی و1 هفته را  در بیابان زیر سایه کدو سپری نمود و1 هفته را نیز صرف برگشت مجددش به شهر نمود.
منابع قرآنی:
نساء:163 /انعام86 /یونس:98 /انبیاء:87-88/قلم:48/صافات:142-147-139-140-141

 

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:, ] [ 22:16 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 642

داستان قوم سباء،اصحاب رسّ وهاروت و ماروت

سرگذشت قوم سبا

سبا نام پدر اعراب يمن است.طبق روايتي از پيامبر مردي بود به نام سبا كه 10 فرزند داشت واز هر كدام از آنها قبيله اي از قبائل عرب بوجود آمدند.آنها جمعيتي بودند كه در جنوب جزيره عربستان ميزيستند،داراي حكومتي عالي وتمدني درخشان بودند،خاك يمن گسترده وحاصلخيز بود اما عليرغم اين آمادگي چون رودخانه مهمي نداشت از آن بهره برداري نميشد.

در آنجا بارنهاي زيادي ميباريد ومردم براي استفاده از آنها سدهاي زيادي ساخته بودند.آنها با استفاده از آب سدها باغات وسيع وسرسبزي بوجود آوردند كه بركات زيادي داشت.وفور نعمت بايد آنها را شكر گذار درگاه الهي ميكرد اما آنها به جاي شكر وسپاس روشي عكس به كار برده بودند وشكاف طبقاتي زيادي بوجود آمده بودوضعفا توسط زورمداران به استثمار كشيده شده بودند .

قوم سبا داراي 13 شهر بود كه در هر شهري پيامبري به ارشادشان مشغول بود وآنها را بسوي خدا دعوت ميكرد.اما همواره مورد تكذيب قرار ميگرفتند.در نتيجه خداوند موشهاي صحرائي را مامور كرد تا سدها را از درون سست كنند ودر نتيجه بر اثر باران شديدي سد شكسته شد وآب آن تمامي باغها وآباديها را نابود كرد وبه بيابان تيديل نمود.

بريم ادامه مطلب بقيه داستانو بخونيم
 


ادامه مطلب
[ جمعه 12 دی 1392برچسب:, ] [ 20:13 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 641

داستان اصحاب اخدود واصحاب فیل


سرگذشت اصحاب اخدود

 داستان اصحاب اخدود در قرآن،در ضمن 4 آیه آمده است.این داستان مربوط به آخرین پادشاه حِِمیَر بنام ذونّواس در سرزمین یمن است.
ذونواس آخرین پادشاه قبیله حمیر بود که در سرزمین یمن سلطنت میکرد،وی یهودی بود وافراد قبیله حمیر وسایر مردم یمن از او پیروی میکردند. به او خبر دادند که در سرزمین نجران هنوز گروهی مسیحی اند.ذونواس پس از بررسی علل نفوذ مسیحیت به نجران در حالی که آتش خشم از درونش شعله میکشید تصمیم گرفت مردان نجران را که به مسیحیت گرویده اند با سخت ترین شکنجه ها نابود کند تا به آئین یهود برگردند.

بريم ادامه مطلب بقيه داستانو بخونيم


ادامه مطلب
[ جمعه 11 دی 1392برچسب:, ] [ 20:5 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 640

داستان اصحاب الجنه،غرور ثروت وکشتن پیامبران


سرگذشت صاحبان باغ سرسبز
 1-سرگذشت صاحبان باغ سرسبز(اصحاب الجنه)در قرآن مجید در ضمن 17 آیه ذکر شده است.مشهور است که در زمانهای قبل از اسلام در یمن حدود 4فرسخی صنعا روستایی به نام صروان یا ضروان وجود داشته که پیرمرد مومنی در آنجا باغی بسیار سرسبز وپر درخت داشت وبه قدری به فکر فقرا بود که از محصول باغ به اندازه نیاز خود برمیداشت ومابقی را به فقرا میبخشید.فقرا هر سال موقع برداشت محصول به باغ رفته وسهم خود را دریافت میکردند.صاحب باغ همیشه به فرزندانش توصیه میکرد که از یاد فقرا غافل نشوند.

بريم ادامه مطلب بقيه داستانو بخونيم


ادامه مطلب
[ جمعه 10 دی 1392برچسب:, ] [ 19:59 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 639

داستان قوم تبع،پیغمبران انطاکیه وبرصیصای عابد
سرگذشت قوم تُبّع
  تنها در دو جا از قرآن مجید واژه تُبَّع آمده است.سرزمین یمن که در جنوب جزیره عربستان قرار دارد از سرزمینهای آباد و پربرکتی است که در گذشته مهد تمدن درخشانی بوده است وپادشاهانی که بر آن حکومت میکردند تبع نامیده میشدند وعلت این نامگذاری تبعیت مردم از آنها ویا اینکه یکی بعد از دیگری سر کار می آمدند بوده است.

نام یکی از آن پادشاهان اسعد ابوکرب بود.بنا به روایتی او مومن بود اما مردمش در گمراهی بودند.او پادشاه مقتدری بود وبسیاری از شهرها را زیر پرچم خود آورده بود.او در یکی از سفرهایش نزدیک مدینه آمد واز یهودیان خواست تا به آئین عرب درآیند وگرنه شهرشان را ویران میکند.شامول یهودی که اعلم علمای یهود بود به پادشاه گفت که این شهر هجرتگاه پیامبری از دودمان ابراهیم است  وبخشی از اوصاف پیامبر را نیز گفت و او را از تخریب شهر پشیمان نمود.

با آنکه اسعد خودش خوب بود اما خداوند به خاطر غرور وگمراهی قومش  آنها را کیفر نمود.

بريم ادامه مطلب داستانو بخونيم


ادامه مطلب
[ جمعه 9 دی 1392برچسب:, ] [ 19:55 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 638

داستان حضرت لقمان وعزیر

  حضرت لقمان یکی از حکمای صالح ووارسته بزرگ تاریخ میباشد که نامش 2بار در قرآن ذکر شده است و 1 سوره نیز به نامش میباشد.او فرزند عنقی بن مزید بن صارن ولقبش ابوالاسود بود.او از اهالی نَوبه بوده ،از این رو سیاه پوست ودارای لبهای درشت بود وقدمهای گشاد وبلند داشت،او مدتی چوپان و برده قین بن حسر از ثروتمندان بنی اسرائیل بود،سپس بر اثر بروز حکمت از او ،اربابش او را آزاد کرد.او بنده ای صالح بود که اکثر عمر خود را در میان بیابانها گذراند تا آنکه در زمان یونس بسوی مردم نینوا در موصل مبعوث گردید.او از کسانی است که عمر طولانی کرده وبا 400 پیامبر ملاقات نموده است.

حضرت لقمان دارای مقام حکمت بود.قرآن قسمتهایی از سخنان حکمت آمیز این مرد الهی را بازگو کرده است که خلاصه ای از آن به این شرح میباشد:


بريم ادامه مطلب بقيه داستانو بخونيم


ادامه مطلب
[ جمعه 8 دی 1392برچسب:, ] [ 19:49 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 637

سرگذشت اصحاب کهف ورقیم

 از سال 249 تا 251 میلادی  پادشاهی به نام دقیانوس در کشور روم وشهر اُفسوس زندگی میکرد.وی مغرور جاه وجلال خود بود وخود را خدای مردم میدانست وآنها را به پرستش خود وبتها دعوت میکرد وهرکس نمیپذیرفت اعدامش میکرد.او6 وزیر داشت  که 3 نفر از آنها به نامهای تملیخا،مکسلمینا ومیشیلینا در طرف راستش و3 نفر دیگر به نامهای مرنوس،دیرنوس وشاذریوس در طرف چپش می نشستند ودقیانوس برای اداره امور از آنها مشورت میگرفت.دقیانوس در سال 1روز را عید میگرفت وجشن مفصلی توسط مردم بر پا میشد.در یکی از سالها یکی از فرماندهان به او خبر داد که ایران در حال لشکر کشی به سمت ما میباشد.دقیانوس از این خبر به لرزه افتاد طوری که تاج از سرش افتاد .یکی  از وزیران که تملیخا نام داشت با دیدن ایم منظره با خود گفت چگونه ممکن است خدا اینگونه بترسد؟


بريم ادامه مطلب داستانو بخونيم


ادامه مطلب
[ جمعه 7 دی 1392برچسب:, ] [ 19:44 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 636

داستان حضرت زکریا ویحیا

شناسنامه حضرت زکریا

 ایشان یکی از پیامبران الهی است که نام مبارکش 7بار در قرآن مجید آمده است.نام پدرش برخیا است که سلسله نسبش به حضرت داوود(ع)میرسد.او رئیس عباد و علمای بنی اسرائیل بود ومردم را به شریعت حضرت موسی دعوت میکرد وعمر خود را در راه دعوت به خداپرستی وخدمت در بیت المقدس سپری نمود وسرانجام در 115 سالگی به شهادت رسید ومرقد او در داخل شبستان مسجد جامع الکبیر حلب واقع شده است.

بريم ادامه مطلب داستانو بخونيم


ادامه مطلب
[ جمعه 6 دی 1392برچسب:, ] [ 19:35 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 635

داستان زندگی حضرت سلیمان (ع)

داود علیه السلام براریكه سلطنت بنی اسرائیل تكیه زده و در اختلافات و درگیری آنها قضاوت و داوری می كرد، امور سیاست و اقتصاد قوم را به درایت و كفایت اداره می كرد و هر روز بنی اسرائیل نزد داود می آمدند و سرگذشت زندگی و مشكلات خویش را بیان می داشتند و نزاعهای خود را تشریح و استدلال می كردند و داود هم در تمام موارد با عدل و داد حكم می نمود.
در این دوران سلیمان كه یكی از فرزندان داود بود تنها یازده سال از عمرش می گذشت. داود پیرمردی ضعیف و نحیف بود كه هر آن امكان وداع او با زندگی می رفت و همواره فكر آینده مملكت و كشور او را نگران می ساخت و در این فكر بود كه چه كسی پس از وی می تواند زمام امور و اداره كشور را به دست بگیرد. داود گرچه فرزندان بسیاری داشت ولی سلیمان كه كودكی خردسال بود، از جهت علم و حكمت برآنان برتری داشت آثار عقل و درایت از سیمای او هویدا و هوش و درایت او بر همه آشكار بود و امور مردم را با تیزبینی و عاقبت اندیشی اداره می كرد.
عادت داودعلیه السلام بر این بود كه در مجلس قضاوت خویش، فرزند خود سلیمان را حاضر می ساخت، تا به قدرت قضاوت و استدلال خود بیفزاید، لذا سلیمان همیشه در مجلس قضاوت پدر خویش حاضر بود، تا در پرتو افكار پدر، چراغی برای آینده خود بیفروزد و در آینده به هنگام برخورد با مشكلات و مسائل اداره مملكت از پرتو آن بهره گیرد.

بريم ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ جمعه 5 دی 1392برچسب:, ] [ 19:16 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 634

خجالت نكشيد
 وقتى سر كلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دخترى بود كه كنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشى" صدا مى كرد. به موهاى مواج و زيباى اون خيره شده بودم و آرزو مى كردم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهى به اين مساله نمی كرد. آخر كلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت:"متشكرم" و گونه من رو بوسيد. می خوام بهش بگم، می خوام كه بدونه، من نمى خوام فقط "داداشى" باشم. من عاشقشم. اما ... من خيلى خجالتى هستم .... علتش رو نمی دونم.تلفن زنگ زد. خودش بود. گريه مى كرد. دوست پسرش قلبش رو شكسته بود. از من خواست كه برم پيشش. نمی خواست تنها باشه. من هم اين كار رو كردم. وقتى كنارش رو كاناپه نشسته بودم، تمام فكرم متوجه اون چشم هاى معصومش بود. آرزو می كردم كه عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس، خواست بره كه بخوابه، به من نگاه كرد و گفت:"متشكرم" و گونه من رو بوسيد.  می خوام بهش بگم، می خوام كه بدونه، من نمى خوام فقط "داداشى" باشم. من عاشقشم. اما ... من خيلى خجالتى هستم .... علتش رو نمی دونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت:"قرارم بهم خورده، اون نمی خواد با من بياد." من با كسى قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم كه اگه زمانى هيچ كدوممون براى مراسمى پارت نر نداشتيم با هم ديگه باشيم، درست مثل يه "خواهر و برادر". ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد. من پشت سر اون، كنار در خروجى، ايستاده بودم. تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون كريستالش بود. آرزو مى كردم كه عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فكر نمى كرد و من اين رو می دونستم، به من گفت:"متشكرم، شب خيلى خوبى داشتيم" و گونه منو بوسيد. مى خوام بهش بگم، مى خوام كه بدونه، من نمى خوام فقط "داداشى" باشم. من عاشقشم. اما ... من خيلى خجالتى هستم .... علتش رو نمى دونم. يه روز گذشت، سپس يك هفته، يك سال ... قبل از اين كه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلى فرا رسيد، من به اون نگاه مى كردم كه درست مثل فرشته ها روى صحنه رفته بود تا مدركش رو بگيره. می خواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهى نمى كرد و من اينو می دونستم، قبل از اينكه كسى خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و كلاه فارغ التحصيلى، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روى شونه من گذاشت و آروم گفت:"تو بهترين داداشى دنيا هستى متشكرم و گونه منو بوسيد." نشستم روى صندلى، صندلى ساقدوش، توى كليسا، اون دختره حالا داره ازدواج ميكنه، من ديدم كه "بله" رو گفت و وارد زندگى جديدى شد. با مرد ديگه اى ازدواج كرد. من می خواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون اين طورى فكر نمى كرد و من اينو مى دونستم، اما قبل از اينكه از كليسا بره رو به من كرد و گفت:"تو اومدى؟! متشكرم"
سال هاى خيلى زيادى گذشت. به تابوتى نگاه مى كنم که دخترى كه من رو داداشى خودش می دونست توى اون خوابيده، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه، دخترى كه در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزى هست كه اون نوشته بود:
"تمام توجهم به اون بود. آرزو می كردم كه عشقش براى من باشه. اما اون توجهى به اين موضوع نداشت و من اينو می دونستم. من می خواستم بهش بگم، می خواستم كه بدونه كه نمى خوام فقط براى من يه داداشى باشه. من عاشقش هستم. اما ... من خجالتى ام ... نمی دونم ... هميشه آرزو داشتم كه به من بگه دوستم داره." اى كاش اين كار رو كرده بودم ... با خودم فكر مى كردم و گريه ...! كاش...!!!

[ جمعه 4 دی 1392برچسب:, ] [ 11:46 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 633

در روز اول سال تحصيلى
خانم تامپسون معلم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آن ها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال های قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: "تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. رضايت کامل"
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: "تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است."
معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: "مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کن ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد."
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: "تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي برد."
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: "خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد."
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به "آموز زندگي" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود.
يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولاني تر شده بود: "دکتر تئودور استودارد"
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: "خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم."
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: "تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم."

بد نيست بدانيد که "تدى استودارد" هم اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است.

همين امروز گرمابخش قلب يک نفر شويد و مطمئن باشيد که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.

[ جمعه 3 دی 1392برچسب:, ] [ 11:43 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 632

دست نوازش
 روزى در يک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصويرى از چيزى که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشى کنند. او با خود فکر کرد که اين بچه هاى فقير حتماً تصاوير بوقلمون و ميز پر غذا را نقاشى خواهند کرد. ولى وقتى داگلاس نقاشى ساده کودکانه خود را تحويل داد، معلم شوکه شد. او تصوير يک دست را کشيده بود، ولى اين دست چه کسى بود؟
بچه هاى کلاس هم مانند معلم از اين نقاشى مبهم تعجب کردند. يکى از بچه ها گفت:"من فکر مى کنم اين دست خداست که به ما غذا مى رساند." يکى ديگر گفت:" شايد اين دست کشاورزى است که گندم مى کارد و بوقلمون ها را پرورش مى دهد." هر کس نظرى مى داد تا اين که معلم بالاى سر داگلاس رفت و از او پرسيد:"اين دست چه کسى است، داگلاس؟" داگلاس در حالى که خجالت مى کشيد، آهسته جواب داد:"خانم معلم، اين دست شماست." معلم به ياد آورد از وقتى که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه هاى مختلف نزد او مى آمد تا خانم معلم دست نوازشى بر سر او بکشد.

 

[ جمعه 2 دی 1392برچسب:, ] [ 11:38 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 631

وفاداری
روزى زنى نزد شيوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بى تفاوت شده است و او مى ترسد که نکند مرد زندگى اش دلش را به کس ديگرى سپرده باشد.
شيوانا از زن پرسيد:" آيا مرد نگران سلامتى او و بچه هايش هست و برايشان غذا و مسکن و امکانات رفاهى را فراهم مى کند؟! " زن پاسخ داد: "آرى در رفع نيازهاى ما سنگ تمام مى گذارد و از هيچ چيز کوتاهى نمى کند!" شيوانا تبسمى کرد و گفت:"پس نگران نباش و با خيال راحت به زندگى خود ادامه بده!"
دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شيوانا آمد و گفت:" به مرد زندگى اش مشکوک شده است. او بعضى شب ها به منزل نمى آيد و با ارباب جديدش که زنى پولدار و بيوه است صميمى شده است. زن به شيوانا گفت که مى ترسد مردش را از دست بدهد. شيوانا از زن خواست تا بى خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد. روز بعد زن نزد شيوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتى خسته از سر کار آمده و کسى را در منزل نديده هراسان و مضطرب همه جا را زير پا گذاشته تا زن و بچه اش را پيدا کند و ديشب کلى همه را دعوا کرده که چرا بى خبر منزل را ترک کرده اند.
شيوانا تبسمى کرد و گفت:" نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامى که نگران شماست، به شما تعلق دارد."
 شش ماه بعد زن گريان نزد شيوانا آمد و گفت:" اى کاش پيش شما نمى آمدم و همان روز جلوى شوهرم را مى گرفتم. او يک هفته پيش به خانه ارباب جديدش يعني همان زن پولدار و بيوه رفته و ديگر نزد ما نيامده و اين نشانه آن است که او ديگر زن و زندگى را ترک کرده است و قصد زندگى با زن پولدار را دارد." زن به شدت مى گريست و از بى وفايى شوهرش زمين و زمان را دشنام مى داد. شيوانا دستى به صورتش کشيد و خطاب به زن گفت:" هر چه زودتر مردان فاميل را صدا بـزن و بى مقدمه به منزل ارباب پولدار برويد. حتماً بلايى سر شوهرت آمده است!" زن هراسناک مردان فاميل را خبر کرد و همگى به اتفاق شيوانا به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بى اطلاعى کرد. اما وقتى سماجت شيوانا در وارسى منزل را ديد تسليم شد.
سرانجام شوهر زن را درون چاهى در داخل باغ ارباب پيدا کردند. او را در حالى که بسيار ضعيف و درمانده شده بود از چاه بيرون کشيدند. مرد به محض اينکه از چاه بيرون آمد به مردان اطراف گفت که سريعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتى او را بدهند که نگران نباشند. شيوانا لبخندى زد و گفت:" اين مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و بايد حرفش را باور کرد."
بعداً مشخص شد که زن بيوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فريب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفادارى مرد او را درون چاه زندانى کرده بود. يک سال بعد زن هديه اى براى شيوانا آورد. شيوانا پرسيد:" شوهرت چطور است؟!"
زن با تبسم گفت:"هنوز نگران من و فرزندانم است. بنابراين ديگر نگران از دست دادنش نيستم! به همين سادگى!"

[ جمعه 1 دی 1392برچسب:, ] [ 11:35 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]