اسلایدر

داستان شماره 59

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 59

 داستان جوانمردی

  اسب سواري ، مرد چلاق و افليجي را سر راه خود ديد كه از او كمك مي خواست
. مرد سوار دلش به حال او سوخت . از اسب پياده شد و او را از جا بلند كرد
و روي اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند . مرد چاق وقتي بر اسب سوار شد
، دهنه ي اسب را كشيد و گفت : … اسب را بردم ، و با اسب گريخت! اما پيش
از آنكه دور شود صاحب اسب داد زد:تو ، تنها اسب را نبردي ، جوانمردي را
هم بردي! اسب مال تو ؛ اما گوش كن ببين چه مي گويم! مرد چلاق اسب را نگه
داشت . مرد سوار گفت : هرگز به هيچ كس نگو چگونه اسب رابه دست آوردي
؛زيرا مي ترسم كه ديگر « هيچ سواري » به پياده اي رحم نكند…


 

[ دو شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 20:1 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 58

داستان طنز عمو حسن

صدای زنگ تلفن - دخترک گوشی رو بر میداره - سلام . کیه؟

- سلام دختر خوشگلم منم بابایی! مامانی خونه است؟ گوشی رو بده بهش!
... ... ... ...
- نمیشه!

- چرا؟

- چون با عمو حسن رفتن تو اطاق خواب طبقه بالا در رو هم رو خودشون بستن!
سکوت ...
عمو حسن نداریم!

- چرا داریم. الآن پهلو مامانه.

- ببین عزیزم. اینکاری که میگم بکن. برو بزن به در و بگو بابا اومده خونه!

- چشم بابا!

...
چند دقیقه بعد

...

- بابا جون گفتم.

- خوب چی شد؟

- هیچی. همینکه گفتم یهو صدای جیغ مامانم اومد بعد با عجله از اطاق اومد بیرون همینطور
که از پله ها میدوید هول شد پاش سر خورد با کله اومد پایین. نمیدونم چرا تکون نمیخوره
دیگه؟
- خوب
عموحسن چی؟

- عمو حسن از پنجره پرید توی استخر. ولی پریروز آب استخر رو خودت خالی کرده بودی یک
صدای بامزه ای داد نگو! هنوز همون طور خوابیده! 

استخر؟ کدوم استخر؟ ببینم شماره ******** نیست؟
- نه!
- ببخشین مثل اینکه اشتباه گرفتم...

[ دو شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:59 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 57

داستان آبدارچی شرکت ماکروسافت

  مرد بيكاري براي آبدارچي گري در شركت مايكروسافت تقاضاي كار داد. رئيس
هيات مديره با او مصاحبه كرد و نمونه كارش را پسنديد.سرانجام به او گفت
شما پذيرفته شده ايد. آدرس ايميلتان را بدهيد تا فرم هاي استخدام را براي
شما ارسال كنم.مرد جواب داد : متاسفانه من كامپيوتر شخصي و ايميل
ندارم.رئيس گفت امروزه كسي كه ايميل ندارد وجود خارجي ندارد و چنين كسي
نيازي هم به شغل ندارد. مرد در كمال نااميدي آنجا را ترك كرد. نمي دانست
با ده دلاري كه در جيب داشت چه كند.تصميم گرفت يك جعبه گوجه فرنگي خريده
دم در منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمايه اش را دوبرابر
كرد . به زودي يك گاري خريد. اندكي بعد يك كاميون كوچك و چندي بعد هم
ناوگان توزيع مواد غذايي خود را به راه انداخت. او ديگر مرد ثروتمند و
معروفي شده بود. تصميم گرفت بيمه عمر بگيرد. به يك نمايندگي بيمه رفت
وسرويسي را انتخاب كرد. نماينده بيمه آدرس ايميل او را خواست ولي مرد
جواب داد ايميل ندارم. نماينده بيمه با تعجب پرسيد شما ايميل نداريد ولي
صاحب يكي از بزرگترين امپراتوريهاي توزيع مواد غذايي در آمريكا هستيد.
تصورش را بكنيد اگر ايميل داشتيد چه مي شديد؟ مرد گفت احتمالا آبدارچي

[ دو شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:56 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 56

داستان تاجر

داستان كوتاهي كه پيش روي شماست يك قصه جالب است كه حتما بايد دو
بارخوانده شود! به شما اطمينان ميدهم هيچ خواننده اي نميتواند با يك بار
خواندن آن را رها كند! اين نامه تاجري به نام پائولو به همسرش جولياست كه
به رغم اصرار همسرش به يك مسافرت كاري ميرود و در آنجا اتفاقاتي برايش مي
افتد كه مجبور ميشود نامه اي براي همسرش بنويسد به شرح ذيل … جولياي
عزيزم سلام … بهترين آرزوها را برايت دارم همسر مهربانم. همانطور كه پيش
بيني مي كردي سفر خوبي داشتم. در رم دوستان فراواني يافتم كه با آنها مي
شد مخاطرات گوناگون مسافرت و به علاوه رنج دوري از تو را تحمل كرد. در
اين بين طولاني بودن مسير و كهنگي وسايل مسافرتي حسابي مرا آزار داد. بعد
ازرسيدن به رم چند مرد جوان خود را نزد من رساندند و ضمن گفتگو با هم
آشنا شديم. آنها كه از اوضاع مناسب مالي و جايگاه ممتاز من در ونيز مطلع
بودند محبتهاي زيادي به من كردند و حتي مرا از چنگ تبهكاراني كه قصد مال
و جانم را كرده بودند و نزديك بود به قتلم برسانند نجات دادند . هم اكنون
نيز يكي ازرفقاي بسيار خوب و عزيزم “روبرتو”‌ كه يكي از همين مردان جوان
است انگشتر مرابه امانت گرفته و با تحمل راه به اين دوري خود را به منزل
ما خواهد رساند تا با نشان دادن آن انگشتر به تو و جلب اطمينانت جعبه
جواهرات مرا از تو دريافت كند وبه من برساند . با او همكاري كن تا جعبه
مرا بگيرد. اطمينان داشته باش كه او صندوق ارزشمند جواهرات را از تو
گرفته و به من خواهد داد وگرنه شياد فرصت طلب ديگري جعبه را خواهد دزديد
و ضمن تصاحب تمام جواهرات آن, در رم مرا خواهد كشت پس درنگ نكن .
بلافاصله بعد از ديدن نامه و انگشتر من در ونيز‍ موضوع را به برادرت بگو
و از او بخواه كه در اين مساله به تو كمك كند. آخر تنها ماركو جاي جعبه
را ميداند. در مورد دزد بعدي هم نگران نباش مسلما پليس او را دستگير كرده
و آنقدر نگه ميدارد تا من بازگردم. نامه را خوانديد؟ اما بهتر است يك
نكته بسيار مهم را بدانيد : پائولو قبل از سفر به رم با جوليا يك قرار
گذاشته بود كه در اين مدت هر نامه اي به او رسيد آن را بخواند. ! “يك خط
در ميان” حالا شما هم برگرديد و دوباره نامه را يك خط در ميان بخوانيد تا
به اصل ماجرا پي ببريد!...

[ دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:54 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 55

 داستان مرد میلیونری که چشم درد داشت

در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي مي كرد كه از درد چشم خواب به چشم نداشت
و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود
اما نتيجه چنداني نگرفته بود. پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان
زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده مي بيند. به
راهب مراجعه مي كند و راهب نيزپس از معاينه وي به او پيشنهاد مي دهد كه
مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند. او پس از بازگشت از نزد راهب به
تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانه را با
سبز رنگ آميزي كند . همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ
عوض ميكند. پساز مدتي رنگماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر
آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم
دردش هم تسكين مي يابد. بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را
به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد
ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن
كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا
چشم دردش تسكين يافته ؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد :” بله . اما
اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته.” مرد راهب با تعجب به بيمارش
مي گويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام.
براي مداواي چشم دردتان،تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و
هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود. براي اين كار نميتواني تمام دنيا را
تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را به كام خود
درآوري. تغيير دنيا كار احمقانه اي است اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين
و موثرترين روش ميباشد. آسان بينديش راحت زندگي كن !!

 

[ دو شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:53 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 54

پیرمرد و مزرعه سیب زمینی اش

پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي كرد . او مي خواست مزرعه سيب‎
‎زمينياش راشخم بزند اما اين كار خيلي سختي بود . تنها پسرش كه مي توانست
به او كمك كند در زندان بود . پيرمرد نامهاي براي پسرش نوشت و وضعيت را
براي او توضيح داد : پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست
سيب زميني بكارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت
هميشه زمان كاشت محصول را دوست داشت. من براي كار مزرعه خيلي پير شده ام.
اگر تو اينجا بودي تمام مشكلات من حل مي شد. من مي دانم كه اگر تو اينجا
بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي . دوستدار تو پدر پيرمرد اين تلگراف را
دريافت كرد : "پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان
كرده ام . " 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده
شدند , و تمام مزرعه را شخمزدند بدون اينكه اسلحه اي پيدا كنند . پيرمرد
بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت كه چه اتفاقي افتاده و مي
خواهد چه كند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بكار ، اين
بهترين كاري بود كه از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم . نتيجه اخلاقي
: هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به
انجام كاري بگيريد مي توانيد آن را انجام بدهيد . مانع ذهن است . نه
اينكه شما يا يك فرد، كجا هستيد.


 

[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:51 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 53

باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد

مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت. در حال كار، گفتگوي جالبي
بين آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا »رسيدند، آرايشگر گفت: من باور نمي
كنم خدا وجود داشته باشد! مشتري پرسيد :چرا؟ آرايشگر گفت : كافي است به
خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آيا اين همه
مريض ميشدند؟ بچه هاي بي سرپرست پيدا مي شدند؟ اين همه درد و رنج وجود
داشت؟ نمي توانم خداي مهرباني را تصور كنم كه اجازه مي دهد اين چيز ها
وجود داشته باشند. مشتري لحظه اي فكر كرد،اما جوابي نداد؛چون نمي خواشت
جروبحث كند. آرايشگر كارش را تمام كرد و مشتري از مغازه بيرون رفت. در
خيابان مردي را ديد با موهاي بلند و كثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح
نكرده... مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت: به
نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند. آرايشگر با تعجب گفت:چرا چنين حرفي مي
زني؟ من اين جا هستم،همين الان موهاي تو را كوتاه كردم. مشتري با اعتراض
گفت : نه!!! آرايشگر ها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هيچ كس مثل
مردي كه آن بيرون است، با موهايبلند و كثيف و ريش اصلاح نكرده پيدا نمي
شد. آرايشگر گفت : نه بابا ؛ آرايشگر ها وجود دارند، موضوع اين است كه
مردم به ما مراجعه نمي كنند. مشتري تاييد كرد: دقيقا! نكته همين است. خدا
هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمي كنند و دنبالش نمي گردند.براي
همين است كه اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد!!

 

[ دو شنبه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:50 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 52

داستان خیانت

سه تا رفيق با هم ميرن بهشت نمايندهخدا مياد پيششون و ميگه هر كدوم از
شماها توي دنيا كمتر به زنتون خيانت كرده باشيد اينجا ماشين بهتري سوار
ميشيد نفر اول يه ده باري خيانت كرده بوده و بهش بنز ميدن... دومي سه
بارخيانت كرده بوده بهش فراري ميدن... سومي كه خيانت نكرده بوده بهش
بوگاتي ميدن... ... ... روز بعد اين سه نفر باهم نشسته بودن اوني كه بنز
سوار بود خيلي ناراحت بود دو تاي ديگه بهش ميگن چي شده حالا،بنز هم كه بد
نيست! اونم ميگه نه موضوع اين نيست . . . ديروز زنم رو اتفاقي ديديم با
يك دوچرخه از جلوم رد شد!!


 

[ دو شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:47 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 51

 نیروی اراده

در آوريل سال ۱۴۳۹،كريستف كلمب پس از كشف دنياي جديدش در حال صرفشام با
مردان مهربان اسپانيايي بود كه يكي از آنان گفت:"حتي اگر ارباب شما
اينقاره جديد را كشف نكرده بودند،در اين جايعني اسپانيا،كه سرزميني غني
از مردان بزرگ و با لياقت در گيتي شناسي و ادبيات است،شخصي پيدا مي شد كه
ايده اي مشابه با نتيجه اي مشابه داشته باشد." كريستف كلمب غرورش جريحه
دارشد ولي براي جواب دادن عجله نكرد.در آن لحظه خواست تا تخم مرغي برايش
بياورند.سپس آن را روي ميز گذاشت و گفت:آقايان،شرط مي بندم كه هيچ كدام
از شما نمي تواند اين تخم مرغ را در حالت ايستاده روي ميز قرار دهد،البته
همان طوري كه من اين كار را بدون هيچ كمكي انجام خواهم داد. همگي تلاششان
را براي نگه داشتن تخم مرغ روي سطح پهن تر آن كردند،ولي بيهوده بود،بعد
رو به آقاي كلمب گفتند:"غيرممكن است." -غيرممكن است؟ كريستف كلمب تخم مرغ
را از آنها گرفت،ضربه كوچكي به انتهاي آن زد و ترك ظريفي در آن قسمت
ايجاد شد كه به واسطه آن توانست تخم مرغ را روي ميز نگه دارد.ميهمانان
گفتند:مطمئنا هر كسي مي توانست با يك ضربه و ايجاد ترك در انتهاي تخم
مرغآن را در اين وضعيت قرار دهد. -هركسي مي توانست ولي هيچ كس اين كار را
نكرد.در مورد كشف دنياي جديد من هم همين طور است،هر كسي مي توانست آن را
كشف كند،ولي هيچ كس به آن فكر هم نكرد! اين حكايت بيانگر اين است كه حتي
اگر ما قادر به انجام كارهاي بزرگ هم باشيم،تعداد كمي از ما به فكر
استفاده از استعداد و نيروهايمان برايانجام آن كار بزرگ مي افتيم. حالا
شما چهكار بزرگي بايد انجام بدهيد؟به همان فكر كنيد!

 

[ دو شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:42 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 50

انگار خود شیطان بود

همون روز اولي كه توي روشنايي روز ديدمش فهميدم 5_6 سالي از من بزرگتره،
اما اونقدر زيبا بود كه جذب صورتش شدم.... شب قبلش ساعت 11بود كه به
عنوان مسافر اومد و بهم گفت: آقا تا سعادت آباد مي ري؟ بهش گفتم: بشين
ترك موتور؛ همه چيز با يه صحبت خيلي مختصر شروع شد .... آنچه مي خوانيد
واگويه هاي جوان مبتلا به ايدزي است كه داستان ابتلايش را اين گونه براي
خبرنگار ايسنا بازگو كرده است: مجردي يا متاهل؟ مجرد اگر فردا بخوام جايي
برم مياي دنبالم؟ آره مي آم! تلفن داري؟ نه شماره خونمونو مي دم پس شماره
موبايلمو يادداشت كن، فردا بهم زنگ بزن، بگم ساعت چند بيا همون شب بهش
زنگ زدم الو؟ سلام آقاي .... شماييد؟ بله. تماس گرفتم بگم فردا كجا مي
ريد؟ بيا .... دنبالم. رفتم به آدرسي كه داده بود، توي روشنايي روز زن
زيبايي بود. ترك موتور نشست و سرحرف رو باز كرد. معتادي؟ آره! چي ميكشي؟
با اين كه هروئين مصرف مي كردم، گفتم حشيش، شما هم مصرف مي كنيد؟ آره،
خيلي هم خمارم خيلي؟ مگه مواد داري؟ آره جايي داري خودمونو بسازيم؟ نه،
مادرم خونس پس يه كوچه خلوت پيدا كن يواش يواش صحبت ما شد «رفاقت»، اون
موقع 26 سالم بود و دوره آشنايي مون 5/3 ماه بيشتر طول نكشيد. يه روز با
هم رفتيم دروازه شمرون. يه كوچه اي اونجا بود كه همه مواد مي فروختن.
تازه اون موقع فهميدم اون با فروشنده هاي مواد در تماسه و من تنها رفيقش
نيستمو و خيلي ها باهاشن. همون موقع ازش زده شدم، از اين كه با يكي ديگه
غير من حرف زده بود، ناراحت بودم. وقتي اومد ترك موتورم نشست، باهاش حرف
نزدم، تا اين كه بهم گفت: كسي خونتونه؟ چطور؟ دوا دارم، بريم بزنيم!
بالاخره رفتيم توي يه كوچه خلوت. دو گرم هروئين همراش بود يه گرمشو داد
به من. همون موقع نظرم نسبت بهش عوض شد و ولش نكردم. مادرم، خواهرم و بچه
هاش رفته بودن مسافرت، خونه دو هفته خالي بود. دومين روزي كه خونمون بود،
هر دو خمار شديم، پولم نداشتيم، به يكي زنگ زد، بعد گفت بيا بريم. سوار
موتور شديم، رفتيم هفت حوض. از يه مردي 15 16 هزار تومن پول گرفت و رفتيم
دنبال جنس. وضع آشفته اي داشت، اون زن زيبا ...، آب بينيش روي دهنش رسيده
بود. رفت سراغ مواد فروشي كه حتي من كه مرد بودم، جرات نمي كردم سمتش برم.
دستش رو گرفته بود و هي بهش مي گفت: «آقا جنس داري؟ آقا جنس داري؟» توي
وضع كثيفي به كاسبه چسبيده بود.كاسب بهش جنس آشغال داد. اومد اينور
چاقويي درآورد و داد مي زد الت مي كنم، بلت مي كنم. همون موقع ازش زده
شدم.بهش گفتم: ميرم سيگار بخرم و بيام ، اما رفتم و ديگه سراغشو نگرفتم.
بعد ازچند روز بهم زنگ زد و گفت: «خوش اومدي به جمع ايدزيا» خنديدم: هه
هه! خيلي خنديدم... بعد از مدتها از طرف مدرسه به بچه خواهرم برگه هايي
داده بودند كه علائم HIV توش نوشته شده بود. مثلا چه مي ودنم، غدد لنفاوي
بغل گوش بادمي كنه. دست زدم به گوشم ديدم آره غدد منم باد كرده، به مادرم،
گفتم HIV گرفتم. با هم رفتيم مركز انتقال خون، بعد از گرفتن جواب آزمايش
ديدم، بله! جواب آزمايش مثبته. از اون موقع تا الان سه سال مي گذره. با
خنده اي تمسخرآميز نسبت به خودشمي گه: «اومدم بپيچونمش، اما انگار پيچش
فراووني خوردم.» سرش رو به پايين بود و تنها به دمپايي هاي لاانگشتيش
نگاه مي كرد، چشماشو محكم با دو دستش گرفته بود و مي ماليد. لا به
لاي انگشتاش حروفي به لاتين خالكوبي شده بود « E,A,…». خيلي راحت مي شد،
حدس زد كه حرف اول اسم معشوقه يا مادرشه. پرسيدم: اول اسمه كيه؟ يه بنده
خدايي بود كه اگر مريضي نمي گرفتم، دو ماه بعد نامزديمون بود. به هيچ كجا
نگاه نمي كرد. انگار روي زمين دنبال چيزي مي گشت. حالا ديگه لبخند مي زد.
يه ريز حرف مي زد. دانشجوي رشته حقوق اردبيل بودم، بعد از جريان ايدزي
شدنم، خونوادم خونه رو عوض كردن، منم ديگه بهش (نامزدم) زنگ نزدم، نمي
دونستم بايد بهش چي بگم، همسايه ها به مادرم گفته بودن يه دختري مياد توي
محل و سراغمو مي گيره، گريه مي كنه و در به در دنبال من يا آدرس جديد
خانه مي گرده. چرا بهش خيانت كردي؟ خيانت ناخواسته بود. نميدونم چطوري
بگم، انگار خود شيطون بود كه نشسته بود پشت موتور و صحبت مي كرد، هيچ وقت
فكر نمي كردم ايدزي بشم، وقتي اسمش رو مي شنيدم، مي خنديدم مي گفتم اوه
اوه «ايدز؟» فكر نمي كردم آدم به اين سادگي ايدز مي گيره، اما ...! فاصله
من با ايدز خيلي كم بود؛ خيلي كم؛ به اندازه يه چشم برهم زدن، شايد كمتر.
نمي ارزه، به نظر من نمي ارزه. لذتي كه دنبالش بودم ...! ساكت مي شه،
تنها سرش رو تكون مي ده، تكوني از روي ندامت، سعي ميكنه تمام آنچه رو كه
توي اين مدت از ذهنش گذشته، بگه. خيلي وقتا خواستم برم يه جايي و رگمو
بزنم يا 100 تا قرص بخورم، اما بعدش پيش خودم گفتم، اينطوري مردن خيلي
بدتر و تنها مادرپيرمو عذاب مي ده.ما كه مي خوايم بميريم، پس بذار با
همين شيوه ايي كه خدا مي خواد، بميريم. چهار تا خواهر و برادرم بوديم و
پدرم، خدا بيامرز، بازنشسته شركت واحدبود.به ترياك اعتياد داشت. 14 15
ساله بودم كه پنجشنبه، جمعه ها با بچه هاي محل مي رفتيم، مشروب مي
خورديم، يواش يواش سيگار، حشيش، دزديدن ترياك بابا و بعد هروئين. تقريبا
15 سالم بود. روز اولي كه دو كام هروئين زدم، فرداش ديگه با زرورق نزدم،
تزريق كردم. يك سال بعد، خونوادم متوجه اعتيادم شدن. بيچاره ها خيلي سعي
كردن تركم بدن. كلينيك، كمپ، خوابوندن توي خونه، داروي گياهي و ... همه
روش ها رو امتحان كردناما بعد از دو سه ماه تا كمي بهم بها مي دادن و
اجازه داشتم از خانه بيرون برم، دوباره همه چيز رو شروع مي كردم. مكث مي
كنه، وقتي از سكوتش خسته مي شه، دوباره ادامه مي ده: به نظر من معتاد،
معتاد نيست، بلكه مريضه. مريضي فكري داره. الان مي فهمم اون موقع فكر من
كار نمي كرد، الان هم كه كار مي كنه، چه فايده، وقتي روي پيشونيم حك شده
مرگ !!! اشكاشو پاك مي كنه. سال 80 پدرم فوت كرد، درست شش ماه بعد از اين
كه خواهرم سرطان گرفت و مرد. از هر گوشه زندگيش يه چيزيي مي گفت. دلش نمي
خواست چيزياز قلم بيفته، اما دردش اون قدر زياد بودكه وسط هر جمله ياد يه
چيز ديگه مي افتاد. يه مكث كوتاه مي كرد و دوباره از يه گوشه ديگه زندگيش
حرف مي زد. وقتي خانواده ام فهميدن ايدز دارم، ازم فاصله گرفتن. ديگه هيچ
كدوم از فاميلا خونمون نمي اومدن. تصميم گرفتم از خانواده جدا بشم و الان
سه ساله مجرد زندگي مي كنم، مادرم ماهي100 تا 150هزار تومان خرجي بهم مي
ده و هر چند وقت يك بار بهم سر مي زنه و يخچالمو پر مي كنه. دوباره سكوت
و سكوت بيچاره مادر پيرم !!! وقتي ساكت مي شه، چشماش سنگينو پلكاش بهم
خيلي نزديك مي شن. مي پرسم: چي استفاده كردي؟ صبح كراك كشيدم. سه سال بود
متادون مي خوردم و تزريق نمي كردم، اما يك ماهه كه كراك مي كشم. مي پرسم:
چرا؟ وقتي چيزي به نام خانواده ندارم، اميدي هم به زندگي ندارم، به چه
اميدي موادرو كنار بذارم؟ كسي مواد رو ترك مي كنه كه به چيزي اميد و عشق
داره و دل خوشكرده. وقتي زندگي من هيچ معنايي نداره، دلمو به چي خوش كنم؟
بغض راه گلوش رو مي گيره، دو تا دستشو محكم روي چشاش فشار مي ده. نمي
زاره اشكاش پايين بيان و همونجا محكم لاي انگشتاش جمع و جورش مي كنه و
ادامه مي ده: چرا من بايد اين مريضي رو بگيرم؟ مني كه اين همه بدبختي
كشيدم. تا اومدم بفهمم زندگي چيه، افتادم توي مواد، تا كنار گذاشتم،
خواهرم سرطان گرفت و بعد بابام مرد. اين همه بدبختي، مكافات، اجاره
نشيني، اسباب كشي هاي مادرم. چرا اين يكي؟ اينچي بود ديگه؟ اين چرا!!!
بعضي وقتا با خودم مي گم: شايد چوب يكي از كارايي رو كه كردم، دارم مي
خورم! بحث رو مي كشونه به يه نقطه ديگه، از عروسي خواهر كوچيكش مي گه.
خواهرم 9 ماه پيش عروسي كرد، عروسيش رو از اون طرف خيابون تماشا كردم.
باز هم سكوت. نمي دونستم چي بايد بگم، همه آنچه را كه بايد مي گفت، گفته
بود: « يك لحظه لذت ارزششو نداشت» آخرين لحظه تنها يه جمله مي گه: «از
زندگي ام فقط يه همدم مي خوام. حالا خيلي تنهام

 

[ دو شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:40 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 49

خیانت عجیب

دخترجواني از مكزيك براي يك مأموريت اداري چندماهه به آرژانتين منتقل شد.
پس از دوماه، نامه اي از نامزد مكزيكي خود دريافت مي كند به اين مضمون:
لوراي عزيز، متأسفانه ديگر نمي توانم به اين رابطه از راه دور ادامه بدهم
و بايد بگويم كه دراين مدت ده بار به توخيانتكرده ام !!! و ميدانم كه نه
تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من را ببخش وعكسي كه به تو داده بودم
برايم پسبفرست! با عشق روبرت دخترجوان رنجيده خاطر از رفتارمرد، ازهمه
همكاران ودوستانش مي خواهد كه عكسي از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردايي ...
خودشان به او قرض بدهند و همه آن عكس ها را كه كلي بودند با عكس روبرت،
نامزد بي وفايش، دريك پاكت گذاشته و همراه با يادداشتي برايش پست
ميكند،به اين مضمون: روبرت عزيز،مرا ببخش، اما هر چه فكر كردم قيافه تو
را به ياد نياوردم، لطفاً عكس خودت را ازميان عكسهاي توي پاكت جداكن و
بقيه را به من برگردان ...

[ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:39 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 48

داستان زیبای معجزه

علی هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید که خواهر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه‌ی جراحی پرخرج برادرش را بپردازد. علی شنید که پدر به آهستگی به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند دخترمان را نجات دهد.

علی با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد، قلک را شکست. سکه‌ها را روی تخت ریخت و آن‌ها را شمرد، فقط پنج دلار بود. سپس به آهستگی از در عقب خارج شد چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره علی حوصله‌اش سر رفت و سکه‌ها را محکم روی پیشخوان ریخت.

داروساز با تعجب پرسید: چی می‌خواهی عزیزم؟
پسرک توضیح داد که خواهر کوچکش چیزی تو سرش رفته و بابام میگه که فقط معجزه می‌تونه او را نجات دهد. من هم می‌خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم پسر جان ولی ما این‌جا معجزه نمی‌فروشیم.
چشمان پسرک پر از اشک شد و گفت: شما رو به خدا برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره و این همه‌ی پول منه. من از کجا می‌تونم معجزه بخرم؟

مردی که در گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از پسرک پرسید: چقدر پول داری؟
پسرک پول‌‌ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.
مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب! فکر کنم این پول برای خرید معجزه کافی باشد. سپس به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می‌خواهم خواهر و والدینت را ببینم، فکر کنم معجزه خواهرت پیش من باشه. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود..
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز دخترک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات دخترم یک معجزه واقعی بود، می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار!

 

[ دو شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:37 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 47

داستان زیبای هدیه فارغ التحصیلی

مرد جوانی، از دانشکده فارغ‌التحصیل شد. ماه‌ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‌های یک نمایشگاه توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می‌کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ‌التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می‌دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.

بالاخره روز فارغ‌التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی‌اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی‌نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من میدهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.

سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه‌ای زیبا و خانواده فوق العاده‌ای داشت. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ‌التحصیلی دیگر او را ندیده بود؛ اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است؛ بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.

هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان جعبه قدیمی را باز یافت؛ در حالیکه اشک می‌ریخت انجیل را از جعبه خارج کرد و کلید یک ماشین را زیر آن پیدا کرد! در کنار آن، یک فاکتور با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت؛ روی فاکتور تاریخ روز فارغ‌التحصیلی‌اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است

 

[ دو شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:34 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 46

داستان کوتاه

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند
و این است عشق واقعی. عشقی زیبا


 

[ دو شنبه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:32 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 45

داستان کوتاه (لیلی و مجنون)

روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد

پس نامه ای به او نوشت و گفت

“اگر علاقه مندی که منو ببینی ، نیمه شب کنار باغی که همیشه از اونجا گذر میکنم باش”

مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .

نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید …

از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و کنار مجنون گذاشت و رفت

مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت :

“ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم . افسرده و پریشون به شهر برگشت”

در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی؟!

و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه !

آخه نشونه اینه که ،لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !

دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده!

و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟!

و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت

پس برات گردوگذاشته تا بشکنی و بخوری !

مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :

تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد !

تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی!

 

[ دو شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:31 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 44

داستان عارف و پادشاه

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر می‌کرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و به سرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرف‌یاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آن‌ها سپری کن.”

شاهزاده با تمسخر گفت: “من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! ” عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوش‌های آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و این بار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود و تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش می‌رفت، از هیچ‌یک از دو عضو یادشده خارج نشد.

استاد بلافاصله گفت :”جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته.”
شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: “پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و من هم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود.”

عارف پاسخ داد: “نه!” و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آن را به شاهزاده داد و گفت: “این دوستی است که باید به دنبالش بگردی”
شاهزاده تکه نخ را برگرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت :”استاد اینکه نشد!”
عارف پیر پاسخ داد: “حال دوباره امتحان کن”.
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقی ماند!
استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: “شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.”

 

[ دو شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:29 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 43

داستان پند آموز بخت بیدار

روزی روزگاری نه در زمان‌های دور، در همین حوالی مردی زندگی می‌کرد که همیشه از زندگی خود گله‌مند بود و ادعا می‌کرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی‌یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود. او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید..
گرگ پرسید: ای مرد کجا می روی؟
مرد جواب داد: می‌روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
گرگ گفت: می‌شود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می‌شوم؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه‌ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می‌کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت: ای مرد کجا می‌روی؟
مرد جواب داد: می‌روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
کشاورز گفت: می‌شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمی‌کند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید: ای مرد به کجا می‌روی؟
مرد جواب داد: می‌روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
شاه گفت: آیا می‌شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می‌برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده‌ام؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی‌اش راه‌ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد. جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازهایی را که در راه ازش سوال شده بود با وی در میان گذاشت و گفت: از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر! و مرد با بختی بیدار باز گشت…
به شاه شهر نظامیان گفت: تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می‌دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده‌ای، در هیچ جنگی شرکت نمی‌کنی، از جنگیدن هیچ نمی‌دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی‌شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می‌آزارد. و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ‌ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.
شاه اندیشید و سپس گفت: حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم.
مرد خنده‌ای کرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است، نمی‌توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می‌خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است! و رفت…
به دهقان گفت: وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.
کشاورز گفت: پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می‌باشد.
مرد خنده‌ای کرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است، نمی‌توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می‌خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است! و رفت…
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و کور مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!
خواننده محترم شما اگر جای گرگ بودید چکار می‌کردید؟
بله، درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می‌کردید، مرد بیدار بخت قصه‌ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.

 

[ دو شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:26 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 42

به عشق بازی من با ادامه بدنت

سلام دوست جونا....خوبین همه؟ بالاخره از شر مدرسه خلاص شدم......چون حوصله ام سر میره کلاس کونگ فو با کلاس گیتار ثبت نام کردم....آخه کلاس زبانم تموم شده.این تابستون می خوام یه کم محمد رو اذیت کنم چون ازش دلخورم. اجازه بدین بگم چرا....از اول ماجرا....سه سال پیش من پسر داییم (علی) رو واسه شوخی گذاشتم

سر کار....نفهمید منم و باهاش دوست شدم.....بعد از دو ماه دیگه حوصله ام داشت سر می رفت.. از قضا چند هفته بود که محمد با دوتا از پسرای اقوام ( علی رضا و محمد صادق) خیلی دنبالم میومدن و هی بهم پیشنهاد دوستی میدادن.منم محل نمیدادم.تازه یه روز هم زدم تو گوش محمد..آخر به محمد گفتم فلانی رو میشناسی که دوست علی هست؟ گفت آره میشناسم....نکنه دوست توئه؟ گفتم نه خودمم...بیچاره کوپ کرد!!! بهش گفتم به کسی نگو...گفت باشه...آقا فرداش همه اقوام با هم رفتیم بیرون...عصر دیدم پسرای اقوام دارن یه جوری نگام میکنن.و هی با هم پچ پچ میکنن.....فهمیدم محمد کار خودشو کرده...بعد پسر داییم اس داد که دختر عمه چرا سر کارم گذاشتی...گفتم همین جوری....بعد از تو هم می خواستم بقیه رو امتحان کنم.گفت بیا با هم دوست شیم....خلاصه اینم استاد مخ زدن!!! بعد داداشش (عادل) که از بچگی هم بازیم بود و تو عالم بچگی به هم قول ازدواج داده بودیم بهم گفت فکر نمی کردم چنین دختری باشی....منم به خاطر اون با علی به هم زدم...بعد می خواست باهام دوست بشه...دو روز باهاش بودم اما نتونستم از رو ترحم باهاش باشم.ازش جدا شدم اما بعد از سه ماه فهمیدم که با دختر داییم (که میشه دختر عموش) س * ک * س داشتن..باهاش دعوای سختی داشتم که تا الانم ادامه داره (خیلی عوضیه)....خلاصه ماجرا به همین منوال گذشت...از یه طرف پسرای اقوام بهم کنه شده بودن و ولم نمیکردن.علی می خواست مثلا تلافی کنه رفت با دوستم (ندا) دوست شد....اما واقعا ضربه ی روحی بدی خوردم.منم از اون آدما هستما!!! رفتم با دوستش دوست شدم.بعد از یه مدت دیدم نمی تونم ولش کردم اما علی موند...یواش یواش با محمد دوست شدم و برای اولین بار دیدم که یه نفر عشقش واقعیه و به عشقش ایمان داشتم....این وسط علی مدام می خواست رابطه ی ما رو به هم بریزه....هر وقت هم میومد پشت خطم که دیگه واویلا بود...آخه علی خیلی غیرتیه...منم هر چی میگفتم به تو چه....بد تر میکرد با اینکه خودشم با ندا دوست بود.تازه یه بار هم گوشیمو گرفت تا پنج روز و به همه جواب میداد میگفت  دوست پسرشم....هر وقت می رفتیم خونشون گوشیم دست اون بود....تا حالا هم چهار بار دوستی من و محمد رو ریخته به هم....به خدا تا حالا دوازده بار خطم رو عوض کردم از دستش!!!! از دست اون و محمد صادق (که منو دیوونه کرده....میگه دوستت دارم و دست از سرت بر نمی دارم.) یه ماه پیش خطم رو عوض کردم و شمارش رو فقط خواهر جونم ، محمد و نازی (خواهر  علی و دوست خواهرم) داشتن.....یه هفته هست که دیوونه شدم....علی و محمد صادق دیوونم کردن!!! منم دو روز پیش فقط یه کلمه به محمد گفتم.....گفتم برو گمشو..و خطم الان خاموشه....بابام که خط دائمیم رو وصل کنه اونو برمیدارم چون کسی شمارشو نداره...آخه یا اون شمارمو بهشون داده یا نازی..... حالا دیگه......منم همین که باهاش نباشم حالش کلی گرفته میشه....چون دیروز اس ام اس داده بود به دوستم گفته بود دارم دیوونه میشم....چرا عشقمون به جدایی رسید....( محمد تا ادب نشی همین آشه و همین کاسه )....خب دیگه...حالا شما قضاوت کنین....سه ساله که آسایش ندارم....منم تصمیم دارم جلو محمد و مخصوصا علی همش با گوشیم الکی حرف بزنم....حالشون جا میاد..... حالا نظر شما چیه؟


*****نظر یادت نره******
 

[ دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:24 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 41

چند توصیه به دخترها برایه اینکه یه پسر گیرشون بیاد

۱) یقه اولین خواستگار رو بچسبید که شاید تنها شتر بخت شما باشه

2) ناز و لفت و لیس رو بذارید کنار.

3) در معرض دید باشید، گذشت اون زمان که می‌گفتن: من اون دختر نارنج و ترنجم که از آفتاب و از سایه

می رنجم.

4) سن ازدواج رو بیارین پایین، همون 17 یا 18 خوبه. بالاتر که برین همچین بگی نگی از دهن می‌افتین.

5) تموم دوست پسراتونو تهدید به ازدواج کنید، اگه موندن چه بهتر، نموندن دورشون رو درز بکشید.

6) دعای باز شدن بخت رو دور گردنتون آویزون کنید، یه وقت کتابشو دور گردنتون آویزون نکنید که گردن

لطیفتون کج می‌شه.

7) پسر‌های فامیل بهترین و در دسترس‌ترین طعمه‌ها هستند، رو هوا بقاپیدشون.

8) رو شکل و شمایل ظاهری پسرها زیاد حساسیت به خرج ندید، پسرهای خوشگل، دچار

مشکل هستن
من بی طرفم ها خخانوما عصبانی نشین جونه من

[ دو شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:21 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 40

خانم زیبا و فرشته

خانم میان سالی سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد. وقتی زیر
تیغ جراح بود عملأ مرگ را تجربه کرد. زمانیکه بی هوش بود فرشته ای را
دید.
از فرشته پرسید: آیا زمان مردنم فرا رسیده است؟
فرشته پاسخ داد: نه، تو ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر فرصت خواهی داشت.
بعد از به هوش آمدن برای بهبود کامل خانم تصمیم گرفت که در بیمارستان
باقی بماند. چون به زندگی بیشتر امیدوار بود، چند عمل زیبایی انجام داد.
جراحی پلاستیک، لیپساکشن، جراحی بینی، جراحی ابرو و … او حتی رنگ موی خود
را تغییر داد.
خلاصه از یک خانم میان سال به یک خانم جوان تبدیل شد!
بعد از آخرین جراحی او از بیمارستان مرخص شد. وقتی برای عزیمت به خانه
داشت از خیابان عبور می کرد، با یک آمبولانس تصادف کرد و مرد!
وقتی با فرشته مرگ روبرو شد بهش گفت: من فکر کردم که گفتی ۴۰ سال و اندی
بعد مرگ من فرا می رسه؟ چرا من رو از جلوی آمبولانس نکشیدی کنار؟ چرا من
مردم؟




فرشته پاسخ داد؛ ببخشید، وقتی داشتی از خیابون رد می شدی نشناختمت.......!

[ دو شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:18 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 39

از فرصتها استفاده کنید

مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.
وقتی پولها را دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا
شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم.
سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت.
او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید: آیا
شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : نه قربان ، من ندیدم ؛ اما همسرم دید!

[ دو شنبه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:16 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 38

منطق چیست

شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد ، پیش
من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام
کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن
را نمی داند، پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.و باز پرسید :
خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه
به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو!
استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچکدام ! چون کثیفه به حمام عادت
ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم
؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !
خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی!

 

[ دو شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:14 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 37

قدر همدیگر را بدانیم

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش
شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب
بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه
روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می
کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر
و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیرمرد صبح از خواب بیدار
می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او
دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن
بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده
پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.
قدر همدیگر رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم!!
تا که بودیم، نبودیم کسی
کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که خفتیم، همه بیدار شدند
تا که رفتیم، همه یار شدند
قدر آن شیشه بدانید که هست
نه در آن موقع که افتاد و شکست

 

[ دو شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:13 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 36

قدر خانواده ات را بدان

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت
میخوام. دقت نکردم …
ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم
اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم
کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد
همینکه برگشتم به او خوردم و تقریبأ انداختمش با اخم گفتم: ”اه ! ازسرراه
برو کنار”
قلب کوچکش شکست و رفت
نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم
وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یک
غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش
داری بد رفتار میکنی
برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی. آنها
گلهایی هستند که او برایت آورده است.
خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی
آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه
هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی...!
در این لحظه احساس حقارت کردم
اشکهایم سرازیر شدند. آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم
بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم نمیبایست اونطور سرت
داد بکشم گفت: اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان ،، من هم
دوستت دارم دخترم و گل ها رو هم دوست دارم مخصوصا آبیه رو
گفت: اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن
میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو …
آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در
ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟
اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد.
و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمیکنیم و نه خانواده مان
چه سرمایه گذاری نا عاقلانه ای!
اینطور فکر نمیکنید؟!
به راستی کلمه “خانواده” یعنی چه ؟

 

[ دو شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:11 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داشتان شماره 35

دفترچه مشق دخترک فقیر

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و
جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش راتا جلوی میز معلم کشید و با صدای
لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک
خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و
پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه
مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم
شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت…
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای
داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم…
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم…
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا…
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد…

[ دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:10 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 34

ارزش یک انسان

سخنران در حالی که یک بیست دلاری را بالای دست برده بود، از افراد حاضر
در سمینار پرسید: چه کسی این ۲۰ دلار را می‌خواهد !؟ دست‌ ها همه بالا
رفت، او گفت: قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم ؛ اما اول اجازه
بدهید کارم را انجام دهم .
سخنران ۲۰ دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید: هنوز کسی هست که این
اسکناس را بخواهد !؟ دست‌ ها همچنان بالا بود…
او گفت: خب اگر این کار را بکنم، چه می‌ کنید؟
سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد . او ۲۰ دلاری
مچاله و کثیف را، از روی زمین برداشت و گفت: کسی هنوز این را می‌خواهد !؟
دست‌ها باز هم بالا بود !
سخنران گفت: دوستان من، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید، در واقع چه
اهمیتی دارد که من با این ۲۰ دلاری چه کار کردم ؛ مهم این است که شما
هنوز آن را می‌ خواهید . چون ارزش آن کم نشده است، این اسکناس هنوز ۲۰
دلار می‌ ارزد.
خیلی وقت‌ ها در زندگی به خاطر شرایطی که پیش می‌آید، زمین می‌خوریم،
مچاله و کثیف می‌شویم، احساس می‌کنیم که بی‌ ارزش شدیم، اما اصلاً مهم
نیست که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد! شما هرگز ارزش خود را
از دست نخواهید داد؛ کثیف یا تمیز، مچاله یا تاخورده، هنوز برای کسانی که
شما را دوست دارند ارزشمند هستید.

[ دو شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:8 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 33

برنده واقعی کیست

پسر ۸ ساله ی من دونده ی خوبی بود و در اکثر مسابقات مدال می آورد.
روزی برای دیدن مسابقه ی او رفتم.در مسابقه ی اول مدال طلا را کسب کرد.
مسابقه ی دوم آغاز شد.
او شروع خوبی داشت اما در پایان مسابقه حرکت خود را کند کرد و نفر چهارم شد.
برای دلداری به سراغ او رفتم تا نکند به خاطر اول نشدن ناراحت باشد.
پسرم خنده ی معصومانه ای کرد و گفت:
مامان یه رازی بهت میگم ولی پیش خودمون بمونه.
کنجکاو شدم. پسرم ادامه داد:
من یک مدال بردم اما دوستم نیکولاس هیچ مدالی نبرده بود
و خیلی دوست داشت یک مدال برای مادر پیرش ببرد. برای همین گذاشتم او اول بشود.
پرسیدم:پس چرا چهارم شدی ؟
خندید و جواب داد:
آخه نیکولاس میدونه من دونده ی خوبی هستم.
اگر دوم می شدم همه چیز را میفهمید.حالا میتوانم بگم پایم پیچ خورد و عقب افتادم.

[ دو شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:7 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 32

داستان شیطان بازنشسته شد
 
امروز ظهر شیطان را دیدم !

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت…

گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند…

شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!

گفتم:…

به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی
 

 

[ دو شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:5 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]