اسلایدر

داستان شماره 390

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 390

داستان چهار همسر

در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.
همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.
همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.
واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد.

بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ جمعه 30 فروردين 1392برچسب:, ] [ 17:31 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 389

نهنگ

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت: "از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى که پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد."
دختر کوچک پرسید: "پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟"
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که: "نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است."
دختر کوچک گفت: "وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم."
معلم گفت: "اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟"
دختر کوچک گفت: "اونوقت شما ازش بپرسید."

[ جمعه 29 فروردين 1392برچسب:, ] [ 17:30 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 388

رییس جمهور آمریکا

روزی باراک اوباما و جورج و. بوش در یک کافه در داون تاون دی.سی نشسته بودند !!!
مردم که از حضور رئیس جمهور حاضر دموکرات در کنار رئیس جمهور سابق جمهوری
خواه در یک کافه درجه 3 ، جنوب شهر واشنگتن و ظاهراً بدون محافظان، آن هم در کنار
هم حیرت کرده بودند ، و از آن جا که سوال از رئیس جمهور حق مسلم هر آمریکایست !!
به سراغ آنها رفتند و پرسیدند شما اینجا چه میکنید !!!
باراک پاسخ داد : ما در حال طراحی نقشه جنگ جهانی سوم هستیم !!
مردم پرسیدند : جنگ برای چه !؟ چه هدفی از برپایی این جنگ دارید ؟!دستاوردهای این
جنگ برای ملت آمریکا چه خواهد بود !؟
جورج که هنوز در فکر بود ، یک مرتبه پاسخ داد : هدف ما از برپایی این جنگ کشتن 1
.2 میلیارد مسلمان و آنجلینا جولیست !!!!
مردم حیرت زده فریاد زدند : آنجلینا جولی را برای چه میخواهید بکشید !؟
[ حتماً شما هم الان دارید به این فکر میکنید که چرا می خواهند آنجلینا را بکشند !؟ ......
درسته !؟ ...... ....... ]
جورج با لبخند موزیانه ای رو به باراک کرد و گفت : " دیدی گفتم ، هیچکس نگران
1.2 میلیارد نفر مسلمان نیست !!!
بنویس داداش اون با من !!!

 

[ جمعه 28 فروردين 1392برچسب:, ] [ 17:28 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 387

شب عروسی و مادر داماد
             داماد به شکل نگهانی مهمانان را غافلگیر کرد
در حالیکه میکروفن رو بدست گرفته بود و میگفت : چه کسی حاضره مادرم رو بخره و 3بار این جمله رو تکرار کرد  
جزئیات این داستان بر میگرده به شب عروسی زمانیکه عروس و داماد در کنار هم نشسته بودند ، عروس در گوش داماد گفت : مادرت رو از روی سکو بفرست پایین ؛ خوشم نمیاد ....
و داماد میکروقن رو برداشت و گفت " چه کسی مادرم رو میخره ؟"
حاضرین از این رفتارش بشدت تعجب کردند ، و 3 بار این جمله رو تکرار کرد ،حاضرین جشن عروسی همگی سکوت اختیار کردند
در این هنگام داماد انگشتر رو پرت کرد و گفت : " من مادرم را خواهم خرید "
و رو به عروس کرد و طلاقش رو اعلام کرد ، مادرش رو برداشت و از سالن خارج شد
و بعد از پخش شدن داستان ماجرا در منطقه مردی آمد و به پسر جوان گفت " شوهری بهتر از تو برای دخترم نخواهم یافت " و دخترش را به همسری او در آورد ....

            

[ جمعه 27 فروردين 1392برچسب:, ] [ 17:27 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 386

دو آتش نشان

دو آتش نشان وارد جنگلی می شوند تا آتش کوچکی را خاموش کنند .
آخر کار وقتی از جنگل بیرون می آیند و میروند کنار رودخانه ،
صورت یکی شان کثیف است و صورت آن یکی  تمیزاست .
سوال : کدامشان صورتش را می شوید ؟
جواب : آن که صورتش کثیف است به آن یکی نگاه می کند و فکر
میکند صورت خودش هم همان طور است. اما آن که صورتش تمیز
است می بیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته است و به خودش  می
گوید : حتما من هم کثیفم ، باید خودم را تمیز کنم. 

[ جمعه 26 فروردين 1392برچسب:, ] [ 17:25 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 385

ماجرای گردوها

روزی مردی زیر سایه‌ی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در 
این موقع چشمش به کدو تنبل‌هایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و
گفت: خدایا! همه‌ی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این
بزرگی را روی بوته‌ای به این کوچکی می‌رویانی و گردوهای به این
 کوچکی را روی درخت به این بزرگی! 
 همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد. 
مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا! 
خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمی‌کنم چون هیچ معلوم نبود
اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه 

بلایی به سر من آمده بود !!!
 

[ جمعه 25 فروردين 1392برچسب:, ] [ 17:23 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 384

چاق و لاغر

روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت وگفت:
آقای شاو! وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده است
برنارد شاو هم سریع جواب میدهد:
بله! من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید!!!
این داستان مقدمه ایست بر این ضرب المثل : کلوخ انداز را پاداش سنگ است .

[ جمعه 24 فروردين 1392برچسب:, ] [ 17:20 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 383

من حقوق میخوانم

☺پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسيد: مزاحم نیستم کنار دست شما بنشينم؟
دختر جوان با صدای بلند گفت: نمی‌خواهم يک شب را با شما بگذرانم !
تمام دانشجويان در کتابخانه به پسر که بسيار خجالت زده شده بود نگاه کردند...
پس از چند دقيقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنار ميزش به او گفت: من در زمینه روانشناسی پژوهش می کنم و ميدونم مردها به چه چيزی فکر میکنند، گمان کنم شمارا خجالت زده کردم. درست است؟
پسر با صدای بسيار بلند گفت: 200 دلار برای يک شب !!؟ خيلی زياد است !!!
و تمام آنانی که در کتابخانه بودند به دختر نگاهی غير عادی کردند...
پسر به گوش دختر زمزمه کرد: من حقوق میخوانم و ميدانم چطور شخص را گناهکار جلوه بدهم:))))))

[ جمعه 23 فروردين 1392برچسب:, ] [ 17:18 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 382

زنجیر عشق

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: «من چقدر باید بپردازم؟»
و او به زن چنین گفت: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهی ات رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!»
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، در حالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همون طور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!».
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت، در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :«دوستت دارم اسمیت، همه چیز داره درست می شه».


 



 

[ جمعه 22 فروردين 1392برچسب:, ] [ 17:17 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 381

یه روز یه ترکه

 روز یه ترکـــه میره جبهه ، بعد از یه مدت فرمانده میشه
یه روز بهش می گن داداشت شهید شده افتاده سمت عراقی ها اجازه بده بریم بیاریمش
جواب میده کدوم داداشم؟! اینجا همه داداش من هستن
اون ترکـــه تا زنده بود جنگید و به داداش های شهیدش ملحق شد
اون ترکـــه کسی نبود جز مهدی باکری

- – - – - – - – - – - – - – -

یه روز یه ترکـــه اولین عمل جراحی قلب و کلیه رو تو ایران می کنه
بعد مجله وارلیق رو منتشر می کنه, جایزه بهترین پزشکم دریافت می کنه
اون شخص کسی نیست جز پروفسور جواد هییت

- – - – - – - – - – - – - – -

یه روز یه ترکه که لهجه خیلی غلیط ترکی هم داشته سپر حرارتی ماه نشین آپولو ۱۱ رو طراحی میکنه تا نخستین انسانهایی که پا بر ماه گذاشتند در بازگشت به جو زمین خاکستر نشن . البته ماه نشینهای بعدی هم از این سپر استفاده کردند
اون ترکه همون دکتراعتمادی دانشمند برجسته ایرانی در ناسا بوده

( زنده باد ترکهای ایرانی)
 

[ جمعه 21 فروردين 1392برچسب:, ] [ 17:15 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 380

یه اشتباه کوچولو

مردی برای تولد همسرش به شیرینی فروشی محل تلفن زد تا کیک او را سفارش دهدکارمند ساده فروشنده پرسید که چه پیغام تبریکی روی کیک بنویسد؟مرد فکری کرد و گفت بنویسید: با اینکه داری پیرتر میشوی ولی هر روز بهتر میشوی فروشنده پرسید چه جوری این پیغام را بنویسد. مرد گفت: خب ، “با اینکه داری پیرتر میشوی” در بالا و “ولی هر روز بهتر میشوی” در پایین
مهمانی شروع شد، پاسی از شب گذشته بود که کیک ارسال شد
در جعبه کیک که باز شد مهمانها شوکه شدند، چون روی کیک نوشته شده بود

با اینکه داری پیرتر میشوی در بالا، ولی هر روز بهتر میشوی در پایین

[ جمعه 20 فروردين 1392برچسب:, ] [ 17:13 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 379

مرد آب فروش

در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی میکرد که بسیار میهمان نواز بود و شغلش آب فروشی بود.
روزی بهرام پنجم شاهنشاه ایران (ساسانی) با لباسی مبدل به در خانه ی این مرد میرود و می گوید که از راه دوری آمده و دو روز جا می خواهد . آن مرد بهرام را با شادی می پذیرد و می گید بمان تا بروم و پول در بیاورم. مرد میرود و تا میتواند آب میفروشد و سپس با میوه و خوراک نزد بهرام باز میگردد. بهرام به میهمان نوازی مرد اطمینان پیدا میکند ولی می خواهد آن مرد را بیشتر امتحان کند.
بنابراین تا قبل از آمد مرد به دربار رجوع می کند و می گوید دستور دهید که هیچ کس حق ندارد از این مرد در سطح شهر آب بخرد.فردای آن روز مرد آب فروش به بهرام میگوید که بمان تا بروم و قدری پول در بیاورم. مرد آب فروش هرچه در بازار گشت هیچ کس از او آب نخرید. در آخر مرد آب فروش که دید نمیتواند برای میهمان خویش آب تهیه کند مشک آبش را فروخت و میوه و خوراک نزد بهرام برد.
بهرام او را گفت: تو چگونه پول در آوردی . مگر نگفتی که کسی از تو آب نخرید. مرد گفت : مشک آب خویش را فروختم. تو نگران نباش و میل کن فردا رود برای خویش فکری خواهم کرد. بهرام پس از این واقعه فردای آن روز به دربار رجوع کرد و باز با لباسی مبدل نزد پولدارترین تاجر شهر که از اشراف نیز بود رجوع نمود و گفت من میهمانم و امشب را جا می خواهم . مرد نه تنها بهرام را نپذیرفت بلکه با ضرب تازیانه او را از منزل بیرون کرد . فردای آن روز بهرام در حالی که بر تخت سلطتنت جلوس کرده بود آن دو مرد یعنی تاجر و آب فروش را اظهار کرد. هر دوی آنان که دیدند آن مرد شخص شاه شاهان – امپراطوری ایران بوده بسیار هراسیدند.
بهرام از مرد آب فروش بسیار تشکر و سپاسگزاری کرد و او را به سبب رفتار نیکویش با مهربانی پذیرفت.
بهرام دستور داد که تمام اموال مرد تاجر را بگیرند و به مرد آب فروش بدهند
تا یا بگیرد که انسان حتی اگر در اوج تنگدستی و فقر باشد باید شرافت – مردانگی و مهمان نوازی خویش را حفظ کند.

 

[ جمعه 19 فروردين 1392برچسب:, ] [ 17:12 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 378

سرنوشت گرگ !

 روزی ، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند. گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمین کند، می تواند حیوانات مختلف را صید کند. بدین سبب، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند.
روز اول، یک گوسفند آمد. گرگ به دنبال گوسفند رفت. اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت. گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست. گرگ گمان می کرد که دیگر شکست نخواهد خورد.
روز دوم، یک خرگوش آمد. گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید اما خرگوش از سوراخ کوچک تری در کنار سوراخ قبلی فرار کرد. گرگ سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من بگریزند.
روز سوم، یک سنجاب کوچک آمد. گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند. اما سرانجام سنجاب نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار کرد. گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ های غار را مسدود کرد. گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود.
اما روز چهارم، یک ببر آمد. گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار گذاشت. ببر گرگ را تعقیب کرد. گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید اما راهی برای فرار نداشت و سرانجام طعمه ببر شد.

 

[ جمعه 18 فروردين 1392برچسب:, ] [ 17:11 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 377

مردم بی بخار

در زمان قدیم پادشاهی زندگی میکرد که یک وزیر سیاستمدار داشت، یکی روز پادشاه در فکر بود و وزیر سوال کرد قربان در چه فکری هستید؟!؟!
پادشاه گفت در فکری هستم که چطور از این مردم پول بیشتری بگیرم که مشکل ساز هم نشود!!
وزیر گفت قربان من یک راه حل دارم اینکه از این به بعد هر کس که قصد ورود به شهر رو داشت مبلغ ۲ سکه پرداخت کند
پادشاه گفت نه نه … اینجوری بر ضد ما شورش میکنند، چون بدون دلیل ازشون پول گرفتیم !!!
وزیر گفت این کار را به من بسپار
از فردا اعلام شد که هر کس قصد ورود به شهر را دارد باید مبلغ ۲ سکه بپردازد
پادشاه مظرب بود و منتظر شورش مردم بود
ولی هیچ کس عکس العملی نشان نداد و از فردا هر کس که وارد شهر میشد مبلغ ۲ سکه پرداخت میکرد
وضع به همین منوال گذشت تا یک روز پادشاه به وزیر گفت: من فکر میکردم مردم شورش کنن و تخت مارا پایین بکشند!!!
در این حال وزیر گفت این مردم بدتر از اونی هستن که شما فکر میکنید، میخواهم به شما ثابت کنم، از این به بعد برای ورود به شهر هر کس باید هر کس ۵ سکه پرداخت کند..
پادشاه گفت اینبار حتما شورش میکنن و کار ما تمام است
ولی وزیر گفت قربان این امر را به من واگذار کنید و فقط چهره واقعی این مردم را ببینید
اینبار هم مث بار اول هر کس وارد شهر میشد ۵ سکه پرداخت میکرد و بدون هیچ حرفی داخل شهر میشد
اینبار وزیر اعلام کرد که هر کس از شهر هم بخواهد خارج شود باید ۵ سکه دیگر هم بپردازد
باز پادشاه ترسید و وزیر باز گفت قربان به من واگذار کنید
کار به جایی رسید که هر کس وظیفه خود میدانست که هم برای ورود و هم برای خروج از شهر ۵ سکه بپردازد
تا اینکه یک روز پادشاه به وزیر گفت که مردم خیلی خشمناک هستند و به همین زودی ها بساط تاج و تخت ما رو پایین خواهند کشید
در این حال وزیر پوزخندی زد و گفت برای اثبات نادرستی حرف شما میخوام دست به کار بزنم
گفت از این به بعد هر کس بخواهد از شهر خارج شود علاوه بر ۵ سکه باید یک کشیده هم از مامور ما بخورد!
پادشاه اینبار به هم اشفت و گفت کم همچین دستوری نمیدهم، چون این دیگر برای مردم غیر قابل تحمل است و حتما کار ما تمام است
وزیر گفت قربان برای اینکه به شما ثابت کنم، فردا صبح شما به قسمت برج دروازه شهر بیایید و از بالا شاهد ماجرا باشید
فردا آن روز مردم برای خروج از شهر صف کشیده بودند و یک مامور ۵ سکه از آنها دریافت میکرد و به آنها کشیده میزد تا خارج شوند
که ناگهان از بین جمعیت یک نفر فریاد زد :این چه وضعی است، ما را مسخره کرده اید
در همین حین پادشاه که از بالا شاهد ماجرا بود به وزیر نگاهی با ترس انداخت و گفت دیدی؟!؟!
همین الان شورش سنگینی رخ میدید و کار تاج و تخت ما پایان می یابد!!
مامور از شخص پرسید چرا فریاد میزنی ؟!؟!!؟ مشکل تو چیست؟؟!؟!
مرد گفت ما همه کار و زندگی داریم و تعداد ماموران شما کم است
چند مامور دیگر بیاورید که سریعتر کار ما رو راه بیاندازند که به کار و زندگی خود برسیم.

 

[ جمعه 17 فروردين 1392برچسب:, ] [ 17:9 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 376

آیا شما هم نیمکت…دارید؟

روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟ سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟ افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم!
مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را میدانم،زمانی که تو ۳سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز ۴۱ سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند!
فلسفه ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!
روزانه چه کارهای بیهوده ای را انجام می دهیم، بی آنکه بدانیم چرا؟
آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده و جامعه مشاهده میکنید؟

[ جمعه 16 فروردين 1392برچسب:, ] [ 17:8 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 375

پیرمرد و بچه ها

پیرمرد بازنشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس ها ۳ تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند هر چیزی که در خیابان افتاده بود شوت می کردند و سروصدای عجیبی به راه انداختند.
این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد مختل شده بود. این بود که پیرمرد تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: بچه ها! شما خیلی بامزه هستید از اینکه می بینم اینقدر بانشاط هستید خوشحالم من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید من روزی ۱۰۰۰ تومن به شما می دهم که بیایید اینجا و همین کار را بکنید بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آنکه چند روز بعد پیرمرد به آنها گفت: ببینید بچه ها متاسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی ۱۰۰ تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها با تعجب و ناراحتی گفتند: صد تومن؟! اگه فکر می کنی به خاطر ۱۰۰ تومن حاضریم این همه بطری و نوشابه و چیزهای دیگر را شوت کنیم کور خوندی ما نیستیم!
و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

 

[ جمعه 15 فروردين 1392برچسب:, ] [ 17:6 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 374

پوووووول

در روزگار قدیم کفاش پیری نزدیک حجره ی تاجری ثروتمند و چاق بساط کرده بود. کفاش شادمانه آواز می خواند و کفش وصله می زد و شب با عشق و شادی نزد خانواده خویش می رفت. تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند کم کم از صدای خواندن کفاش خسته و کلافه شد تا اینکه یک روز از کفاش پرسید درامد تو چقدر است. کفاش گفت روزی ۳ درهم. تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت: بیا این از درامد همه ی عمر کارکردنت هم بیشتر است. برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم .آواز خواندنت مرا کلافه کرده .
کفاش شکه شده بود. سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند.
از ترس دزد شبها خواب نداشتند. از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند.
خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر.
مدتی گذشته تا اینکه روزی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد مرد تاجر رفت .
کیسه ی زر را به سمت تاجر انداخت و گفت :بیا، سکه هایت را بگیر و ترانه های شادم را پس بده .
این رو همه میدونن پول خوشبختی نمیاره و هر چیزی به اندازه خودش و حالت تعادلش برای انسان زیباست.

 

[ جمعه 14 فروردين 1392برچسب:, ] [ 17:5 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 373

الاغ ملانصرالدین

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد.
الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت …
ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی اید !!!
هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد.
ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند.
در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد !!!
وقتی که دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را ارام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت و بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، بالاخره آلاغ از سقف به زمین افتاد و مرد…
بعد ملا نصر الدین گفت : لعنت بر من که نمی دانستم که اگر خر به جایگاه رفیعی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد …!!!

 

[ جمعه 13 فروردين 1392برچسب:, ] [ 17:4 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 372

ترازوی مرد فقیر !

مرد فقیرى بود که همسرش کره میساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت. آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما که ترازویی نداریم. ما یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار میدادیم. یقین داشته باش که: به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم!
 

[ جمعه 12 فروردين 1392برچسب:, ] [ 16:56 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 371

مجلس عروسی یکی از بزرگان !

مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند . وقتی می خواست وارد شود،در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضنون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و از درب دیگر دعوت شدگان. ملا از درب دعوت شدگان وارد شد. در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند. ملا طبعا از درب دو می وارد شد. ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود.

[ جمعه 11 فروردين 1392برچسب:, ] [ 16:54 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 370

کی میگه خواب زن چپه؟ (طنز)

غضنفر رو می‌برن سربازی، تمرین چتربازی.
موقع پریدن که میشه، همه می‌پرن به جز غضنفر.
یارو گروهبانه میگه: سرباز بپر!‌ غضنفر میگه: من نمی‌پرم!
یارو میگه: یعنی چی؟ گفتم بپر!
باز غضنفر میگه: جناب سروان من نمی‌پرم!
گروهبانه میگه: آخه چرا نمی‌پری؟
غضنفر میگه: جناب سروان مادرم دیشب خواب دیده که چتر من باز نمیشه و من میفتم میمیرم!
گروهبانه شاکی میشه، میگه: مرتیکه چرا مزخرف میگی؟! خواب ننه تو چیکار داره به چتر بازی؟! یالله بپر!‌
غضنفر میگه: نه جناب سروان، مادر من هرچی خواب ببینه درست درمیاد، من نمی‌پرم!
آخر گروهبانه شاکی میشه، ‌میگه: ‌بابا اصلاً تو بیا چتر منو بگیر، من چتر تورو می‌گیرم.
غضنفر میگه: خیلی خوب جناب سروان، ولی شما نپری ها!
خلاصه غضنفر چتر گروهبانه رو برمی‌داره و می‌پره و از قضا چترش هم باز میشه.
همین جور که داشته واسه خودش خوش و خرم می‌رفته پایین،
یهو می‌بینه یک چیزی از بغلش مثل گلوله رد شد به طرف پایین و گفت :
بووووووووووووم! :| :)))))

[ جمعه 10 فروردين 1392برچسب:, ] [ 16:52 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 369

شکاکی یک زن (طنز)

مرد تازه به خانه رسیده بود و هنوز پیراهن از تن خارج نکرده بود
که با صدای جیغ و کوبیده شدن کت و شلوارش به صورت اش هاج و واج همسرش را نگاه میکرد که با گریه میگفت :
این چیه ؟ ها نا مرد ! این چیه ؟ یه تار موی بلوند بلند ! روی کت تو بود !
من همیشه میدونستم که تو یه زن مو بلند بلوند رو به من ترجیح میدی !!
به هر قائله اون روز گذشت و روز بعد …….
مرد تازه به خانه رسیده بود و هنوز پیراهن از تن خارج نکرده بود
که با صدای جیغ و کوبیده شدن کت و شلوارش به صورت اش هاج و واج همسرش را نگاه میکرد که با گریه میگفت :
این چیه ؟ ها نا مرد ! این چیه ؟ یه تار موی مشکی بلند ! روی کت تو بود !
من همیشه میدونستم که تو یه زن مو بلند و مشکی رو به من ترجیح میدی !!
آن روز هم …. به هر قائله اون روز گذشت و روز بعد …….
مرد پیش از بازگشت به خانه ، به خشکشویی محل رفت با پرداخت انعام اضافه دستور داد کت ش را به خوبی پرس بزنند و حتی بخار بدهند و مجدد برس بزنند و به او اطمینان دهند که حتی یک سبیل مرد هم روی کت او نیست !! و سپس عازم خانه شد ….
مرد تازه به خانه رسیده بود و به آرامی و اطمینان با لبخند پیروزمندانه پیراهن از تن خارج میکرد
که با صدای جیغ و کوبیده شدن کت و شلوارش به صورت اش هاج و واج همسرش را نگاه میکرد که با گریه میگفت :
بی صفت پست ! هرزه نامرد ! این یعنی چی ؟! من هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم که تو یه زن کچل رو به من ترجیح بدی …

 

[ جمعه 9 فروردين 1392برچسب:, ] [ 16:51 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 368

شباهت دختر ایرانی به …

ﯾآقا تو اتوبوس یه دختره اومد بالا قیافش خیلی شبیه سلن دیون بود ، بعد من اولش خجالت کشیدم و گفتم بی ادبیه که بهش بگم ، اما خلاصه نتونستم جلوی خودمو نگه دارم و بی هوا گفتم :
خانم شما خیلی شبیه سلن دیون هستی
یهو یه مرده که کنارم بود هم گفت :
راست میگه خانم ، منم میخواستم بگم…
بعد یه نفر دیگه هم حرف منو تائید کرد ، بعد یکی دیگه ، بعد همینطوری دیگه کل اتوبوس حرف منو تائید کردن ، دختره هم لپاش از خجالت سرخ شده بود.
من بهش گفتم :
خانم خواهش میکنم یه دهن واسمون بخون
همون مرده که کنارم بود گفت :
راست میگه خانم منم میخواستم همینو بگم …
بعد یه نفر دیگه هم حرف منو تائید کرد ، بعد یکی دیگه ، بعد همینطوری دیگه کل اتوبوس حرف منو تائید کردن ، دختره با خجالت قبول کرد و شروع کرد به خوندن :
Everynight in my dreams , I see you I feeeeeeeeeeeel you…
که یهو اتوبوس با یه کوه یخی برخورد کرد و غرق شد

 

[ جمعه 8 فروردين 1392برچسب:, ] [ 16:49 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 367

قضیه شگلات(طنز)

نزدیکی‌های ساعت ٩ صبح بود که تقریبا همه اعضای گمرک برای بازکردن و تفتیش چند صندوق چوبی خوش ظاهر گرد یکدیگر جمع شدند.
پیشخدمت‌ها با تیشه و تبر به کندن میخ و تخته‌های روی جعبه مشغول شدند و پس از آن که پوشال روی صندوق‌ها را پس زدند بوی خوشی برخاست که همه مطمئن شدند صندوق‌ها محتوی شکلات می‌باشند.
طبق معمول در یک قوطی باز شد و یکی از کارمندان برای خود و رفقایش از آن شکلات‌ها مقداری برداشت.
یک ساعت بعد صندوق‌ها میخکوب و برای تحویل شدن به صاحب جنس آماده بود.کارمندان نیز در پشت میزهای خود مشغول کار شدند ولی گاهگاهی صدای زنگ بلند میشد و کارمندان به پیشخدمت‌ها ارد آب خوردن می‌دادند.
صدای قار و قور شکم اعضای دله گمرک از هر طرف بلند بود و در عرض چند دقیقه هجوم عمومی به طرف مستراح شروع شد
ولی بدبختانه یا خوشبختانه عمارت گمرک بیش از یک آبریزگاه گلی و یک آفتابه حلبی نداشت.
در این گیرودار رئیس بیچاره دفعتا متوجه خود شد و دید که شلوار خود را مظفرانه کثیف کرده است! خواست به گوشه‌ای برود و شلوار خود را عوض کند که ناگهان اتومبیل شیک آخرین سیستمی جلوی عمارت گمرک ترمز کرد و یکی از بازرس‌های معروف گمرک جنوب که مامور سرکشی گمرک  بود پیاده شد.
از پله‌ها بالا رفت، هیچکدام از اعضا را ندید. از درون اتاق‌ها هم صدای نفس‌کشی شنیده نمیشد. بدبخت با عصبانیت به طرف اتاق رئیس رفت. رئیس بدبخت از مشاهده بازرس خود را باخت و رنگ از رویش پرید و از این که به علت اشکالات فنی! نمی‌توانست از جا بلند شده و تعارف بکند بی‌اندازه شرمگین شد با این حال با لکنت زبان خیر مقدمی گفت و اضافه نمود که به علت رماتیسم و درد پا قادر به تکان خوردن نیستم و بعد هم زنک زد تا فراش آمده و برای مهمان تازه وارد چای و شیرینی بیاورد ولی هیچکس در راه‌روهای عمارت وجود نداشت تا به زنگ رئیس پاسخ دهد!
بازرس در حالی که از این قضیه در فکر فرو رفته بود چند دور با عصبانیت طول اطاق‌ها را طی نمود و در این اثنا یک مرتبه چشمش از پنجره به بیرون افتاد و از مشاهده هجوم اعضا و معاون گمرک به مستراح بی‌اختیار خنده‌اش گرفت. مخصوصا چندنفری که طاقت نیاورده و دولادولا در گوشه‌های حیات، پشت درخت‌‌های نخل مشغول! شده بودند، توجهش را بیشتر جلب کرده و بر تعجبش افزوده بود! بوی تعفن گیج کننده‌ای فضای گمرک را معطر ساخته بود!
تمام این جریانات که باعث رسوایی کارمندان گمرک گردیده بود شاهکار یک جوان ارمنی بود که مرتبا از آمریکا شیرینی و شکلات وارد می‌کرد و چون هر دفعه بیش از نصف هر صندوق را آقایان محض تبرک! می‌چشیدند و طبق معمول هیچ مرجعی هم برای شکایت نداشت، حقه‌ای به کار زده و یک بار سفارش داده بود که برای او شکولاکس یعنی شکلات مسهل بفرستند و به طریقی که ملاحظه شد به بهترین وجهی انتقام خود را از شکم‌های دله کارمندان گمرک  گرفت

 

[ جمعه 7 فروردين 1392برچسب:, ] [ 16:47 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 366

داستان مدیریت بحران !

آقای اسمیت به تازگی مدیر عامل یک شرکت بزرگ شده بود. مدیر عامل قبلی یک جلسه خصوصی با او ترتیب داد و در آن جلسه سه پاکت نامه دربسته که شماره های ۱ و ۲ و ۳ روی آنها نوشته شده بود به او داد و گفت: هر وقت با مشکلی مواجه شدی که نمی توانستی آن را حل کنی، یکی از این پاکت ها را به ترتیب شماره باز کن.
چند ماه اول همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه میزان فروش شرکت کاهش یافت و آقای اسمیت بد جوری به درد سر افتاده بود.
در ناامیدی کامل، آقای اسمیت به یاد پاکت نامه ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره ۱ را باز کرد.
کاغذی در پاکت بود که روی آن نوشته شده بود: همه تقصیر را به گردن مدیرعامل قبلی بینداز.
آقای اسمیت یک نشست خبری با حضور سهامداران برگزار کرد و همه مشکلات فعلی شرکت را ناشی از سوء مدیریت مدیرعامل قبلی اعلام کرد. این نشست در رسانه ها بازتاب مثبتی داشت و باعث شد که میزان فروش افزایش یابد و این مشکل پشت سر گذاشته شد.
یک سال بعد، شرکت دوباره با مشکلات تولید توأم با کاهش فروش مواجه شد. با تجربه خوشایندی که از پاکت اول داشت، آقای اسمیت بی درنگ سراغ پاکت دوم رفت. پیغام این بود:تغییر ساختار بده.
اسمیت به سرعت طرحی برای تغییر ساختار اجرا کرد و باعث شد که مشکلات فروکش کند.بعد از چند ماه شرکت دوباره با مشکلات روبرو شد.
آقای اسمیت به دفتر خود رفت و پاکت سوم را باز کرد. پیغام این بود:سه پاکت نامه آماده کن.

 

[ جمعه 6 فروردين 1392برچسب:, ] [ 16:46 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 365

ماجرای گاوداری(طنز)

مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم.” دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
“باشه، ولی اونجا نرو.”. مامور فریاد می زنه:”آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم.” بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
“اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟”
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:
” نشان. نشانت را نشانش بده !”

[ جمعه 5 فروردين 1392برچسب:, ] [ 16:44 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 364

جهنم

یک انگلیسی ؛ یک  آمریکایی و یک ایرانی مردند و همگی رفتند جهنم 
فرد انگلیسی گفت: دلم برای انگلیس تنگ شده 
می خواهم با انگلستان تماس بگیرم و ببنیم بعضی افراد آنجا چه کار می کنند...
تماس گرفت و به مدت 5دقیقه صحبت کرد...
سپس گفت: خب، شیطان چقدر باید برای تماسم بپردازم؟؟؟
شیطان 5 میلیون دلار خواست..
5 میلیون دلار !!!!!!!
انگلیسی چک کشید و برگشت روی صندلی اش نشست
فرد آمریکایی خیلی حسود بود و شروع کرد به جیغ و فریاد که من هم می خواهم با
امریکا تماس بگیرم و از اوضاع اونجا با خبر شوم..
او تماس گرفت!! و به مدت 10 دقیقه صحبت کرد.سپس گفت: خب شیطان، چقدر باید بابت تماسم پرداخت کنم؟
شیطان 10 میلیون دلار خواست...
10 میلیون دلار!!!!
امریکایی چک چکشید و برگشت بر روی صندلی اش نشست...
و اما فرد ایرانی خیلی خیلی حسود بود.او شروع کرد به جیغ و فریاد که من هم می خواهم
با ایران تماس بگیرم و از اوضاع آنجا باخبر بشوم
او با ایران تماس گرفت و به مدت 12ساعت صحبت کرد
سپس گفت: خب شیطان، چقدر باید برای تماسم پرداخت کنم؟
شیطان گفت: 1دلار......
فقط 1دلار؟!!!!
شیطان گفت بله خب...   ........................ .........
از جهنم به جهنم داخلیه !!

 

[ جمعه 4 فروردين 1392برچسب:, ] [ 16:42 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 363

سیاستمدار

کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمي‌دانست که چه چيزى از زندگى مي‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.
يک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد.
به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد:
يک کتاب مقدس،
يک سکه طلا
و يک بطرى مشروب .
کشيش پيش خود گفت :
« من پشت در پنهان مي‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر مي‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست. اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوري خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت مي‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که مي‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.
کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . . . 
کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت:
« خداى من! چه فاجعه بزرگي ! پسرم سياستمدار خواهد شد !  »

[ جمعه 3 فروردين 1392برچسب:, ] [ 16:39 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 362

موسسه لاغری

مرد بخیلی به یک موسسه لاغری مراجعه کرد تا لاغر شود. منشی به او گفت بفرمایید در چه سطحی می خواهید ثبت نام کنید ؟ بخیل گفت : چه سطوحی دارید؟ منشی گفت : ما در اینجا در دو سطح ثبت نام می کنیم یکی در سطح ویک (ضعیف) و یکی در سطح پاور(قدرت) اگر سطح ویک را انتخاب کنید، مبلغ ثبت نام یک ساعت و یک دلار است و اگر سطح پاور را انتخایب کنید، 2 ساعت و سه دلار است. بخیل با خود اندیشید من که زیاد لاغر نیستم الکی چرا سه دلار بدهم؟ و سپس سطح ضعیف را انتخاب کرد.
وی را به مکانی در بسته هدایت کردند. در آنجا دختر جوان و زیبایی ایستاده بود مسئول موسسه گفت: شما یک ساعت وقت دارید که این دختر را در این مکان بسته گیر بیاندازید. ضمن اینکه با این جست و خیز لاغر می شوید، اگر توانستید او را کمتر از یک ساعت بگیرید، باقی یک ساعت وی در اختیار شماست!
پس بخیل بسیار خوشحال شد و بدنبال دختر دوید تا وی را بگیرد ولی دختر بسیار چابک بود و مرتب از دست وی فرار می کرد. تا اینکه بخیل در مکانی دختر را به چنگ انداخت! اما هنوز اقدامی نکرده بود که زنگ پایان یک ساعت به صدا درآمد!
بخیل هر چه اصرار کرد که پول یک ساعت اضافی را می‌دهم، بگذارید اینجا باشم؛ افاقه نکرد و او را از آن مکان بیرون کردند. بخیل با خود گفت : فردا استثنائا خساست را کنار می‌گذارم و سطح پاور را انتخاب می‌کنم و دو ساعت آن مکان را کرایه می کنم تا یک ساعت را صرف گرفتن دختر کنم و یک ساعت را…
پس روز بعد پیش منشی آن موسسه رفت و سه دلار زد بروی میز و گفت: سطح پاور لطفا!بخیل را به همان مکان دیروز هدایت کرده و در را نیز از آنطرف قفل کردند. اما بخیل اثری از دختر در آنجا ندید. ناگهان چشمش به مردی بسیار هیکلی و درشت اندام خورد! بخیل وحشت زده پرسید تو کیستی و آن دختر کجاست؟
شخص هیکلی گفت: آن دختر مربوط به سطح ضعیف است و من مربوط به سطح پاور. حالا من دو ساعت دنبال تو می‌کنم و تو نیز دو ساعت وقت داری که خودت را از چنگ من نجات دهی و فرار کنی وگرنه…

 

[ جمعه 2 فروردين 1392برچسب:, ] [ 16:38 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 361

گواهينامه ISO-9000 !!!
 
بار اولی که رفته بودم تو دفتر مدیر کارخونمون٬ پیش خودم گفتم اینجا حتما توالتش از توالتای کارگری کارخونه تمیزتره. بد نیست تا اینجا که اومدم یه حالی هم به مستراح جناب مدیر بدم. بعد از اینکه آقای مدیر کارش را به من گفت. سریع رفتم سمت توالت کذایی.
روی در توالت با خطی خوش نوشته شده بود:
"النظافه من الایمان"
در را باز کردم. روبروم با همان خط نوشته شده بود:
"در را آرام ببندید"
برگشتم درو آروم ببندم٬ دیدم پشت در نوشته:
"هواکش را روشن کنید"
کمی پایین تر نوشته بود:
"در را قفل کنید"
بعد از این جمله بلافاصله یه فلش میرفت به سمت شاسی قفل و دو تا فلش دیگه دور شاسی بود که در دو جهت مخالف چرخیده بودند یکی نوشته بود باز و اون یکی نوشته بود بسته. خلاصه در را قفل کردم و رفتم سمت هواکش که نخش را بکشم. درست زیر نخ روی دیوار نوشته بود:"در دو مرحله و به آرامی بکشید".
 بالاخره رفتم سر کار اصلی.. توالت از نوع ایرانی بود. اینقدر حواسم پرت نوشته ها شده بود که برعکس نشستم. دیدم روی دیوار روبرویی نوشته:
"اخوی برعکس نشستی.برگرد درست بشین!"
دیگه باورم نمیشد که اينقدر به همه چیز فکر شده باشه. غر غر کنان پا شدم و درست نشستم. گلاب به روتون وفتی داشتم کارمو می کردم یهو سرمو بردم رو به بالا. این دیگه باور نکردنی بود. داشتم شاخ درمیاوردم. رو سقف نوشته بود:
"سرت تو کار خودت باشه"
کارم تموم شد و دستمو بردم سمت شلنگ. دیدم نوشته:
"در مصرف آب صرفه جویی کنید"
خلاصه بالای سر شیر آب کاملا مشخص شده بود که کدوم آب سرده٬ کدوم گرمه و هرکدوم به چه سمتی باز و بسته میشه. شیلنگ را گذاشتم سرجاش پا شدم شلوارمو بکشم بالا دیدم که نوشته:
"سیفون را بکشید"..
بر گشتم سیفون را بکشم که نوشته بود:
" آرام بکشید"..
زیرش هم خیلی ریز نوشته بود:
"زیپ شلوار فراموش نشه"..
جا خوردم. واقعا جا خوردم. آخه زیپ شلوارم رو نبسته بودم. خلاصه ترس برم داشت. رفتم سر روشویی که دستمو بشورم که دیدم نوشته بود:
"هواکش را خاموش کنید".
رفتم هواکش را هم خاموش کردم و برگشتم دستمو شستمو قفل درو باز کردم و سریع پریدم بیرون.
رییس دفتر جناب مدیر روبروم اسیتاده بود. همچین چپ چپ نگاهم کرد که انگار املاک باباش را غصب کردم. گفت:
"لطفا درو آروم ببندید"
دستمال کاغذی هم رومیزه دستتون را اونجا خشک کنید. رفتم دستمال برداشتم دستمو خشک کردم. اومدم دستمالو بذارم تو جیبم٬ گفت:
"نه٬ سطل آشغال اون بغله".
تازه فهمیدم که این ماجراها از گور کی بلند میشه....... ISO!!
از دفتر خاطرات پرسنل شركتي كه تازه گواهينامه ايزو 9001 گرفته بودند

[ جمعه 1 فروردين 1392برچسب:, ] [ 16:35 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]