اسلایدر

داستان شماره 720

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 720

 

سرشماری داستان طنز

مامور سرشماری : چند تا بچه دارين؟ زن : سه تا. مامور: چند سالشونه ؟زن : سه ساله، چهارساله، پنج ساله. مامور: شوهرتون چند سالشه ؟ زن: ده سال پيش عمرش رو داد به شمامامور پرسيد: مجددا ازدواج کردين؟زن : نه! مامور: ولي بچه‌هاتون پنج ساله و چهار ساله و سه ساله هستند، مگه نميگين شوهرتون ده ساله که مرده؟ زن : شوهرم مرده، خودم که نمردم

[ جمعه 30 اسفند 1392برچسب:, ] [ 10:50 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 719

 

دانشجو داستان طنز

هفته ی معلم بود هر روز استادا میومدن پسرای دانشگاهم تیکه مینداختنو میخندیدن، یه روز پیش خودم گفتم چرا همش پسرا باید تیکه بندازن یه دفعم بذار ما تیکه بندازیم، خلاصه تا استاد اومد سر کلاس گفتم: استاد روز معلمه، دست بزنیم ؟؟ استادمونم گفت: عزيزم الان جلو دانشجوها زشته، بعدن میدم قشنگ دست بزنی،

[ جمعه 29 اسفند 1392برچسب:, ] [ 10:49 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 718

 

داستان پسرك و لاك پشت( بی ادبانه و طنز
دوستان ببخشيد اگه اين داستان يكم......
پسری دوازده ساله که لاک پشت مرد ه ای را که ماشین از رویش رفته بود همراه داشت و آن لاک پشت مرده را با بند کوتاهی در پشت سر خود همراه خود می کشید وارد یکی از خانه های فساد اطراف آمستردام شد و گفت: من می خواهم با یکی از خانم ها سکس داشته باشم. پول هم دارم و تا به مقصودم نرسم از اینجا نمی روم. رییس گرداننده آنجا که همه «مامان مريم » به او می گفتند و کاری با اخلاقیات و اینجور حرف ها نداشت وقتی اسکناس ها را در دست پسرک دید اندکی فکر کرد و گفت: باشه یکی از دخترها رو انتخاب کن. پسر که خیلی زبل بود گفت: لیزا را می خواهم که بیماری مسری داره. تحقیق کردم و شنیدم همه آنهایی که با لیزا می خوابند بعدش باید یک آمپول بزنند. من هم لیزا را می خواهم. اصرار پسرک و پول توی دستش باعث شد که «مامان مريم» راضی بشه. در حالی که لاک پشت مرده را می کشید وارد اتاق لیزا شد. ده دقیقه بعد آمد بیرون و پول را به «مامان مريم» داد و می خواست بیرون برود که «مامان مريم» پرسید: چرا تو درست کسی را که بیماری مسری آمیزشی دارد را انتخاب کردی؟ پسرک با بی میلی جواب داد: امروز عصر پدر و مادرم می روند رستوران و یک خانمی که کارش نگهداری بچه هاست و بهش "کلفت" میگیم میاد خونه ما تا من تنها نباشم. این خانم امشب هم مثل همیشه حتما با من خواهد خوابید و کارهای بد با من خواهد کرد. در نتیجه این بیماری آمیزشی به او هم سرایت خواهد کرد. بعدا که پدر و مادرم از رستوران برگشتند پدرم با ماشینش "کلفت"را به خونه اش میرسونه و طبق معمول تو راه ترتیب اونو خواهد داد و بیماری به پدرم سرایت خواهد کرد. وقتی برگشت آخر شب پدرم و مادرم با هم اختلاط خواهند کرد و در نتیجه مادرم هم مبتلا خواهد شد. فردایش که پست چی میاد طبق معمول مادرم و پستچیه قاطی همدیگر خواهند شد. هدفم مبتلا کردن این پستچی پست فطرت هست که با ماشینش روی لاک پشتم رفت و اونو کشت

 

[ یک شنبه 28 اسفند 1392برچسب:, ] [ 22:15 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 717

 

داستان +18( طنز

گویند که در ازمنه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و به مادر گفت: ای مادر عزیزتر از جون ! مرا دریاب که الان در حال حضرم. پس مادر آنچنان که رسم مادران است به سینه بکوفت که چه شده ای گل پسرکم ! پسر نگاهی به مادر بکرد و گفت که اگر چه حیا دارم ولی به تو بگویم که امروز در محله مان چشمم برای اولین بار به این دختر همسایه خورد و نگاه همان و عشق همان! پس اینک از تو مادر بزرگوار خواهم که به خانه آنها روی و او را به نکاح (عقد) من در آری که دیگر تاب دوری او را بیش از این در من نیست!!! مادر نگاهی از سر دلسوزی به پسر بینداخت و گفت: دلبرکم من حرفی ندارم و بسی خوشحالم که تو از همان ابتدای راه به جای الاف شدن در خیابان و ولنگاری راه حیا در پیش گرفتی و ازدواج کردن اما بهتر است که لختی درنگ نمایی که اینگونه عاشق شدن ناگهانی را رسم ازدواج نشاید و اگر هم بشاید دیری نپاید! پس پسر نگاهی زجمورانه به مادر بینداخت و گفت مادرجان یا حال برو یا دیگر زن نخواهم که این ماه تابان از دست من برود و عشق او وجودم را بسوزاند. پس مادر که پسر خود را دوست همی داشت به سرعت چارقد خویش به سر کرد و به خانه همسایه رفت. در آنجا چشمش به سه دختر خورد یکی از یکی زیبا تر پس اس ام اس ( همان پیامک ) بزد که یا بنی! در این منطقه که تو ما را فرستادی نه یک ماه که سه ماه در پشت ابرند و یکی از یکی ماه تر بگو که کدام ماه چشم تو را برگرفته! پس پسر نیز اس ام اسی بزد که یا مادر! آن ماهی که خالی در گونه چپش بدارد! مادر نیم نگاهی به ماه ها بنمود و دوباره اس ام اس زد که ای پسر این ماهان همه خال دارند. پس دوباره پسر اس ام اس بزد که آن ماه من خالش کمی بزرگتر باشد از باقیه ماهان! مادر لختی درنگ بکرد و دوباره اس ام اس بزد که من چشمهایم خوب نبیند که خال کدام بزرگتر است. پسر اس ام اسی دگر بزد که مادرکم همان ماهی که مویش قهوه ای باشد! مادر نگاهی بکرد و اس ام اس زد که این ماهان مویشان نیز یکرنگ است! پسر با عصبانیت اس ام اس بزد که مادر! آن دو ماه کوفتی دیگر موهایشان مشکی است و این دگر قهوه ای است!!! آخر مادر جان تو که چشمهایت نمی بیند عینکی برای خود ابتیاع کن!!! حالا عیبی ندارد مادر عزیز! نشان دیگر به تو دهم. ببین روی بازوی کدام ماه گرفتگی دارد؟ ماه من همان است!!! مادر اس ام اس زد که آخر در این معرکه من بازوی دختر مردم را چگونه ببینم؟! پسر اس ام اس کرد که مادر جان تو که مرا کشتی! خب ببین اگه لباس نازک دارد روی سینه چپش نیز خالی باشد و به خدا که آن دو ماه دیگر این خال را ندارند!!! مادر کمی دقت بفرمود و با خوشحالی فریادی زد و اس ام اس زد که احسنت بر تو شیر پا ک خورده! یافتم ماه تو را که همان جور که بفرمودی است!! هنوز پسر اس ام اسی نفرستاده بود که مادر لختی درنگ بنمود و سپس سریع شماره پسر را بگرفت که: لندهور پدر سوخته!! خاک بر سر بی حیایت کنند! شیرم را حرامت می کنم (البته شیر خشکهایی را که بر حلق کوفتی ات ریختم) خجالت نکشیدی؟ فلان فلان شده بی حیا ...

[ یک شنبه 27 اسفند 1392برچسب:, ] [ 22:9 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 716

داستان تدریس بدون دانش ‏آموز

یکی از شاگردان شهید رجایی می‏گوید: بر اساس رسمی نادرست، یک سال دو سه روز مانده به پایان اسفند ماه، بچه‏ها کلاس‏ها را تعطیل کرده بودند. آقای رجایی را دیدم که سر ساعت وارد کلاس شد و بعد از مدتی با دستی گچی از کلاس بیرون آمد. فورا وارد کلاس شدم. با شگفتی دیدم مطالب درس جدید را بر تخته نوشته و پیامی به این مضمون به دانش‏آموزان داده است: «من برای انجام وظیفه به کلاس آمدم و درس را نوشتم. سال نو را به همه تبریک می‏گویم».

[ یک شنبه 26 اسفند 1392برچسب:, ] [ 22:7 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 715

داستان پسر عرب( طنز

پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد: برلین فوق‏العاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، اما یک مقدار احساس شرم می‏کنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا می ‏شوند. مدتی بعد نامه‏ ای همراه با یک چک چند میلیون دلاری از شیخ عرب یعنی پدرش برای او رسید به این شرح: بیش از این ما را خجالت نده، تو هم با این پول برو برای خودت یک ترن بگیر!
 

[ یک شنبه 25 اسفند 1392برچسب:, ] [ 22:6 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 714

 داستان پندهای شيطان

شیطان به حضور حضرت موسی آمد و گفت :آیا می خواهی به تو هزار و سه پند بیاموزم . موسی گفت:آنچه تو می دانی من بیشتر می دانم و نیازی به پند تو ندارم. در همین حال جبرئیل وارد شد و گفت :ای موسی خداوند می فرماید هزار پند او فریب است اما سه پند او را بشنو. موسی هم به شیطان گفت : سه پند از هزار و سه پندت را بگو. شیطان گفت: 1: چنانچه در خاطرت انجام دادن كار نیكی را گذراندی برای انجام آن شتاب كن وگرنه تو را پشیمان می كنم . 2: اگر با زنان بیگانه و نامحرم نشستی غافل از من مباش كه تو را به گمراهی وادار می كنم. 3: چون خشم و غضب بر تو مستولی شد جای خود را عوض كن وگرنه فتنه به پا می كنم.

[ یک شنبه 24 اسفند 1392برچسب:, ] [ 22:2 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 713

 

 داستان نقطه گذاری

مرد ثروتمندي بود كه فرزندی نداشت. به پایان زندگیش رسیده بود، کاغذ و قلمی برداشت تا وصیت نامه خود را بنویسد: «تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران» اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آن را نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟ برادر زاده او تصمیم گرفت. آن را اینگونه تغییر دهد: «تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادر زاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران». خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه گذاری کرد: «تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم. نه برای برادر زاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران». خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و آن را به روش خودش نقطه گذاری کرد: «تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه. برای برادرزاده ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران». پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند: «تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه. برای برادر زاده ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران». نكته اخلاقی: به واقع زندگی نیز این چنین است: او نسخه ای از هستی و زندگی به ما می دهد که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه گذاری کنیم. از زمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاری ها دست ماست.

[ یک شنبه 23 اسفند 1392برچسب:, ] [ 22:1 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 712

 داستان مادر زن( طنز

زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. يک روز تصميم گرفت ميزان علاقه ای که دامادهايش به او دارند را ارزيابی کند. يکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم مي زدند از قصد وانمود کرد که پايش ليز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شيرجه رفت توی آب و او را نجات داد. فردا صبح يک ماشين پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکينگ خانه داماد بود و روی شيشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت». زن همين کار را با داماد دومش هم کرد و اين بار هم داماد فوراً شيرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد. داماد دوم هم فردای آن روز يک ماشين پژو ٢٠٦ نو هديه گرفت که روی شيشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت». نوبت به داماد آخری رسيد. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت. اما داماد از جايش تکان نخورد. او پيش خود فکر کرد وقتش رسيده که اين پيرزن از دنيا برود پس چرا من خودم را به خطر بياندازم؟ همين طور ايستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد. فردا صبح يک ماشين بی ام و آخرين مدل جلوی پارکينگ خانه داماد سوم بود که روی شيشه اش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت».
 

[ یک شنبه 22 اسفند 1392برچسب:, ] [ 22:0 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 711

داستان لئوناردو داوينچی

لئوناردو داوينچي موقع كشيدن تابلو «شام آخر» دچار مشكل بزرگي شد. مي بايست نيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا (يكي از ياران عيسي كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند) تصوير مي كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدلهاي آرمانيش را پيدا كند. روزي در يك مراسم همسرايي، تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره اش طرحهايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود. اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود. كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جست و جو، جوان شكسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست تا او را به كليسا بياورند. چون ديگر فرصتي بري طرح برداشتن از او نداشت. گدا را كه درست نمي فهميد چه خبر است به كليسا آوردند، دستياران او را سر پا نگه داشتند و در همان وضع داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد. وقتي كارش تمام شد گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشمهايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت: من اين تابلو را قبلاً ديده ام. داوينچي شگفت زده پرسيد: كي؟ گدا گفت: سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي خواندم، زندگي پر از رويايي داشتم، هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي بشوم. مي توان گفت: نيكي و بدي يك چهره دارند، همه چيز به اين بسته است كه هر كدام كي سر راه انسان قرار بگيرند.

[ یک شنبه 21 اسفند 1392برچسب:, ] [ 21:58 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 710

داستان مورچه عاشق

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جا به جا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جا به جا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جا به جا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم. حضرت سلیمان که بسیاراز همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد.

[ یک شنبه 20 اسفند 1392برچسب:, ] [ 21:57 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 709

 

داستان خدا و كودك

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد. اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه، گفت: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد و گفت: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه می گویند، وقتی زبان آنها را نمی دانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟ اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی. کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند، چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود. خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود. در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: خدایا! اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید. خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را مـادر صدا کنی.

[ یک شنبه 19 اسفند 1392برچسب:, ] [ 21:56 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 708

 

 داستان آخوند و مرد روستايی

روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم،. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست ... پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود. آخوند پرسید: از مال دنیا چه داری؟ روستایی گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است. آخوند گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی. روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد. آخوند گفت: امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری. روستایی برآشفت که: آملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟ آخوند گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی. صبح روز بعد، روستایی پریشان نزد آخوند رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگد اندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد. آخوند یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری. چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد آخوند می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست. آخوند دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد. ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد. روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند آملا، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم.

[ یک شنبه 18 اسفند 1392برچسب:, ] [ 21:54 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 707

 داستان ايمان واقعی

روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب او آتش گرفته و کالا هاي گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتي به او وارد امده است . فکر مي کنيد آن مرد چه کرد؟! خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت ؟ او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت : "خدايا ! مي خواهي که اکنون چه کنم؟ مرد تاجر پس از نابودي کسب پر رونق خود ، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش آويخت که روي آن نوشته بود : مغازه ام سوخت ! اما ايمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد! خسته نباشيد

[ یک شنبه 17 اسفند 1392برچسب:, ] [ 21:51 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 706

داستان دانش آموز و خدا

بچه ها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست. در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچهها رویش نوشت: هر چند تا مىخواهید بردارید! خدا مواظب سیبهاست .

 

[ یک شنبه 16 اسفند 1392برچسب:, ] [ 21:18 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 705

حكايت عابد وزن زيبا

در زمان قدیم زنی بوده است در نهایت زیبایی که هر کسی به صورت او نگاه می کرد فریفته اش میشد. روزی عابدی او را دید و سخت به او علاقه مند شد لذا هرچه از اموال دنیا داشت فروخت و پول آنها را نزد آن زن فرستاد تا آنکه بالاخره نزد وی راه یافت. چون عابد وارد منزل آن زن شد زن گفت: ای عابد نزد من بیا. عابد نزدیک شد اما لرزه ای بر اندام او عارض شد. زن گفت: تو را چه می شود؟ عابد گفت: ازخدا می ترسم من وجهی را که به تو داده ام به تو بخشیدم. اجازه بده تا برگردم. زن گفت برو. اما با خود گفت آه از روز قیامت و عذاب خداوند. این مرد خواست یک گناه بکند لرزه براندامش افتاد و خودداری کرد وای بر من و این همه گناه. پس بلافاصله توبه کرد و به طرف صومعه عابد رفت و گفت که شاید عابد مرا به نکاح خود در آورد چون به صومعه عابد رسید و چشم عابد به آن زن افتاد گفت ای زن به من نزدیک نشو که مبادا نفس سرکش بر من غالب شود. پس آن عابد نعره ای زد و از دنیا رفت. آن زن بر سر خود زد و گفت: دیدی که چه کردم خدایا توبه کردم و پشیمانم و بعد از این زندگی در دنیا را نمی خواهم بار خدایا مرا به این عابد ملحق کن. با این دعا مرگش فرا رسید و جان داد. سلمان می گوید آنها را در خواب دیدم که در بهشت بالای تختی نشسته اند و دست در گردن یکدیگر دارند و در خواب به من گفتند: ای سلمان هرکس که ترک لذت دنیا کند و از خدا بترسد خداوند چنین مقامی به او کرامت می فرماید.

[ یک شنبه 15 اسفند 1392برچسب:, ] [ 21:12 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 704

حکايت کرامت درويش و احاديث وفاي به عھد
درويشي در کوھستان دور از مردم به راز و نياز با خداوند مشغول بود.
در آنجا درختانِ بسياري از جمله سيب و گلابي وجود داشت که درويش فقط از آنھا مي خورد و
غذاي ديگري براي خوردن نداشت. روزي با خداوند عھد بست که از آن ميوه ھا نچيند،بلکه از
ميوه ھايي که باد آن ھا را زيرِ درخت مي ريزد استفاده کند.او مدتي به پيمانش وفادار بود. تا
اينکه خداوند خواست او را امتحان کند.
به ھمين منظور پنج روز ھيج ميوه اي از درخت نيفتاد.درويش در اين پنج روز بسيار گرسنه و
ضعيف شد و توانايي عبادت کردن را نداشت.سرانجام عھد خود را شکست و از درخت گلابي و
سيب چيد و آنھا را با حرصِ زياد خورد.خداوند به سبب اين پيمان شکني او را در بلاي سختي
افکند.
روزي،گروھي از دزدان که از غارت کارواني بر مي گشتند به کوھستان آمدند تا اموالي که
غارت کرده بودند ميان خود تقسيم کنند.مردي آنھا را ديد و فورا به داروغه خبر داد.سربازان شاه
به کوھستان حمله کردند و ھمه ي دزد ھا را دستگير کردند.مرد درويش ھم که در نزديکي آنان
بود توسط سربازان دستگير شد.چون ماموران فکر کردند او ھم يکي از دزدان است.
در روز محاکمه يک دست و يک پاي دزدان قطع شد.نوبت به درويش رسيد ابتدا يک دست او را
صبر کنيد، من اين مرد را مي »: قطع کردند اما يکي از افراد سر شناس او را شناخت و گفت
وقتي اين خبر «. شناسم،دزد نيست بلکه مرد درويشي است در کوھستان به عبادت مي پردازد
به داروغه رسيد،از درويش عذرخواھي کرد.درويش نيز با مھرباني ھرچه تمام تر او را بخشيد و
«. اين سزاي کسي است که پيمان مي شکند »: گفت
او پس از اين ماجرا به کوھستان برگشت و به دور از مردم به راز و نياز پرداخت.روزي يکي از
دوستانش براي ديدن او به کوھستان رفت. از دور ديد که کنار درختي نشسته است و با دو
چرا بدون »: دست زنبيل مي بافد.وقتي به نزد درويش رفت درويش از ديدن او تعجب کرد و گفت
تو يک دست داشتي،ولي حالا ميبينم که ھر دو دست »: دوستش گفت «؟ خبر پيش من آمدي
بايد اين »: درويش گفت «. سالم است مگر معجزه اي انجام داده اي که دستت سالم شده است
را تا آخر عمر به کسي نگويي
اما به مرور زمان راز درويش بر ملا شد و داستان معجزه اش بر سر زبان ھا افتاد.روزي مرد
خداوند «؟ چرا اين راز بين مردم منتشر شد »: درويش به راز و نياز با خدا پرداخت و گفت
چون مردم تو را ريا کار مي دانستند و از اين که با دزدان دستگير شده بودي به تو »: فرمود
تھمت ھاي زيادي مي زدند.به ھمين خاطر با فاش شدن اين راز ھمه ي اين بد گماني ھا
 نسبت به تو بر طرف شد

[ شنبه 14 اسفند 1392برچسب:, ] [ 18:12 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 703

حکايت عابد عجول و احاديث در مورد عجله
مرد عابدي، زني ديندار و زيبا رو را به ھمسري برگزيد.چندي گذشت ولي آن دو بچه دار نمي
شدند.تا اينکه عابد به درگاه خداوند دعا کرد و رحمت و بخشايش خداوند شامل حالش شد.
به ھمين زودي ھا پسرمان به دنيا مي آيد.نام نيکي »: روزي به زنش گفت
برايش انتخاب مي کنيم و در تربيتش تلاش فراوان انجام تا احکام دين و راه و
رسم زندگي را بياموزد.چنان که در مدتي کوتاه مرد معروفي شود و چشم ما از
از کجا ميداني که فرزند ما پسر است؟اگر ھم »: زن گفت «. ديدن او روشن گردد
پسر باشد چه تضميني دارد که او پسر معروفي شود و تا آن زمان زنده بمانيم و
شاھد بزرگ شدن او باشيم.حرف ھاي تو شبيه آن مردي است که ھمسايه ي
بازرگاني بود.بازرگان روغن مي فروخت و ھر روز بک مقداري از آن را به مرد
ھمسايه مي داد.مرد مقداري از آن را مي خورد و بقيه را در کوزه اي نگه مي داشت تا اينکه کوزه
اگر اين روغن را به بازار »: پر شد.روزي مرد کوزه را مقابل خود گذاشت و گفت
ببرم و بفروشم مي توانم پنج گوسفند بخرم.ھر کدام از اين ھا پنج بره به دنيا
مي آورند.اگر يک سال طول بکشد گله اي بدست مي آورم و ثروتمند مي
شوم.بنابراين ازدواج مي کنم و براي من پسري خواھد بود که او را علم و ادب
«. بياموزم.اگر حرف مرا گوش ندھد با ھمين عصا تنبيه اش مي کنم
در اين فکر بود که عصايش را بلند کرد و از سر غفلت به کوزه زد و آن را شکست.روغن بر سر و
.« رويش پاشيد و ھمه جا را کثيف کرد
وقتي عابد اين داستان را شنيد ساکت شد و ديگر چيزي نگفت.تا اينکه پسرش به دنيا آمد.او و
ھمسرش شاد شدند و نذري که کرده بودند ادا کردند و مشغول بزرگ کردن و تربيت او
شدند.روزي زنش مي خواست به حمام برود پسر را به عابد سپرد و راھي شد.ساعتي
اگر »: گذشت.يکي از سربازان پادشاه به ديدار عابد آمد تا او را با خود نزد پادشاه ببرد.عابد گفت
کمي تحمل کني ھمسرم بر مي گردد و من بچه را به مي سپارم و با خيال آسوده با تو مي
«. آيم
پادشاه دستور داده است ھمين الان پيش او برويم نبايد تاخير کرد چون کار »: سرباز گفت
«. مھمي پيش آمده است و مي خواھد با تو در ميان بگذارد
عابد در خانه راسويي داشت که با آنھا يکجا زندگي مي کرد.او را مثل يکي از اعضاي خانواده
پرورش داده بودند و خيلي دوستش داشتند.راسو چون با انسان ھا بزرگ شده بود،رفتار آنھا را
مي دانست.بنابراين عابد راسو را با پسرش تنھا گذاشت و رفت.ناگھان ماري به سوي گھواره
ي کودک رفت تا او را ھلاک کند. راسو مار را ديد به سرش پريد و او را کشت و پسر را خلا ص
کرد.
وقتي عابد بازگشت راسو را غرق خود ديد.با خودش فکر کرد که راسو پسرش را کشته است
به ھمين خاطر غرق خون شده است.دنيا دور سرش چرخيد و بيھوش افتاد.وقتي به ھوش آمد
عصايش را برداشت و بدون اين که مطمئن شود کار راسو است،راسو با ضربه ي او کشته
شد.عابد وقتي وارد اتاق شد پسرش را صحيح و سالم ديد و جسد ماري را کنارش ديد که تکه
تکه شده بود.آنقدر ناراحت شد که بر سر و رويش کوبيد و پشيمان شد.اما ديگر پشيماني
سودي نداشت چون راسو مرده بود.
اي کاش اين کودک ھرگز به دنيا نمي آمد تا من با او انس »: عابد ناله کنان فرياد مي زد
گيرم.من به سبب دوست داشتن بيش از حد فرزندم خون ناحقي را ريختم و کار بيھوده اي
«. انجام دادم.کدام مصيبت از اين بزرگتر که جانور بي گناھي را بکشم و حق را ناحق کنم
ھر کس در کارھا عجله »: زن عابد وقتي بر گشت و ماجرا را شنيد بسيار ناراحت شد و گفت
« کند و صير و برباري را کنار بگذارد اين بلا سرش مي آيد

[ شنبه 13 اسفند 1392برچسب:, ] [ 18:8 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 702

 

داستان برزگر
روزي عيسي عليھ السلام از خانھ خارج شد و بھ کنار دريا رفت، کھ چيزي نگذشت کھ مردم زيادي
دور او جمع شدند او ھم سوار قايق شد و شروع کرد بھ تعليم دادن مردمي کھ در ساحل جمع شده
بودند، در حين صحبت حکايت ھاي زيادي براي آنھا تعريف کرد کھ يکي از آنھا چنين بود:
يک کشاورز در مزرعھ اش تخم مي کاشت،ھمينطور کھ تخم ھا را بھ اطراف مي پاشيد؛
بعضي در گذرگاه کشتزار مي افتادند و پرنده ھا مي آمدند و آنھا را مي خوردند،
بعضي نيز روي خاکي افتاد کھ زيرش سنگ بود، کھ تخم ھا روي آن خاک کم، خيلي زود سبز مي
شدند،ولي وقتي خورشيد سوزان روي آنھا مي تابيد ھمھ مي سوختند و از بين مي رفتند،زيرا ريشھ
عميقي نداشتند.
بعضي از تخم ھا لابھ لاي خارھا افتاده و خارھا و تخم ھا با ھم رشد مي کردند و ساقھ ھاي جوان
گياه زير فشار خارھا خفھ مي شدند،
ولي مقداري از اين تخم ھا روي خاک خوب افتاده و از ھر تخم ،سي، شصت و حتي صد تخم ديگر
بدست مي آمد.
در اين موقع شاگردانش پيش عيسي عليھ السلام آمدند و پرسيدند،چرا ھميشھ حکايت ھايي تعريف
مي کنيد کھ فھميدنش سخت است؟
بعد بھ آنھا گفت:
گذرگاه کشتزار کھ تخم ھا روي آن افتاده،دل سخت کسي را نشان مي دھد، کھ گرچھ مژده ي
سلطنت خداوند را مي شنود ولي آن را نمي فھمد، بعد شيطان سر مي رسد و تخم ھا را از قلب او
مي دزدد.
خاکي کھ زيرش سنگ بود، دل کسي را نشان مي دھد کھ تا پيغام خدا را مي شنود فوري با
خوشحالي آن را قبول مي کند،ولي چون آن را سرسري مي گيرد،اين پيغام در دل او ريشھ اي نمي
دواند و تا آزار و اذيتي بخاطر ايمانش مي بيند شور و حرارتش را از دست مي دھد و از ايمان بر
مي گردد.
زميني کھ از خارھا پوشيده شده بود حالت کسي را نشان مي دھد کھ پيغام خدا را مي شنود ولي
نگراني ھاي زندگي و عشق بھ پول، کلام خدا را در او خفھ مي کنند و او خدمت موثري براي خدا
نمي کند.
و اما زمين خوب دل کسي را نشان مي دھد کھ بھ پيغام خدا گوش مي دھد و آن را مي فھمد و اين
پيغام را بھ ديگران نيز مي رساند،و سي، شصت و حتي صد نفر بھ آن ايمان مي آورند

[ شنبه 12 اسفند 1392برچسب:, ] [ 18:3 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 701

 

داستان گفتوگو با خدا
دختري از کشيش مي خواھد به منزلشان بيايد و به ھمراه پدرش به دعا بپردازد.
وقتي کشيش وارد مي شود، مي بيند که مردي روي تخت دراز کشيده و يک صندلي خالي نيز کنار تخت وي قرار دارد.
کشيش خودش را معرفي کرد و «؟ شما چه کسي ھستيد؟واينجا چه مي کنيد »: پيرمرد با ديدن کشيش گفت
«! من در اينجا يک صندلي خالي مي بينم،گمان مي کردم منتظر آمدن من ھستيد »: گفت
« آه بله...صندلي...خواھش مي کنم .در را ببنديد »: پيرمرد گفت
کشيش با تامل و در حالي که گيج شده بود،در را بست.
راستش در تمام «. من ھرگز مطلبي را که مي خواھم به شما بگويم به کسي،حتي دخترم نگفته ام »: پيرمرد گفت زندگي اھل عبادت و دعا نبودم،تا اينکه چھار سال پيش بھترين دوستم به ديدنم
آمد،روزي به من گفت:
جاني،فکر مي کنم دعا يک مکالم. ساده با خداوند است.روي يک صندلي بنشين.يک »
صندلي خالي ھم روبه رويت قرار بده.
با اعتقاد فرض کن که خداوند ھمانند يک شخص بر صندلي نشسته است اين مسئله
خيالي نيست،او(خدا) وعده داده است که: من ھميشه با شما ھستم.سپس با او
صحبت و دردو دل کن.
« درست به طريقي که با من ھم اکنون صحبت مي کني
من ھم چندبار اين کار را انجام دادم و آنقدر برايم جالب بود که ھر روز چند باراين کار را انجام مي دھم،
کشيش عميقا" تحت تاثير داستان پيرمرد قرار گرفت و مايل شد تا پيرمرد به صحبت ھايش ادامه دھد.
پس ازآن با ھمديگر به دعا پرداختند و به خانه اش باز گشت.دو شب بعد دختر به کشيش تلفن زد و به او خبر مرگ
 آيا او در آرامش مُرد »: پدرش را اطلاع داد.کشيش پس از عرض تسليت پرسيد
بله وقتي من مي خواستم ساعت دو از خانه بيرون بروم،او مرا صدا زد که پيشش بروم.دست مرا در دست گرفت و » مرا بوسيد.وقتي نيم ساعت بعد ازفروشگاه برگشتم متوجه شدم که او مُرده است.
اما چيزي عجيبي در مورد مرگ پدرم وجود دارد.معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده بود و سرش را روي صندلي «؟ کنار تختش گذاشته بود(يعني در حال صحبت با خدا).شما چطور فکر مي کنيد
اي کاش!ما ھم مي توانستيم مثل او از »: کشيش در حالي که اشکھايش را پاک مي کرد گفت
 اين دنيا برويم.

[ شنبه 11 اسفند 1392برچسب:, ] [ 17:56 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 700

 

داستان کاترين,قفل ساز کوچولو
کاترين در ھنگام کودکي مبتلا به سل استخواني در ناحيه ي ستون فقرات بود.
پزشکان به منظور درمان ستون فقرات از شکل افتاده ي کاترين،او را به تخته اي
بستند و مدت 10 تا 1. سال به ھمين حالت نگه داشتند،عليرغم درد و رنج
شديدي که کاترين مي کشيد،تحمل کرد،ولي اين درمان موثر واقع نشد.
دخترک بدون اينکه کسي چيزي بگويد،خود متوجه شد که بد شکل شدن
ستون فقراتش تنھا يک دليل فراموش شده دارد:او که از طرف خانواده و ساير
افراد جامعه،لقب"ناقص الخلقه" گرفته بود،در واقعه گوژپشت بود و به ھمين
دليل انتظار مي رفت از ھمه ي دنيا دوري کند و دختري ترشيده و منزوي باقي
بماند.
ولي کاترين دليرانه مسيري ديگري را برگزيد.تصميم گرفت واقعيت را در مورد
وضعيت خود بپذيرد و زندگي را در آغوش بگيرد.او از خانواده جداشد.با ھمه
رويداد ھاي مورد انتظار به مبارزه پرداخت،ھنرمندي ماھر شد.
به سراسراروپا مسافرت کرد.خانه اي را در"ماين"خريد،در ھمانجا مستقر شد
ودر نھايت ازدواج کرد.
ياد داشت ھاي تلاشھا يش به نام"قفل ساز
کوچولو"،يک سال پس از مرگ او در پنجاه و دو
سالگي،به چاپ رسيد.
کاترين نوشته بود:
"تغيير زندگي زماني است که شما با خودتان در يک
چھار راه ملاقات مي کنيد و تصميم مي گيريد قبل از مردن صادق باشيد."

[ جمعه 10 اسفند 1392برچسب:, ] [ 18:43 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 699

داستان طبيعت انسان
در ميان داستان ھاي حکمت آميز سنتي ھندي،داستاني ھست درباره ي يک راھب پير ھندي که کنار رودخانه اي در سکوت نشسته بود و ذکر خود را تکرار مي کرد.
روي درختي در نزديکي او،عقربي حرکت مي کرد که ناگھان از روي شاخه به رودخانه افتاد.ھمين که راھب خم شد و عقرب را که در آب دست و پا مي زد خارج کرد. جانور او را گزيد.
راھب اعتنائي نکرد و به تکرار ذکر خود پرداخت.کمي بعد عقرب باز در آب افتاد و راھب مانند بار قبل او را از آب در آورد و روي شاخه درخت گاشت و باز نيش عقرب را چشيد. اين صحنه چندين بار تکرار شد و ھر بار که راھب، عقرب را نجات مي داد نيش آن را بر دست خود حس مي کرد.
در ھمان حال يک روستايي بي خبر از انديشه ھا و نحوه ي زندگي مردان مقدس،که براي بردن آب به لبه ي رودخانه استاد،من ديدم که تو چندين بار آن عقرب »: آمده بود با ديدن ماجرا،کنترل خود را از دست داد و با اندکي عصبانيت گفت «؟ احمق را از آب نجات دادي ولي ھر دفعه تو را گزيد.چرا رھايش نمي کني آن جانور پست را
«. برادر،اين حيوان که دست خودش نيست،گزيدن،طبيعت اوست »: راھب پاسخ داد
«؟ درسته، ولي تو که اين را مي داني چرا به سمت آن مي روي »: روستايي گفت
اي برادر،من ھم دست خودم نيست،من انسان ھستم و »: راھب پاسخ داد
«. رھانيدن طبيعت من است

[ جمعه 9 اسفند 1392برچسب:, ] [ 18:38 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 698

3 نصيحت مرغک به صياد!
مردي مرغک کوچکي را صيد کرد.مرغک به سخن آمد و اينچنين با صياد گفتگو کرد که: من شکم تورا سير نميکنم ،و بدن ضعيف و نحيف و کوچک من نيم وعده ي غذاي تو ھم نمي شود،لذا از خوردن من صرفه نظر کن و من در عوض 3 موعظه و نصيحت به تو مي کنم:اولي را در دست تو،دومي را پس از آزادي در بالاي درخت،و سومي را بالاي کوه!
صياد قبول کرد. مرغک در دست صياد نصيحت اولش را کرد و گفت: بر چيزي که از دست دادي افسوس و اندوه نخور! صياد آزادش کرد،و مرغک روي درخت گفت:دوم اينکه ھر چه شنيدي بر عقل عرضه دار،اگر آن را پذيرفت بپذير و گر نه نپذير .
سپس مرغک به طرف کوه پرواز کرد و فرياد زد:بدبخت!مرا از دست دادي،در چينه دانه من يک مرواريد بيست مثقالي بود!!
صياد در غصه و پشيماني فرو رفت و گفت:لا اقل نصيحت سوم را بگو.
مرغک جواب داد:به نصيحت اول و دوم خوب عمل کردي که سومي را نيز بگويم؟!
غصه از دست رفته را که خوردي،وبعد آنکه ھمه ي وزن بدن من بيست مثقال نيست که مرواريد بيست مثقالي در چينه دانم باشد!!چرا بدون تعقل و تفکر چيزي را باور مي کني!!

[ جمعه 8 اسفند 1392برچسب:, ] [ 18:35 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 697

 

داستان گوھر
مرد زاھدي که در کوھستان زندگي مي کرد،کنار چشمه اي نشست تا
آبي بنوشد و خستگي در کند.سنگي زيبايي درون چشمه ديد.آن را
برداشت و در کيف خود(خورجين)گذاشت و به راھش ادامه داد.
در راه به مسافري برخورد که از شدت گرسنگي با حالت ضعف افتاده
بود.کنار او نشست واز داخل خورجينش(کيف) ناني بيرون آورد و به او داد.
مرد گرسنه ھنگام خوردن نان،چشمش به يه سنگ با ارزش درون
آيا آن سنگ را به من مي »: خورجين افتاد.نگاھي به زاھد کرد و گفت
زاھد بي درنگ سنگ را در آورد و به او داد. «؟ دھي
مسافر از خوشحالي نمي دانست چه کار کند.او مي دانست که آن
سنگ آنقدر قيمتي است که مي تواند با فروش آن تا آخر عمر در رفاه
زندگي کند،بنابراين سنگ را برداشت و سريع به طرف شھر حرکت
من خيلي فکر »: کرد.چند روز بعد،ھمان مسافر نزد زاھد آمد و گفت
کردم،تو با اينکه مي دانستي اين سنگ چقدر ارزش دارد،خيلي راحت آن
«! را به من ھديه کردي
من اين سنگ را »: بعد دستش را در جيبش برد و سنگ را در آورد و گفت
به تو دوباره مي دھم ولي در عوض چيز با ارزش از تو ميخواھم.به من ياد
«؟؟ بده که چگونه مي توانم مثل تو باشم
حديث پندآموز:امام صادق(ع) فرمودند: ھرکه در مسجد پس از نمازش در انتظار
نماز ديگر بماند،ميھمان خداوند است و برخداست که ميھمان خود را گرامي
بدارد

[ جمعه 7 اسفند 1392برچسب:, ] [ 18:33 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 696

داستان بھشت و جھنم
روزي يک مرد روحاني با خداوند مکالمه اي داشت:
"خداوندا! دوست دارم بدانم بھشت و جھنم چه شکلي ھستند؟
"، خداوند او را به سمت دو در ھدايت کرد و يکي از آنھا را باز کرد،
مرد نگاھي به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود
داشت که روي آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوي خوبي داشت که دھانش
آب افتاد، افرادي که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردني و مريض حال
بودند،
به نظر قحطي زده مي آمدند، آنھا در دست خود قاشق ھايي با دسته بسيار
بلند داشتند که اين دسته ھا به بالاي بازوھايشان وصل شده بود و ھر کدام از
آنھا به راحتي مي توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق
خود را پر نمايند، اما از آن جايي که اين دسته ھا از بازوھايشان بلند تر بود،
نمي توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دھان خود فرو ببرند.
مرد روحاني با ديدن صحنه بدبختي و عذاب آنھا غمگين شد،
خداوند گفت: "تو جھنم را ديدي، حال نوبت بھشت است"،
آنھا به سمت اتاق بعدي رفتند و خدا در را باز کرد،
آنجا ھم دقيقا مثل اتاق قبلي بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روي آن و
افراد دور ميز، آنھا مانند اتاق قبل ھمان قاشق ھاي دسته بلند را داشتند،
ولي به اندازه کافي قوي و چاق بوده، مي گفتند و مي خنديدند، مرد روحاني
گفت: "خداوندا نمي فھمم؟!"،
خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتياج به يک مھارت دارد، مي بيني؟
اينھا ياد گرفته اند که به يکديگر غذا بدھند،
در حالي که آدم ھاي طمع کار اتاق قبل تنھا به خودشان فکر مي کنند!"
ھنگامي که موسي فوت مي کرد، به شما مي انديشيد، ھنگامي که عيسي
مصلوب مي شد، به شما فکر مي کرد، ھنگامي که محمد وفات مي يافت نيز
به شما مي انديشيد، گواه اين امر کلماتي است که آنھا در دم آخر بر زبان
آورده اند، اين کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما يادآوري مي کنند که يکديگر
را دوست داشته باشيد، که به ھمنوع خود مھرباني نماييد، که ھمسايه خود را
دوست بداريد، زيرا که ھيچ کس به تنھايي وارد بھشت خدا (ملکوت الھي) نخواھد
شد

[ جمعه 6 اسفند 1392برچسب:, ] [ 18:27 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 695

عقايد مسخره گاو پرستان
گاو پرستان مي گويند : تخم ھمه ي چھار پايان از گاو است... .گاو پرستان،بول
گاو را به عنوان تبرک به سر و صورت خود مي مالند،فضله ي گاو(خدا)را ھم به
جھت تيمن و تبرک به ديوارھاي خانه ھاي خود مي مالند... .
اگر دو، سه گاو در شاھراھي بخوابند و جاده را ببندند،محال است يکي از
رانندگان از وسيله ي نقليه ي خود پايين آمده و آنھا را براند،
گاه به علت قحطي،ھزاران تن از گرسنگي ميميرند ھزاران گوشت گاو عاطل ميمياند و ھيچکس حاضر نيست گاوي را بکشد ونه جرات چنين کاري دارد!
در مراسم تدفين گاو،ھمان تشريفات را به کار مي برند که براي به خاک
سپردن يک فرد سياسي به کار مي برند;دعاي فراوان خوانده و اشک فراوان
ريخته و ھمراه حيوان مقداري نارگيل چال مي کنند که حيوان توشه داشته
باشد و گرسنه نماند.ھنوز ھم اين تقديس وپرستش باقي است!!!

[ جمعه 5 اسفند 1392برچسب:, ] [ 18:26 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 694

نمونه ھايي از پرستش مردم ھند
بعضي از افراد ھندوستان آب پرست مي باشند و صبح زود بر لب دريا يا لب جوي آب رفته و ھنگام طلوع آفتاب،مقداري آب برداشته و به چھار طرف خود مي پاشند،و اين کار براي آنھا يک نوع عبادت است.
و ھر وقت آب کم مي شود آب پرستان مي پندارند که آب(يعني خدا) از انان قھر کرده، براي جلب نظر او دختري زيبا با زينت تمام به نام عروس آب با تجليل زياد بر لب دريا مي برند و آن را در دريا مي اندازند تا با اين کار قھر آب به آشتي تبديل گردد و آب زياد شود.
در ھند قومي ھستند که آلت مي پر ستند ودر پرستشگاھاي آنان که نامش (مندير است)،مجسمه ھايي از آلت زن و مرد ساخته شده که آن را مي پر ستند.... .
برخي در ھندوستان سي و سه ميليارد خدا دارند و اگر سوال کنيد که چگونه آنھا را مي شماريد؟!ميگويند: روزي که توانستيد آنھا را بشماريد،پايان دنياست!!

[ جمعه 4 اسفند 1392برچسب:, ] [ 18:22 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 693

 

غيرت سلمان
سلمان از سوال نا «؟ ھمسرت را چگونه يافتي » : سلمان با زني ازدواج کرد،صبح بعد يکي از آشنايان از سلمان پرسيد
به جاي او که افشاي آن بر خلاف عفت بود،روي گرداند و گفت:خداوند پرده ھا،ديوارھا و درھا را براي آن قرار داده،تا اسرار و مسايل خصوصي فاش نگردند،
بنابراين نبايد در امور خصوصي سوال کرد.
از پيامبر نقل شده است که آنکسي که اينگونه اسرار پوشيده را فاش ميکند،و به ديگري مي گويد،او و شنونده ھمچون دو الاغ ھستند که در جاده،ھمديگر را براي آميزش بو ميکنند و ھمھمه مي نمايد.
به اين ترتيب سلمان به ما آموخت که امور نا پيدايي که افشاي آن موجب لکه دار شدن عفت عمومي ميشود،نبايد فاش گردد،بلکه بايد در پشت پرده مخفي بماند

[ جمعه 3 اسفند 1392برچسب:, ] [ 18:20 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 692

ھمجنس بازي در قوم لوط

قوم لوط براي انجام کار به طور دسته جمعي بيرون ميرفتند و زنان را در خانه به جاي ميگذاردند.شيطان
براي گمراھي آنان به سراغشان آمد ونخستين کاري که کرد آن بود که چون مردم به خانه باز ميگشتند,
ھر آنچه تھيه کرده بودند را ويران ميکرد
مردم که چنان ديدند گفتند:در کمين بنشينيم و ببينيم کيست که زحمات ما را تباه ميسازد.وقتي کمين
کردند ديدند پسري بسيار زيبا روست که به اين کار دست ميزند از او پرسيدند:آيا تو ھستي
؟گفت:آري.مردم که چنان ديدند تصميم به قتل او گرفتند.قرار شد آن شب او را در خانه ي مردي زنداني
کنند و روز ديگر به قتل برسانند.
ھمان شب شيطان عمل لواط(ھمجنس بازي) را به آن مرد ياد داد و روز ديگز ھم از ميان آنھا رفت.
آن مرد نيز آن عمل را به ديگران ياد داد و به اين ترتيب ميان مردم رواج پيدا کرد تا جايي که مردان به
يکديگر اکتفا ميکردند و کم کم با مسافراني که به شھرشان مي آمدند اين عمل را انجام مي دادند
تا اين که پاي مسافران به آن شھر قطع شد.
عاقبت کارشان به جايي رسيد که يکسري از زنان شوھرشان را ترک کردند و به پسران روي آوردند.
مسا حقه بين زنان
شيطان که ديد نقشه اش در مورد مردان عملي شده ,سراغ زنانشان آمد و به آنھا گفت:اکنون که
مردانتان براي دفع شھوت جنسي به يکديگر اکتفا کرداند,شما ھم براي دفع شھوت به يکديگر بپردازيد و
به اين ترتيب((مساحقه)) را به آنھا ياد داد.
خلاصه......پند ھاي حضرت لوط را ھم مورد توجه قرار ندادند و به اين ترتيب عذاب خدا بر آنھا نايل شد

[ جمعه 2 اسفند 1392برچسب:, ] [ 18:18 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 691

 

داستان عذاب سخت زنان بي عفت
ھمراه حضرت زھرا(س) به حضور پيامبر(ص)رفتيم،ديدم گريه »:( امام علي (ع
«؟ شديد ميکند.عرض کزدم پدر و مادرم به فدايت چرا گريه مي کني
اي علي!در شب معراج زناني را در عذابھاي گوناگون ديدم از اين رو »: فرمود
گريه ميکنم.از جمله فرمود:
1-زني را ديدم که به مويش آويزان است و مغز سرش از شدت گرما مي
جوشد.
2-زني را ديدم که با دو پايش آويزان شده است
3-زني را ديدم که با قيچي گوشت بدن خود را تکه تکه مي کرد
.-زني را ديدم که گوشت بدن خود را مي خورد
.-زني را ديدم که صورت و بدنش مي سوخت و او روده ھاي خود را مي
«. خورد اي نور چشم من بگو عمل آن زنھا در دنيا چه بود؟؟ »: حضرت(ص)عرض کرد
حضرت فرمود:1-زني که به موھايش آويزان شده بود و مغز سرش از شدت گرما مي جوشيد
به خاطر آن بود که در دنيا موي سرش را از نا محرم نمي پوشاند
2-زني که به دو پايش آويزان شده بود به خاطره آن بود که در دنيا بدون اجازه ي
شوھرش از خانه بيرون مي رفت
3-زني که با قيچي گوشت بدنش را مي بريد به خاطره آن بود که او در دنيا
خودفروشي مي کرد و خود را براي کامجويي عياشان در معرض تماشاي آنھا
مي گذاشت .4-زني که گوشت بدنش را مي خورد به خاطره آن بود که در دنيا اندام خود را
براي نامحرمان آرايش مي کرد
5.-زني که صورت و بدنش مي سوخت و روده ھاي خود را مي خورد به خاطره
آن بود که بين زن و مرد نامحرم رابطه ي نامشروع برقرار مي نمود و در اين
جھت دلالي مي کرد

[ جمعه 1 اسفند 1392برچسب:, ] [ 18:13 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]