اسلایدر

داستان شماره 300

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 300

تجزیه و ترکیب

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟….
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!

 

[ جمعه 30 دی 1391برچسب:, ] [ 14:9 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 299

پند عابد

 گویند: صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت . نمازگزاران ، همه او را شناختند؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید . پذیرفت .
نماز جماعت تمام شد . چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست . بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت : مردم !هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسى برنخاست . گفت : حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد! باز کسى برنخاست . گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید!

 

[ جمعه 29 دی 1391برچسب:, ] [ 14:8 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 298

دعای کوروش

روزی بزرگان ایرانی وموبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین نیایش کند و ایشان اینگونه فرمود
خداوندا ، اهورا مزدا ، ای بزرگ آفریننده این سرزمین بزرگ، سرزمینم ومردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار…!
پس از اتمام نیایش عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه نیایش نمودید؟!
فرمودند : چه باید می گفتم؟
یکی گفت : برای خشکسالی نیایش مینمودید !
کوروش بزرگ فرمودند: برای جلو گیری از خشکسالی انبارهای آذوقه وغلات می سازیم…
دیگری اینگونه گفت : برای جلوگیری از هجوم بیگانگان نیایش می کردید !
پاسخ شنید : قوای نظامی را قوی میسازیم واز مرزها دفاع می کنیم…
عده ای دیگر گفتند : برای جلوگیری از سیلهای خروشان نیایش می کردید !
پاسخ دادند : نیرو بسیج میکنیم وسدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم…
وهمینگونه پرسیدند وبه همین ترتیب پاسخ شنیدند…
تا این که یکی پرسید : شاهنشاها ! منظور شما از این گونه نیایش چه بود؟!
کوروش تبسمی نمود واین گونه پاسخ داد :
من برای هر پرسش شما ، پاسخی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد من چگونه از آن باخبر
گردم واقدام نمایم؟!
پس بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینمان دور سازیم که هر عمل زشتی صورت گیرد ، اولین دلیل آن دروغ است…

 

[ جمعه 28 دی 1391برچسب:, ] [ 14:6 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 297

داستان وینستون چرچیل

 وینستون چرچیل پرسیدند:
آقای نخست وزیر، شما چرا برای ایجاد یک دولت استعماری و دست نشانده به آنسوی اقیانوس هند می روید و دولت هند شرقی را بوجود می آورید، اما
این کاررا نمی توانید در بیخ گوش خودتان یعنی در ایرلند که سالهاست با شما در جنگ و ستیز است انجام دهید ؟
وینستون چرچیل بعد از اندکی تامل پاسخ می دهد:
برای انجام این کار به دو ابزار مهم احتیاج هست
این دوابزار مهم را درایرلند دراختیار نداریم .
سوال می‌ شود: این دو ابزار چیست؟
چرچیل در پاسخ می گوید:
اکثریت نادان و اقلیت خائن.

[ جمعه 27 دی 1391برچسب:, ] [ 14:5 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 296

دختر زیبایی که یک روح سرکش شد !

همیشه داستان‌های زیادی در مورد دیده شدن ارواح و یا شنیدن صداهای عجیب و غریب از خانه‌هایی که در آنها اتفاق بدی رخ داده است و صاحبانشان کشته شده‌اند، به گوش می‌رسد اما صحت بیشتر این موارد به اثبات نرسیده است. در تمام دنیا داستان‌ها و افسانه‌های بسیاری در مورد ارواح شنیده می‌شود که بخشی از تاریخ کشورها را تشکیل می‌دهند.
در دنیا عده زیادی وجود دارند که بی‌رحمانه و بی‌گناه کشته شده‌اند و مردم بر اساس باورهای عامیانه فکر می‌کنند که روح این افراد در آرامش نیست و برای گرفتن انتقام و اجرای عدالت در اطراف محل مرگشان پرسه می‌زنند. افرادی که در زمینه ماوراء‌الطبیعه تحقیق می‌کنند معتقدند که اثبات یا رد چنین مسائلی نیازمند تحقیقات بسیار است.
یکی از داستان‌های ارواح که نسل به نسل و بیش از ۴قرن است، در مکزیک نقل‌می‌شود افسانه‌زن‌نالان است. داستان زنی است که در نیمه‌های شب با ناله و شیون گریه کرده و دائم فرزندانش را صدا می‌زند؛ «کودکانم، کودکان بی‌گناه من». ادعا می‌شود ناله‌های این زن آن‌قدر بلند و جانسوز است که تقریبا در تمام شهر شنیده می‌شود. بعضی از مردم ادعا می‌کنند که حتی روح این زن را دیده‌اند که لباسی کهنه و پاره به تن دارد و روی آن لکه‌های خون دیده می‌شود.
اما داستان این گریه‌های شبانه به این قرار است که :
در حدود ۴۶۰ سال پیش یعنی در سال ۱۵۵۰ در مکزیک دختری دورگه سرخ‌پوست و اسپانیایی به نام لوئیزا دونا -لوئیزا که البته در بعضی از داستان‌ها ماریا نامیده می‌شود- زندگی می‌کرد. زیبایی این دختر به حدی بود که گفته می‌شد زیباترین دختر دنیاست.
همین زیبایی باعث شده بود تا دچار غرور شود. هرچه ماریا بزرگ‌تر می‌شد غرور او نیز بیشتر می‌شد تا حدی که حتی جواب خواستگارانی که در دهکده داشت را نیز نمی‌داد و عقیده داشت زیباترین دختر دنیا باید با زیباترین مرد ازدواج کند. در یکی از روز‌هایی که او در انتظار مرد رویاهایش سوار بر اسب سفید بود، یکی از نجیب‌زادگان اسپانیایی به نام دون نونو مونتکلاس که به مکزیک مهاجرت کرده بود و اتفاقا چهره‌ای زیبا داشت وقتی از دهکده آنها گذر می‌کرد با ماریا آشنا شده و با او ازدواج کرد.
در این زمان ماریا تصور می‌کرد که خوشبخت‌ترین زن روی کره زمین است و این خوشبختی با به دنیا آمدن فرزندانش تکمیل شد. آنها صاحب سه فرزند شده بودند. در این مدت دون نونو برای دیدن پدر و مادرش مرتب به شهر می‌رفت و بازمی‌گشت تا اینکه در یکی از همین سفر‌ها رفت و هیچگاه بازنگشت. پس از گذشت چند ماه ماریا برای یافتن همسرش به شهر رفته و بالاخره او را پیدا کرد اما یکباره با صحنه‌ای باور نکردنی روبه‌رو شد. او، همسرش را در میان یک جشن عروسی یافت؛ دون نونو داشت با دختری از یک خانواده متمول اسپانیایی ازدواج می‌کرد.
در این هنگام ماریا ساکت نمانده و به همه گفت که من همسر این مرد هستم اما دون نونو گفته‌های او را تکذیب کرد و گفت من هرگز با زنی بی‌اصالت مانند تو ازدواج نخواهم کرد و ماریا را به طرز بدی از جشن بیرون کردند. ماریا درمانده و مستاصل، با حس کینه‌ای عمیق به دهکده بازگشت و در یک حمله جنون آنی به طرز فجیعی کودکان خود را با ضربات چاقو به قتل رساند.
پس از چند ساعت وقتی کمی آرام شد تازه فهمید که چه کاری انجام داده است، ماریا دیوانه‌وار جیغ می‌زد و با لباس‌هایی که غرق در خون بود در خیابان می‌دوید که دستگیر شد و به جرم قتل فرزندانش مدتی زندانی و بعد از آن به اعدام محکوم شد. زن جوان لوئیزا در میدان اصلی شهر و در ملاءعام به دار آویخته شد و جسد او مدت‌ها بر دار باقی ماند تا عبرتی باشد برای دیگران. اما این پایان داستان او نبود زیرا از آن به بعد مردم مکزیکوسیتی بعد از گذشت این همه سال هنوز تصور می‌کنند که صدای او در گوشه و کنار شهر و در اطراف خانه‌ای که کودکانش را در آنجا به قتل رسانده بود به گوش می‌رسد که با گریه و ناله فرزندان خود را صدا می‌زند. به همین دلیل مردم نام او را لا لورنا به معنی زنی که ناله می‌کند گذاشته‌اند.

[ جمعه 26 دی 1391برچسب:, ] [ 14:4 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 295

دانش آموز

عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله
یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مُرده!!

 

[ جمعه 25 دی 1391برچسب:, ] [ 14:2 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 294

چهره زشت نفرت

معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسه ی بعضی ها ۲، بعضی ها ۳ و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.
پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند…
معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

[ جمعه 24 دی 1391برچسب:, ] [ 14:1 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 293

قاطر کور

باران بشدت میبارید و مرد  در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش میراند ، ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد .  از حسن امر ،  ماشین صدمه ای ندید اما لاستیکهای آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود  نتوانست آن را از گل بیرون بکشه
بناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و بسمت مزرعه مجاور دوید  و در زد . کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت میکرد  به آرومی اومد  دم در و بازش کرد
راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد . پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که : “  بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه . ”
لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون
تا رانندهه شکل و قیافه  قاطر رو دید ، باورش نشد که این حیوون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه ، اما چه میشد کرد ، در اون شرایط سخت به امتحانش میارزید
با هم به کنارجاده رسیدند و کشاورز طناب رو به اتومبیل بست و یه سردیگه اش  رو محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطره و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد : “  یالا ،  پل  فردریک ،  هری  تام ، فردریک  تام  ، هری  پل ….  یالا سعیتون رو بکنین  … آهان فقط یک کم  دیگه ، یه کم دیگه …. خوبه تونستین  ”
راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد  اتومیبل رو از گل بیرون بکشه . با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز  تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش این سوال رو کرد : ” هنوزهم نمیتونم باور کنم که این حیوون پیرتونسته باشه ،  حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است ،  نکنه یه جادوئی در کاره ”
کشاورز پاسخ داد : ” ببین عزیزم ، جادوئی در کار نیست  ”
اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی میکنه  ، آخه میدونی قاطر من کوره

 

[ جمعه 23 دی 1391برچسب:, ] [ 14:0 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 292

درسی بزرگ از ناپلِِیون بناپارت

به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .
گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم  ؟
پوست فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند :  او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .
پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟
ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی اپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟
محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم .
سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : آماده ….. هدف …..
با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی  و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد… ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.
سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟

[ جمعه 22 دی 1391برچسب:, ] [ 13:58 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 291

خویشتن دار باش

زن و شوهری در طول ۶۰ سال زندگی مشترک، همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.
در طول این سالیان طولانی آنها راجع به همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از هم پنهان نمی کردند.
تنها چیزی که مانند راز مانده بود، جعبه کفش بالای کمد بود که پیرزن از شوهرش خواسته بود هیچگاه راجع به آن سوال نکند و تا دم مرگ داخل آن را نبیند.
روزی حال پیرزن بد شد و مشخص شد که نفس های آخر عمرش است. پیرمرد از او اجازه گرفت و در جعبه کفش را گشود. از چیزی که در داخل آن دید شگفت زده شد!
دو عروسک و شصت هزار دلار پول نقد! با تعجب راجع به عروسک ها و پول ها از همسرش پرسید.
پیرزن لبخندی زد و گفت: ۶۰ سال پیش وقتی با تو ازدواج می کردم، مادرم نصیحتم کرد و گفت: خویشتندار باش و هرگاه شوهرت تو را عصبانی کرد چیزی نگو و فقط یک عروسک درست کن!
پیرمرد لبخندی زد و گفت:
خوشحالم که در طول این ۶۰ سال زندگی مشترک تو فقط دو عروسک درست کرده ای! پیرزن خنده تلخی کرد و گفت: هیچ می دانی این پول ها از کجا آمده است؟
پیرمرد کنجکاوانه جواب داد: نه نمی دانم. از کجا؟
پیرزن نگاهش را به چشمان پیرمرد دوخت و گفت: از فروش عروسک هایی که طی این مدت درست کرده ام!!!

[ جمعه 21 دی 1391برچسب:, ] [ 13:57 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 290

مرد و رمال

زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: “همسر من خود را مرید و شاگرد مردی می‌داند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکه‌ای طلا از شوهرم می‌ستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سال‌هایی را که با هم بوده‌ایم زده است و می‌گوید نمی‌تواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود.”
حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: “چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که می‌گویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی می‌افتد!”
چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: “ظاهرا سکه‌های طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافه‌ای حق‌به‌جانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بی‌خردش را گوش نمی‌کند!”
حکیم تبسمی کرد و گفت: “تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت می‌کرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول می‌فهمیدی!”

 

[ جمعه 20 دی 1391برچسب:, ] [ 13:51 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 289

فواید گاو بودن

معلمی از دانش آموزانش خواست “فواید گاو بودن” را بنویسند و نوشته ای که در زیر می خوانید تمام و کمال انشای آن دانش آموز است:
با سلام خدمت معلم عزیزم و عرض تشکر از زحمات بی
دریغ اولیاء و مربیان مدرسه که در تربیت ما بسیار زحمت میکشند و اگر آنها نبودند معلوم نبود ما الان کجا بودیم.
اکنون قلم به دست میگیرم و انشای خود را آغاز می کنم.
البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در می یابیم که گاو بودن فواید زیادی دارد.
من مقداری در این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مهمترین فایده ی گاو بودن این است که آدم دیگر آدم نیست. بلکه گاو است.
هرچند که نتیجه گیری باید در آخر انشاء باشد.
بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم. ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد.
مثلا در مورد همین ازدواج که این همه الان دارند راجع به آن برنامه هزار راه رفته و نرفته و برگشته درست می کنند.
هیچ گاو مادری نگران ترشیده شدن گوساله اش نیست.
همچنین ناراحت نیست اگر فردا پسرش زن برد، عروسش پسرش را از چنگش در می آورد.
وقتی گاوی که پدر خانواده است میخواهد دخترش را شوهر دهد، نگران جهیزیه اش
نیست.

بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ جمعه 19 دی 1391برچسب:, ] [ 13:48 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 288

شیطان شناس ماهر

روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که
انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد.
نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش
جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که ....
توجه او را جلب کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته
می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم،
که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان
داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و
افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با
کیفی بر دوش کنا او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به
رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او
گفت:"تو شیطان هستی!"
ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"
" از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر
می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه
ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون:
مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !
به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس
آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !"
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.
مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"

 

[ جمعه 18 دی 1391برچسب:, ] [ 13:46 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 287

ماجرای عشق و دیوانگی

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا"
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم....
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ....یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست
تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
و دیوانگی همواره در کنار اوست.

 

[ جمعه 17 دی 1391برچسب:, ] [ 12:56 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 286

دانشگاه هاروارد

خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.
منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند.
مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم.»
منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد.»
منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند، اما اين طور نشد.
منشي که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت.
رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند.
به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.
خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.»

رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود.»
خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.»
رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ی يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»
خانم يک لحظه سکوت کرد.
رييس خشنود بود.
شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»
شوهرش سر تکان داد.
رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد.
 دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.

 

[ جمعه 16 دی 1391برچسب:, ] [ 12:53 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 285

من گاو هستم...!!!

در يك مدرسه راهنمايي دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت مي كردم و چند سالي بود كه مدير مدرسه شده بودم.
قرار بود زنگ تفريح اول، پنج دقيقه ديگر نواخته شود و دانش آموزان به حياط مدرسه بروند.
هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هياهوي دانش آموزان در حياط و گفت وگوي همكاران در دفتر مدرسه، به هم نياميخته بود.
در همين هنگام، مردي با ظاهري آراسته و سر و وضعي مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:
«با خانم... دبير كلاس دومي ها كار دارم و مي خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هايي بكنم.»
از او خواستم خودش را معرفي كند. گفت:
«من 'گاو' هستم ! خانم دبير بنده را مي شناسند. بفرماييد گاو، ايشان متوجه مي شوند.»
تعجب كردم و موضوع را با خانم دبير كه با نواخته شدن زنگ تفريح، وارد دفتر مدرسه شده بود، درميان گذاشتم.
يكه خورد و گفت: «ممكن است اين آقا اختلال رفتار داشته باشد. يعني چه گاو؟ من كه چيزي نمي فهمم...»
از او خواستم پيش پدر دانش آموز ياد شده برود و به وي گفتم:
«اصلاً به نظر نمي رسد اختلالي در رفتار اين آقا وجود داشته باشد. حتي خيلي هم متشخص به نظر مي رسد.»
خانم دبير با اكراه پذيرفت و نزد پدر دانش آموز كه در گوشه اي از دفتر نشسته بود، رفت.
 مرد آراسته، با احترام به خانم دبير ما سلام داد و خودش را معرفي كرد: «من گاو هستم!»
- خواهش مي كنم، ولي...
- شما بنده را به خوبي مي شناسيد.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله اي كه شما ديروز در كلاس، او را به همين نام صدا زديد...
دبير ما به لكنت افتاد و گفت: «آخه، مي دونيد...»
- بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلي داشته باشد و من هم در اين مورد به شما حق مي دهم.
ولي بهتر بود مشكل انضباطي او را با من نيز در ميان مي گذاشتيد. قطعاً من هم مي توانستم اندكي به شما كمك كنم.
خانم دبير و پدر دانش آموز مدتي با هم صحبت كردند.
گفت و شنود آنها طولاني، ولي توأم با صميميت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتي را به خانم دبير ما داد
و با خداحافظي از همه، مدرسه را ترك كرد.
وقتي او رفت، كارت را با هم خوانديم.
در كنار مشخصاتي همچون نشاني و تلفن، روي آن نوشته شده بود:
«دكتر... عضو هيأت علمي دانشكده روانشناسي و علوم تربيتي دانشگاه...»

 

[ جمعه 15 دی 1391برچسب:, ] [ 12:51 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 284

برهنه خوشحال

پاسبان مردی به راهی دید و گفتا کیستی ؟
گفت : فردی بی خیال و فارغ و آزاده ام

گفت : از بهر چه می رقصی و بشکن می زنی ؟
گفت : چون دارای شور و شوق فوق العاده ام

گفت : اهل خاک پاک اصفهانی یا اراک ؟
گفت : اهل شهر آباد و خوش آباده ام

گفت : خیلی شاد هستی ، باده لابد خورده ای
گفت : هم از باده خور بیزارم ، هم از باده ام

گفت : از جام وصال نازنینی سرخوشی ؟
گفت : از شهوت پرستی هم دگر افتاده ام

گفت : پس شاید قماری کرده ای ، پولی برده ای
گفت : من در راه برد و باخت پا ننهاده ام

گفت : پولی از دکان یا خانه ای کش رفته ای ؟
گفت : دزدی هم نمی چسبد به وضع ساده ام

گفت : آخر هیچ سرگرمی نداری روز و شب ؟
گفت : سرگرم نمازو سجده و سجاده ام

گفت : لابد ثروتی داری و دلشادی به پول ؟
گفت : من مستضعف و مسکین مادر زاده ام

گفت : آیا راستی آهی نداری در بساط ؟
گفت : خود پیداست این از وصله ی لباده ام

گفت : گویا کارمند ساد ه ای یا کارگر ؟
گفت : بیکارم ولی از بهر کار آماده ام

گفت : بیکاری و بی پولی ؟ پس این شادی ز چیست ؟!
گفت : یک زن داشتم ، اینک طلاقش داده ام

 

[ جمعه 14 دی 1391برچسب:, ] [ 12:50 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 283

داستان عاشقانه و غمگین اثبات عشق

 پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم . ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم و سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود . اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم …
می دونستیم بچه دار نمی شیم ، ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی ازماست ، اولاش نمی خواستیم بدونیم . با خودمون می گفتیم عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه ، بچه می خوایم چی کار ؟
در واقع خودمونو گول می زدیم ، هم من هم اون ، هر دومون عاشق بچه بودیم …
تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت : اگه مشکل از من باشه ، تو چی کار می کنی ؟
فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم ، خیلی سریع بهش گفتم ، من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم …
علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد . گفتم : تو چی ؟
گفت : من ؟
گفتم : آره اگه مشکل از من باشه ، تو چی کار می کنی ؟
برگشت ، زل زد به چشام و گفت : تو به عشق من شک داری ؟
فرصت جواب نداد و گفت : من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم …
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره …
گفتم : پس فردا می ریم آزمایشگاه ، گفت : موافقم ، فردا می ریم ، و رفتیم …
نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید ، اگه واقعا عیب از من بود چی ؟
سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم …
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه ، هم من هم اون ، هر دو آزمایش دادیم ، بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره …
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید ، اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید ، بااین حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس …
بالاخره اون روز رسید ، علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم ، دستام مث بید می لرزید ، داخل ازمایشگاه شدم ، علی که اومد خسته بود، اما کنجکاو ، ازم پرسید جوابو گرفتی ؟
که منم زدم زیر گریه ، فهمید که مشکل از منه ، اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا ازخوشحالی
روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد ، تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود بهش گفتم : علی تو چته ؟ چرا این جوری می کنی ؟
اونم عقده شو خالی کرد گفت : من بچه دوس دارم مهناز ، مگه گناهم چیه ؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم .
دهنم خشک شده بود ، چشام پراشک ، گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری، گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی ، چی شد ؟
گفت : آره گفتم ، اما اشتباه کردم ، الان می بینم نمی تونم ، نمی کشم …
نخواستم بحثو ادامه بدم ، پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم …
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم، تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم ، یا زن بگیرم ، نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم ، بنابراین از فردا تو واسه خودت ، منم واسه خودم …
دلم شکست ، نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم ، حالا به همه چی پا زده …
دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم ، برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود ، درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم ، احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون …
توی نامه نوشت بودم :
علی جان ، سلام ، امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی ، چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم . می دونی که می تونم ، دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم . وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه ، باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم ، اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه …
توی دادگاه منتظرتم .
امضا : مهناز

 

[ جمعه 13 دی 1391برچسب:, ] [ 12:48 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 282

داستان کوتاه و عاشقانه خیانت

یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت ،  اصلا نمی دونست عشق چیه ، عاشق به کی می گن ،تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید !
هرکی که می ومد بهش می گفت من یکی رو دوست دارم ، بهش می گفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست . . .
 روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی ، توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد !
پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد ، انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته . . .
حالش خراب شد ، اومد بره دنبال دختره ولی نتونست ، مونده بود سر دو راهی ، تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت . . .اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون ، اینقدر رفت و رفت و رفت ، تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه . . .
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد ، همش به دختره فکر میکرد ، بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد . . .


بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ جمعه 12 دی 1391برچسب:, ] [ 12:45 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 281

داستان طنز تو زنی یا مرد؟

خونه مشغول انجام کار بودم که دخترم بدو بدو اومد و پرسید : مامان تو زنی یا مردی ؟
من : زنم دیگه پس چی ام ؟ 
دخترم : بابا ، چی اونم زنه ؟
من : نه مامانی بابا مرده . . .
دخترم : راست میگی مامان ؟
من : آره چطور مگه ؟
دخترم : هیچی مامان ! دیگه کی زنه ؟
من : خاله مریم ، خاله آرزو ، مامان بزرگ . . .
دخترم : دایی سعید هم زنه ؟
من : نه اون مرده ! 
دخترم : از کجا فهمیدی زنی ؟
من : فهمیدم دیگه مامان ، از قیافه ام .
دخترم : یعنی از چی ؟ از قیافه ات ؟
من : از اینکه خوشگلم .
دخترم : یعنی هر کی خوشگل بود زنه‌ ؟


بقیه در ادامه مطلب
 


ادامه مطلب
[ جمعه 11 دی 1391برچسب:, ] [ 12:42 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 280

شجاعت یعنی چه؟

در یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که ” شجاعت یعنی چه ؟ ”
 محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود : ” شجاعت یعنی این ” و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته بود !
 اما برگه ی آن جوان دست به دست دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون استثنا به ورقه سفید او نمره ۲۰ دادند . فکر میکنید اون دانش آموز چه کسی می تونست باشه ؟
 اون فرد کسی نبود جز دکتر شریعتی ، روحش شاد . . .
(بچه ها منظورش این بود که ورقه را سفید دادم و این شجاعت هست)

 

[ جمعه 10 دی 1391برچسب:, ] [ 12:40 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 279

کریم خان زند و مرد درویش

 درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟
 کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !
روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .

[ جمعه 9 دی 1391برچسب:, ] [ 12:39 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 278

پیرمرد بدهکار و دخترش

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود ، پس می داد . کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند . وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد ، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد ! دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم ، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم ، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد . اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود ، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود .
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود . در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت . دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت ! ولی چیزی نگفت !
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :
۱ – دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند .
۲ – هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است .
۳ – یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد !
لحظه ای به این شرایط فکر کنید . . .
هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود .
معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد .
به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی ، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود ، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده . پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود .
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست . اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است ! و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود ، پس باید طبق قرار آن سنگریزه سفید باشد . آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است . نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود .

 

[ جمعه 8 دی 1391برچسب:, ] [ 12:37 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 277

داستان آموزنده و واقعی مردانگی

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ، افراد زیادی اونجا نبودن ، ۳ نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود
 ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد ، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم ، بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم .
 به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ، خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش ، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم ، اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد . . .
 خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود ، اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف ، از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه . . .
 دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم ، دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ، به محض اینکه برگشت من رو شناخت ، یه ذره رنگ و روش پرید ، اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ، ماشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ! همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ریال داداش او جریان یه دروغ بود ، یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم . . .
دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ، اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ، همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن ، پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ، الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ، پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ، من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده . . .
 همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ، پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد ، پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار . . .
 من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت ، تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ، رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ، بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین . . .
 ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ، گفت داداشمی ، پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ، این و گفت و رفت .
 یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ، واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید . . .

 

[ جمعه 7 دی 1391برچسب:, ] [ 12:35 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 276

خاطرات دو دوست قدیمی

 دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند . در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند . دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شنهای بیابان نوشت : ” امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد . ” آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به دریاچه ای رسیدند . تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند .
همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را به سمت پایین میکشد . شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجات یافته دید ، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد : ” امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد . ” دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید : ” وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک میکنی ؟ ”
مرد پاسخ داد : ” وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود . ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی . ”

[ جمعه 6 دی 1391برچسب:, ] [ 12:34 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 275

داستان جالب و آموزنده برداشت آزاد

روزی فردی داخل چاله ای سقوط کرد و بسیار دردش گرفت ! 
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد !
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی !
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت !
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین ردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند !
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد !
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت !
یک روحانی او را دید و گفت : حتما گناهی انجام داده ای !
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند !
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است !
 سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد . . .

[ جمعه 5 دی 1391برچسب:, ] [ 12:30 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 274

داستان آموزنده نوه باهوش

حامد با اصرار و بدون توجه به صحبت های پدر و مادرش سوار ماشین پدرش شد . هر کاری کردند تا از ماشین پیاده بشه نشد که نشد ! پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه اما اینطور نشد !
 خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین ، مثل آدم بزرگها . بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود ، وهر چند حالش خوب نبود از بی احساسی حامد کوپولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آورد . به اولین خیابان که رسیدند حامد از باباش پرسید : بابا اسم این خیابون چیه ؟ باباش جوابش رو داد . اما حامد ول کن نبود و به هر خیابانی که می رسیدند سوال رو تکرار می کرد ! بلاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید : بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی ؟ آخه به چه دردت میخوره ؟
 حامد با صدای معصومانه اش گفت : بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ، ببرمت اونجا تنها زندگی کنی !
 دنیا رو سر بابی حامد خراب شد . نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد ، خودش رو اون پشت دید . از همون جا بسرعت دور زد و برگشت بطرف خونشون . حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت میخندید . برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد ، اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر بود . . .

[ جمعه 4 دی 1391برچسب:, ] [ 12:28 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 273

دعا کن گندمت آرد شود!

زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»

 

[ جمعه 3 دی 1391برچسب:, ] [ 12:18 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 272

دلایل افزایش حقوق خدمتکار

خدمتکاری به خانم خانه ای که در آنجا کار می کرد،تقاضای افزایش حقوق داد.
خانم خانه که خیلی از این موضوع ناراحت بود، تصمیم گرفت با خدمتکار صحبت کند.
خانم خانه پرسید:

«ماریا، چرا می خوای حقوقت افزایش پیدا کنه؟»
ماریا جواب داد:
«خوب، می دونید خانم، سه دلیل برای اینکه حقوق من باید افزایش پیدا کنه وجود داره!!!»
«اولین دلیل اینه که من بهتر از شما اتو می کنم!»
خانم خانه پرسید:
« کی گفته که تو بهتر از من اتو می کنی؟»
ماریا جواب داد:
«همسرتون این طور می گه!»
خانم خانه گفت:«اوه!!!»
ماریا ادامه داد:
«دلیل دوم اینه که من بهتر از شما آشپزی می کنم!!!»
خانم خانه با اندکی ناراحتی گفت:
«مزخرفه! کی گفته آشپزی تو بهتر از منه؟؟؟»
ماریا گفت:
«همسرتون این طور می گه!!!»
خانم خانه گفت:
«اوه!!!»
ماریا ادامه داد:
«دلیل سوم اینه که من برای عشقبازی بهتر از شما هستم!!!»
خانم خانه با عصبانیت زیاد فریاد کشید:
«آهان!!! این رو هم حتماً همسرم گفته، آره؟؟؟»
ماریا پاسخ داد:
«نه خانم! راننده ی شخصی تون این طوری می گه!!!»
خانم خانه پاسخ داد:
«آهان، باشه، باشه. راستی چقدر دوست داری به حقوقت افزوده بشه؟؟؟

[ جمعه 2 دی 1391برچسب:, ] [ 12:16 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 271

اگر پیش همه شرمنده ام پیش دزد رو سفیدم

یکی از ثروتمندان ، میهمانی باشکوهی ترتیب داد و از همه ی اشراف و مقامات بلندپایه ی شهر دعوت کرد تا
در میهمانی اش شرکت کنند.
همه ی میهمانان خوشحال به نظر می رسیدند. انواع و اقسام غذاها، میوه ها، نوشیدنی ها، شیرینی ها و
خوردنی های ، برای پذیرایی از میهمانان آماده شده بود . خدمتگزاران از میهمانان پذیرایی می کردند.
یکی از خدمتگزاران بیمار و ضعیف بود و قدرت حرکت زیادی نداشت. به همین دلیل کارش این شده بود که
گوشه ای بنشیند و کفش میهمانان را جفت کند.
به خاطر بیماری حال و حوصله ی خندیدن و خوش آمد گفتن هم نداشت. سرش را پایین انداخته بود و کار
خودش را می کرد.
 ناگهان یکی از میهمانان با صدای بلندی گفت: “ساعتم! ساعت طلای گران قیمتم نیست.”
میهمانان دور مردی که ساعت طلایش گم شده بود، جمع شدند و هرکس حرفی می زد:
ـ مطمئن هستید که آن را با خودتان آورده بودید؟
ـ نکند ساعتتان را توی خانه ی خودتان جا گذاشته باشید.
ـ بهتر نیست جیب لباس هایتان را یک بار دیگر بگردید؟
ـ شاید کسی ساعت شما را دزدیده باشد.
ـ آخر اینجا کسی نیست که اهل دزدی باشد.
ـ بله، راست می گفت. کسی باور نمی کرد که حتی یکی از آن میهمانان ثروتمند و با شخصیت دزد باشد.
صاحب ساعت گفت: “بله حتماً یک نفر آن را دزدیده است. من ساعت طلایم را با خودم به اینجا آورده بودم.
مطمئنم، همین نیم ساعت پیش بود که به ساعتم نگاه کردم ببینم ساعت چند است.”
صاحب ساعت از این که ساعت باارزش و طلای خودش را از دست داده خیلی ناراحت بود. اما میزبان از او
ناراحت تر بود. او اصلاً دلش نمی خواست میهمانی باشکوهش بهم بخورد و آن همه هزینه و دردسری که
تحمل کرده از بین برود.
میهمانی تقریباً بهم خورد. همه دنبال ساعت طلا می گشتند . اوضاع ناجور میهمانی را فریاد یک نفر ناجورتر
کرد: “هر کس خواست از باغ خارج شود بگردید تا شک و تردیدها از بین برود.”
این حرف، توهین بزرگی به آن میهمانان عالیقدر به حساب می آمد
صدای اعتراض همه بلند شده بود که ناگهان یکی از میهمانان رو کرد به بقیه و با صدای بلند گفت: “ما آدم های
با شخصیتی هستیم. مسلماً دزدی ساعت کار هیچ یک از ما نیست. اما من فکر می کنم دزد ساعت را پیدا
کرده ام.”
همه به حرف های او توجه کردند. او با اطمینان خدمتگزار بیمار و ضعیف را نشان داد و گفت: “رفتار او خیلی
مشکوک است. حتماً ساعت را او دزدیده است.”
پیش از این که صاحب میهمانی واکنشی از خود نشان بدهد، خدمتگزاران دیگر به سر آن خدمتگزار بیچاره
ریختند و تمام سوراخ سمبه های لباسش را جستجو کردند.
خدمتگزار بیچاره که گناهی نداشت، با ناله گفت: “اگر پیش همه شرمنده ام، پیش دزد رو سفیدم. لااقل یک
نفر توی این جمع هست که به بی گناهی من اطمینان دارد. و او کسی جز دزد ساعت طلا نیست.”
نگاه خدمتگزار بیچاره، هنگامی که این حرف را می زد، به سوی همان کسی بود که او را متهم به دزدی کرده
بود. ناخودآگاه همه متوجه او شدند. میزبان به طرف او رفت و گفت: “چه ناراحت بشوی و چه نشوی باید تو را
بگردم.” و پیش از آن که مرد فرصت دفاع از خود را پیدا کند، به جستجوی جیب های او پرداخت.
خیلی زود ساعت طلا از توی جیب بغل میهمان ثروتمند پیدا شد. همه فهمیدند که بیهوده به خدمتگزار بیچاره
اتهام دزدی زده اند. میهمان با سری افکنده میهمانی را ترک کرد.

 

[ جمعه 1 دی 1391برچسب:, ] [ 12:14 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]