اسلایدر

داستان شماره 960

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 960

 

داستان خواندنی جلودی

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بعد از درگذشت امام كاظم عليه السلام هارون الرشيد خليفه عباسى يكى از فرماندهان خود را به نام ((جلودى )) به مدينه فرستاد و دستور داد: به خانه هاى آل ابى طالب حمله كند، و لباس زنان را غارت نمايد و براى هر زنى فقط يك لباس بگذارد
جلودى گفتار هارون را در مدينه اجرا كرد. چون نزديك خانه امام رضا عليه السلام آمد، حضرت همه زنها را در يك اطاق قرار داد و درب آن اطاق ايستاد و نگذاشت ((جلودى )) وارد شود
جلودى گفت : بايد داخل شوم و زنها را لخت كنم . امام قسم خورد كه زيور و لباس زنها را جمع كند و به نزدش بياورد، به شرط آنكه جلودى درون اطاق نيايد. بالاخره در اثر خواهش حضرت جلودى قانع شد. امام داخل اطاق شد و طلا و لباس و اثاثيه منزل را جمع كرد و نزد جلودى قرار ده ، و جلودى همه را نزد ((هارون الرشيد)) برد
موقعى كه مامون فرزند هارون الرشيد به سلطنت رسيد نسبت به جلودى غضب كرد و خواست كه او را بكشد. امام عليه السلام در آن مجلس حاضر بود، از ماءمون تقاضاى عفو او را كرد. چون جلودى جنايت خود را نسبت به امام مى دانست ، فكر كرد كه الان امام درباره او به بدى عمل گذشته اش شكايت مى كند، فكر خطا در ذهنش آمد، رو به ماءمون كرد و گفت : ترا قسم به خدا مى دهم ، سخن امام رضا عليه السلام را درباره من قبول نكن ! ماءمون گفت : به خدا سوگند حرفش را قبول نمى كنم ؛ دستور داد گردن جلودى را بزنند و او را به قتل برسانند

[ جمعه 30 آبان 1393برچسب:داستان خواندنی جلودی, ] [ 17:39 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 959

 

سر خروس

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سعيد بن هارون كاتب بغدادى كه معاصر ماءمون خليفه عباسى بوده است به بخل معروف است . ابوعلى دعبل خزاعى شاعر مشهور  گويد: با جمعى از شعراء بر سعيد وارد شديم و از صبح تا ظهر نزدش ‍ نشستيم ؛ و از گرسنگى چشمهاى ما تاريك شده بود و بيحال شده بوديم .به پير غلامى كه داشت گفت : اگر خوردنى دارى بياور. غلام رفت و تا ظهر پيدا نشد، بعد از مدتى سفره اى چركين آورد كه در آن يك دانه نان خشك بود، و كاسه كهنه لب شكسته اى پر از آب گرم ، كه در آن پير خروسى نپخته و بى سر بود.چون كاسه را بر سر سفره نهاد، سعيد نظر كرد و ديد سر خروس بر گردنش ‍ نيست . كمى فكر كرد و گفت : غلام اين خروس سرش كجاست ؟
گفت : انداختم ، گفت : من آن كس را كه پاى خروس را بيندازد قبول ندارم تا چه رسد به سر خروس . اين به فال بد مى باشد كه رئيس را از راءس (سر) گرفته اند، و سر خروس را چند امتياز است : اول ، آن كه از دهان او آوازى بيرون مى آيد كه بندگان خداى را وقت نماز معلوم كند، و خفتگان بيدار مى گردند، و شب خيزان براى نماز شب آماده شوند
دوم ، تاجى كه بر سر اوست نمودار تاج پادشاهان است و به آن تاج در ميان مرغان ممتاز است .
سوم ، دو چشم كه در كاسه سر اوست ، به آن فرشتگان را معاينه مى بيند؛ و شاعران شراب رنگين را بوى تشبيه مى كنند و در صفت شراب لعل مى گويند: اين شراب مانند دو چشم خروس است .
چهارم ، مغز سر او دواى كليه است ، و هيچ استخوانى خوش طعمتر از استخوان سر او نيست .
و اگر تو آن را به جهت اين انداختى كه گمان بردى كه من نخواهم خورد خطاى بزرگ كردى . بر تقديرى كه من نخورم ، عيال و اطفال من مى خورند، و اينان هم نخورند، آخر ميدانى مهمانان من كه از صبح تا اين وقت هيچ نخورده اند آنان مى خورند. از روى غضب غلام را گفت : برو هر جا انداختى آن را پيدا كن و بيار، اگر اهمال كنى ترا اذيت كنم
غلام گفت : والله نمى دانم كه كجا انداخته ام . سعيد گفت : به خدا قسم من مى دانم كجا انداختى در شكم شوم خود انداختى
غلام گفت : به خدا قسم من آن را نخورده ام و تو دروغ مى گوئى . سعيد با حالت غضب بلند شد و يقه پير غلام را گرفت تا وى را به زمين بياندازد كه پاى سعيد به آن كاسه خورد و سرنگون شد و آن پير خروس نپخته به زمين افتاد. گربه اى در كمين بود خروس را در ربود. ما نيز سعيد و غلام را كه بهم گلاويز بودند گذاشتيم و از خانه اش بيرون آمديم

[ جمعه 29 آبان 1393برچسب:سر خروس, ] [ 17:37 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 958


ثعلبه انصارى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

ثعلبه بن حاطب انصارى خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد: يا رسول صلى الله عليه و آله ، دعا خداوند به من ثروتى عنايت كند. فرمود: مقدار كمى كه شكر آن را بتوانى بهتر از ثروت زياد است كه نتوانى سپاس آن را انجام دهى .ثعلبه رفت ، باز دو مرتبه مراجعه كرد و تقاضاى خود را تكرار كرد. فرمود: ترا پيروى از من كيست ؟ به خدا سوگند اگر بخواهم كوهها برايم طلا شود، خواهد شد. ثعلبه رفت و براى بار سوم مراجعه كرد و گفت : برايم دعا كن اگر خدا مرا ثروتى بدهد هر كه را حقى در آن مال باشد حقش را خواهم داد
پيامبر صلى الله عليه و آله دعا كرد كه خداوند مالى به او بدهد. دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله در حقش مستجاب شد، و چند گوسفند تهيه كرد، و كم كم گوسفندان او چنان رو به افزايش گذاشتند كه حد و حصر نداشت . اول تمامى نمازهاى خود را پشت سر پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواند، بعد كه اموالش بيشتر شد فقط ظهر و عصر را به مسجد مى آمد و بقيه اوقات نزد گوسفندان بود. اشتغال او به جايى رسيد كه روز جمعه فقط به مدينه مى آمد و نماز جمعه را مى خواند. بعد از مدتى روز جمعه هم نمى آمد ولى در آن روز بر سر راه مى آمد و از عابرين اخبار مدينه را مى پرسيد.
روزى پيامبر صلى الله عليه و آله جوياى حال ثعلبه شد، گفتند: گوسفندان او زياد شده در بيرون مدينه زندگى مى كند.
سه بار فرمود: واى بر ثعلبه ، بعد آيه زكوة نازل شد، و پيامبر صلى الله عليه و آله دو نفر يكى از ((بنى سليم )) و ديگرى از ((جهنيه )) را انتخاب نمود و دستور گرفتن زكوة را براى آنها نوشت ؛ و آنها به نزد ثعلبه آمدند. براى ثعلبه نامه گرفتن زكوة را خواندند. او فكرى كرد و گفت : اين جزيه يا شبيه جزيه است فعلا برويد از ديگران كه گرفتيد آن وقت نزدم برگرديد. ماموران نزد مرد ((سليمى )) رفتند و دستور گرفتن زكوة را به او رساندند و او از بهترين شترهاى خود را انتخاب و سهم زكوة را داد.
گفتند: ما نگفتيم بهترين شترهاى ممتاز را بده ! خودم مايلم اين كار را بكنم . ماءموران نزد ديگران هم رفتند و زكوة گرفتند.
وقتى برگشتند به نزد ثعلبه آمدند. او گفت : نامه را بدهيد ببينم ، پس از خواندن باز پاسخ داد كه : اين جزيه يا شبيه آن است ، برويد تا من در اين باره فكر كنم . فرستادگان خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و قبل از نقل جريان ثعلبه ، حضرت فرمودند: واى بر ثعلبه ، و براى مرد سليمى دعا كردند؛ و آنان هم جريان را به تفصيل نقل كردند
اين آيه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد: ((از جمله منافقين كسانى هستند كه با خدا پيمان مى بندند اگر از فضل خود به ما مالى عنايت كند صدقه خواهيم داد و از نيكوكاران خواهم بود. همينكه خداوند از فضل خويش ، به آنها داد بخل ورزيده و از دين اعراض نمودند. به واسطه اين پيمان شكنى و دروغگوئى ، نفاق را در قلبهاى آنها تا روز قيامت جايگزين كرد
يكى از اقوام ثعلبه هنگام نزول آيه حضور داشت و جريان را شنيد پيش ‍ ثعلبه رفت و او را از نزول آيه اطلاع داد
ثعلبه خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و تقاضاى قبول زكوة كرد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خدا مرا امر كرده زكوة تو را نپذيرم ، او از ناراحتى خاك بر سر مى ريخت . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اين كيفر عمل خودت هست ، ترا امرى كردم نپذيرفت.
پيامبر صلى الله عليه و آله از دنيا رفت و ثعلبه به ابى بكر مراجعه كرد او هم زكوتش را قبول نكرد. در زمان عمر هم مراجعه كرد، عمر هم زكوتش را نپذيرفت . در زمان خلافت عثمان هم مراجعه كرد و او هم زكوتش را نپذيرفت ؛ و در همان ايام مرگ او را گرفت

[ جمعه 28 آبان 1393برچسب:ثعلبه انصارى, ] [ 17:32 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 957


بخيلهاى عرب

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

گفته شده : بخليهاى عرب چهار نفرند. ((اول حطيئة )) است ، گويند: روزى عرب درب خانه خود ايستاده بود و عصائى در دست داشت . شخصى از آنجا مى گذشت ، به او رسيد و گفت : اى حطيئة من مهمان توام ، حطيئه اشاره به عصا نمود و گفت : اين را براى پذيرائى مهمانان مهيا نموده ام
دوم : حميدار قط است ، گويند: روزى جمعى را مهمان نمود و به آنان خرماخورانيد بعد از خوردن خرماها، آنها را سرزنش مى كرد كه چرا بِسْمِ اللّهِالْرَّحْمنِ الْرَّحيم ْهسته اى خرما را خورديد!! سوم : ((ابوالاسواد دئلى )) است ، گويند: روزى يك دانه خرما به فقيرى داد و فقير گفت : خدا در بهشت به تو يك دانه خرما بدهد. ابوالاسواد هم گفت : اگر به بينوايان چيزى بدهيم ، خودمان از آنها درمانده تر شويم
چهارم : ((خالد بن صفوان )) است ، گويند: هرگاه درهمى به دستش ‍ مى آمد مى گفت : اى پول چقدر گردش كرده اى و پرواز نمودى كه به دستم رسيدى ، اكنون به صندوق افكنم و زندانيت به طول مى انجامد. آنگاه پول را در صندوق مى افكند و قفل بر آن مى زد
به وى گفتند: چرا انفاق نمى كنى و حال آنكه ثروت تو خيلى زياد است ؟ در جواب مى گفت : ادامه روزگار بيشتر است

[ جمعه 27 آبان 1393برچسب:بخيلهاى عرب , ] [ 17:31 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 956

 

 داستان منصور دوانقى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

منصور دوانقى  دومين ((خليفه عباسى ))، مشهور به بخل و امساك بود. او براى صله و جايزه ندادن به ادبا و شعراء اول به شاعر مى گفت : اگر قبلا كسى اين اشعار را از حفظ داشته باشد يا ثابت شود كه شعر از شاعر ديگرى است ، نبايد انتظار جايزه داشته باشى
اگر شاعر شعرش مال خودش بود، به وزن طومار شعرش پول مى كشيد، و به او مى داد! تازه خودش به قدرى خوش حافظه بود، كه شعر شاعر را حفظ مى كرده و براى شاعر مى خوانده ، و غلامى خوش حافظه داشته كه او هم شعر را در جا حفظ مى كرده و سپس رو به شاعر مى كرد و مى گفت : اين شعر را گفتى نه تنها من بلكه اين غلام من آن را حفظ دارد، و اين كنيز كه در پس ‍ پرده نشسته نيز آن را حفظ دارد، سپس به اشاره خليفه ، كنيزك هم كه سه بار از شاعر و خليفه و غلام شنيده بود، قصيده را از اول تا آخر مى خواند و شاعر بدون دريافت چيزى با تعجب و دست خالى بيرون مى رفت
روزى ((اصمعى )) شاعر توانا و مشهور كه از وضع بخل منصور به تنگ آمده بود اشعارى با كلمات مشكل ساخت و بر روى ستون سنگى شكسته اى نوشت ، و با تغيير لباس و نقاب زده به صورت عشاير كه جز دو چشمش پيدا نبود، نزد منصور آمد و با لحنى غريبانه گفت : قصيده اى سروده ام ، اجازه مى خواهم آن را بخوانم
منصور مانند هميشه توضيحات را براى او داد، و اصمعى هم قبول كرد و شروع به خواندن قصيده پر از الفاظ عجيب و غريب و لغات ناماءنوس و جملات غامض پرداخت تا قصيده به پايان رسيد، منصور با همه دقت و غلام و كنيز با همه هوش سرشار نتوانستند اشعار را حفظ كنند، و براى اولين بار فرو ماندند
سرانجام منصور گفت : اى برادر عرب معلوم مى شود كه شعر را خودت گفتى ، طومار شعرت را بياور تا به وزن آن جايزه بدهم
اصمعى گفت : من كاغذى پيدا نكردم روى ستون سنگى نوشتم ، روى بار شترم هست و آن را آورد. منصور در شگفت ماند كه اگر تمام موجودى خزانه را در يك كفه ترازو بريزند، با آن برابرى نمى كند، چكار كند؛ با هوشى كه داشت گفت : اى عرب تو اصمعى نيستى ؟ او نقاب از چهره اش برداشت ، همه ديدند او اصمعى است

[ جمعه 26 آبان 1393برچسب: داستان منصور دوانقى , ] [ 17:28 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 955

 

ايمان سعيد بن جبير
 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سعيد بن جبير از ارادتمندان ثابت قدم امام سجاد عليه السلام بود، و به همين علت حجاج سفاك كه قريب بيست سال از طرف بنى اميه و بنى مروان بر شهرهاى كوفه و عراق و ايران حكمران بوده و با سنگدلى كه داشته حدود ((صد و بيست هزار نفر را كشته )) بود كه از كشته گان سادات و دوستداران على عليه السلام از كميل بن زياد، قنبر غلام على عليه السلام و سعيد بن جبير را مى توان نام برد
حجاج كه از ايمان و عقيده اش آگاه بود دستور داد او را تعقيب كنند و دستگير نمايند
او اول به اصفهان رفت ، حجاج متوجه شد، و به حكمران اصفهان نوشت او را دستگير كند. حكمران به وى احترام كرد و گفت : زود از اصفهان به جاى امنى بيرون رود. سپس به حوالى قم و بعد به آذربايجان رفت چون توقفش ‍ طولانى شد.به عراق آمد و در لشگر ((عبدالرحمان بن محمد)) كه بر ضد حجاج قيام كرده بود شركت جست .عبدالرحمان شكست خورد و سعيد به مكه فرار كرد و به طور ناشناس در جوار خانه خدا اقامت گزيد.در آن زمان ((خالد بن عبدالله قصرى )) كه مردى بى رحم بود از طرف خليفه وليد بن عبدالملك حاكم مكه بود وليد به خالد نوشت : مردان نامى عراق را كه در مكه پنهان شده اند دستگير كن و نزد حجاج بفرست .حاكم مكه سعيد را دستگير و به كوفه فرستاد. حجاج در شهر واسط نزديكى بغداد بود و سعيد را به نزدش بردند
حجاج سؤ الاتى از سعيد درباره نامش و پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام و ابوبكر و عمر و عثمان و... كرد حجاج گفت : تو را چگونه به قتل برسانم ؟ فرمود: هر طور امروز مرا بكشى فرداى قيامت به همان گونه كيفر مى بينى
حجاج گفت : مى خواهم ترا عفو كنم ؟ فرمود: اگر عفو از جانب خداست مى خواهم ، ولى از تو نمى خواهم
حجاج به جلاد دستور داد سعيد را در جلويش سر ببرد. سعيد با اينكه دستهايش از پشت بسته بود اين آيه را تلاوت نمود :من روى خود را به سوى كسى گردانيدم كه آسمانها و زمين را آفريده ، من به او ايمان دارم و از مشركان نيستم
حجاج گفت : روى او را از سمت قبله به جانب ديگر بگردانيد، چون چنين كردند اين آيه بخواند: هرجا روى بگردانيد باز به سوى خداست
حجاج گفت : او را به رو بخوابانيد، چون چنين كردند اين آيه بخواند :شما را از خاك آفريديم و به خاك بازگردانيم و بار ديگر از خاك بيرون مى آوريم
حجاج گفت : معطل نشويد، زودتر او را بكشيد؛ سعيد شهادتين گفت و فرمود: خدايا به حجاج بعد از من مهلت نده تا كى را بكشد، و جلاد سر سعيد (چهل ساله ) را از تن جدا كرد
بعد از شهادت اين مظهر كامل ايمان ، حال حجاج دگرگون و دچار اختلال حواس گرديد و پانزده شب بيشتر زنده نبود. و هنگام مرگ گاهى بى هوش و زمانى به هوش مى آمد و پى در پى مى گفت : مرا با سعيد بن جبير چكار بود؟

[ یک شنبه 25 آبان 1393برچسب:ايمان سعيد بن جبير, ] [ 20:40 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 954

 

حادثه مسجد مرو

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

ابومحمد ازدى  گويد: هنگامى كه مسجد مرو آتش گرفت ، مسلمانها گمان كردند كه نصارى آن را آتش زدند؛ و آنها نيز منازل و خانه هاى مسيحيان را آتش زدند. چون سلطان آگاه شد دستور داد آنهائى را كه در اين عمل شركت داشتند بگيرند و مجازات كنند
به اين شكل كه قرعه بنويسند به سه مجازات : كشته شدن و جدا شدن دست و تازيانه زدن عمل كنند
رقعه هاى نوشته شده را بين آنان تقسيم كردند و هر حكمى به هر نفرى كه تعلق گرفت ، عمل كنند.يكى از آنها چون رقعه خود را باز كرد، حكم قتل در آمد و شروع به گريه نمود.جوانى كه ناظر او بود و مجازاتش تازيانه بود و خوشحال به نظر مى رسيد، از وى سؤ ال كرد: چرا گريه مى كنى و اضطراب دارى ؟ در راه دين اين مسائل مشكل نيست ! گفت : ما در راه دينمان خدمت كرديم و از مرگ هم ترس نداريم ولكن من مادرى پير دارم كه تنها فرزندش من هستم و زندگانى او به من وابسته است ؛ چون خبر كشته شدن من به وى برسد قالب تهى مى كند و از بين مى رود. چون آن جوان اين ماجرا را بشنيد، بعد از كمى تاءمل گفت : بدان من مادر ندارم و علاقه نيز به كسى ندارم ، حكم كاغذت را به من بده و من نيز حكم تازيانه خود را به تو مى دهم تا من كشته شوم و تو با خوردن تازيانه نزد مادرت بروى
پس عوض كردن حكمها جوان كشته شد و آن مرد به سلامت نزد مادرش ‍ رفت

[ یک شنبه 24 آبان 1393برچسب:حادثه مسجد مرو, ] [ 20:38 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 953

 

متوكل و امام هادى عليه السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى امام هادى عليه السلام به مجلس ((متوكل خليفه عباسى )) وارد شد و پهلوى او نشست . متوكل در عمامه امام دقت كرد و ديد پارچه آن بسيار نفيس است ، از روى اعتراض گفت : اين عمامه بر سر شما را چند خريده اى ؟
امام فرمود: كسى كه براى من آورده ، پانصد درهم نقره خريده است . متوكل گفت : اسراف كرده اى كه پارچه اى به قيمت پانصد درهم نقره بر سر بسته اى
امام فرمود: شنيده ام در اين روزها كنيز زيبائى به هزار دينار زر سرخ خريدارى كرده اى ؟ گفت : صحيح است .
امام فرمود: من عمامه اى به پانصد درهم براى شريف ترين عضو بدنم خريدارى كرده ام و تو هزار زر سرخ براى پست ترين اعضايت خريده اى ، انصاف بده كدام اسراف است ؟ متوكل بسيار شرمنده شد و گفت : انصاف آن است كه ما را حق اعتراض ‍ نسبت به بنى هاشم نبود، و صد هزار درهم بابت صله اين جواب ، براى حضرت فرستاد

[ یک شنبه 23 آبان 1393برچسب:متوكل و امام هادى عليه السلام, ] [ 20:35 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 952

 

بهلول قبول شد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

هارون الرشيد خليفه عباسى خواست كسى را براى قضاوت بغداد تعيين نمايد، با اطرافيان خود مشورت كرد، همگى گفتند: براى اين كار جز بهلول صلاحيت ندارد
بهلول را خواست و قضاوت را به وى پيشنهاد كرد. بهلول گفت : من صلاحيت و شايستگى براى اين سمت ندارم
هارون گفت : تمام اهل بغداد مى گويند جز تو كسى سزاوار نيست ، حال تو قبول نمى كنى
بهلول گفت : من به وضع و شخصيت خود از شما بيشتر اطلاع دارم ، و اين سخن من يا راست است يا دروغ ، اگر راست باشد شايسته نيست كسى كه صلاحيت منصب قضاوت را ندارد متصدى شود. اگر دروغ است شخص ‍ دروغگو نيز صلاحيت اين مقام را ندارد
هارون اصرار كرد كه بايد بپذيرد، و بهلول يك شب مهلت خواست تا فكر كند. فردا صبح خود را به ديوانگى زد و سوار بر چوبى شده و در ميان بازارهاى بغداد مى دويد و صدا مى زد دور شويد، راه بدهيد اسبم شما را لگد نزند
مردم گفتند: بهلول ديوانه شده است ! خبر به هارون الرشيد رساندند و گفتند: بهلول ديوانه شده است
گفت : او ديوانه نشده ولكن دينش را به اين وسيله حفظ و از دست ما فرار نمود تا در حقوق مردم دخالت ننمايد
آرى آزمايش هر كس نوعى مخصوص است نه تنها رياست براى بهلول آماده بود بلكه غذاى خليفه را براى او مى آوردند مى گفت : غذا را ببريد پيش سگهاى پشت حمام بياندازيد، تازه اگر سگها هم بفهمند از غذاى خليفه نخواهند خورد

[ یک شنبه 22 آبان 1393برچسب:بهلول قبول شد, ] [ 20:31 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 951

 

امانت به پيامبر صلى الله عليه و آله و قريش

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون رسول اكرم صلى الله عليه و آله از مكه به مدينه هجرت كردند، اميرالمؤ منين عليه السلام را در مكه گذاشت و فرمود: ودايع و امانت مرا به صاحبانش بده . ((حنظله پسر ابوسفيان )) به ((عمير بن وائل )) گفت : به على عليه السلام بگو من صد مثقال طلاى سرخ در نزد پيامبر به امانت گذاشتم ، چون به مدينه فرار كرده و تو كفيل او هستى ، امانت مرا بده ، و اگر از تو شاهدى طلب كرد، ما جماعت قريش بر ين امانت گواهى مى دهيم
عمير نمى خواست اين كار را كند، اما حنظله با دادن مقدارى طلا و گردن بند هند زن ابوسفيان به عمير، او را وادار كرد اين طلب را از على عليه السلام بكند! عمير نزد امام آمد و ادعاى امانت كرد و گفت : بر ادعايم ابوجهل و اكرمه و عقبه و ابوسفيان و حنظله گواهى مى دهند
امام فرمود: اين مكر و حيله به خودشان بازگردد، برو گواهان خود را در كعبه حاضر كن ، و او آنها را حاضر كرد؛ و امام جداگانه از هر يك علائم امانت را پرسيد امام فرمود: عمير، چه وقت امانت را به محمد صلى الله عليه و آله دادى ؟ گفت : صبح ، محمد صلى الله عليه و آله به بنده خود داد.
فرمود: ابوجهل چه وقت امانت را عمير به محمد صلى الله عليه و آله داد؟ گفت : نمى دانم
از ابوسفيان سؤ ال كرد؟ گفت : هنگام غروب شمس بود و امانت را در آستين خود نهاد
بعد از حنظله سؤ ال كرد؟ گفت : هنگام ظهر امانت را گرفت و در پيش روى خودش نهاد
بعد از عقبه پرسيد؟ گفت : هنگام عصر بود كه بدست خودش گرفت و به خانه برد
از عكرمه سؤ ال كرد؟ او گفت : روز روشن شده بود كه امانت را محمد صلى الله عليه و آله گرفت و به خانه فاطمه عليه السلام فرستاد
امام اختلاف در امانت را برايشان بازگو نمود و مكر ايشان ظاهر شد. و بعد روى به عمير كرد و گفت : چرا موقع دروغ بستن حالت دگرگون و رنگت زرد گشت
عرض كرد: همانا مرد حيله گر رنگش سرخ نگردد: به خداى كعبه كه من هيچ امانت نزد محمد صلى الله عليه و آله ندارم ، و اين خديعت را حنظله به رشوه دادن به من آموخت ، و اين گردنبند هند همسر ابوسفيان است كه نام خود را بر آن نوشته است ، كه از جمله آن رشوه است

[ یک شنبه 21 آبان 1393برچسب:امانت به پيامبر صلى الله عليه و آله و قريش, ] [ 20:29 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 950

 

عطار خيانت كار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان ((عضدالدوله ديلمى )) مرد ناشناسى وارد بغداد شد و گردنبندى را كه هزار دينار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولى مشتى پيدا نشد. چون خيال مسافرت مكه را داشت ، در پى يافتن مردى امينى گشت تا گردن بند را به وى بسپارد
مردم عطارى را معرفى كردند كه به پرهيزكارى معروف بود. گردنبند را به رسم امانت نزد وى گذاشت به مكه مسافرت كرد. در مراجعت مقدارى هديه براى او هم آورد.چون به نزدش رسيد و هديه را تقديم كرد، عطار خود را به ناشناسى زد و گفت : من ترا نمى شناسم و امانتى نزد من نگذاشتى ، سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند او را از دكان عطار پرهيزكار بيرون كردند.چند بار ديگر نزدش رفت جز ناسزا از او چيزى نشنيد. كس به او گفت : حكايت خود را با اين عطار، براى امير عضدالدوله ديلمى بنويس حتما كارى برايت مى كند نامه اى براى امير نوشت ، و عضدالدوله جواب او را داد و متذكر شد كه سه روز متوالى بر در دكان عطار بنشين ، روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت و به تو سلام مى دهم تو فقط جواب سلام مرا بده . روز بعد مطالبه گردن بند را از او بنما و نتيجه را به من خبر بده . روز چهارم امير با تشريفات مخصوص از در دكان عبور كرد و همين كه چشمش به مرد غريب افتاد، سلام كرد و او را بسيار احترام نمود. مرد جواب امير را داد، و امير از او گلايه كرد كه به بغداد مى آيى ، و از ما خبرى نمى گيرى و خاسته است را به ما نمى گويى ، مرد غريب پوزش خواست كه تاكنون موفق نشدم عرض ارادت نمايم . در تمام مدت عطار و مردم در شگفت بودند كه اين ناشناس كيست ؛ و عطار مرگ را به چشم مى ديد. همين كه امير رفت ، عطار رو به آن ناشناس كرد و پرسيد: برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادى ، آيا نشانه اى داشت ؟ دو مرتبه بگو شايد يادم بيايد. مرد نشانه هاى امانت را گفت : عطار جستجوى مختصرى كرد و گلوبند را يافت و به او تسليم كرد؛ گفت : خدا مى داند من فراموش كرده بودم
مرد نزد امير رفت و جريان را برايش نقل كرد. امير گردنبند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آويخت و او را به دار كشيد دستور داد: در ميان شهر صدا بزنند، اين است كيفر كسى كه امانتى بگيرد و بعد انكار كند. پس از اين كار عبرت آور، گردن بند را به او رد كرد و او را به شهرش ‍ فرستاد

[ یک شنبه 20 آبان 1393برچسب:عطار خيانت كار, ] [ 20:26 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 949

 

تو از مورى كمتر نيستى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امير تيمور گورگان در هر پيشامدى آن قدر ثبات قدم داشت كه هيچ مشكلى سد راه وى نمى شد. علت را از او خواهان شدند، گفت : وقتى از دشمن فرار كرده بودم و به ويرانه اى پناه بردم ، در عاقبت كار خويش ‍ فكر مى كردم ؛ ناگاه نظرم بر مورى ضعيف افتاد كه دانه غله اى از خود بزرگتر را برداشته و از ديوار بالا مى برد .چون دقيق نظر كردم و شمارش نمودم ديدم ، آن دانه شصت و هفت مرتبه بر زمين افتاد، و مورچه عاقبت آن دانه را بر سر ديوار برد. از ديدار اين كردار مورچه چنان قدرتى در من پديدار گشت كه هيچگاه آنرا فراموش ‍ نمى كنم
با خود گفتم : اى تيمور تو از مورى كمترى نيستى ، برخيز و درپى كار خود باش ، سپس برخاستم و همت گماشتم تا به اين پايه از سلطنت رسيدم

[ یک شنبه 19 آبان 1393برچسب:تو از مورى كمتر نيستى, ] [ 20:24 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 948


درخواست حضرت موسى عليه السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت موسى عليه السلام عرض كرد: خداوندا مى خواهم آن مخلوق را كه خود را خالص براى ياد تو كرده باشد و در طاعتت بى آلايش باشد را ببينم
خطاب رسيد: اى موسى عليه السلام برو در كنار فلان دريا تا به تو نشان بدهم آنكه را مى خواهى . حضرت رفت تا رسيد به كنار دريا: ديد درختى در كنار درياست و مرغى بر شاخه اى از آن درخت كه كج شده به طرف دريا نشسته است و مشغول به ذكر خداست . موسى از حال آن مرغ سؤ ال كرد. در جواب گفت : از وقتى كه خدا مرا خلق كرده ، است در اين شاخه درخت مشغول عبادت و ذكر او هستم و از هر ذكر من هزار ذكر منشعب مى شود
غذاى من لذت ذكر خداست . موسى سؤ ال نمود: آيا از آنچه در دنيا يافت مى شود آرزو دارى ؟ عرض كرد: آرى ، آرزويم اين است كه يك قطره از آب اين دريا را بياشامم . حضرت موسى تعجب كرد و گفت : اى مرغ ميان منقار تو و آب اين دريا چندان فاصله اى نيست ، چرا منقار را به آب نمى رسانى ؟ عرض كرد: مى ترسم لذت آن آب مرا از لذت ياد خدايم باز دارد. پس موسى از روى تعجب دو دست خود را بر سر زد

[ یک شنبه 18 آبان 1393برچسب:درخواست حضرت موسى عليه السلام, ] [ 20:22 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 947

 

سه نفر در غار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: سه نفر از بنى اسرائيل با يكديگر هم سفر شدند و به مقصدى روان شدند. در بين راه بارى ظاهر شد و باريدن آغاز نمود، خود را پناهنده به غارى نمودند
ناگهان سنگى درب غار را گرفت و روز را بر آنان چون شب ، ظلمانى ساخت . راهى جز آنكه به سوى خدا روند نداشتند. يكى از آنان گفت خوب است كردار خالص و پاك خود را وسيله قرار دهيم ، باشد كه نجات يابيم ، و هر سه نفر اين طرح را قبول كردند
يكى از آنان گفت : پروردگارا تو خود مى دانى كه من دختر عمويى داشتم كه در كمال زيبائى بود، شيفته و شيداى او بودم ، تا آنكه در موضعى تنها او را يافتم ، به او در آويختم و خواستم كام دل برگيرم كه آن دختر عمو سخن آغاز كرد و گفت : اى پسر عمو از خدا بترس و پرده عفت مرا مدر. من به اين سخن پاى بر هواى نفس گذاردم و از آن كار دست كشيدم ، خدايا اگر اين كار از روى اخلاص نموده ام و جز رضاى تو منظورى نداشتم ،اين جمع را از غم و هلاكت نجات ده ناگاه ديدند آن سنگ مقدارى دور شد و فضاى غار كمى روشن گرديد
دومى گفت : خدايا تو مى دانى كه من پدر و مادرى سالخورده داشتم ، كه از پيرى قامتشان خميده بود، و در همه حال به خدمت آنان مشغول بودم شبى نزدشان آمدم كه خوراك نزد آنان بگذارم و برگردم ، ديدم آنان در خوابند، آن شب تا صبح خوراك بر دست گرفته نزد آنان بودم و آنان را از خواب بيدار نكردم كه آزرده شوند
پروردگارا اگر اين كار محض رضاى تو انجام دادم ، در بسته به روى ما بگشا و ما را رهائى ده ؛ در اين هنگام مقدارى ديگر سنگ به كنار رفت سومى عرض ‍ كرد: اى داناى هر نهان و آشكارا، تو خود مى دانى كه من كارگرى داشتم ؛ چون مدتش تمام شد مزد وى را دادم ، و او راضى نشد و و بيش از آن اندازه طلب مزد مى كرد، و از نزدم برفت
من آن وجه را گوسفندى خريدارى كرم و جداگانه محافظت مى نمودم كه در اندك زمان بسيار شد. بعد از مدتى آن مرد آمد و مزد خود را طلب نمود. من اشاره به گوسفندان كردم . آن گمان كرد كه او را مسخره مى كنم ؛ بعد همه گوسفندان را گرفت و رفت
پروردگارا اگر اين كار را براى رضاى تو انجام داده ام و از روى اخلاص بوده ، ما را از اين گرفتارى نجات بده . در اين وقت تمام سنگ به كنارى رفت و هر سه با دلى مملو از شادى از غار خارج شدند و به سفر خويش ادامه دادند

[ یک شنبه 17 آبان 1393برچسب:سه نفر در غار, ] [ 20:20 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 946

 

امام حسين عليه السلام و ساربان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام صادق عليه السلام فرمود: زنى در كعبه طواف مى كرد و مردى هم پشت سر آن زن مى رفت . آن زن دست خود را بلند كرده بود كه آن مرد دستش را به روى بازوى آن زن گذاشت ؛ خداوند دست آن مرد را به بازوى آن زن چسبانيد
مردم جمع شدند حتى قطع رفت و آمد شد. كسى را به نزد امير مكه فرستادند و جريان را گفتند. او علما را حاضر نمود، و مردم هم جمع شده بودند كه چه حكم و عملى نسبت به اين خيانت و واقعه كنند، متحير شدند! امير مكه گفت : آيا از خانواده پيامبر صلى الله عليه و آله كسى هست ؟
گفتند: بلى حسين بن على عليه السلام اينجاست . شب امير مكه حضرت را خواستند و حكم را از حضرتش پرسيدند
حضرت اول رو به كعبه نمود و دستهايش را بلند كرد و مدتى مكث فرمود: و بعد دعا كردند. سپس آمدند دست آن مرد به قدرت امامت از بازوى آن زن جدا نمودند
امير مكه گفت : اى حسين عليه السلام آيا حدى نزنم ؟ گفت : نه
صاحب كتاب گويد: اين احسانى بود كه حضرت نسبت به اين ساربان كرد اما همين ساربان در عوض خوبى و احسان حضرت در تاريكى شب يازدهم به خاطر گرفتن بند شلوار امام دست حضرت را قطع كرد

[ یک شنبه 16 آبان 1393برچسب:امام حسين عليه السلام و ساربان, ] [ 20:17 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 945


يهودى و زرتشتى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرد يهودى و فقير با شخصى آتش پرست كه مال زياد داشت ، به راهى مى رفتند، آتش پرست شترى داشت و اسباب سفر نيز همراه داشت ؛ از يهودى سؤ ال كرد: مذهب و مرام تو چيست ؟
گفت : عقيده ام آن است كه جهان را آفريدگارى است و او را پرستش مى كنم و به او پناه مى برم ، و هر كس موافق مذهب من مى باشد به او نيكى مى كنم و هر كس مخالف مذهب من است خون او را بريزم
يهودى از آتش پرست سؤ ال كرد: مرام تو چيست ؟ گفت : خود و همه موجودات را دوست مى دارم و به كسى بدى نمى كنم و به دوست و دشمن احسان و نيكى مى كنم . اگر كسى با من بدى كند به او جز با نيكى رفتار نكنم ، به سبب آنكه مى دانم كه جهان هستى را آفريدگارى است . يهودى گفت : اين قدر دروغ مگو كه من همنوع تو هستم ، و تو روى شتر با وسايل مسافرت مى كنى و من با پاى پياده با تهى دستى ، نه از خوراك خود مى دهى و نه سوار بر شترت مى نمايى
آتش پرست از شتر پياده شد و سفره غذا را در مقابل يهودى پهن كرد يهودى مقدارى نان خورد و با خواهش بر شتر او نشست تا خستگى بگيرد. مقدارى راه كه با يكديگر حركت كردند، يهودى ناگهان تازيانه بر شتر نواخت و فرار نمود. آتش پرست هر چند فرياد كرد: كه اى مرد من به تو احسان نمودم آيا اين جزاى احسان من است كه مرا در بيابان تنها بگذارى ، فايده اى نكرد. يهودى با فرياد مى گفت : قبلا مرام خود را به تو گفتم كه هر كس مخالف مرام من است او را هلاك كنم
آتش پرست رو به آسمان كرد و گفت : خدايا من به اين مرد نيكوئى كردم و او بدى نمود، داد مرا از او بستان
اين گفت و به راه خود ادامه داد. هنوز مقدارى راه را نپيموده بود كه ناگهان چشمش به شترش افتاد كه ايستاده و يهودى را بر زمين انداخته و تمام بدنش مجروح و ناله اش بلند است
خوشحال شد و شتر خود را گرفت و بر آن نشست و مى خواست حركت كند كه ناله يهودى بلند شد: اى مرد نيكوكار تو ميوه احسان را چشيدى و من پاداش بدى را ديدم ، اينك به عقيده خودت از راه احسان رومگردان و به من نيكى كن و مرا در اين بيابان رها مكن
او بر يهودى رحم و شفقت نمود او را بر شتر خويش سوار كرد و به شهر رساند

[ یک شنبه 15 آبان 1393برچسب:يهودى و زرتشتى, ] [ 20:15 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 944


مصلح بايد دانا به نزاع باشد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عبدالملك گويد: بين حضرت باقر عليه السلام و بعضى فرزندان امام حسن عليه السلام اختلافى پيدا شد، من خدمت امام رفتم و خواستم در اين ميان سخنى بگويم تا شايد اصلاح شود
امام فرمود: تو چيزى در بين ما مگو، زيرا مثل ما با پسر عمويمان مانند همان مردى است كه در بنى اسرائيل زندگى مى كرد، و او را دو دختر بود يكى از آن دو را به مردى كشاورز و ديگرى را به شخصى كوزه گر شوهر داده بود
روزى براى ديدن آنها حركت كرد؛ اول پيش آن دخترى كه زن كشاورز بود رفت و از او احوال پرسيد: دختر گفت : پدرجان شوهرم زراعت فراوانى كرده اگر باران بيايد حال ما از تمام بنى اسرائيل بهتر است
از منزل آن دختر به خانه ديگر دخترش رفت و از احوالش پرسيد، گفت : پدر، شوهرم كوزه زيادى ساخته اگر خداوند مدتى باران نفرستد تا كوزه هاى او خشك شود حال ما از همه نيكوتر است
آن مرد از خانه دختر خود خارج شد در حالى كه مى گفت : خدايا تو خودت هر چه صلاح مى دانى بكن ، در اين ميان مرا نمى رسد كه به نفع يكى درخواستى بكنم ، هرچه صلاح است آنها را انجام ده
امام فرمود: شما نيز نمى توانيد بين ما سخنى بگوييد، مبادا در اين ميان بى احترامى به يكى از ما شود، وظيفه شما به واسطه پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به ما احترام نسبت به همه ما است

[ یک شنبه 14 آبان 1393برچسب:مصلح بايد دانا به نزاع باشد, ] [ 20:13 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 943

 

اثر وضعى و اخروى اصلاح

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

فضيل بن عياض  گويد: روزى شخص پريشانى قدرى ريسمان كه عيالش بافته بود به بازار برد تا با فروش آن ، از گرسنگى نجات پيدا كنند. ريسمان را به يك درهم فروخت و خواست نانى تهيه كند كه در اين هنگام ، دو نفر را مشاهده كرد كه به سبب يك درهم با يكديگر نزاع مى كنند و سر و صورت يكديگر را مجروح نموده ، و به نزاع خويش هم ادامه مى دهند
آن شخص جلو آمد و گفت : يك درهم را بگيريد تا نزاع شما تمام شود و اين كار را كرد و بين آنان را اصلاح نمود و باز با تهى دستى به منزل رهسپار گشت و داستان را براى همسرش نقل كرد، او نيز خشنود گشت
آنگاه زن اطراف خانه را جستجو كرد و لباس كهنه اى را پيدا نمود و به شوهر خود داد تا بفروشد و غذائى تهيه كند
مرد لباس كهنه را به بازار آورد و كسى از او نخريد، لكن ديد مردى ماهى گنديده اى در دست دارد گفت : بيا معامله و معاوضه كنيم ، ماهى فروش ‍ قبول كرد. لباس كهنه را داد و ماهى فاسد را گرفت و به منزل آمد
زن مشغول آماده كردن ماهى شد كه ناگهان چيزى قيمتى در شكم ماهى يافت و به شوهر داد تا به بازار ببرد و بفروشد
آن را به بازار آورد به قيمت خوبى (دوازده بدره ) فروخت و به منزل مراجعت كرد.چون وارد خانه شد فقيرى بر در آواز داد: از آنچه خداى به شما داده مرا عنايت كنيد. آن مرد همه پولها را نزد فقير گذاشت و گفت : هر چه مى خواهى بردار، فقير برداشت چند قدم برنداشت كه مراجعت نمود و گفت :من فقير نيستم ، فرستاده خدايم ، خواستم اعلان كنم كه اين پاداش احسان شماست كه ميان آن دو نفر را اصلاح و سازش داديد

[ یک شنبه 13 آبان 1393برچسب:اثر وضعى و اخروى اصلاح, ] [ 20:9 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 942

 

عيسى و زارع

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

گويند حضرت ((عيسى بن مريم )) عليه السلام نشسته بود و نگاه مى كرد به مرد زارعى كه بيل در دست داشت و مشغول كندن زمين بود
حضرت عرض كرد: خدايا آرزو و اميد را از زارع دور گردان . ناگهان زارع بيل را به يك سو انداخت و در گوشه اى نشست
عيسى عليه السلام عرض كرد: خدايا آرزو را به او بازگردان . زارع حركت كرد و مشغول زارع شد. عيسى عليه السلام از زارع سؤ ال نمود: چرا چنين كردى ؟ گفت : با خود گفتم تو مردى هستى كه عمرت به پايان رسيده ، تا به كى بكار كردن مشغولى ، بيل را به يك طرف انداخته و در گوشه اى نشستم  بعد از لحظاتى با خود گفتم : چرا كار نمى كنى و حال آنكه هنوز جان دارى و به معاش نيازمندى ، پس بكار مشغول شد

[ یک شنبه 12 آبان 1393برچسب:عيسى و زارع, ] [ 20:7 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 941

 

شيره فروش و حجاج
 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى ((حجاج بن يوسف ثقفى )) خونخوار (و وزير عبدالملك بن مروان خليفه عباسى )) در بازار گردشى مى كرد. شير فروشى را مشاهده كرد كه با خود صحبت مى كند. به گوشه اى ايستاد و به گفته هايش گوش داد كه مى گفت : اين شير را مى فروشم ، در آمدش فلان مقدار خواهد شد. استفاده آن را با در آمدهاى آينده روى هم مى گذارم تا به قيمت گوسفندى برسد، يك ميش ‍ تهيه مى كنم هم از شيرش بهره مى برم و بقيه در آمد آن سرمايه تازه اى مى شود بعد از چند سال سرمايه دارى خواهم شد و گاو و گوسفند و ملك خواهم داشت
آنگاه ((دختر حجاج بن يوسف )) را خواستگارى مى كنم ، پس از ازدواج با او شخص با اهميتى مى شوم . اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپيچى كند با همين لگد چنان مى زنم كه دنده هايش خورد شود؛ همين كه پايش را بلند كرد به ظرف شير خورد و همه آن به زمين ريخت
حجاج جلو آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازيانه بر بدنش بزنند
شير فروش پرسيد: براى چه مرا بى تقصير مى زنيد؟! حجاج گفت : مگر نگفتى اگر دختر مرا مى گرفتى چنان لگد مى زدى كه پهلويش بشكند، اينك به كيفر آن لگد بايد صد تازيانه بخورى

[ یک شنبه 11 آبان 1393برچسب:شيره فروش و حجاج, ] [ 20:4 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 940

 

آثار صفات عالیه
 
آیت الله العظمی اراکی همه شبها پس از ادای نماز مغرب و عشاء در مدرسه فیضیه به صحن مطهر حضرت معصومه (س) می رفتند و در کنار مرقدی فاتحه می خواندند
از ایشان سوال شد این قبر از کیست؟
|فرمودند: مرقد حاج سید عبدالمطلب رشتی است، که نه با من خویش بوده نه رفیق فقط یک منقبت برای من نقل کرده است لذا من حق او را محترم می شمارم
سید عبدالمطلب که شخصی موثق و مورد اعتماد من بود، روزی به منزل مرحوم آیت الله العظمی سید محمدتقی خوانساری (رحمه الله علیه) آمد و چنین گفت: وقتی که من برای تحصیل به نجف اشرف مشرف شدم در آنجا شنیدم پیر مردی پینه دوز هر شب جمعه نزدیک غروب از نجف به کربلا طی الارض می کند و در حرم مطهر امام حسین علیه السلام مشغول عبادت می شود و صبح شنبه دوباره با طی الارض به نجف باز می گردد
به فکر افتادم صحت این مطلب برایم اثبات گردد، لذا از خود او هر چه پرسیدم چیزی دستگیرم نشد. سرانجام یکی از دوستان را به کربلا فرستادم تا غروب پنج شنبه نزدیک کفش داری حرم منتظر رسیدن نامه ای از من باشد و خودم هم در موقع غروب پنج شنبه به دکان و مغازه آن پیرمرد در نجف اشرف رفتم. نامه ای به او دادم و گفتم من کاری فوری دارم خواهش میکنم وقتی به کربلا رسیدید نامه را در اسرع وقت به فلانی که نزدیک کفش داری ایستاده برسانید، پیر مرد پذیرفت و نامه را از من گرفت
پس از خدا حافظی از او، او درب مغازه اش را بست و رفت. دوست ما در کربلا در همان محل موعود، نامه را در زمان غروب پنجشنبه دریافت کرد.
بدین ترتیب بر ما روشن شد که پیرمرد مذکور با طی الارض به کربلا می رود
در یکی از روزها به نزد پیرمرد رفتم و صحبت از طی الارض کردم ولی باز هم پیر مرد اظهار بی اطلاعی کرد و زیر بار نمی رفت سرانجام کاری که با او کرده بودیم را برایش باز گفتم آن پیرمرد سخت ناراحت شد
من به او گفتم: آیا ممکن است این مقام را به من هم تعلیم کنی؟
پیرمرد به قبر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام اشاره کرد و گفت: این آقا جد تو است یا جد من؟
گفتم جد من است
گفت: هر چه من دارم از این بزرگوار است از من چه می خواهی؟
آیت الله العظمی بهجت می فرمودند : آقای حاج سید عبدالمطلب، ناقل این داستان عالمی خوب و اهل ریاضت بود، من با او رفت و آمد داشتم. آن پیرمرد پینه دوز را هم دیده بودم و کفشهای خود را برای تعمیر به او می دادم، او عادت داشت در مقابل کار خود قیمتی را معین نکند بلکه هر چه به او می دادند قبول میکرد و سخنی هم نمی گفت و عادت دیگر او این بود که هر شب دوشنبه جمعی از مؤمنین را به منزلش دعوت می کرد و آنان را اطعام می نمود

[ چهار شنبه 10 آبان 1393برچسب:آثار صفات عالیه , ] [ 22:40 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 939

 

غیبت و بدگویی از دیگران
 
حجت الاسلام محی الدین حائری شیرازی فرمودند: شیخ بهلول، نقل کرد در زمان رضا خان به خاطر آن که مورد غضب شاه بودم و مأموران در تعقیب من بودند، همسر خود را طلاق دادم؛ زیرا اگر او به زوجیت من باقی می ماند ممکن بود مورد تعرض دستگاه قرار بگیرد
حتی پس از آن که او را طلاق دادم و عده او تمام شد وسیله ازدواج مجدد را برای او فراهم آوردم تا هیچ ناراحتی و خطری از ناحیه من متوجه او نشود
مدتی گذشت این زن مرد
من در خواب سه نفر زن را دیدم که نزد من آمدند. از آنها پرسیدم شما کیستید؟
یکی از آنها گفت: من عمه پدر تو هستم، و دو نفر دیگر هم از خویشان به شمار می آمدند
به هر صورت آنان به من گفتند: حضرت زهرا (س) ما را فرستاده است تا این مطلب را به شما برسانیم که وقتی زن شما از دنیا رفت ملائکه عذاب قصد عذاب او را داشتند ولی حضرت زهرا (س) دستور فرموده است فعلا دست از عذاب او بردارید.
علت عذاب غیبتهایی بود که او از بعضی از مردم کرده بود و دلیل دستور توقف عذاب از سوی حضرت زهرا (س) نیز برای آن است که شاید از غیبت شدگان رضایت خواهی شود و آنان نیز رضایت دهند
شیخ بهلول گفت: من پس از بیدار شدن از خواب فورا خود را به محل سکونت آن زن رسانیده و به منبر رفتم، بالای منبر به مردم گفتم: شخصی از اهل این محل از دنیا رفته و غیبت بعضی از مردم را کرده است از تقصیر او بگذرید و او را عفو کنید تا از عذاب اخروی نجات یابد و به دیگران هم که در جلسه حاضر نیستند بگویید تا از تقصیر او بگذرند
بعد از مدتی همسر سابقم را خود در خواب دیدم که رو به من کرده و گفت: فلانی راحت شدم و اضافه کرد که : تو نیز اینجا بیا، چرا در دنیا این محل کثیف مانده ای

........

[ چهار شنبه 9 آبان 1393برچسب:غیبت و بدگویی از دیگران, ] [ 22:33 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 938

 

داستان عمر بن عبد العزیز

عمر بن عبدالعزیز كه به خلافت رسید، لعن به حضرت علی ـ علیه السّلام ـ را كه از زمان معاویه مرسوم شده بود، ممنوع كرد
قبل از او كار به جایی رسیده بود كه یك نفر در بیابان نماز خواند و فراموش كرد كه بعد از نماز ـ نعوذ بالله ـ لعن به امام علی ـ علیه السّلام ـ كند و بعد یادش آمد، لذا برای كفاره‌ی این گناه در همان محل یك مسجد بنا كرد
به هر حال، عمر بن عبدالعزیز اگر چه فقط شش ماه خلیفه بود، اما جلو حیف و میل‌ها را گرفت، دست اطرافیانش را از بیت المال كوتاه كرد و اوضاع به گونه‌ای سامان یافت كه در اواخر حكومت او، استاندارها برایش نوشتند دیگر فقیری پیدا نمی‌شود و ذخیره‌ی بیت المال هم فراوان است، آنها را در چه راهی مصرف كنیم؟ او دستور داد كه با آن پول‌ها غلام و كنیز بخرید و آزاد كنید
خود عمر بن عبدالعزیز می‌گوید: «من اگر كار خوبی انجام داده‌ام به خاطر تربیت صحیح معلم است
او می‌گوید: «روزی معلم من دید كه بچه‌ها به علی ـ علیه السّلام ـ ناسزا می‌گویند، وقتی بچه‌ها رفتند، مرا صدا زد و گفت: كسی كه از نظر قرآن اهل بهشت است، از كجا فهمیدی كه لعن او جایز و لازم است؟
همین جمله، جرقه‌ای در ذهن من ایجاد كرد و هدایت شدم و اكنون خدا را شكر می‌كنم، سپاسگزارم كه موفق شدم این رسم شوم را از جامعه محو كنم

[ چهار شنبه 8 آبان 1393برچسب:داستان عمر بن عبد العزیز, ] [ 22:30 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 937

 

تربیت صحیح

یزید بن معاویه بعد از پدرش فقط سه سال حكومت كرد و در هر سالی هم مرتكب فاجعه‌ای بزرگ شد؛ سال اول، سید الشهداء ـ علیه السّلام ـ و یارانش را به شهادت رسانید. سال دوم، مردم مدینه را قتل عام نمود و جوی خون به راه انداخت و در سال آخر حكومتش هم، خانه‌ی خدا را به آتش كشید
پس از مرگ یزید، عده‌ای از درباریان به امید ادامه‌ی حكومت یزید، دور پسرش را گرفتند و گفتند تو باید جانشین پدر شوی و او نیز پذیرفت. قرار شد همه‌ی مردم، در مسجد جمع شوند تا سخنان حاكم جدید را بشنوند. بعد از اجتماع مردم، حاكم جدید مسلمانان یعنی پسر یزید به مسجد آمد و بر بالای منبر رفته و بعد از حمد و ثنای خداوند بر خلاف انتظار حاضران نسبت به پدرش یزید و جدّش معاویه اعتراض كرد و حكومت را حق علی و امام حسن و امام حسین دانست و گفت: «اینك حكومت، حق امام علی ابن الحسین ـ علیه السّلام ـ است و من نمی‌توانم بار این مسئولیت را تحمل كنم و حق مسلم اولاد پیامبر خدا ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ را غصب نمایم
همهمه‌ در میان جمعیت پیچید و مادرش از میان مجلس زبان به اعتراض گشود و گفت: «ای كاش! لكه‌ی خونی بودی و به دنیا نمی‌آمدی تا من چنین روزی را نمی‌دیدم
او گفت: «آری، ای كاش! به دنیا نمی‌آمدم تا پسر پدری چون یزید باشم
سپس از منبر پایین آمد و به سوی خانه‌اش رفت و از همه دوری جست و آن قدر غصه خورد تا در سن 23 سالگی مرد
بعد از تحقیق و بررسی دریافتند كه تربیت صحیح یك معلم صالح، او را این چنین تحت تأثیر قرار داده كه به خاطر خدا از همه چیز بگذرد

[ چهار شنبه 7 آبان 1393برچسب:تربیت صحیح, ] [ 22:23 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 936

 

هر آن کس دندان دهد نان دهد
 
شهید آیت الله دستغیب (رحمت الله علیه) می فرمایند: چند روزی در فیروز آباد در منزل حاج خلیل و حاج عبدالجلیل بودم که هر دو از اخیار بودند: آنان نقل کردند: در این فیروز آباد چوپان فقیری زندگی می کرد که همسرش بچه ای به دنیا آورد؛ ولی خود، هنگام زایمان از دنیا رفت. بیچاره چوپان نمی توانست کارش را رها کند، چون معاش او از این راه تأمین می شد. از طرفی هم توان مالی نداشت تا دایه ای برای نوزاد خود بگیرد، مجبور شد او را همراه خود به صحرا ببرد. بچه را زیر درختی گذاشت و به دنبال گوسفندان به کوه رفت. پس از مدتی به یاد بچه افتاد که شاید از گرسنگی و ناله مرده باشد؛ به سرعت برگشت. دید بزی از گله اش برگشته و نزد بچه آمده، یک پایش را طرف راست و پای دیگر را طرف دیگر بچه گذاشته و خم شده تا پستانش به دهان او برسد. چوپان نزدیک آمد و دید که بچه در کمال آرامش مشغول مکیدن پستان حیوان است و حیوان هم هیچ حرکتی نمی کند تا بچه خودش پستان را رها کند. از آن پس هر وقت بچه گریه می کرد. فورا آن بز خود را به بچه رسانده، به همان نحو او را شیر می داد و بر می گشت. این کار عادت همه روزه ی آن حیوان شده بود. (1) (ان الله هوالرزاق ذوالقوة المتین
بدرستی که روزی دهنده ی مخلوقات تنها خداست که او صاحب اقتدار و قوت ابدی است

[ چهار شنبه 6 آبان 1393برچسب:هر آن کس دندان دهد نان دهد, ] [ 22:20 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 935

 

نتیجه ی ترحم
 
حضرت آیت الله سید محمد باقر موسوی (رحمت الله علیه) معروف به شفتی از مجتهدین برازنده ی پرهیزگار بودند که در سال 1260 هجری قمری درگذشتند، در ایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری فقیر بودند که غالبا لباس ایشان از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه می کرد. گاهی از شدت گرسنگی و ضعف، غش می کردند، ولی فقر خود را کتمان و به کسی نمی گفتند روزی مقداری پول به دست ایشان رسید و چون مدتی بود گوشت نخورده بودند. به بازار رفتند و با آن پول جگر گوسفندی را خریدند وبه طرف مدرسه باز می گشتند که در راه ناگاه در کنار کوچه ای چشمشان به سگی افتاد که بچه هایش به روی سینه ی او افتاده و شیر می خوردند، ولی ازسگ بیش از مشتی استخوان باقی نمانده و از ضعف، قدرت حرکت نداشت. ایشان با دیدن این منظره جگرها را قطعه قطعه کرد و جلوی آن سگ انداختند و خود گرسنه به مدرسه بازگشتند
 خود ایشان نقل می کنند که: وقتی که پاره های جگر را نزد سگ انداختم گویی او را طوری یافتم که سر به طرف آسمان بلند کرد و صدایی بلند کرد. من دریافتم که در حق من دعا می کند. از این جریان چندی نگذشت که وضع مالی من به قدری خوب شد که حدود هزار دکان و کاروان سرا خریدم و دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه ی من نان می خوردند، تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحمی بود که من به آن سگ گرسنه نمودم، و او را بر خود ترجیح دادم

[ چهار شنبه 5 آبان 1393برچسب:نتیجه ی ترحم, ] [ 22:17 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 934

 

انفاق حقیقی
 

روزی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در مجلسی که عده ی زیادری در آن حضور داشتند پرسیدند: کدام یک از شما امروز مقداری از مال خود را در راه خدا انفاق کرده است؟
کسی پاسخ نداد، تنها حضرت علی (علیه السلام) عرض کردند: من امروز یک دینار از خانه برداشتم و برای خرید آرد بیرون رفتم، در راه به مقدادبن اسود برخوردم. آثار گرسنگی را در سیمایش مشاهده کردم از خرید آرد منصرف شدم و آن دینار را به او دادم. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: کار نیکی کرده ای و پذیرفته شد
به دنبال سخنان حضرت علی (علیه السلام) مرد دیگری به پا خاست و عرض کرد؛ من امروز بیشتر از علی (علیه السلام) انفاق کردم، زاد و توشه ی مرد و زنی را که قصد سفر داشتند تهیه کردم و به هر کدام از آنها هزار درهم دادم، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) چیزی نفرمودند! حاضران عرض کردند: ای رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شما برای انفاق علی (علیه السلام) آن بیان را فرمودید، اما در برابراین شخص که انفاقش (به مراتب) بیشتر بود ساکت ماندید؟
حضرت فرمودند: آیا ندیده اید که گاه، فردی هدیه ای کم ارزش برای پادشاهی می برد اما پادشاه او را گرامی می دارد و اکرامش می کند، و فرد دیگری هدیه یی بس ارزشمند می برد ولی آن را نمی پذیرد و به آورنده اش اعتنایی نمی کند؟ عرض کردند: آری چنین است، حضرت فرمودند: حضرت علی (علیه السلام) همان یک دینار را برای رضای خدا و اطاعت در برابر فرمان او انفاق کرد، اما آن دیگری برای برتری جویی آن پولها را خرج کرد، در نتیجه خدا عمل او را حبط کرد (از بین برد) و وبال او قرار داد

[ چهار شنبه 4 آبان 1393برچسب:انفاق حقیقی, ] [ 22:7 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 933

 

اثر رزق ناپاک
 
مرحوم شهید آیت الله شیخ فضل الله نوری را در زمان مشروطه به دار آویختند. این مجتهد عادل انقلابی، علیه مشروطه ی غیر مشروعه ی آن زمان قد علم کردند. با این که اول مشروطه خواه بودند، اما چون مشروطه در جهت اسلام نبود، با آن مخالفت کردند. عاقبت ایشان را گرفتند و زندانی کردند. این مجاهد نستوه پسری داشتند که بیش از بقیه اصرار داشت که پدرش را اعدام کنند. یکی از بزرگان گفته بود من به زندان رفتم و علت را از آیت الله شیخ فضل الله نوری (رحمت الله علیه) سؤال کردم. ایشان فرمودند: خود من هم انتظار داشتم که پسرم چنین از کار درآید. چون شیخ شهید، اثر تعجب را در چهره ی آن مرد دید، اضافه کرد این بچه در نجف متولد شد و در آن هنگام مادرش بیمار شد، لذا شیر نداشت. مجبور شدیم که یک دایه ی شیرده برای او بگیریم. پس از مدتی که آن زن به پسرم شیر می داد، ناگهان متوجه شدیم که وی زن آلوده ای است؛ علاوه بر آن از دشمنان امیر مؤمنان (علیه السلام) نیز بود
کار این پسر به جایی رسید که هنگام اعدام پدرش کف زد. آن پسر فاسد، پسری دیگر تحویل جامعه داد به نام کیا نوری که رئیس حزب کثیف توده شد

[ چهار شنبه 3 آبان 1393برچسب:اثر رزق ناپاک, ] [ 21:59 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 932

 

استغنای از خلق
 
هنگامی که اسکندر به عنوان فرمانده و پیشوای کل یونان انتخاب شد، از همه ی طبقات برای تبریک نزد او می آمدند. اما دیوژن، حکیم معروف یونانی، کمترین توجهی به او نکرد. اسکندر خودش به دیدار او رفت، شعار دیوژن، قناعت استغنا، آزادمنشی و قطع طمع از مردم بود. او در برابر آفتاب دراز کشیده بود. وقتی احساس کرد افراد فراوانی به طرف او می آیند کمی برخاست و چشمان خود را به اسکندر که با جلال و شکوه پیش می آمد خیره کرد، اما هیچ فرقی میان اسکندر و یک مرد عادی که به سراغ او می آمد، نگذاشت و شعار بی نیازی و بی اعتنایی را همچنان حفظ کرد
اسکندر به او سلام کرد وگفت: اگر از من تقاضایی داری بگو. دیوژن گفت: یک تقاضا بیشتر ندارم، من از آفتاب استفاده می کردم و تو اکنون جلو آفتاب را گرفته ای کمی آن طرف تر بایست. این سخن در نظر همراهان اسکندر خیلی ابلهانه آمد و با خود گفتند: «عجب مرد ابلهی است که از چنین فرصتی استفاده نمی کند
اما اسکندر که خود را در برابر مناعت طبع و استغنای نفس دیوژن، حقیر دید، سخت در اندیشه فرو رفت، پس از آن که به راه افتاد. به همراهان خود که فیلسوف را مسخره می کردند گفت: به راستی اگر اسکندر نبودم، دلم می خواست دیوژن باشم
گر آزاده ای بر زمین خسب و بس
مشو بهر قالی، زمین بوس کس

[ چهار شنبه 2 آبان 1393برچسب:استغنای از خلق, ] [ 21:55 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 931


فرزند نجات بخش
 
حضرت امام صادق (علیه السلام) از رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل می کنند که حضرت عیسی (علیه السلام) از کنار قبری که صاحبش در حال عذاب بود عبور کردند. اما وقتی که سال بعد از کنار همان قبر گذشتند با شگفتی دیدند که صاحب قبر، این بار، در حال عذاب نیست. حضرت عیسی (علیه السلام) به خداوند متعال عرض کردند: «خدایا چه طور سال اول که از این جا گذشتم او در حال عذاب بود، اما امسال که عبور کردم در حال عذاب نبود.» به ایشان وحی شد که: « او دارای فرزند صالحی است که راه خدا را دنبال می کند و از جمله یتیمی را پناه داده است: به سبب این عمل صالح، از گناه پدرش چشم پوشی کردیم و او را بخشیدیم.» آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: « آنچه برای بنده ی مؤمن پس از مرگش باقی می ماند، فرزندی است که بعد از پدر عبادت خدا می کند.»(1) سپس این آیه را تلاوت کردند: «رب فهب لی من لدنک ولیا یرثنی ویرث من آل یعقوب واجعله ربّ رضیّا
«خدایا از لطف خاص خود فرزندی صالح و جانشینی شایسته به من عطا فرما که وارث من وهمه ی آل یعقوب باشد و تو ای خدا او را وارثی پسندیده و صالح مقرر فرما
نکته: فرزند صالح، علاوه بر فایده ی اخروی فایده ی دنیوی نیز دارد. بسیار اتفاق افتاده است که از اخلاق و رفتار فرزند پی به اخلاق و رفتار پدر می برند و چنانچه اخلاق و رفتار فرزند خوب باشد، مردم در حق پدر و مادرش دعا می کنند و اگر شرور باشد، پدر و مادر او را نفرین می کنند

[ چهار شنبه 1 آبان 1393برچسب:فرزند نجات بخش, ] [ 21:53 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]