اسلایدر

داستان شماره 810

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 810

 

شیطان و نفس


زیر لب به زمزمه گفتم : «لعنت بر شیطان !» در آنی شیطان حاضر شد ، با لبخندی بر لب . پرسیدم : «چرا می خندی ؟» پاسخ داد : «از حماقت تو خنده‌ام می‌گیرد !» ... پرسیدم : «مگر چه كرده‌ام ؟» گفت : «مرا لعن می‌كنی در حالی كه هیچ بدی در حق تو نكرده‌ام» با تعجب پرسیدم : «پس چرا سقوط می‌کنم؟ زمین می‌خورم ؟» جواب داد : «نفس تو مانند اسبی است كه آن را رام نكرده‌ای . نفس تو هنوز وحشی است . اوست که تو را زمین می‌زند .» پرسیدم : «پس تو چرا هستی ؟ كار تو چیست ؟» گفت : «هر وقت سواری آموختی ، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد . فعلاً برو سواری بیاموز

[ یک شنبه 30 خرداد 1393برچسب:, ] [ 21:44 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 809

 

داستان گریه مادر

پسر بچه ای از مادرش پرسید: چرا گریه می کنی؟مادر جواب داد:برای اینکه من زن هستم.او گفت:من نمی فهمم!مادرش او را بغل کرد و گفت:تو هرگز نمی فهمی. بعد پسر بچه از پدرش پرسید:چرا به نظر می آید مادر بی دلیل گریه می کند؟همه ی زن ها بی دلیل گریه می کنند.! این تمام چیزی بود که پدر می توانست بگوید.پسربچه کم کم بزرگ و مرد شد.اما هنوز در شگفت بود که چرا زن ها گریه می کنند؟سرانجام او مکالمه ای با خدا انجام داد و وقتی خدا پشت خط آمد،او پرسید خدایا چرا زن ها به آسانی گریه می کنند؟خدا پاسخ داد:وقتی من زن را آفریدم گفتم او باید خاص باشد.من شانه هایش را آنقدر قوی آفریدم تا بتواند وزن جهان را تحمل کند و در عین حال شانه هایش را مهربان آفریدم تا آرامش بدهد.من به او یک قدرت درونی دادم تا وضع حمل و بی توجهی که بسیاری از اوقات از جانب بچه هایش به او می شود را تحمل کند.من به او سختی را دادم که به او اجازه می دهد وقتی همه تسلیم شدند او ادامه بدهد و از خانواده اش به هنگام پیری و خستگی و بدون گله و شکایت مراقبت کند.من به او حساسیت عشق به بچه هایش را در هر شرایطی حتی وقتی بچه اش او را به شدت آزار داده است ارزانی داشتم.من به او قدرت تحمل اشتباهات همسرش را دادم و او را از دنده همسرش آفریدم تا او را حفظ کند.من به او عقل دادم تا بداند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند،اما گاهی اوقات قدرت ها و تصمیم گیری هایی را برای ماندن بدون تردید در کنار او امتحان می کند،سرانجام اشک برای ریختن به او دادم.این مخصوص اوست تا هر وقت لازم باشد از آن استفاده کند.می بینی که زیبایی زن در لباس هایی که می پوشد و در شکلی که دارد یا به طزیقی که موهایش را شانه می زند نیست،زیبایی زن باید در چشمانش دیده شود چون دریچه ای است به سوی قلبش،جایی که عشق سکونت دارد

[ یک شنبه 29 خرداد 1393برچسب:, ] [ 21:43 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 808

 

من بلاخره پیر میشوم

یک روز صبح که از خواب بیدار شدم احساس خستگی شدیدی کردم.رفتم تا دست و صورت خود را بشویم.لامپ دستشویی که روشن شد خدا بیامرز پدربزرگم را توی آینه دیدم.سلامش کردم،همزمان با من سلام کرد.دست و صورتم را شستم(با این اوضاع و احوال آدم هر چی ببینه نباید تعجب کنه)دفعه ی بعد که به آینه نگاه کردم برق از کله ام پرید !من پدربزرگ بودم یعنی پدر بزرگ نبودم خودم بودم،پیر شده بودم.از آنجا که برای هیچ کاری از جمله تعجب و حیرت و هزار چیز دیگر وقت نداشتم آماده ی رفتن شدم و راه افتادم تا برسم سر کارم
توی ایستگاه اتوبوس همه با چشم های منتظر وگاهی نگران ایستاده بودند.اتوبوس آمد.من طبق عادت همیشگی خواستم بدوم و تازه یکی دو تا را هم هل بدهم(بالاخره پیش مپاد دیگه)که دیدم دست وپایم خشک شده.نتوانستم تکان بخورم در چند قدمی اتوبوس دادم.اشک در چشم هایم حلقه زد
می دیدم که دیگران می روند و سوار میشوند اما توان حرکت نداشتمتا این که اتوبوس راه افتاداتوبوس بعدی آمدجلوی پای من نگه داشت.بلیتم را دادم اما تا خواستم سوار شوم خیل عظیم و مشتاق مردم بودند که مرا می کشیدند پایین و خودشان سوار می شدند.در روبرویم بسته شد و اتوبوس رفت. یک بلیت دیگر از جیبم در آوردم و باز منتظر شدم(تازه متوجه امر مهم انتظار شدم. امری که در داستان ها می خوندم و مسخره می کردم.زنی که برای شام منتظر همسر بی مبالاتش است)حالا من زن بودم و بلیت،شام و همسرم اتوبوس.وقتی آمد می خواستم بغلش کنم اما فقط گرسنه اش بود و بلیتم را گرفت
سوار شدم(کلی خوشحال بودم تازه پیر مرد های را که سوار اتوبوس میشدند درک میکردم؟).کمی که گذشت دیگر نمیتوانستم روی دو پایم بایستم نگاه ملتمسم را به هر که می انداختم پس می داد.قبلا مسیر کوتاه بود ولی حالا آنقدر طویل شده بود که فکر کرم شاید عمرم به پیاده شدن قد ندهد.وقتی رسیدم ساعت از 8 گذشته بود.رییس اداره را دیدم که گوشه ی راهرو ایستاده و از سر عصبانیتبا پایش ریتم گرفته.مرا دید.به طرفش رفتم.گفت:این چه وقت اومدنه؟هنوز فکر اینکه بگویم این چه طرز صحبت کردن با یک پیرمرد است از ذهنم نگذشته بود که سیلی محکمی به گوشم زد از جا پریدم.توی اتاقم بود.خودم را به آینه رساندمخواب بودم ولی خوابی بود که دنیا برایم دیده بود من بالاخره پیر می شوم

 

[ یک شنبه 28 خرداد 1393برچسب:, ] [ 21:39 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 807

 

داستان حمام

صدای فریاد را من وقتی شنیدم که سر و صورتم را صابون زده بودم وچشم‌هایم بسته بود. اما فوراً چشم‌هایم را باز کردم و دیدم که یک نفر روی کف سیمانی حمام افتاده است و دارد دست و پا می‌زند و جیغ می‌کشد
صابون چشم‌هایم را سوزاند. چشم‌ها را دوباره بستم و سرم را زیر دوش گرفتم، و بعد چشم‌هایم را باز کردم
دکتر کیانی بود که لحظة پیش کنار من ایستاده بود و داشت خودش را می‌شست. حالا چند نفر از زندانی‌ها دورش ریخته بودند و می‌خواستند دست و پایش را بگیرند. کیانی درشت و سنگین بود و دست و پای ستبری داشت، و چون تنش صابونی و لغزنده بود، زندانی‌ها نمی‌توانستند بگیرندش، و او لای دست و پایشان می‌غلتید و سرش را مثل پتک به کف حمام می‌کوبید، و کف حمام که گویا زیرش خالی بود صدای طبل مانندی می‌داد. زندانی‌های لخت، دورش گره خورده بودند. همة تن‌ها سفید و بیخون بود، غیر از تن خود کیانی که رنگ گندمی داشت و لای دست و پاهای دیگر دیده می‌شد


بقیه داستان در ادامه مطلب
 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 27 خرداد 1393برچسب:, ] [ 21:33 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 806


امتحان


خوابگاه دختران - خوابگاه پسران


شش تایی ها

دخــتر «شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد
شبنم: وا!... خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟
لالـه: خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد
شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟
لالـه: چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان <آناتومی!!!> رو زدن تــو بُــرد. منــی که از 6 مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد 20 سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام شـده 19!!!!!! ( بر شـدت گریه افزوده می شــود
شبنم: (او را در آغــوش می کشـد) عزیـزم... گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! (بغـض شبنم نیز می ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟
لالـه: (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8 دور بخـونم! می فهـمی شبنم؟فقط 8 دور... (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی و دوستـاش بلـند کنـم؟
شبنم: عزیزم... دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط 7 - 8 دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! از بـس گریه کردی ریـمل چشمــای قشـنگ پاک شـد! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی کنـه
لالـه: نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت 5/7 بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟!
(در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد. اسـترس عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد!دخـتری به نـام «فرشــته» با اضـطراب وارد اتـاق می شـود
شبنم: چی شـده فرشــتـه؟!
فرشــته: (با دلهــره) کمـک کنیـد... نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت
شبنم: لابــد به خـودش خیلی سخــت گرفته
فرشــته: خب، منــم 19 بـار خونـدم. این طـوری نـشدم! زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر.
(و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد. چـراغ ها خامـوش می شود
شـب – خوابــگاه پســران – سکــانـس دوم:
در اتـاقی دو پـسر به نـام های «مهـدی» و «آرمــان» دراز کشــیده انـد. مهـدی در حال نصـب برنـامه روی لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبی روی چـند برگـه است. در هـمین حـال «میـثــاق» در حـالی که به موبایـلش ور میرود وارد اتــاق می شـود
میثـــاق: مهـدی... شایـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داریـم
مهـدی: نـه! راســته. امتـحان پایــان تــرمه
میثــاق: اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع شــد
مهـدی: آره... منــم یه چنـد دقـیقه پیـش فهمـیدم. حالا چیــه مگـه؟! نگـرانی؟ مگـه تو کلاسـتون دختـر نداریـد؟
میثــاق: مـن و نـگرانی؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره می کنـد) وای وای نیگــاش کـن! چه خرخـونیــه این آقـا آرمـان! ببیــن از روی جـزوه های زیـر قابلمــه چه نـُـتی بـر می داره
آرمـــان: تـو هم یه چیزی میگــیا! ایـن برگـه های تقـلبه کـه 10 دقیـقــه ی پیـش شـروع به نـوشتـنــش کردم. دختــرای کلاس مـا که مثـل دختـرای شما پایـه نیســتن. اگـه کسی بهت نـرسوند، بایــد یه قوت قلــب داشته باشی یا نـه؟ کار از محکـم کاری
مـهدی: (همچــنان که در لپ تاپــش سیــر می کنـد) آرمــان جـون... اگه واسـت زحمـتی نیست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـویس. دستـت درست
(در همیـن حــال، صـدای فریـاد و هیاهـویی از واحـد مجـاور بلـند می شود. پسـری به نـام «رضـا» با خوشحـالی وسط اتـاق می پـرد
میـثــاق: چـت شده؟ رو زمــین بنـد نیـستی
!!!رضــا: استقلال همین الان دومیشم خورد
!!!مهـدی:اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه استقلالی ابکشه
و تمــام ساکنیـن آن واحـد، برای دیـدن ادامـه ی مسـابقـه به اتاق مجـاور می شتـابنـد. چراغ هـا روشــن می مانند

 

[ پنج شنبه 26 خرداد 1393برچسب:, ] [ 22:52 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 805

 

از عطش حسین حیا کردم

آیت الله اراکی فرمود:شبی خواب امیرکبیر را دیدم ، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت .پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت :خیر
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت :نه
با تعجب پرسیدم : پس راز این مقام چیست؟
جواب داد :هدیه مولایم حسین است!
گفتم چطور؟
با اشک گفت :آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد آن لحظه که صورتم را بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت : به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم

 

[ پنج شنبه 25 خرداد 1393برچسب:, ] [ 22:48 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 804

 

با دست چپ غذا بخور


مردی هوس دزدی کرد و برای اینکه تمام رموز دزدی را بیاموزد به نزد استادی رفت برای تعلیم
استاد مقداری از رموز را به او آموخت تا اینکه هنگام ناهار شد. برایش غذا آوردند و مرد شروع کرد به غذا خوردن . استاد به او گفت باید با دست چپ غذا بخوری اما مرد نمی توانست و از استاد سوال کرد که چرا باید با دست چپ غذا بخورم؟
استاد گفت : چون بالاخره روزی تو را خواهند گرفت وطبق شرع دست راستت را قطع خواهند کرد پس تو باید بتوانی که با دست چپ غذا بخوری و دزد از ترس از دست دادن دست خود دست از دزدی کردن برداشت

[ پنج شنبه 24 خرداد 1393برچسب:, ] [ 22:46 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 803

 

سلیمان ( ع ) و مورچه

روزي حضرت سليمان(ع) در كنار دريا نشسته بود، نگاهش به مورچه اي افتاد كه دانه گندمي را با خود به طرف دريا حمل مي كرد. سليمان همچنان به او نگاه مي كرد كه ديد او نزديك آب رسيد. در همان لحظه قورباغه اي سرش را ازآب بيرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه درون آب رفت.سليمان مدتي در اين مورد به فكر فرو رفت و شگفت زده فكر مي كرد. ناگاه ديد آن قورباغه سرش را از آب بيرون آورد و دهانش را گشود. آن مورچه از دهان او بيرون آمد ولي دانه گندم را همراه خود نداشت. سليمان(ع) آن مورچه را طلبيد و سرگذشت او را پرسيد. مورچه گفت: «اي پيامبر خدا! در قعر اين دريا سنگي تو خالي وجود دارد و كرمي درون آن زندگي مي كند. خداوند آن را در آنجا آفريد. او نمي تواند از آنجا خارج شود و من روزي او را حمل مي كنم. خداوند اين قورباغه را مأمور كرده مرا درون آب دريا به سوي آن كرم حمل كرده و ببرد. اين قورباغه مرا به كنار سوراخي كه در آن سنگ است، مي برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ مي گذارد. من از دهان او بيرون آمده و خود را به آن كرم مي رسانم و دانه گندم را نزد او مي گذارم و سپس باز مي گردم و به دهان همان قورباغه كه در انتظار من است وارد مي شوم. او در ميان آب شنا كرده مرا به بيرون آب دريا مي آورد و دهانش را باز مي كند و من از دهان او خارج مي شوم
سليمان به مورچه گفت: وقتي كه دانه گندم را براي آن كرم مي بري آيا سخني از او شنيده اي؟ مورچه گفت: آري. او مي گويد
اي خدايي كه رزق و روزي مرا درون اين سنگ در قعر اين دريا فراموش نمي كني، رحمتت را نسبت به بندگان با ايمانت فراموش نكن
« و چون انسان را نعمت بخشيم روي برتابد و خود را كنار كشد و چون آسيبي بدو رسد دست به دعاي فراوان بردارد

[ پنج شنبه 23 خرداد 1393برچسب:, ] [ 22:41 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 802

 

مكافات سخن چينی


روزي شير كه معروف به سلطان حيوان هاست، بيمار شد. تمام حيوان ها به عيادتش آمدند، جز روباه. شير از گرگ پرسيد: چرا روباه به عيادت من نمي آيد؟ گرگ جواب داد: روباه حيواني است حيله گر و هرگز اعتنايي به قبله عالم ندارد. در همين هنگام روباه وارد شد و سخن چيني گرگ را درباره خود شنيد و با خود گفت: امروز بايد كاري كنم كه گرگ ديگر بار نزد بزرگان فضولي نكند. بعد با قيافه درهم كشيده خود را به حضور شير رسانيد. شير با خشم به او گفت: چرا تا به حال به ملاقات ما نيامده اي؟ روباه گفت: قبله عالم! حقير مانند ديگران نيستم كه به آمدن خشك و خالي قانع باشم، بلكه از روزي كه اطلاع يافتم كه قبله عالم بيمار است، دست از هر كاري كشيده و به سراغ اطبا و پزشكان مي روم تا براي درد شما دوايي بيابم. نتيجه جست و جو اين شد كه شما بايد قلب گرگي را گرم گرم بخوريد تا بهبود يابيد و غير از اين هيچ دارويي براي درد شما وجود ندارد. شير ديد گرگ در گوشه اي خزيده است. اشاره كرد كه او را پيش ما بياوريد. روباه پريد و گوش گرگ را گرفت و به طرف شير كشيد و آهسته در گوش او گفت: ديگر نزد بزرگان درباره ديگران فضولي نكني! شير شكم گرگ را دريد و گرگ در لحظه مرگ با صداي ضعيف مي گفت: آنكه زبان خودش را حفظ نكند و سخن چيني پيشه كند، چنين روزهاي خطرناكي در پيش دارد

 

[ پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:, ] [ 22:35 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 801

 

طاسی سر( طنز

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم… از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس ، کاغذهای رنگی قشنگی دستشه
ولی به هر کسی نمیده
خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند ، اهل حروم کردن تبلیغات نبود
احساس کردم فکر می کنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ،لابد فقط به آدمهای باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده
از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم
خدایا ، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با کلاس راجع به من چی خواهد بود؟
آیا منو تائید می کنه ؟
کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و کفشم برق بزنه
شکم مبارک رو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم! دل تو دلم نبود
یعنی منو می پسنده ؟ یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده…؟! همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم
با لبخند نگاهی بهم کرد و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: “آقای محترم! بفرمایید
قند تو دلم آب شد! با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی که بهش نشون بده گفتم : ا ِ ، آهان ، خب چرا من؟
من که حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم! خیلی خوب ، باشه ، می گیرمش ولی الآن وقت خوندنش رو ندارم
کاغذ روگرفتم … چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک تولدی که دست یک آقای میانسال بود! وایسادم وبا ولع تمام به کاغذ نگاه کردم ، نوشته بود : به پایین صفحه مراجعه کنید
.
.
دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا

 

[ پنج شنبه 21 خرداد 1393برچسب:, ] [ 22:29 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 800

 

یه داستان عشقی خفن بخونید ببینید چی میکنه این عشق


این آخریها دیگه واقعاً حالش بد شده بود. دائم نگاهش به کادویی بود که سعید، رفیقش، واسش آورده بود. از دفعه اولی که سعید رو دیدم ازش خوشم اومد. هر وقت میبینمش، محو ور رفتنش با ریشش و جویدن سیبیلاش میشم. بعصی کارهاش رو نمیفهمم ولی کلاً نسبت به اونها هم حس خوبی دارم. خیلی با معرفته. از بعد ختم به این ور دو سه باری بهمون سر زده. مامان میگه از بابت چهلم خیالش راحته. آخه سعید بهش گفته نگران نباشه، اون کارای چهلم رو انجام میده. فقط بدیش اینه که زیادی مغروره. هر کاری میکنم، راه نمیده. اصلاً یه بار نشد حس کنم یه جواب کوچیک به نگاههای من داده باشه. بهم نگاه میکنه، ولی فقط وقتی که لازمه. تازه اون موقع هم جای چشم انگار دو تا لوبیا تو صورتش کاشتن. نه حسی، نه چیزی. راستش وقتی اینجوری نگام میکنه، میخوام بپرم بغلش و چشاشو ماچ کنم. عاشق لباس پوشیدنشم. تیپ سنگین مردونه. شلوار پارچهای اتو کشیده با پیراهن. با کفش واکس زده و موهای مرتب. هیچ وقت نشد لباسش کثیف باشه یا بو بده. کلاً خیلی رو این چیزا حساسه. انقد به داداش طعنه میزد که آخر مجبور شد جوراباش رو زود به زود بشوره. منم واسه اینکه توجهش رو جلب کنم، سعی میکنم لباسای تمیز و مرتب جلوش بپوشم. فقط یه دفعه که یکم ابروم رو برداشته بودم، یه جوری بهم نگاه کرد و بهم اخم کرد که داشتم آب میشدم. روزی بود که داشتن داداش رو از خونه میبردن. حال داداش بد شده بود. گفت زنگ بزنید سعید. با آمبولانس با هم رسیدن. داداش با اون حالش که صداش در نمیاومد، سعید رو بغل کرده بود و میگفت تو بهترین کادو رو بهم دادی رفیق. حیف که دیر فهمیدم. عوضش همش یاد تو میافتم. اونجا هم که بود هیچ وقت به ساعت رو دیوار نگاه نمیکرد. این اواخر هر ۱۰-۱۵ دقه یه بار، دستش رو میآورد بالا و نگاهی میانداخت و بعد هم لبخند میزد. وقتهایی که سعید پیشش بود، از اون میپرسید. میگفت: دوست دارم وقتی پیشمی با صدای خودت بشنوم چقد وقت دارم. سعیدم دستش رو میگرفت و میآورد بالا و بهش میگفت. بعد هم دستش رو میبوسید و میگرفت تو دستاش. به داداش حسودیم میشد. دوست داشتم جای داداش من رو تخت باشم. واقعاً حاضر بودم سرطان داشته باشم اما یه بار هم که شده اونجوری دستم رو ببوسه و بگیره تو دستش. هیچ پسری رو انقد دوست نداشتم. داداش همیشه بهم میگفت:«نگران نباش! بعد من، سعید داداش بزرگته.» از این حرفش خوشم نمیاومد. هرچند، خودم هم میدونستم هیچ وقت به سعید نمیرسم. از همون روزی که ابروهام رو گرفته بودم، مطمئن شدم. بعد از اینکه کلی چپ چپ نگام کرد، من رو کشید کنار و گفت: «اسماعیل جان! منم جای داداشت. اگه چیزی میگم ناراحت نشو. ولی پسر زشته ابروش رو برداره
هه هه هه هه هه هه حال کردید واسه عشق؟

[ پنج شنبه 20 خرداد 1393برچسب:, ] [ 22:25 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 799


خانوم من ازدواج کردم

مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره
زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه
صبح که مرد از خواب بیدار میشه ان
تظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده
مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته
زن : عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد
مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی
هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن
من ازدواج کردم

 

[ پنج شنبه 19 خرداد 1393برچسب:, ] [ 22:14 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 798


جهنم گرمازاست يا گرماگير؟ ( طنز


جواب يك دانشجوی دانشگاه واشينگتن به يک سؤال امتحان شيمی آنچنان جامع و کامل بوده که توسط پروفسورش در شبکهء جهانی اينترنت پخش شده و دست به دست ميگرده خوندنش سرگرم‌کننده است

پرسش: آيا جهنم اگزوترم (گرمازا) است يا اندوترم (گرماگير؟
اکثر دانشجويان برای ارائهء پاسخ خود به قانون بويل-ماريوت متوسل شده بودند که می‌گويد حجم مقدار معينی از هر گاز در دمای ثابت، به طور معکوس با فشاری که بر آن گاز وارد می‌شود متناسب است. يا به عبارت ساده‌تر در يک سيستم بسته، حجم و فشار گازها با هم رابطهء مستقيم دارند

اما يکی از آنها چنين نوشت
اول بايد بفهميم که حجم جهنم چگونه در اثر گذشت زمان تغيير می‌کند. برای اين کار احتياج به تعداد ارواحی داريم که به جهنم فرستاده می‌شوند. گمان کنم همه قبول داشته باشيم که يک روح وقتی وارد جهنم شد، آن را دوباره ترک نمی‌کند
پس روشن است که تعداد ارواحی که جهنم را ترک می‌کنند برابر است با صفر
برای مشخص کردن تعداد ارواحی که به جهنم فرستاده می‌شوند، نگاهی به انواع و اقسام اديان رايج در جهان می‌کنيم. بعضی از اين اديان می‌گويند اگر کسی از پيروان آنها نباشد، به جهنم می‌رود. از آن جايی که بيشتر از يک مذهب چنين عقيده‌ای را ترويج می‌کند، و هيچکس به بيشتر از يک مذهب باور ندارد، می‌توان استنباط کرد که همهء ارواح به جهنم فرستاده می‌شوند
با در نظر گرفتن آمار تولد نوزادان و مرگ و مير مردم در جهان متوجه می‌شويم که تعداد ارواح در جهنم مرتب بيشتر می‌شود. حالا می‌توانيم تغيير حجم در جهنم را بررسی کنيم: طبق قانون بويل-ماريوت بايد تحت فشار و دمای ثابت با ورود هر روح به جهنم حجم آن افزايش بيابد. اينجا دو موقعيت ممکن وجود دارد
۱) اگر جهنم آهسته‌تر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدريج بالا خواهند رفت تا جهنم منفجر شود
۲) اگر جهنم سريعتر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدريج پايين خواهند آمد تا جهنم يخ بزند
اما راه‌حل نهايی را می‌توان در گفتهء همکلاسی من ترزا يافت که می‌گويد: «مگه جهنم يخ بزنه که با تو ازدواج كنم!» از آن جايی که تا امروز اين افتخار نصيب من نشده است (و احتمالاً هرگز نخواهد شد)، نظريهء شمارهء ۲ اشتباه است: جهنم هرگز يخ نخواهد زد و اگزوترم است

تنها جوابی که نمرهء کامل را دريافت کرد، همين بود

 

[ پنج شنبه 18 خرداد 1393برچسب:, ] [ 22:9 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 797

 

رجال الحق


روزی امام علی (ع) به مسجد كوفه وارد شد. دید عده ای در گوشه ای از مسجد نشسته اند. پرسید : اینان كیستند؟
گفتند رجال الحق
فرمود : به چه دلیل مردان حق هستند؟
گفتند : از این رو كه دارای نجابت و عزت نفس هستند ، اگر كسی به آنها غذا داد شكر می كنند و گرنه صبر می كنند
هیچ تقاضا نمی كنند و دست گدایی به سوی كسی دراز نمی نمایند
امام علی (ع) فرمودند : سگهای كوفه هم چنین هستند ، آنگاه آنهارا از مسجد بیرون كرد و به آنها فرمود : بروید كار كنید

[ یک شنبه 17 خرداد 1393برچسب:, ] [ 21:49 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 796

 

هنر پرتاب


مردی به نزد خلیفه آمد و گفت من هنری دارم که هیچكس ندارد
خلیفه گفت هنرت را به نمایش بگذار
مرد یک سوزن از جیبش در آورد و بطف دیوار پرت کرد.سوزن به دیوار فرو رفت . مرد دوباره یک سوزن پرت کرد و سوزن به ته سوزن اولی فرو رفت . برای بار سوم سوزنی پرتاب کرد و به همین صورت تعداد زیادی سوزن به یکدیگر فرو رفتند
خلیفه دستور داد صد دینار به او بدهند وصد ضربه شلاق هم به اوبزنند
مرد متعجب شد که شلاق برای چه؟
خلیفه گفت صد دینار برای هنری که داشتی و صد ضربه شلاق بخاطر اینکه عمر عزیزت را صرف کاری کردی که نه سودی برای خودت داشته باشد نه برای دیگری. وقت ما را هم که تلف کردی

 

[ یک شنبه 16 خرداد 1393برچسب:, ] [ 21:43 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 795

 

داستان ز‌یبای خلقت زن

از هنگامی که خداوند مشغول خلقت زن بود شش روز می‌گذشت
فرشته‌ای ظاهر شد و عرض کرد: “چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟”
خداوند پاسخ داد: “دستور کار او را دیده‌ای‌؟
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود
بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد
“این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید
خداوند فرمود : “نمی شود!!، چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند
یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد
“اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی
“بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام
تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد
فرشته پرسید : “فکر هم می‌تواند بکند؟
خداوند پاسخ داد : “نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد
“ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد! به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده‌اید
خداوند مخالفت کرد : “آن که نشتی نیست، اشک است
فرشته پرسید : “اشک دیگر چیست؟
خداوند گفت : “اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش
فرشته متاثر شد: “شما نابغه‌اید ‌ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون زن‌ها واقعا حیرت انگیزند
زن‌ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می‌کنند
همواره بچه‌ها را به دندان می‌کشند
سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند
بار زندگی را به دوش می‌کشند
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه میپراکنند
وقتی خوشحالند گریه می‌کنند
برای آنچه باور دارند می‌جنگند
در مقابل بی‌عدالتی می‌ایستند
وقتی مطمئن‌اند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمی‌پذیرند
بدون قید و شرط دوست می‌دارند
وقتی بچه‌هایشان به موفقیتی دست پیدا می‌کنند گریه می‌کنند
وقتی می‌بینند همه از پا افتاده‌اند، قوی و پابرجا می‌مانند
آنها می‌رانند، می‌پرند، راه می‌روند، می‌دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید
قلب زن است که جهان را به چرخش در می‌آورد
زن‌ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد
کار زن‌ها بیش از بچه به دنیا آوردن است
آنها شادی و امید به ارمغان میآورند. آنها شفقت و فکر نو میبخشند
زن‌ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند
خداوند گفت: “این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد
فرشته پرسید: “چه عیبی؟
خداوند گفت: “قدر خودش را نمی داند

[ یک شنبه 15 خرداد 1393برچسب:, ] [ 21:25 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 794

 

داستان کودکی به نام بن عاد

روزی رسول خدا (ص) نشسته بود
عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(ص) از او پرسید : ای برادر
چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل بیان داشت و گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت :
داستان کوتاه دلسوزی عزراییل برای دو نفر
 :یک
روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست
همه سر نشینان کشتی غرق شدند تنها یک زن حامله نجات یافت
او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد
و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد
من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم دلم به حال آن پسر سوخت
 :دو
هنگامی که شداد بن عاد سال ها به ساختن باغ بزرگ و عظیم و بی نظیر خود پرداخت
و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد
و خروارها طلا و جواهرات برای ستون ها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود
وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود
و پای راست از رکاب به زمین نهد هنوز پای چپش بر رکاب بود
که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم
آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد
دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد
اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و بیان داشت و گفت ای محمد
خدایت سلام می رساند و می فرماید :
به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که
او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم
و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم
در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود
و پرچم مخالفت با ما بر افراشت
سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت
تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم
ولی آنها را رها نمی کنیم

[ یک شنبه 14 خرداد 1393برچسب:, ] [ 21:19 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 793

 

عاقبت تهمت زنای قارون به حضرت موسی( ع


قارون گروه زیادی از بنی اسرائیل را در خانه خود جمع کرد و به آنها گفت: تا الان موسی هر دستوری به شما داده اطاعت کردید حالا می خواهد اموال شما را بگیرد. حاظرین گفتند: هر چه بگویی انجام می دهیم
قارون گفت: فلان زن زناکار را پیش من بیاورید تا من ترتیب این کار را بدهم
وقتی آن زن را که زیبا و خوش صورت بود را نزد وی آوردند قراری برای او گذاشت و طشتی از طلا و وعده های خوش را به او داد تا در میان مردم بنی اسرائیل برخیزد و حضرت موسی( ع ) را به زنا با خود متهم سازد
فردای آن روز قارون بنی اسرائیل را جمع کرد و سپس به نزد حضرت موسی ( ع ) آمده و گفت: مردم جمع شده و انتظار آمدن شما را دارند تا در جمع آنها حاظر شوی و دستورات الهی و احکام دینشان را به آنها بگویی. حضرت موسی ( ع ) نیز به میان آنها آمد و آنها را موعضه کرد و فرمود: ای بنی اسرائیل هر کس دزدی کند دستش را قطع میکنم و هر کس افترا به دیگری بزند هشتاد تازیانه اش می زنم و هر کس زنا کند و دارای همسر نباشد صد تازیانه اش میزنم و هر کس زنای محصنه کند سنگسارش می کنم
در این وقت قارون برخاسته و گفت: اگر چه خودت باشی؟ حضرت موسی(ع ) گفتآری اگر چه من باشم
قارون گفت: پس بنی اسرائیل می گویند تو با فلان زن زنا کرده ای؟ موسی ( ع ) با تعجب گفت: من؟؟!!  قارون گفت: بله شما
حضرت موسی ( ع ) فرمود: آن زن را بیاورید. وقتی آن زن را آوردند موسی( ع ) از وی پرسید:ای زن آیا من چنین عملی با تو انجام داده ام؟ و او را سوگند داد که حقیقت را بگوید. آن زن تأملی کرد و گفت: نه اینان دروغ می گویند. حقیقت این است که قارون پولی و وعده هائی به من داده است تا چنین تهمتی به تو بزنم. قارون که این سخن را شنید به سختی شرمنده شد و در برابر مردم رسوا گردید
حضرت موسی ( ع ) نیز سر به سجده گذارده و گریست و به درگاه خدا عرض کرد: پروردگارا دشمن تو مرا آزرد و رسوائی مرا می خواست اگر من پیامبر تو هستم انتقام مرا از او بگیر و مرا بر او مسلط گردان
خداوند سبحان به موسی ( ع ) وحی فرمود که: زمین را در فرمان تو قرار دادم هر گونه فرمانی خواستی بده که زمین فرمانبردار تو خواهد بود
حضرت موسی ( ع ) رو به بنی اسرائیل کرده و فرمود: هر کس که با او است در جای خود بایستد و هر کس که با من است از وی کناره بجوید. بنی اسرائیل که آن سخن را شنیدند از نزد قارون دور شدند جز دو نفر که ایستادند. در این وقت موسی ( ع ) به زمین فرمان داده و گفت: ای زمین آنها را در کام خود بگیر
زمین از هم باز شد و آنها را تا زانو در خود فرو برد.برای بار دوم و سوم حضرت موسی ( ع ) به زمین گفت: آنها را برگیر. پی ایندفه آنها تا کمر در زمین فرو رفتند و در مرتبه سوم تا گردن در زمین فرو رفتند و در دفعه چهارم قارون با خانه و هر چه داشت در زمین فرو رفت. در هر بار قارون از حضرت موسی ( ع ) می خواست تا او را ببخشد و او را به قرابت و خویشی سوگند می داد ولی حضرت موسی ( ع ) توجهی نکرده و به زمین فرمان می داد تا آنها را در کام خود ببرد
دوستان خداوند بعدا به حضرت موسی گفته بود که مهربانتر از من وجود نداره.موسی گفت چطور؟ خدا گفت که اگر من خدایم اونها توبه میکردند میبخشیدم ولی آنها چهار با از تو خواستند انها را ببخشی ولی تو نبخشیدی_براستی خداوند مهربانترین مهربانان است(دوستار شما شهرام
 

[ پنج شنبه 13 خرداد 1393برچسب:, ] [ 22:30 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 792

 

 جزای ارتباط نامشروع با زنان شوهردار


در زمان رسول خدا ( ص ) دسته ای از مسلمین طبق دستور حضرت به حبشه حجرت کردند تا از آزار مشرکین در امان بوده و راحت باشند. قریش برای آزار مسلمین در حبشه دو نفر به نام عمروعاص و عماره بن ولید را با هدایای زیاد نزد نجاشی سلطان حبشه فرستادند تا بدین وسیله آسایش مسلمانان را در حبشه سلب کنند
عمروعاص در این سفر همسر خود را به همراه نداشت و مسافرت این سه نفر بوسیله کشتی انجام می شد. آنها در بین راه شراب می خوردند و بد مستی می کردند و می رفتند. عماره مردی خوش اندام و زیبا بود و در اثناء سفر تمایل جنسی به همسر عمرو عاص پیدا کرد و در حال مستی به آن زن می گفت: مرا ببوس
عمروعاص که بر اثر مستی شراب غیرت خود را از دست داده بود علاوه بر آنکه ناراحت نمی شد زنش را وادار می کرد که عماره را ببوسد و او هم می بوسید. خلاصه بر اثر تماسهای نامشروع عشقی در عماره پیدا شد و پیوسته به زن عمروعاص اظهار علاقه می کرد و همین عشق و شهوت سبب شد که در فکر نابودی عمروعاص باشد تا با خیالی راحت و آسوده بتواند با عیال وی در این سفر خوش باشد. بدنبال این فکر در پی بدست آوردن فرصت بود تا نقشه خود را پیاده کند
از قضا روزی عمروعاص برار ادرار کردن بر لب کشتی نشسته بود عماره از پشت سر او را به دریا انداخت ولی عمروعاص خود را به هر نحوی بود به کشتی رساند و از غرق شدن رهایی رافت و دانست که عماره قصد داشت او را از بین ببرد تا با عیالش خوش باشد ولی این موضوع را در دل خودش نگه داشت تا به موقع انتقام بگیرد
وقتی که حبشه رسیدند و هدایا و تحفه ها را به نزد نجاشی بردند در اثر رفت و آمد زیاد عماره با زن نجاشی ارتباط پیدا کرده و مستقیما با او ملاقات می کرد و تمام جریان را برای عمرو عاص بیان می نمود. عمروعاص گفت: من هرگز باور نمی کنم که همسر نجاشی با تو ارتباط پیدا کند مگر اینکه از او نشانه ای برای من بیاوری. زیرا او زن پادشاه است و هرگز فریب تو را نمی خورد اگر راست می گویی از او بخواه تا ازعطرهای مخصوص نجاشی قدری به تو بدهد زیرا من عطر او را می شناسم
البته عمروعاص منظوری داشت  و می خواست از عماره انتقام بگیرد و وی را به دردسر و بدبختی بیندازد. عماره نیز به خاطر اینکه نشان بدهد که راست می گوید در ملاقات بعدیش با زن نجاشی مقداری از عطر نجاشی را گرفت و به نزد عمروعاص آمد وعطر را به وی داد
عمروعاص نیز داستان ارتباط این دو نفر را به گوش نجاشی رسانید و عطر را به عنوان نشانه درست بودن گفتارش به وی نشان داد
چون نجاشی از حقیقت مطلب با خبر شد و دانست که قضیه درست است چون عماره به عنوان پیک به حبشه آمده بود وی را نکشت اما دستور داد که جمعی از ساحرین در باره او فکری کنند که از کشتن بدتر باشد. بدین ترتیب که آنها با وسایلی در آلت مردانگی عماره جیوه ریختند که او در اثر این کار متواری شد و رو به صحرا نهاد و در زمره حیوانات در بیابانها بود تا اینکه قریش برای گرفتن او در محلی پنهان شدند وقتی روزی به جهت آب خوردن به کنار نهری آمده بود گرفتند ولی او از شدت اضطراب و ناراحتی در دست قریش جان داد

[ پنج شنبه 12 خرداد 1393برچسب:, ] [ 22:27 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 791

 

عاقبت « برصیصا » عابد بنی اسرائیل


در بنی اسرائیل عابدی بود به نام برصیصا که مدت درازی از عمر خود را به عبادت و بندگی گذرانیده بود و کار او به جایی رسید که مریضها و دیوانگان به دعای وی بهبوی و شفا پیدا می کردند. اتفاقا دختری از خانواده بزرگ دیوانه شد و برادرانش او را به نزد همان عابد نامبرده آوردند و خواهر را در محل عبادت عابد گذاشتند و خود برگشتند تا شاید بر اثر دعای او خوب شود
شیطان از این فرصت استفاده کرد و پیوسته برصیصا را وسوسه نموده و جمال زن را در مقابل وی جلوه میداد.بلاخره عابد نتوانست خود را حفظ کند و با آن زن زنا کرد و زن آن عابد آبستن شد
برصیصا بر اثر وسوسه های شیطان از ترس آنکه مبادا رسوا شود او را کشت و دفن کرد. شیطان بعد از این پیش آمد به نزد یکی از برادران او رفت و داستان عابد را مفصلا شرح داد و محل دفن خواهر آنها را نیز نشان داد
وقتی برادرها از این پیش آمد ناگوار اطلاع یافتند نتیجه این شد که مردم شهر نیز تمامی با خبر باشند و شدند و این خبر به سلطان شهر رسید. سلطان با عده ای نزد عابد رفت و از جریان جویا شد و برصیصا که چاره ای جز اعتراف نداشت به تمام کردار خود اعتراف کرد
پس سلطان دستور اعدام وی را صادر کرد. همین که او را بالای چوبه دار بردند شیطان به صورت مردی به نزدش آمده و گفت: آن کسی که تو را به این ورطه انداخت من بودم اینک اگر نجات می خواهی باید اطاعت مرا بنمائی. عابد پرسید چه کار باید بکنم؟ شیطان گفت: یک مرتبه مرا سجده کن
عابد سوال کرد: در این حال که من بر بالای دار هستم چگونه تو را سجده کنم. شیطان گفت: من به یک اشاره قناعت می کنم. عابد فقط با سر اشاره به سجده کرد و در آخرین لحظات زندگی نسبت به پروردگار جهان کافر شد و پس از چند دقیقه به زندگیش خاتمه دادند.
خداوند در قران می فرماید:کار آنها همچون شیطان است که به انسان گفت: کافر شو تا مشکلات تو را حل کنم اما هنگامی که کافر شد گفت: من از تو بیزارم و از خداوندی که پروردگار عالمیان است بیم دارم

 

[ پنج شنبه 11 خرداد 1393برچسب:, ] [ 22:25 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 790

 

نفرین پدر بر پسر


سالی حضرت علی ( ع ) به همراه فرزندش امام حسن ( ع ) در مکه مشرف بود. شبی به طواف خانه کعبه آمدند.وقتی که پاسی از شب گذشت و جمعیت به خانه ها رفتند صدای ناله ای شنیده میشد و یک نفری به زبان شعر و غیر شعر مناجات می کرد و زار زار می گریست.
حضرت علی ( ع ) به فرزندش فرمود: برو صاحب این مناجات و ناله را به نزد من بیاور. حضرت امام حسن ( ع ) به سراغ آن مرد رفت و فرمود: به خدمت پسر عموی رسول خدا بیا. او گفت: شنیدم و اطاعت می کنم
پس فوری آمد و سلام داد و جواب سلام شنید. حضرت فرمود: تو که اینگونه به درگاه خدا رفته ای و مناجات می کنی چه حاجتی داری؟ او عرض کرد: یا علی! حقیقت مطلب این است که پدرم مرا نفرین کرده و من اکنون به نفرین او مبتلا شده ام
علی (ع ) فرمود:چه باعث شد که پدرت نفرینت کند؟ او عرض کرد: من در ایام جوانی به مصیبت و لهو و لعب اشتغال داشتم و از هیچ معصیتی بر کنار نبودم و هر چه پدرم مرا از گناه منع می کرد و نصیحتم می نمود هیچ اثری در من نداشت و من همچنان در معصیت آلوده بودم و او هر چه بیشتر نصیحت می کرد من بیشتر گناه می کردم تا اینکه روزی من مشغول به لهو و لعب و معصیت بودم پدرم آمد و باز دریچه نصیحت را باز کرد و بنا کرد مرا نصیحت کردن.در این حال من عصبانی شدم چوبی برداشتم پدرم را زدم و وی روی زمین افتاد. بعد فوری برخاست و گفت: من الان می روم مسجد الحرام و تو را نفرین می کنم.گفتم هر کجا می خواهی برو و هر چه می خواهی بکن
او به مسجد الحرام رفت و من هم دنبال سرش رفتم. دیدم دستها را بلند کرد و گفت: خدایا تو از برای پدرم حقی مقرر فرموده ای و همه فرزندان مدیون حقوق والدین می باشند تو انتقام مرا از این فرزندم بگیر زیرا هر چه نصیحتش میکنم در او اثری ندارد و او به من بد می گوید
هنوز نفرین پدرم تمام نشده بود که نصف بدنم فلج شد و خشکید. من بعد از مدتی از کرده های خود پشیمان شدم. پس نزد پدرم رفتم و به او التماس کردم که از من بگذرد و به او گفتم: من جاهل بودم و نفهمیدم حالا از کرده خود پشیمانم دعا کن که خداوند متعال مرا شفا دهد
آنقدر التماس کردم و گریه ها نمودم تا آنکه راضی شد و قبول کرد و گفت: مرا ببر به همان موضعی که نفرین کردم همانجا دعا کنم تا خوب بشوی. من شتری آوردم و پدرم را سوار کردم و خودم نیز عقب آن شتر می آمدم و مرکب او را می راندم تا اینکه رسیدم به زمین سنگلاخ و ناهمواری یک دفعه مرغی از لابه لای سنگی به هوا پرید و شتر رم کرد. پدرم از بالای شتر بر زمین افتاد و سرش شکست و وقتی که توجه کردم دیدم پدرم مرده است. همانجا او را دفن کردم و به منزل بر گشتم و حالا هم در اینجا هستم
حضرت فرمود : چون پدرت از تو راضی شده بود حالا من دعا می کنم تا خدا شفایت دهد و اگر رضایت پدر نبود من در باره ات دعا نمی کردم. آنگاه حضرت علی ( ع ) دستها را به عنوان دعا بلند کرد و دعا نمود و سپس دست مبارک بر بدن وی مالید و او شفا یافت

[ سه شنبه 10 خرداد 1393برچسب:, ] [ 19:34 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 789

 

داستان پسر بسیار زیبا و مادرش


در شهر بغداد جوانی بود بسیار زیبا به طوری که مادرش عاشق او شده بود. یک روز هنگامی که آن جوان از خوردن شراب مست کرده  و لا یعقل شده بود مادرش فرصت را غنیمت شمرد و با پسر خودش همبستر شد و از این عمل نا پسند دختری را به دنیا آورد. آن زن برای حفظ آبروی خود مجبور شد دختر را نزد مرد حاجی بگذارد تا بزرگ شود. آن مرد حاجی پرسید که: چرا دختر را پیش من آوردی؟ او جواب داد که: بیم آن دارم خدای نکرده پدر او را هلاک نماید. مرد حاجی دختر را نزد دایه ای برد تا از او مواظبت نماید و به او شیر دهد. سالها گذشت تا اینکه آن پسر جوان قصد حج نمود. اتفاقا در راه سفر با آن مرد حاجی آشنا شد. از طرفی دختر که بزرگ و بالغ شده بود پدر خوانده اش را در این سفر همراهی می کرد و او قصد نموده بود که دختر را شوهر دهد
حال که مرد حاجی با این جوان آشنا شده بود او را بسیار زیبا یافت و دخترش را به عقدش در آورد. در راه بازگشت از سفر حج آنها به قصد ملاقات مادر دختر عازم خانه او شدند ولی آن زن از دار دنیا رفته بود. آن مرد جوان که بی خبر از وقایع گذشته بود و نمی دانست که همسرش در واقع دختر او به حساب می آید با شنیدن خبر مرگ مادرش زار زار شروع به گریستن کرد. زنی از همسایگان که از این واقعه مطلع بود پیش مرد جوان آمد و تمام وقایع را از ابتدا تا انتها برای او تعریف کرد و به او فهماند که سر تولد همسرش چیست! آن مرد جوان از شنیدن این حرفها به شدت منقلب گردید و نیمه آن شب کلنگی برداشت و به جانب گور مادر حرکت کرد
در بین راه از فرط خستگی قصد استراحت نمود و خواب او را ربود. در عالم رویا دید که با کلنگی قبر مادرش را شکافته تا جسد او را بیرون بکشد و بسوزاند ولی به محض شکافتن قبر جسد مادر را دید که نوز عظیمی از او متصاعد است. آن مرد چون مادرش را اینگونه به کرامت یافت از او پرسید؟ ای مادر این درجه از کجا یافتی!؟ مادر گفت: ای فرزند من گناه بزرگی مرتکب شده بودم ولی بعد از آن پشیمان شدم و هر شب جمعه به رسول کائنات صلوات خاصه ای می فرستادم و استغفار بسیار می کردم. تا این که از برکت آن صلواتها و استغفار شبی در عالم خواب رسول خدا را زیارت کردم. ایشان به من فرمودند که خداوند عزوجل تو را بخشیده و از آن پس این چنین درجه یافتم. آن مرد جوان پرسید؟ آن صلوات را به من بیاموز و یا محلش را فاش کن تا آن را برگیرم. مادر گفت: صلوات در فلان صندوق قرار داده شده است پس آن را بنویس و ضبط کن.
چون آن جوان از خواب بیدار شد در میان بهت و حیرت فراوان به طرف صندوق رفت و همان گونه که مادر گفته بود صلوات را پیدا کرد و آن صلوات در کتاب فضیلت صلوات ذکر شده است

 

[ یک شنبه 9 خرداد 1393برچسب:, ] [ 21:18 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 788

 

داستان فقیر و ثروتمند


فقیری که محتاج و صاحب عیال بود. به طلب رزق و روزی از خانه بیرون آمد. نمی دانست کجا برود اتفاقا گذرش به مسجدی افتاد که واعضی بالای منبر بود و مجلس را گرم کرده بود و مردم را تشویق و ترغیب به صلوات میکرد. آن مرد فقیر همانجا ایستاد و گوش به حرف واعظ میداد که میگفت: در فرستادن ثلوات کوتاهی نکنید زیرا اگر ثروتمند بر آن حضرت ثلوات بفرستد خداوند متعال در مالش برکت می دهد و اگر فقیر ثلوات بفرستد خدا از آسمان روزی او را می فرستد
آن فقیر از مجلس بیرون آمد و  همین طور که راه می رفت مشغول فرستادن صلوات شد و می گفت: الهم صل علی محمد و ال محمد. سه روز از این ماجرا گذشت و او صلوات میفرستاد تا گذرش به یک خرابه ای افتاد. پایش به سنگی گیر کرد آن سنگ را بلند کرد دید زیرش سبو و خمره ای پر از طلاست. با خودش گفت  وعده روزی من باید از آسمان بیاید من روزی زمین را نمی خواهم. سنگ را روی خمره گذاشت و به خانه آمد و قصه را برای همسرش تعریف کرد
مرد فقیر همسایه ای داشت که یهودی بود. از قضا آن زمانی که داستان را برای همسرش تعریف می کرد آن مرد یهودی بالای بام خانه گوش می داد و فوری از بام خانه پایین آمده و سراسیمه به خرابه رفت و آن سبو و خمره را برداشت و به خانه آورد. وقتی سر آن را برداشت دید پر از مار و عقرب است
به خانواده اش گفت: این همسایه مسلمان ما دشمن ما است وقتی که من بالای بام بودم فهمید و این حرف را زده که من به طمع بیفتم و و آن خمره و سبو را بردارم و به خانه آورم و در خمره را باز کنم و مار و عقرب ما را بگزند و نیش بزنند. حالا که این طور شد من خمره را بالای بام میبرم و از روزنه به خانه اش و روی سرشان میریزم تا هلاک شوند. حالا که ضرر را برای ما خواستند سر خودشان بیاید
او آمد بالای بام دید مرد فقیر با زنش در حال مجادله و سر و صدا هستند و همسرش می گوید: ای مرد روا باشد که تو سبوی پر از زر پیدا کنی و آن را بگذاری بیایی و ما در فقر و تنگدستی باشیم؟ مرد فقیر گفت: من امیدوارم که روزیمان را خدا از آسمان نازل کند که ناگهان مرد یهودی سر سبو را باز کرد و خمره را سرازیر کرد. مرد فقیر دید از بالا صدا می آید سرش را بلند کرد دید از روزنه خانه اش زر و طلا می ریزد
صدا زد: ای زن ببین از آسمان طلا و زر می بارد سریع شروع کرد به صلوات گفتن و جمع کردن زرها. یهودی دید که از سبو سر و صدای زر می آید تا آن را برگرداند دوباره دید که همان مار و عقربهاست. دوباره سر خمره را پایین کرد و بقیه اش را به خانه فقیر ریخت. یهودی فهمید که این سری از اسرار غیبی است. به ذهنش آمد که این قضیه مثل همان قضیه حضرت موسی است که آب نیل برای قطبی ها خون بود و برای سبطی ها آب. در همان لحظه مرد فقیر را بالای بام دعوت کرد و به دست او مسلمان شد و از برکت صلوات بر محمد و ال محمد( ص ) هم فقیر ثروتمند شد وهم یهودی سعادت پیدا کرد که مسلمان شود

 

[ یک شنبه 8 خرداد 1393برچسب:, ] [ 21:16 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 787

 

خلیفه و عشق کنیزی به نام حبابه


پس از عمر بن عبد العزیز یزید بن عبد الملک به خلافت رسید.او به کاری جز شرابخوری و زن بازی توجه نداشت و شب و روز بزم و عیش و نوش بر پا میساخت و به لذت بردن از دو نفر از کنیزان ماه رویش به نامهای سلامه و حبابه مشغول می شد
سر انجام حبابه رقیب خود سلامه را از گود خارج کرد و جان ومال و اراده خلیفه را در اختیار خویش گرفت. و در واقع او فرمانروای سراسری امپراتوری بزرگ اسلام بود.هر کس را میخواست به کار می گماشت و هر کس را که می خواست از کار می انداخت و خلیفه از همه جا بی خبر در کنار حبابه می نشست و....همین
برادر خلیفه به نام مسلمه بن عبد الملک وقتی وضع را چنان دید نزد خلیفه آمد و گفت: بدبختانه پس از عمر بن عبدالعزیز که آن همه دادگستر و پرهیزکار بود تو خلیفه شدی که جز باده گساری و شهوترانی کار دیگری انجام نمی دهی و امور کشور را به دست حبابه سپرده ای. ستمدیدگان فریاد می کشند و جمعیتهایی از اطراف و اکناف آمده اند و در آستان تو منتظر ایستاده اند و تو از همه جا غافل نشسته ای
خلیفه از این گفته ها به خود آمد. حرفهای برادر را تصدیق کرد و از آمیزش با حبابه دست کشید و تصمیم گرفت که از آن پس به کارهای مردم برسد.حبابه از این جدایی بر آشفت و با خود نقشه ای کشید. همین که روز جمعه رسید به کنیزان خود سفارش کرد که هر وقت خلیفه خواست برای نماز بیرون برود او را آگاه سازند
وقتی کنیزان حرکت خلیفه را به او اطلاع دادند حبابه عودی به دست گرفت و روبروی خلیفه ایستاد و با آواز دلکش خویش اشعار تحریک کننده ای را خواند. خلیفه وقتی آن آواز دلنواز را شنید دست خود را مقابل صورت گرفت و گفت بس است حبابه چنین مکن
اما حبابه به ساز و آواز خود ادامه داده و بیتی بدین مضمون خواند که: زندگانی جز خوشگذرانی و کام گرفتن چیز دیگری نیست. اگر چه مردم تو را سرزنش و توبیخ کنند. خلیفه بیش از این تاب نیاورد و فریاد زد: ای جان جانان درست گفتی خدا نابود کند آن کس را که مرا به خاطر مهر تو سرزنش کرد.بعد رو به غلامش کرد و گفت: ای غلام! برو به برادرم مسلمه بگو که به جای من به مسجد برود و نماز بخواند و بعد فورا به عیش گاه خود رفتند و جریان سابق را ادامه دادند
هر دوی آنها برای خوشگذرانی به محلی که در نزدیکی دمشق بود میرفتند و یزید به ملازمان خود چنین میگفت که: مردم پنداشته اند که هیچ عیش و نوشی بی نیش نخواهد ماند. من میخواهم دروغ بودن این گفته را آشکار سازم.از این رو به عیش گاه خود میروم و در آنجا با حبابه میمانم. و تا زمانی که من آنجا هستم برای اینکه نوش من بی عیش نماند هیچ نامه و خبری به من نرسانید
یزید و حبابه لوازم عیش و خوش گذرانی خود را فراهم ساخته بودند و به عیش و نوش می پرداختند. روزی یزید دانه های انگور را به دهان حبابه می انداخت و او هم به دهان میگرفت که ناگهان دانه انگوری در حلق او ماند و هر چه سرفه کرد بیرون نیامد تا اینکه خفه شد و به درک واصل گردید. یزید نگذاشت جسد او را دفن کنند و روز و شب تن بیجان حبابه را در آغوش میگرفت و بارها با او مجامعت و نزدیکی می نمود تا اینکه لاشه حبابه متعفن شده و بو گرفت. بلاخره مجبور شد که اجازه دفن جسد او را بدهد. یزید بعد از حبابه پانزده روز بیشتر زنده نماند و بعد از مرگ او جسد ناپاکش را در نزد قبر حبابه به خاک سپردند و عیش خلیفه ناتمام ماند

 

[ جمعه 7 خرداد 1393برچسب:, ] [ 18:42 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 786

 

جزای ظلم به پیرزن بیچاره


میگویند در مملکتی وقتی سلطان آن دیار از دنیا رفت پسر او که بسیار عادل و نیکوکار بود در جای وی نشست و سلطان گردید. او در آن موقع هیجده سال داشت. سلطان جدید روزی که بر تخت نشست اول خدای عزوجل را شکر نمود سپس خطاب به زیر دستان خود گفت: بعد از این باید با خلق خدا نیکویی کنید. رعایت حال رعایا را بنمائید. ضعیفان را اذیت نکنید. حرمت دانایان را حفظ کنید. با نیکان هم صحبت باشید و از بدان دوری کنید
بعد خدا و فرشتگان را بر خود گواه گرفت که اگر کسی بر خلاف این دستورات رفتار کند او را خواهد کشت. همه گفتند: چنین می کنیم و فرمانبردار هستیم.ولی چون چند روز گذشت همه باز هم بیدادگری و ظلمی را که داشتند را پیش گرفتند. و سلطان ناچار با ایشان به مدارا روزگار می گذرانید تا اینکه پنج سال بدینگونه گذشت
روز سلطان سپهسالاری را به حکمرانی آذربایجان گماشت. این سپهسالار بسیار توانگر و قوی بود. روزی او به هوس افتاد که در حوالی شهری که در آن حاکم بود باغی برای تفریح بسازد. چند قطعه زمین که مورد پسندش واقع شد را انتخاب نموده و خرید. ولی در میان آن زمینها یک قطعه زمین کوچک متعلق به یک پیرزن بود. آن پیرزن مخارج زندگانی خود را به این شکل اداره میکرد که با محصولی که از آن زمین به دست میاورد هر روز چهار عدد نان می پخت یکی را میداد و روغن چراغ میخرید و با یکی دیگه از آنها خورشت تهیه می کرد و دو تای دیگر را موقع چاشت و موقع شام می خورد . و در نهایت مشقت و سختی روزگار را می گذراند
سپهسالار کسی را پیش پیرزن فرستاد که: این تکه زمین را بفروش. ولی پیرزن گفت: من آن زمین را نمی فروشم. چونکه قوت و روزی من از آنجا است و کسی قوت و روزی خود را نمی فروشد. سپهسالار گفت: قیمت آن را میدهم یا اینکه به عوض آن زمین دیگری به تو میدهم که دخلش چند برابر باشد.پیرزن گفت: آن زمین از پدر و مادرم به من میراث رسیده است و آن را نمی فروشم

بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ جمعه 6 خرداد 1393برچسب:, ] [ 18:37 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 785

 

عاقبت وزیر هوسران و شاهدان دروغگو


یکی از وزیران معتصم برای خود قصر بلندی که مشرف به خانه های اطراف بود ساخته بود و همیشه در آن قصر مینشست و به زنان و دختران همسایه نگاه میکرد
روزی چشمش به دختر یکی از همسایگان که بسیار زیبا و خوش اندام بود افتاد و عاشق او شد.به همین خاطر عده ای را به عنوان خواستگاری نزد پدر آن دختر فرستاد ولی تاجر قبول نکرد و عذر خواهی نمود که ما شایسته وصلت با وزیر نیستیم و باید با هم شان و هم کفو خود وصلت کنیم
وزیر آن چنان به عشق دختر گرفتار شده بود که حاظر بود برای رسیدن به او به هر کاری دست بزند. این راز را به یکی از نزدیکان خود گفت و از او کمک خواست. آن مرد گفت: اگر هزار دینار خرج کنی من تو را به آرزویت میرسانم. وزیر پول را به او داد و گفت: حتی اگر دو هزار دینار هم لازم باشد من حاضرم در این راه بپردازم
 آن مرد هزار دینار را نزد ده نفر از افراد عادل که  شهادتشان نزد قاضی پذیرفته بود آوردند و جریان عشق سوزانی وزیر را به آنها توضیح داد و داستان را آنچنان جلوه داد که اگر این کار انجام نشود جان وزیر در خطر است. سپس به هر کدام صد دینار پرداخت و از آنها خواست که شهادت بدهند دختر به عقد وزیر در آمده است
آنها نیز قبول کردند و پیش قاضی شهادت دادند. بعد از انجام مراسم لازم وزیر شخصی را پیش تاجر فرستاد و گفت: چرا زنم را در خانه نگه داشته ای؟ هر چه زودتر او را به خانه خودم بفرست.تاجر وقتی از جریان با خبر شد به قاضی شکایت کرد اما قاضی حکم کرد که وزیر مهریه دختر را به پدرش بپردازد و دختر را با خود ببرد. تاجر آنچنان سرگردان و حیران شد که نزدیک بود دیوانه بشود. هر چه تلاش کرد خود را به معتصم برساند موفق نشد
یکی از دوستان او را راهنمایی کرد و گفت: میتوانی لباس مخصوص کارکنان داخل قصر را بپوشی و داخل قصر بشوی و خود را به معتصم برسانی. پس تاجر همین کار را کرد و به حضور معتصم رسید و داستان را پنهانی برای او بازگو کرد
معتصم دستور داد وزیر را با شهود حاضر کنند. وزیر خیال کرد اگر اصل قضیه را بگوید از آنجا که مهریه زیادی برای دختر پرداخته بود مورد بخشش واقع میشود. شهود هم همین فکر را کردند و همگی به خیانت خود اقرار نمودند. معتصم دستور داد تا هر یک از شاهدان را در کنار قصر حکومتی به دار بیاویزند و وزیر را داخل پوست گاوی که تازه کشته شده بگذارند  و آنقدر با عمود آهنین به او بزنند تا گوشت و پوستش با هم مخلوط شود
 به تاجر هم دستور داد که دخترش را به خانه ببرد و تمام مهریه دختر را هم به او ببخشد و فرمان داد که کسی حق اعتراض به او را ندارد

 

[ جمعه 5 خرداد 1393برچسب:, ] [ 12:33 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 784

 

عاقبت حسد دو مرد بر یک زن عفیف


از حضرت امیر المومنین علی( ع ) درخواست شد تا قضیه دانیال پیغمبر را بفرمایند.حضرت علی ( ع ) فرمودند: دانیال پسری یتیم بود که نه پدر داشت و نه مادر و تحت سرپرستی پیرزنی از بنی اسرائیل به سر میبرد
در آن زمان پادشاهی از بنی اسرائیل حکومت میکرد که دو قاضی داشت . آن دو قاضی با مردی صالح و پاک رشته محبت و دوستی داشتند. مرد صالح گاه گاهی پیش پادشاه میرفت و با او نیز ساعاتی مینشست.روزی پادشاه به شخصی مورد اعتماد احتیاج پیدا کرد که ماموریتی به او بدهد.هر دو قاضی آن مرد صالح را برای این کار معرفی کردند و پادشاه نیز او را به ماموریت فرستاد
موقع رفتن آن مرد پیش آن دو قاضی آمد و زن خود را که بسیار عفیف و پاکدامن بود به آنها سپرد و از آنها تقاضا کرد که گاهی به او سرکشی کنند و از وضعش اطلاع داشته باشند.روزی که آن دو نفر برای سرکشی به خانه او رفتند و چشم آنها به زن مرد صالح افتاد فریفته او شدند زیرا او زنی بسیار زیبا و قشنگ بود و آن دو قاضی نیز بسیار ضعیف النفس بودند.آنها بطوری دل باخته آن زن شدند که همانجا از او درخواست همخوابگی کردند ولی زن امتناع شدیدی نمود و آنها هر چه کردند او راضی نشد
گفتند: اگر ما را کامیاب نکنی پیش پادشاه شهادت به زنا دادنت میدهیم و سنگسارت خواهیم کرد. ولی باز هم او نپذیرفت.آنها به پادشاه خبر دادند که فلان زن زنا کرده است و ما خود گواه بر کار او هستیم.شاه از شنیدن این جریان بسیار افسرده شد و گفت:شهادت شما پذیرفته است ولی سه روز برای اجرای حکم مهلت بدهید و در روز سوم مراسم سنگسار کردن او انجام خواهد گرفت
در ضمن منادی در این شهر اعلام کردند که در فلان روز زوجه فلانی را بواسطه این عمل سنگباران میکنند و همه مردم اطلاع پیا کردند.پادشاه پنهانی به وزیر خود گفت: در باره این پیش آمد تو چه فکر میکنی؟ من خیال نمیکنم این زن گناهی داشته باشد.وزیر نیز گفته او را تایید کرد. ولی نمیدانستند چگونه باید بیگناهی آن زن را اثبات کنند
روز سوم وقتی وزیر از منزل خارج شد در کوچه که میگذشت دانیال که طفلی خردسال بود در میان کودکان بازی میکرد همین که چشمش به وزیر افتاد بچه ها را دور خود جمع کرد و گفت: بچه ها من پادشاه هستم و یکی را زن آن مرد صالح قرار داد و دو نفر دیگر را به جای قاضی معرفی کرد. مقداری خاک بر هم انباشت و بالای آن خاکها به عنوان تخت پادشاهی نشست و شمشیری هم از نی بر دست داشت. بعد به یکی از قاضی ها گفت: اینک تو شهادت بده در کدام روز و در چه محلی با کدام شخص دیدی که این زن به عمل منافی عفت مشغول بود؟ قاضی اول گواهی خود را داد و وقت و شخص و محل را تعیین کرد.سپس دانیال قاضی دوم را خواست و گفت: مبادا به دروغ سخن بگویی وگرنه با این شمشیر سر از بدنت جدا میکنم. از دومی هر چه پرسید بر خلاف دیگری جواب داد.(وزیر هم گرم تماشای این صحنه بود
در این هنگام دانیال رو به بچه ها کرد و گفت: الله اکبر این دو قاضی دروغ میگویند. اینک باید هر دو را بکشید
وزیر همین که جریان کودکان را دید با شتاب نزد پادشاه رفت و تمام داستان را شرح داد. پادشاه فورا دو قاضی را حاظر کرد و بین آنها جدایی انداخت و از آنها توضیح خواست. آنها هر کدام مخالف دیگری سخن گفتند. پادشاه دستور داد تا مردم جمع شوند تا دو قاضی را به جرم خیانت به قتل برسانند. و این کار را کردند و آن دو قاضی فاسق را به سزای عملشان رساندند

 

[ جمعه 4 خرداد 1393برچسب:, ] [ 12:31 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 783

 

عاقبت چشم چرانی برادران موذن


در شهر سه برادر بودند که یکی از آنها موذن مسجد بود و در بالای مناره مسجد اذان میگفت. این برادر پس از چند سال فوت کرد و برادر دوم موذن شد و بر بالای مناره مسجد اذان میگفت.  او هم حدود ده سال به موذنی مشغول بود تا اینکه برادر دوم هم فوت کرد
پس از آن مردم نزد برادر سوم رفتند و از او خواستند او هم چون دو برادرش به اذان گویی بپردازد. اما وی از پذیرفتن اجتناب کرد. وقتی با اصرار زیاد مردم رو به رو شد به آنها گفت: من اذان گفتن را بد نمی دانم ولی اگر صد برابر پولی را که پیشنهاد میکنید به من بدهید باز هم نخواهم پذیرفت زیرا این کار باعث شد دو برادر من بی ایمان از دنیا بروند. وقتی لحظات آخر عمر برادر بزرگم رسید خواستم بر بالینش سوره یس تلاوت کنم که با اعتراض و فریاد و نهیب او مواجه شدم
او گفت قرآن چیست؟ چرا برایم قرآن میخوانی؟ برادر دوم هم به این صورت در هنگام مرگش به من اعتراض کرد
از خداوند کمک خواستم که علت این امر را برایم روشن گرداند زیرا آنها موذن بودند و این کار از آنها انتظار نمیرفت. خداوند برای آنکه ماجرا را به من بفهماند زبان او را گویا کرد و در این هنگام برادرم گفت: ما هر گاه که بالای مناره مسجد میرفتیم به خانه های مردم نگاه میکردیم و به محارم مردم چشم می دوختیم و خلاصه چشم چرانی باعث این بی ایمانی و عذاب گردیده است

[ جمعه 3 خرداد 1393برچسب:, ] [ 12:30 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 782

 

زن آلوده و عابد بنی اسرائیل


زنی فاسق و هرزه گرد با چند نفر از جوانان بنی اسرائیل روبه رو شد با قیافه زیبا و آرایش کرده خود آنها را فریفت. یکی از آن جوانان به دیگری گفت : اگر فلان عابد هم این کار را ببیند فریفته اش خواهد شد. زن آلوده چون این سخن را شنید گفت: به خدا سوگند تا او را نفریبم به خانه بر نمیگردم
پس شب به خانه عابد رفت و درب را کوبید و گفت: من زنی بی پناهم! امشب مرا در خانه خود جای بده ولی عابد امتناع ورزید. زن گفت: چند نفر جوان مرا تعقیب میکنند اگر راهم ندی از چنگشان خلاصی نخواهم داشت
عابد چون این حرف را شنید به او اجازه ورود داد. همین که آن زن داخل خانه شد لباسش را از تن خود بیرون آورد و قامت دل آرای خویش را در مقابل او جلوه داد. چون چشم عابد به پیکر زیبا و اندام دلفریب او افتاد چنان تحت تاثیر غریزه جنسی واقع شد که بی اختیار دست خود را بر اندامش نهاد. در این موقع ناگهان به خودش آمد و متوجه شد که چه کاری از او سر زده است. به طرف دیگری که برای تهیه غذا زیر آن آتشی افروخته بود رفت و دست خود را در آتش گذاشت
زن پرسید این چه کاری است که میکنی؟ او جواب داد:دست من خود سرانه کاری انجام داد حالا دارم او را کیفر می دهم.زن از دیدن این وضع طاقت نیاورد و از خانه او خارج شد. در بین راه به عده ای از بنی اسرائیل برخورد کرد و گفت: فلان عابد را دریابید که خود را آتش زد. و وقتی آنها رسیدند مقداری از دست او را سوخته یافتند

[ جمعه 2 خرداد 1393برچسب:, ] [ 12:27 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 781

 

عاقبت بد کاری زن و مومن بودن مرد

 

بهترین داستان وبلاگم

 

بچه ها این داستان زیباترین و باحالترین و هیجان انگیزترین داستان وبلاگمه
در بنی اسرائیل مردی عالی مند بود که هیزم شکنی مینمود و بسیار خدا ترس و مومن بود. هر روز از صحرا پشته ای هیزم می آورد و می فروخت و خرج زندگی خود میکرد. تا اینکه روزی هیزمش را به قیمت یک درهم فروخته بود مردی را دید که می گفت: کجاست مردی که در راه خدا قرض نیکو دهد و مرا که محتاج هستم دستگیری کند تا خداوند متعال او را دستگیری کند
 چون آن مرد این سخن را شنید با خود گفت: هیچ کاری بهتر از این نیست که این درهم را در راه خدا به این مرد صدقه بدهم تا از طرف خداوند به عوض یک درهم ده درهم به من برسد.پس آن درهم را صدقه داد.آن مرد او را دعا کرده و گفت: خداوند تعالی تو را در دنیا و آخرت خوشبخت گرداند
پس آن مرد با دست خالی به خانه آمد. زنش احوالش را پرسید و او هم جریان را نقل کرد.پس آن شب را گرسنه خوابیدند. روز دیگر آن مرد برخواست و روانه صحرا گردید و پشته هیزمی فراهم کرد و روانه شهر گردید و آن را نیز به یک درهم فروخت
در راه که می آمد دید شخصی پرنده زیبا در دست دارد و آن را میفروشد.آن پرنده بسیار زیبا و خوش آواز بود. آن مرد به پرنده فروش گفت : این مرغ را چند می فروشی؟ او گفت دو درهم. در آخر با چانه زدن آن پرنده را به یک در هم خرید و آن را به خانه برد و در قفس جای داد
زنش گفت : امشب دو شب هست که گرسنه ایم و تو رفته ای و این پرنده را خریده ای!پس روزی ما از کجا می رسد؟! آن مرد بیرون رفت و از کسی غذایی قرض کرد و به خانه آورد و با زن صرف نمود. بعد از مدتی آن پرنده مشغول آواز خواندن شد. آن مرد گفت شاید تشنه باشد و برخاست که آب و دانه به پرنده بدهد. وقتی نزدیک قفس رسید دید که درون قفس یک شئ درخشنده می باشد. نگاه کرد و دید که پرنده به جای تخم گوهر شب چراغ گذاشته است. آن گوهر را برداشت و پیش زن آورد و گفت: چقدر دلتنگی میکنی! اینک آنچه در راه خدا دادم پاداشش به ما رسیده است. دیگر هرگز پریشانی نخواهیم دید


بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ دو شنبه 1 خرداد 1393برچسب:, ] [ 22:11 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]