اسلایدر

داستان شماره 930

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 930

 

جوان دین دار
 
مردي بود در «مرو» كه او را « نوح بن مريم » مي گفتند و قاضي وریيس مرو بود و ثروتي بسيار داشت . او را دختري بود با كمال وجمال ، كه بسياري از بزرگان وي را خواستگاري كردند وپدر ، در كار دختر سخت متحير بود و نمي دانست او را به كه دهد . اگر دختر را به يكي دهم ، ديگران آزرده مي شوند و فرومانده بود . قاضي ، خدمتكاري جوان ِبسيار پارسا ودينداری داشت ، نامش « مبارك » بود و باغي داشت بسيار آباد و پر ميوه . روزي به او گفت : امسال به تاكستان ( باغ انگور ) برو و از آنها نگهداري كن . خدمتكار برفت و دو ماه در آن باغ به كارپرداخت . روزي قاضي به باغ آمد و به مبارك گفت : اي مبارك ! خوشه اي انگور بياور . جوان ، انگوري بياورد ، ترش بود . قاضي گفت : برو خوشه اي ديگر بياور . آورد ، باز هم ترش بود . قاضي گفت : نمي دانم باغ به اين بزرگي چرا انگور ترش پيش من مي آوري و انگور شيرين نمي آوري ؟
مبارك كفت : من نمي دانم كدام انگور شيرين است وكدام ترش ! قاضي گفت : سبحان الله ! تو اكنون دو ماه است كه انگور مي خوري و هنوز نمي داني شيرين كدام است ؟
گفت : اي قاضي ! به نعمت تو سوگند كه من هنوز از اين انگور نخورده ام ومزه اش را ندانم كه ترش است می شيرين ! پرسيد : چرا نخوردي ؟گفت : تو به من گفتي كه انگور نگه دار ، نگفتي كه انگور بخور ومن چگونه مي توانستم خيانت كنم
قاضي بسيار شگفت زده شد وگفت : خدا تو را بدين امانت نگه دارد . قاضي چون دانست كه اين جوان بسيار عاقل وديندار است گفت : اي مبارك ! مرا در تو رغبت افتاده ، آنچه مي گويم بايد انجام بدهي
قاضي گفت : اي جوان ! مرا دختري است زيبا ، كه بسياري از بزرگان او را خواستگاري كرده اند ،‌نمي دانم به كه دهم ، تو چه صلاح مي داني ؟
مبارك گفت : كافران در جاهليت در پي نسب بودند و يهوديان ومسيحيان ، روي زيبا ودر زمان پيامبر ما ، دين مي جستند و امروز ، مردم ثروت طلب مي كنند ، تو هر كدام را خواهي انتخاب كن
قاضي گفت : من دين را انتخاب مي كنم و دخترم را به تو خواهم داد كه ديندار و با امانتي . قاضي جريان را با همسرش مطرح كرد ، سپس مادر بيامد وپيغام پدر را به او رسانيد. دختر گفت : چون اين جوان ديندار و امين است ، مي پذيرم و آنچه شما مي فرماييد ، همان كنم و از حكم خدا وشما بيرون نيايم و نافرماني نكنم ! قاضي ، دخترش را به مبارك داد با ثروتي بسيار زياد . پس از چندي ، خداي تعالي به آن پسري داد كه نامش را « عبد الله بن مبارك » گذاشتند و تا جهان هست ، حديث او كنند به زهد وعلم وپارسايي

[ چهار شنبه 30 مهر 1393برچسب:جوان دین دار, ] [ 21:40 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 929


بزرگترین گناهی که کردم

مردی نالان و گریان بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد شد و در حال گریه بر گوشه ی مجلس نشست. او «معاذ جبل» بود، که بیش تر روزها افتخار زیارت پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را داشت. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) که امروزش را دگرگون دید پرسید؟ معاذ! تو را چه شده است؟
معاذ عرض کرد: جان عالمی به قربانت. بر در خانه ات جوانی است نیک روی. سر بر دیوار نهاده و چنان می گرید که مرا نیز به گریه انداخته و گویا مایل است به خدمتتان مشرّف گردد
خانه ی محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) پناهگاه هر دردمندی است! چرا او را نیاوردی؟
این جمله معاذ را در حال گریه از جای برکند و بلافاصله دل سوخته ای دردمند و شیفته ای نالان را با خود به مجلس آورد. سلام کرد و در حال گریه در گوشه ای بر محفل رسول الله نشست
محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: تو را چه رسیده ای جوان؟
جوان عرض کرد: گریه می کنم و چرا نکنم. می گریم از آن جهت که دامنم آلوده به گناهی است که اگر خدایم نبخشد بر آتش خشمش خواهم سوخت! من چگونه تاب عذاب جهنمش دارم؟ گویا هم اکنون نهیب آتش جهنم را در برابرم می بینم! گویا فریاد ناله و درد دوزخیان را می شنوم! می بینم که مرگم به همین زودی فرا می رسد و گناهم را نمی بخشند و به عذابم گرفتار می سازند. به راستی که من چگونه تاب و توان عذاب او را دارم. ای پیامبر خدا بر گفتارت، بر قرآنت ایمان دارم و می دانم که این وعده آمدنی است؟
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: آیا با خدا شریکی گرفته ای؟
عرض کرد: نیست خدایی جز او و یکتا و یگانه است
فرمودند: کسی را به ناحق کشته ای؟
افزود: نه به خدا
حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) با تبسّم فرمودند: خدا گناهت را می بخشد اگر به بزرگی کوه ها باشد. نمی دانی در توبه همیشه باز است. سخن رسول خدا مثل این که جوان را راضی ننموده به گریه ادامه داد و سپس عرض کرد: گناهم از کوه های عالم بزرگ تر است.
پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: می بخشد اگر به بزرگی زمین باشد
جوان باز گفت: چه کنم که از زمین هم بزرگ تر است
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: چه می گویی می بخشد اگر به بزرگی آسمان ها باشد
و عجیب این بود که جوان باز هم به گریه ادامه داد و گفت: یا محمد، از آسمان هم عظیم تر است! آثار خشم در جبین نورانی حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) ظاهر گشت. چهره اش گل انداخت و گفت: وای بر تو ای جوان! آیا خدای تو بزرگ تر است یا گناهت؟ گفت: خدایم، به راستی که خدایم از همه چیز بزرگ تر است. سپس پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: آیا مرا بر گناهت، آگاه نمی سازی؟ جوان سر به زیر افکند و عرق سردی بر پیشانی اش نقش بست پس از مدتی سکوت با رنگ پریده چنین گفت: از هفت سال پیش به این طرف کارم نبش قبور بود، کفن های مردگان را می گرفتم و از وجه آن ارتزاق می کردم. تا شنیدم روزی دختری از دوشیزگان انصار دار فانی را بدرود گفته است. شب هنگام به سوی گورستان شتافتم. شب مهتابی بود. در سکوت شبانه آرامگاهش را نبش کردم. چون به کالبد بی جانش رسیدم کفن از تن سردش برگرفتم... در این جا جوان سخنش را قطع کرده و گریه امانش نداد
بعد از دقایقی، اشک بار به سخن ادامه داد. کالبدش چه زیبا و دلفریب بود. تا آن روز اندام لخت دختری را ندیده بودم. در زیر نور ماه و در سکوت شبانه به گناهی پرداختم که از گفتنش شرم دارم. در این جا باز گریه سخنش را قطع کرده و سپس چنین گفت: ای کاش کار به همین جا خاتمه می یافت. وقتی با کفن آن دوشیزه، قبر را ترک گفتم ناله ای از قبر به گوشم رسید، از داخل قبر شنیدم که کسی گفت: وای بر تو ای جوان از روز رستاخیز! روزی که من و تو در پیشگاه عدل خداوند بزرگ همی دارند، وای بر تو که مرا میان مردگان عریان گذاشتی و چنان کردی که در قیامت جنب از آرامگاه برخیزم. آیا گمان کردی که از آتش جهنم در امانی
در این جا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با خشم سخنش را قطع کرده و فریاد زد: دور شو، دور شو ای جوان که ترسم به آتش گناه تو من نیز بسوزم. با فرمان رسول خدا آتشی افزون تر در دل جوان شعله ور شد و گریان و نالان و شرم سار خانه ی پیامبر را ترک کرد
در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس / بازار خود فروشی از آن سوی دیگر است
دل بشکست و پیکر بلرزید، چشم سیل اشک جاری کرد. دل شکسته و افسرده انزوا را بگزید. گوشه ای برگرفت و از نظرها ناپدید شد. بر فراز کوهی جای گرفت و توبه ای آتشین آغاز کرد. در دل آتش داشت ولی آتشی که به کوه سیل اشک جاری می ساخت. همه شب می نالید و می گریست. بر این صفت، مناجات ها و گریه ها داشت. و تا چهل شبانه روز کوه را ترک نکرد و دست از دامن دوست برنگرفت تا شب چهلم با خدای خویش چنین زمزمه کرد: اگر بعد از چهل شب زاری، بار خدایا گناهم آمرزیده شده به پیامبرت وحی فرما وگرنه در آتش عقوبت خویش هم اکنونم بسوز. بسوزم تا لااقل از ننگ این زندگی به سوی آتش خشم تو پناه جویم
ابر رحمت حق باریدن گرفت. و دریای بخشش به حرکت درآمد. جبرئیل امین بر پیامبر این آیت برخواند
«والذین اذا فعلوا فاحشۀً اَو ظَلَموا انفسهم ذَکروا الله فَاستغفِرو الذِنوبهم و مَن یَغفِرُ الذنوب الا الله؛ هم آنان که چون بدی کردند یا بر خویش ستم نمودند خدا را به یاد آوردند و بر گناهانشان طلب آمرزش کردند به راستی که جز خدا کیست تا گناهان را همی بخشد
جبرئیل در افزود که: یا محمد، خدای فرماید: به سوی تو آمد بنده گنه کاری از من و او نادم بود چگونه اش راندی. پس او به کجا رود؟ کیست جز من که گناه گنه کار را بخشد؟
محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بلافاصله از آن جوان پرسش گرفت و دانست که در کوه است. بدان کوه رفت. او را یافت. تعجب کرد که قیافه کاملاً عوض شده. چهره تیره اش منور گردیده. نور فرشتگان یافته. مژه ها همی ریخته و گونه را اشک ساییده
جوان تا پیامبر را دید سر از خجلت به زیر افکند؛ ولی رحمت عالمیان دستش را گشود و مژده ی آمرزش بدو داد و آیت بر او خواند و سپس رو به اصحاب کرده و فرمود: گناهان را این گونه باید جبران کرد

[ جمعه 29 مهر 1393برچسب:بزرگترین گناهی که کردم, ] [ 16:39 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 928

 

مسجد بهلول
 
برای رضای خدا مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟ گفتند: مسجد می سازیم؛ گفت: برای چه، پاسخ دادند: برای چه ندارد،.
بهلول می خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد روز بعد آمدندو دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول» ناراحت شدند، بهلول را پیدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟!
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند.
چه بسا کارهای بزرگی که از نظر ما بزرگ است ولی در نزد خدا ذره ای نمی ارزد. شاید بسیاری از بناهای عظیم از مساجد و زیارتگاهها، بیمارستانها، مدارس و... چنین سرنوشتی داشته باشد، حسابش با خداست

 

[ جمعه 28 مهر 1393برچسب:مسجد بهلول , ] [ 16:37 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 927


شكم پر

روزي شيطان در حالي كه زنجير و رشته‌هايي در دست داشت، نزد حضرت يحيي بن ذكريا ظاهر شد. حضرت يحيي از او سؤال كرد: اي ابليس اين رشته‌ها چيست كه در دست توست؟ شيطان گفت: اين رشته‌ها انواع علايق، اميال و شهوت‌هايي است كه من در فرزندان آدم يافته‌ام
حضرت يحيي فرمود: آيا براي من نيز از اين رشته‌ها چيزي هست؟ ابليس گفت: آري هنگامي كه از خوردن غذا سير مي‌شوي، سنگين شده و به همين علت نسبت به نماز، ذكر و مناجات خداي خود بي‌رغبت مي‌شوي. حضرت يحيي با شنيدن اين سخن فرمود: به خدا سوگند از اين به بعد هرگز شكم خود را از غذا پر نخواهم كرد. ابليس هم گفت: به خدا سوگند من نيز از اين به بعد هرگز كسي را نصيحت نخواهم كرد
رسول اكرم(ص): اياكم و البطنه فانها مفسده للبدن و مورثه للسقم و مكسلة عن العبادة
از پرخوري حذر كنيد، همانا پرخوري به بدن ضرر و آسيب مي رساند و موجب بيماري مي‌شود و باعث كسالت در عبادت است

[ جمعه 27 مهر 1393برچسب:شكم پر, ] [ 16:30 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 926

 

من نديم شما هستم، نه نديم بادنجان( طنز

روزي درحالي كه سلطان محمود سخت گرسنه بود، برايش بادنجان بوراني آوردند. او هم خوشش آمد وگفت: «بادنجان چه غذاي خوب و گوارايي است.نديمي كه در كنار سلطان محمود بود، شروع كرد به تعريف و تمجيد مفصل از بادنجان. همين كه سلطان از خوردن بادنجان سير شد، از آن زده شده و گفت: بادنجان چه غذاي بد و مضرّي است
در اين هنگام همان نديم شروع كرد به بيان مفصّل از مضرّات و بدي بادنجان
سلطان كه عصباني شده بود،‌گفت! «مردك! نه آن تعريف و تمجيدت از بادنجان و نه اين بيان مفصّل از مضرّات آن!» نديم گفت: «قربان من نديم شما هستم نه نديم بادنجان! من بايد چيزي را بگويم كه شما خوشتان بيايد نه بادنجان
حضرت علي(ع): الثّناء باكثر من الاستحقاق ملقّ و التّقصير عن الاستحقاق عيّ او حسد
ستودن بيش از استحقاق، تملق است و كمتر از استحقاق، ناتواني در گفتار يا حسادت است

[ جمعه 26 مهر 1393برچسب:من نديم شما هستم، نه نديم بادنجان( طنز, ] [ 16:28 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 925


دختر فراری و طلبه جوان

شب طلبه جواني به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علميه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختري وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره کرد که ساکت باشد
دختر گفت : شام چه داري ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه اي از اتاق خوابيد و محمد به مطالعه خود ادامه داد
از آن طرف چون اين دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان ديگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولي هر چه گشتند پيدايش نکردند
صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع ندادي و

.......
محمد باقر گفت : شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطائي کرده يا نه ؟ و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر نفست مقاومت نمائي؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که تمام انگشتانش سوخته و ... لذا علت را پرسيد طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مي نمود هر بار که نفسم وسوسه مي کرد يکي از انگشتان را بر روي شعله سوزان شمع مي گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شيطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمان و شخصيتم را بسوزاند
شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده را به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي مي دارند. از مهمترين شاگران وي مي توان به ملا صدار اشاره نمود
نفس اماره يکي از عواملي است که انسان را به ارتکاب گناه وسوسه مي کند
قران کريم مي فرمايد : نفس اماره به سوي بديها امر مي کند مگر در مواردي که پروردگار رحم کند ( سوره يوسف آيه 53) انسانهايي که در چنين مواردي به خدا پناه ميبرند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفط مي کند و به جايگاه ارزشمندي مي رساند

[ جمعه 25 مهر 1393برچسب:دختر فراري و طلبه جوان, ] [ 16:25 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 924

 

بهاى جوانى

عوفى، نويسنده جوامع الحكايات، حكايت زيبايى درباره جوانى و ارزش آن آورده است. او مى‏نويسد كه بازرگانى در زمان انوشيروان مى‏زيست و مالى فراوان گرد آورد. پس از سال‏ها، او كه در مملكت نوشيروان غريب بود، تصميم به بازگشت به ديار خويش گرفت، ولى بدخواهان، نزد پادشاه بدگويى كردند كه فلان بازرگان، از بركت تو و سرزمين تو، چنين مال و منال به هم رسانده است و اگر او برود، ديگر بازرگانان هم روش او را در پيش مى‏گيرند و اندك اندك رونق ديار تو، هيچ مى‏شود. انوشيروان هم رأى آنها را پسنديد و بازرگان را احضار كرد و گفت كه اگر مى‏خواهى، برو؛ ولى بدون اموال.
بازرگان گفت: «آنچه پادشاه فرمود، به غايت صواب است و از مصلحت دور نيست. اما آنچه آورده بودم و در شهر تو به باد رفت، اگر پادشاه دو چندان باز تواند داد، ترك همه مال گرفتم.» نوشروان گفت: «اى شيخ! در اين شهر چه آورده‏اى كه باز نتوانم داد؟» گفت: «اى مَلِك! جوانى آورده بودم و اين مال بدو كسب كرده. جوانى به من باز ده و تمامت مال من باز گير.» نوشروان از اين جواب لطيف متحيّر شد و او را اجازت داد تا به سلامت برفت

[ جمعه 24 مهر 1393برچسب:بهاى جوانى, ] [ 16:23 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 923

 

 کلوخ در پاسخ سه شبهه

روزی بهلول را بر در خانه ی ابوحنیفه گذر افتاد. ابوحنیفه مشغول درس گفتن بود. بهلول ایستاده و گوش می داد. ابوحنیفه می گفت: جعفر بن محمد (امام صادق علیه السلام) قال به سه مسئله است که من به هر سه اعتراض دارم: اول این که می گوید شیطان به آتش عذاب خواهد شد و حال آن که شیطان از آتش است. چگونه آتش، آتش را می سوزاند؟ دوم این که می گوید: خدای تعالی را نمی توان دید. چگونه ممکن است که چیزی وجود داشته باشد و دیده نشود؟ سوم این که می گوید: خالق همه چیز خداست و همه چیز از جانب اوست و با این وجود، بنده مختار است؛ و این خلاف عقل است. بهلول چون سخنان ابوحنیفه را شنید، کلوخی از زمین برداشت و چنان بر پیشانی او کوبید که سرش شکست و خون جاری شد. شاگردان ابوحنیفه بهلول را گرفتند و چون او را شناختند به سبب نزدیکی اش با خلیفه جرأت نکردند به او جسارت کنند. ابوحنیفه شکایت نزد خلیفه برد. خلیفه بهلول را طلبید و چون حاضر شد به او عتاب نموده گفت: چرا سر ابوحنیفه را شکستی؟ بهلول گفت: من نشکسته ام. به دستور خلیفه، ابوحنیفه را حاضر کردند، او با پیشانی بسته وارد شد. بهلول به او رو کرد و گفت: از من چه تعدّی به تو رسیده؟ گفت کدام تعدّی از این بیش که سرم را بشکستی و تمام شب به سبب درد سر آرام و قرار نداشتم. بهلول گفت: کو درد؟ گفت: مگر درد دیده می شود؟ بهلول گفت: تو مدعی هستی که ممکن نیست چیزی وجود داشته باشد و دیده نشود. پس ادعایت کذب محض است. دیگر این که ممکن نیست کلوخ به تو صدمه برساند چه تو از خاکی و کلوخ نیز از خاک، پس هم چنان که آتش، آتش را نمی سوزاند خاک هم بر خاک آسیبی نمی رساند دیگر آن که من نبودم که کلوخ را پرتاب کردم. ابوحنیفه گفت: پس که بود؟ بهلول گفت همان خدایی که همه ی کارها را از او می دانی. مگر نمی گویی که همه ی کارها به دست خداست و آدمی زاده هیچ اختیاری از خود ندارد؟! ابوحنیفه، شرمنده از مجلس بیرون رفت

[ جمعه 23 مهر 1393برچسب: کلوخ در پاسخ سه شبهه, ] [ 16:21 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 922

 

درسی برای دزد

روزی علامه محمد تقی جعفری(رحمت الله علیه) به منزلش در خیابان خراسان می¬رفت که متوجه شد دزدی قالی منزل ایشان را برداشته و می¬برد. دزد را تعقیب کرد و در سرای بوعلی، در بازار تهران دید که او در حال به دست آوردن قیمت قالی است. پس از لحظه¬ای ایستادن در مقابل حجره¬ای که معامله در آن انجام می¬شد، پیش رفت و پیشنهاد داد که با پرداختن سودی به دو طرف(صاحب حجره و دزد) قالی را بخرد، به شرط آن که خود فروشنده آن را تا منزل برایش حمل کند
وقتی دزد به درب منزل استاد رسید، اصل داستان را فهمید و به عذر خواهی پرداخت. استاد بدون این که به رویش بیاورد به او گفت: من که ندیدم تو از خانه¬ی من فرش دزدیده باشی، من فقط قالی را از تو خریده¬ام و به این صورت او را به راه راست راهنمایی کرد

[ جمعه 22 مهر 1393برچسب:درسی برای دزد, ] [ 16:10 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 921

 

علّت ترك نماز جماعت

در يكي از ماه‌هاي رمضان با چند تن از رفقا از محدّث، شيخ عبّاس قمي خواهش كرديم كه در مسجد گوهرشاد با اقامة نماز جماعت، بر معتقدان و علاقه‌مندان، منّت نهد، با اصرار و ابرام اين خواهش پذيرفته شد و چند روز نماز ظهر و عصر در يكي از شبستان‌هاي آنجا اقامه گرديد. روز به روز بر تعداد جمعيّت اين جماعت افزوده مي‌شد. روزهاي اقامة نماز به وسيلة شيخ هنوز به ده روز نرسيده بود، كه اشخاص زيادي از ماجرا، اطّلاع يافتند و تعداد جمعيّت فوق العاده شد
يك روز پس از اتمام نماز ظهر به من كه نزديك ايشان بودم، گفتند: «من امروز نمي‌توانم نماز عصر بخوانم» و رفتند و ديگر آن سال را براي نماز جماعت نيامدند. در موقع ملاقات ايشان و جويا شدن از علّت ترك نماز جماعت گفتند: «حقيقت اين است كه در ركوعِ ركعت چهارم، متوجّه شدم كه صداي اقتداكنندگان كه پُشت سر من مي‌گويند: «يا الله يا الله ان الله مع الصّابرين» از محلّّي بسيار دور به گوش مي‌رسد، اين مسئله كه مرا به زيادتي جمعيّت متوجّه كرد، در من شادي و فرحي ايجاد كرد. خلاصه اينكه خوشم آمد كه جمعيّت اين اندازه زياد است، بنابراين من براي امامت، اهليّت ندارم

[ جمعه 21 مهر 1393برچسب:علّت ترك نماز جماعت, ] [ 16:8 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 920


اثر خدا ترسی

در اصول کافی (کتاب الایمان و الکفر، باب الخوف و الرجا حدیث 8) از امام چهارم حضرت علی بن الحسین زین العابدین (علیه السلام) روایت کرده که فرمودند: «فردی با خانواده ی خودش بر کشتی سوار شد و در دریا، کشتی آن ها شکسته و از اهل خانه ی او همسر آن مرد نجات می یابد و خود را به یک جزیره می رساند. در این جزیره مردی راهزن بود که همه ی کارهای ناشایسته را کرده بود و می خواست که با این زن زنا کند، زن لرزید، مرد پرسید: چرا بر خود لرزیدی؟ زن گفت: از خدا می ترسم، مرد گفت: مگر تا حال چنین کاری نکرده ای؟ زن گفت: نه به خدا قسم! مرد گفت: تو از خدا چنین می ترسی که کاری نکرده ای، به خدا من خود را از تو سزاوارتر می بینم به این ترس و هراس، آن مرد توبه کرد و یک روز در میان راه با راهبی برخورد و آفتاب گرم بود. راهب گفت که: دعایی کن که خدا با ابری سایه بر ما اندازد. جوان گفت: من برای خود در درگاه خداوند حسنه ای نمی بینم. پس راهب دعا کرد و جوان آمین گفت. فوراً ابری بر آن ها سایه انداخت. بعد از مقداری راه، راه آن ها دو تا شد، راهب دید که ناگاه آن ابر بالای سر جوان رفت. راهب از جواب جریان را پرسید، و جوان جریان را تعریف کرد، راهب گفت: آن چه گناه در گذشته کرده ای برایت آمرزیده شده، برای ترسی که از خدا در دلت افتاد. از این داستان مقام توبه کننده نزد خدا، و محبوب و عزیز بودنش به خوبی دانسته می شود
 

[ جمعه 20 مهر 1393برچسب:اثر خدا ترسی, ] [ 16:6 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 919

 

با خدا باش و پادشاهی کن

از امام رضا(ع) نقل شده که حضرت یوسف(ع) به جمع آوری آذوقه پرداخت، و درآن هفت سال فراوانی، طعام های اندوخته را انبار کرد و چون این چند سال فراوانی سپری شد و سال های قحطی فرارسید، فروش طعام را در سال اول درازای نقدینه از درهم و دینار آغاز کرد، و در مصر و اطراف آن، هیچ درهم و دیناری نماند؛ مگر آنکه دارایی یوسف شد. در سال دوم درازای زیورها و جواهرات طعام را فروخت. درنتیجه در مصر و اطرافش زیور و جواهری هم نماند؛ مگر آنکه دارایی یوسف(ع) شد. در سال سوم، طعام را درازای دام ها و چارپایان فروخت، و بدین ترتیب، دام و چارپایی هم نماند؛ مگر آنکه ملک او شد. در سال چهارم، طعام را درازای غلامان و کنیزان فروخت و همه غلامان و کنیزان مصر و اطرافش دارایی او شدند، و در سال پنجم، طعام را در برابر خانه ها و عرصه ها فروخت و درنتیجه، خانه و عرصه ای در مصر و اطرافش نماند؛ مگر آنکه در مالکیت او درآمد. در سال ششم طعام را در ازای مزرعه ها و نهرها فروخت و مزرعه ها و نهرها نیز در مصر واطرافش دارایی او شد و در سال آخر که سال هفتم بود، چون برای مصریان چیزی نمانده بود، ناگزیر طعام را به قیمت خودشان خریدند و تمام سکنه مصر و اطراف آن، برده یوسف شدند (بدین ترتیب، سال های قحطی و دشواری، بدون آنکه کسی در برنامه او اختلال کند سپری شد) پس یوسف به پادشاه گفت: اکنون نظرت درباره این نعمت هایی که پروردگار من در مصر و پیرامونش به من ارزانی داشته چیست؟ نظر خود را بگو و بدان که من آنها را از گرسنگی نجات ندادم تا خود مالکشان شوم، و اصلاحشان نکردم تا فاسدشان کنم، و نجاتشان ندادم تا خود بلای جانشان باشم، اما خداوند به دست من نجاتشان داد. پادشاه گفت: رأی از آن تو است. یوسف گفت: من خدا و تو را شاهد می گیرم که تمام اهل مصر را آزاد کرده اموالشان را به آنان بازگردانم و همچنین اختیارات و سلطنت و مهر تخت و تاج تو را نیز به تو بازگردانم؛ به شرط آنکه جز به سیره و روش من نروی و جز به حکم من حکم نکنی. پادشاه گفت: این خود برای من افتخار به شمار می رود که جز به سیره تو عمل نکنم و جز به حکم تو حکم نرانم، و اگر تو نبودی امروز بر تو سلطنتی نداشتم و در دوران چهارده ساله گذشته نیز نمی توانستم مملکت را اداره کنم، و این تو بودی که سلطنت مرا به بهترین وجهی که تصور می شود عزت و آبرو بخشیدی و اینک شهادت می دهم که معبودی جز خدای تعالی نیست و شریکی ندارد، و شهادت می دهم که تو فرستاده او هستی و از تو تقاضا دارم که بر وزارت خود باقی بمانی که تو نزد ما مکین و امینی

[ جمعه 19 مهر 1393برچسب:با خدا باش و پادشاهی کن, ] [ 16:4 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 918

 

تفکری که از عبادت یک سال برتر است

آقای قدس می گوید: « روزی آقا می فرمود: یکی از علمای بزرگ نجف اشرف هنگام سحر و وقت نماز شب پسر نوجوانش را که در اطاق آقا خوابیده بود صدا زد و گفت: برخیز و چند رکعت نماز شب بخوان. پسر پاسخ داد: چشم
آقا مشغول نماز شد و چند رکعت نماز خواند. ولی آقا زاده بر نخاست. مجدداً آقا او را صدا زد که: پسرم، پا شو چند رکعت نماز بخوان. باز پسر گفت: چشم.
آقا مشغول نماز شد ولی دید فرزندش از رختخواب بر نمی خیزد، برای بار سوم او را صدا زد. پسر گفت: حاج آقا، من دارم فکر می کنم، همان فکری که درباره آن در روایت آمده است که: امام صادق علیه السلام می فرماید: « تفکر ساعة خیر من عباده سنه: یک ساعت تفکر بهتر از یک سال عبادت است
آیت الله العظمی بهجت فرمودند: آقا پرخاش کرد و فرمود: ... و خود آیت الله بهجت کلمه را بر زبان جاری نکرد، ولی ما همه فهمیدیم که آن بزرگ مرد فرموده بود: پدر سوخته، آن فکری از عبادت یک یا شصت سال بهتر است که انسان را به خواندن نماز شب وادارد، نه اینکه انسان وقت نماز شب دراز بکشد و فکر بکند و به این بهانه از خواندن آن شانه خالی کند

[ جمعه 18 مهر 1393برچسب:تفکری که از عبادت یک سال برتر است, ] [ 16:2 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 917

 

رفتار با فقیر شاکر

یکی از یاران امام صادق علیه‏السلام گوید: در منا نزد حضرت مشغول خوردن انگور بودیم که فقیری آمد و از امام درخواست کمک کرد. امام خوشه‏ای انگور به او داد، ولی او نپذیرفت و گفت: اگر پول هست، بدهید. امام فرمود: خدا برایت برساند. فقیر رفت و برگشت همان خوشه انگور را خواست، ولی امام فرمود: خدا برایت برساند و چیزی به او نداد
فقیر دیگری آمد. امام سه حبه انگور به او داد. او گرفت و گفت: سپاس خدای را که پروردگار جهانیان است و مرا روزی داد. امام هر دو دست را پر از انگور کرد و به او داد. فقیر گرفت و گفت: سپاس خدای را که پروردگار جهانیان است. امام فرمود: بایست و از غلام خود پرسید: چه‏قدر پول همراه داری؟ گویا بیست درهم داشت. آنها را نیز به فقیر داد. او گفت: سپاس خدای را. خداوندا! این نعمت از توست. تو یکتایی و شریکی برای تو نیست. امام فرمود: بمان و پیراهنی به او داد و فرمود: بپوش. سائل پیراهن را پوشید و گفت: سپاس خدای را که به من لباس داد و مرا پوشانید و به امام رو کرد و گفت: خدا به تو جزای خیر دهد. به نظر می‏آمد اگر این بار هم امام را دعا نمی‏کرد و فقط به شکر و سپاس خدا می‏پرداخت، حضرت باز به او عطا می‏کرد

[ جمعه 17 مهر 1393برچسب:رفتار با فقیر شاکر, ] [ 16:1 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 916

 

حکایت آن درخت

در میان بنی اسرائیل عابدی زندگی می کرد. روزی به او گفتند که فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند. عابد خشمگین شده، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بر کند. ابلیس به صورت پیری بر مسیر او مجسّم شد و گفت: ای عابد! بر گرد و به عبادت خود مشغول باش. عابد گفت: نه، بریدن درخت اولی است و بعد درگیر شدند
عابد برابلیس پیروز شد و او را بر زمین کوفت. ابلیس گفت: دست بردار تا سخنی بگویم. تو که پیامبر نیستی و خدا این کار را بر تو مأمور ننموده است. به خانه برگرد تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نَهَم. با یکی معاش کن ودیگری را انفاق نما
عابد با خود گفت: راست می گوید: بامداد روز بعد دودینار دید، روز دوم دو دینار، ولی روز سوم چیزی نبود؛ خشمگین شد و تبر بر دوش گرفت. باز در همان نقطه ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟ عابد گفت: آمده ام تا درخت را برکنم، در این مشاجره، ابلیس پیروز شد
ابلیس گفت: بار اول تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخّر تو ساخت، ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی

[ جمعه 16 مهر 1393برچسب:حکایت آن درخت, ] [ 15:59 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 915

 

گفتگو با خدا

مرحوم محمّدتقی بُهلول گنابادی، در طول عمر طولانی و بابرکت خود، همواره با رضایت و تسلیم زندگی کرد. بعد از نقشی که در واقعه گوهرشاد داشت و به افغانستان گریخت، مدّت سی و یک سال در زندان‌های افغانستان، گرفتار بود و در این مدّت، به مولای خود، امام کاظم(ع) اقتدا کرد و هرگز خم به ابرو نیاورد.
ایشان می‌گوید: خودم را در راه مبارزه با دشمنان خدا، برای هر گونه اتّفاقی، آماده کرده بودم. در زندان انفرادی، پشه‌های بسیار موذی‌ای به من حمله کردند، به طوری که جای نیش آنها خیلی آزاردهنده بود. گفتم: خدایا! اگر برای مبارزه در راه تو و رسول تو و اهل بیت (ع) نیش این پشه‌ها لازم است، با تمام وجود می‌پذیرم. شب اوّلی که به زندان افتادم، با انبوه حشره‌ها ـ‌که در افغانستان خَسَک» و در ایران جوجو» و ساس» نامیده می‌شودـ، روبه‌رو شدم. این حشره‌ها، قرمزرنگ و بدبو هستند. محل نیش آنها خیلی می‌سوزد و روی پوست، برآمدگی ایجاد می‌شود. در آن شب و شب بعد، به خاطر این حشره‌ها، نتوانستم بخوابم. شب سوم، هنگام سحر برخاستم و به درگاه الهی، راز و نیاز کردم و گفتم: ای خدا! من آمادگی تحمّل هر گونه مصیبتی را در راه تو دارم. اگر در آزار این حشرات، فایده‌ای برای دینم هست، خلاصی را نمی‌خواهم و صبر می‌کنم؛ امّا به نظر نمی‌رسد که تحمّل این حشرات، فایده‌ای برای دین داشته باشد. بنا بر این، ـ ای خدای من‌ـ از تو می‌خواهم و تو را به مقام محمّد و آل محمّد(ص) قسم می‌دهم که این اذیت را از من برطرف سازی!
بعد از سه روز بی‌خوابی، خوابیدم. وقتی بیدار شدم، به اطراف نگاه کردم. دیوار سلّول، اکنون پُر بود از حشراتی سیاه‌رنگ که مأموریت یافته بودند حشرات قرمزرنگ را از بین ببرند. چهار ساعت طول کشید که حشره‌های قرمزرنگ، به طور کامل نابود شوند

[ جمعه 15 مهر 1393برچسب:گفتگو با خدا, ] [ 15:57 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 914

 

عیش خوش آن جهانی

اندر حکایت ذو النّون مصری یافتم که روزی با اصحاب، در کشتی نشسته بود و در رود نیل به تفرّج؛ چنان که عادت اهل مصر است. کشتی دیگری آمد و گروهی از اهل طَرَب در آن جا فساد همی‌کردند. شاگردان را آن کار، بزرگ نمود. گفتند: ایها الشیخ! دعا کن تا خدا، آن جمله را غرق کند، تا شومی ایشان، از خلق، منقطع شود
ذو النّون، بر پای خاست و دست‌ها برداشت و گفت: بار خدایا! چنان کن که این گروه را اندر این جهان، عیشِ خوشی داده‌ای، اندر آن جهان نیز عیش خوششان ده
مریدان، متعجّب گشتند از گفتار وی. چون کشتی پیش‌تر آمد و چشمانِ اهل طرب بر ذو النّون افتاد، فرا گریستن آمدند و رودها بشکستند و توبه کردند و به خدای بازگشتند
ذو النّون، شاگردان را گفت: عیش خوشِ آن جهانی، توبه این جهانی بُوَد. ندیدید که مراد، جمله حاصل شد و شما و ایشان به مراد رسیدید، بی آن که رنجی به کسی رسیدی؟

[ جمعه 14 مهر 1393برچسب:عیش خوش آن جهانی , ] [ 15:53 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 913

 

بی‌نیاز از همه خَلق

[محمّد بن واسع] در ریاضت، چنان بود که نان خشک در آب می‌زدی و می‌خوردی و می‌گفتی: هر که بدین قناعت کند، از همه خلق، بی‌نیاز شود
و در مناجات گفتی: الهی! مرا گرسنه و برهنه می‌داری، چنان که دوستان خود را. آخر، من این مقام به چه یافتم که حال من چون حال دوستان تو باشد؟
و گاه بودی که از غایت گرسنگی، با اصحاب خود، به خانه حسن بصری شدی و آنچه یافتی بخوردی. چون حسن بیامدی، بدان، شاد شدی و گفتی: خنک آن که بامداد، گرسنه خیزد و شبانگاه، گرسنه خسبد و در این حال، از خدای ـ‌عزّ وجل‌ـ خشنود باشد
یکی از وی وصیت خواست. گفت: وصیتی کنم تو را، که پادشاه باشی در دنیا و آخرت
آن مرد گفت: این، چگونه بُوَد؟
گفت: چنان که در دنیا زاهد باشی ـ‌یعنی به هیچ کس طمع نکنی. و همه خلق را محتاج بینی‌ـ. لاجَرَم، تو غنی و پادشاه باشی! هر که چنین کند، پادشاه باشد و در آخرت نیز پادشاه باشد
بر آنچه قسمت کرده، قناعت کن
آورده‌اند که وقتی، مردی به مهمان سلیمان دارانی رفت. سلیمان، آنچه داشت از نان خشک و نمک، در پیش او نهاد و بر سَبیل اعتذار،این بیت بر زبان رانْد:گفتم که چون ناگه آمدی، عیب مگیر
چشم تَر و نان خشک و روی تازه
مرد، چون نان بدید، گفت: ای کاجْکی با این نان، پاره‌ای پنیر بودی!». سلیمان برخاست و به بازار رفت و رَدا به گرو کردو پنیر خرید و پیش مهمان آورد
مهمان، چون نان بخورْد، گفت: الحمدلله که خدای، ما را بر آنچه قسمت کرده است، قناعت داده است و خرسند گردانیده
سلیمان گفت: اگر به داده خدا قانع بودی و خرسندی نمودی، ردای من به بازار، به گرو نرفتی

[ جمعه 13 مهر 1393برچسب:بی‌نیاز از همه خَلق, ] [ 15:50 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 912

 

عاقبت غش در معامله

مرحوم شيخ عبدالحسين خوانساري گفت : در كربلا عطاري بود مشهور و معروف ، مريض شد و جميع اجناس دكان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت اما ثمر نكرد؛ و جميع اطباء اظهار نااميدي از او كردند. گفت : يك روز به عيادتش رفتم و بسيار بدحال بوده و به پسرش مي گفت : اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بياور براي خانه مصرف كنيد تا به خوب شدن يا مردن راحت شوم ! گفتم : اين چه حرفي است مي زني ؟! ديدم آهي كشيد و گفت : من سرمايه زيادي داشتم و جهت پولدار شدن من اين بود كه يكسالي مرضي در كربلا شايع شد كه علاج آنرا دكترها منحصر به آبليموي شيراز دانستند، آب ليموگران و كمياب شد. نفسم به من گفت : قدري آب ليمو داراي چيز ديگر ممزوج به او كن و بوي آب ليمو از آن فهميده مي شد او را به قيمت آب ليموي خالص بفروش تا پولدار شوي . همين كار را كردم ، و آب ليمو در كربلا منحصر به دكان من شد و سرمايه زيادي از اين مال مغشوش بدست آوردم تا جائي كه در صنف خودم مشهور شدم به پدر پولهاي هزارهزاري . مدتي نگذشت كه به اين مرض مبتلا شدم ، هر چه داشتم فروختم براي معالجه فايده اي نكرده است ، فقط همين آخرين متاع بود كه گفتم اين را بفروشند يا خوب مي شوم يا مي ميرم و از اين مرض خلاص ‍ مي شوم

[ جمعه 12 مهر 1393برچسب:عاقبت غش در معامله, ] [ 15:48 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 911

 

بخل در قوم لوط

قوم لوط اهل شهري بودند كه بر سر راه قافله ها كه به شام و مصر مي رفتند قرار داشت قافله ها نزد ايشان فرود مي آمدند و ايشان اهل قافله ها را ضيافت و مهماني مي كردند چون اين كارها سالها طول كشيد، خسته شدند و به بخل روي آوردند كثرت بخل باعث شد كه به عمل شنيع لواط مبتلا شدند. لذا اهل قافله اي بر ايشان وارد مي شد با آنان بدون خواهشي لواط مي كردند تا ديگر بر شهرشان فرود نيايند و ضيافت نكنند و به اين عمل همه مردان مبتلا شدند فقط لوط پيامبر مردي سخي و صاحب كرم بود و هر ميهماني بر آنها وارد مي شد ضيافت مي كرد او قوم را از عذاب خداوند مي ترسانيد و هر مهماني بر او وارد مي شد قوم را از شر قوم خود بر حذر مي فرمود. چون مهمان بر او وارد مي شد مي گفتند: مگر تو را نهي نكرديم از مهماني كردن اگر اين كار را بكني به مهمان تو بدي مي رسانيم و تو را نزد آنان خوار مي كنيم پس لوط هرگاه مهمان بر او مي رسيد مخفيانه او را ضيافت مي كرد چون در ميان قوم خود فاميل و عشيره اي نداشت. وقتي جبرئيل و ملائكه به صورت انساني وارد خانه لوط شدند، وعده عذاب قوم او را دادند، زن لوط آتش بر بالاي بام افروخت مردم بقصد عمل لواط با مهمان حضرت لوط به در خانه او آمدند و گفتند: مگر تو را نهي نكرديم مهمان دعوت نكني و قصد داشتند بدي به مهمانان او كه فرشته بودند روا بدارند كه عذاب بر شهرهاي آنان نازل شد و به هلاكت رسيدند

[ جمعه 11 مهر 1393برچسب:بخل در قوم لوط , ] [ 15:46 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 910


زن هوسرا ن و مرد جوان

جوانك شاگرد بزاز، بی خبر بود كه چه دامی در راهش گسترده شده. او نمی‏دانست این زن زیبا و متشخص كه به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد می‏كند، عاشق دلباخته او است، و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا بر پاست
یك روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی‏ جدا كردند، آنگاه به عذر اینكه قادر به حمل اینها نیستم، به علاوه پول‏ همراه ندارم، گفت: " پارچه‏ها را بدهید این جوان بیاورد، و در خانه‏ به من تحویل دهد و پول بگیرد
مقدمات كار قبلا از طرف زن فراهم شده بود، خانه از اغیار خالی بود، جز چند كنیز اهل سر، كسی در خانه نبود. محمد بن سیرین - كه عنفوان جوانی را طی می‏كرد و از زیبایی بی بهره نبود - پارچه‏ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد در از پشت بسته شد
ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود كه خانم هر چه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی كه خود را هفت قلم آرایش كرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق‏ گذاشت
ابن سیرین در یك لحظه كوتاه فهمید كه دامی برایش گسترده شده ‏خواهش كرد، فایده نبخشید. گفت چاره‏ای نیست باید كام مرا بر آوری. و همین كه دید ابن سیرین در عقیده خود پا فشاری می‏كند، او را تهدید كرد، گفت: " اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا كامیاب نسازی، الان فریاد می‏كشم و می‏گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است كه‏ چه بر سر تو خواهد آمد
بزرگان و عارفان گویند هرکه بر شهوت خویش غلبه کند خداوند چون حضرت یوسف بر او علم خوابگزاری عطا نماید. و او نیز یکی از همان مردان بزرگ و وارسته است.
موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان می‏داد كه پاكدامنی خود را حفظ كن. از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می‏شد. چاره‏ای جز اظهار تسلیم ندید. اما فكری مثل برق از خاطرش گذشت. فكر كرد یك راه‏ باقی است، كاری كنم كه عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من‏ دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ كنم، باید یك‏ لحظه آلودگی ظاهر را تحمل كنم. به بهانه قضاء حاجت، از اطاق بیرون‏ رفت، بعد از کمی با سر و صورت و لباس آلوده از دستشویی برگشت. و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم كشید و فورا او را از منزل خارج كرد.1 آری محمد با این نقشه پای بر نفس خویش نهاد و پوزه شیطان را بخاک مالید و از مهلکه نجات یافت
محمد همان ابن سیرین معروف است که به تعبیر خواب معروف است. بزرگان و عارفان گویند هرکه بر شهوت خویش غلبه کند خداوند چون حضرت یوسف بر او علم خوابگزاری عطا نماید. و او نیز یکی از همان مردان بزرگ و وارسته است
البته در اینکه آیا او واقعا تعبیر خواب می‌کرده و یا اینکه کتابی در این باره نوشته است یا نه اطلاعات دقیقی در دست نیست اما چنانکه از تحقیقات اخیر برمی‌آید ظاهرا وی هیچ کتابی در این باره ننوشته است

[ چهار شنبه 10 مهر 1393برچسب:, ] [ 22:26 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 909

 

حکایت تاجر و چهار همسرش

تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت
در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت
همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد
همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد
واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت
روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد
حضرت علی علیه السلام می فرمایند: کسی که یقین دارد (به زودی) از دوستان جدا می شود و در زیر خاک مسکن می گزیند و با حساب الهی رو به روست و از آنچه بر جای گذاشته بی نیاز می گردد و به آنچه از پیش فرستاده محتاج می شود، سزاوار است که آرزو را کوتاه و اعمال صالح را طولانی کند
به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند
اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟
زن به سرعت گفت: "هرگز" ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد
مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟
زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد
مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟
زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ ... متأسفم
گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: "باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم
در حقیقت همه ما چهار همسر داریم
یک: همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند
دو:همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد
سه: همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند
چهار:همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست میکنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است
و جا دارد بیان وزین و سراسر حکمت امیر المؤمنین علیه السلام را بیان کنیم
«ان ایقن انه یفارق الاحباب و یسکن التراب و یواجه الحساب و یستغنی عما خلف، و یفتقر الی ما قدم کان حریا بقصر الامل و طول العمل »؛ کسی که یقین دارد (به زودی) از دوستان جدا می شود و در زیر خاک مسکن می گزیند و با حساب الهی رو به روست و از آنچه بر جای گذاشته بی نیاز می گردد و به آنچه از پیش فرستاده محتاج می شود، سزاوار است که آرزو را کوتاه و اعمال صالح را طولانی کند

(بحارالانوار، جلد 70، صفحه 167
پیش صــاحب نظــران ملک سلیمان باد است
بلکـه آن است سلیمــان که ز مـلـک آزاد است
آن کـــه گوینـــد کـــه بـر آب نهاده است جهان
مشنو ای خواجه که چون در نگری ، بر باداست
دل در یــن پـیــرزن عشـــوه گـــر دهر مبندکه
ایـن عروس است که در عقد بسی داماد است
آن کــه شداد در ایـــوان ز زر افکنــدی خشت
خشت ایــوان شه اکنــون ز ســـر شـداد است
خاک بـغــداد بــــه مــــرگ خلـفـــا مــی گوید
ورنــه این شط روان چیست کـه در بغداد است
گــر پــر از لالـــه سیــــراب بـــود دامـــن کوه
مــرو از راه کـــه آن خــــون دل فــرهـــاد است
هم چو نرگس بگشا چشم و ببین کاندر خاک
چنــد روی چــو گل وقامت چون شمشاد است
خیـمــه انــس مـــزن بــر در ایــن کهنـه رباط
کـه اساسش همـه بی موقع و بی بنیاد است
خواجوی کرمانی

[ چهار شنبه 9 مهر 1393برچسب:, ] [ 22:16 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 908

 

1بدترين و بهترين اعضاء از نگاه لقمان

لقمان حکيم در آغاز کار غلامي مملوک بود، خواجه اي توانگر و نيک سرشت داشت اما در عين توانگري از عجز و ضعف شخصيت مبرا نبود، در برابر اندک ناراحتي شکايت مي کرد و ناله مي نمود، لقمان از اين برنامه رنجيده خاطر بود ولي از اظهار اين معني پرهيز مي نمود، زيرا مي ترسيد اگر با او در اين برنامه به صراحت گفتگو کند عاطفه خودخواهيش جريحه دار گردد از اين رو روزگاري منتظر فرصت بود تا خواجه را از اين گله و شکايت بازدارد، تا روزي يکي از دوستان خواجه خربزه اي به رسم هديه براي او فرستاد. خواجه که از مشاهده فضائل لقمان سخت تحت تأثير قرار گرفته بود، آن ميوه را از خود دريغ داشت، تا به لقمان ايثار کند، کاردي طلبيد و با دست خود آن را بريد و قطعه قطعه به لقمان داد و او را وادار به تناول کرد.
لقمان قطعات خربزه را گرفت و با گشاده روئي خورد تا يک قطعه بيش نمانده بود که خواجه آن را به دهان گذاشت و از تلخي آن روي درهم کشيد آنگاه با تعجب از لقمان سؤال کرد چگونه خربزه اي تلخ را اين چنين با گشاده روئي تناول کردي و سخني به ميان نياوردي؟
لقمان که از ناسپاسي خواجه در برابر حق و هم چنين از ضعف و از زبوني او ناراضي بود، ديد فرصتي مناسب براي آگاه کردن او رسيده از اين رو با احتياط آغاز سخن کرد، و گفت:
حاجت به بيان نيست، که من ناگواري و تلخي اين ميوه را احساس مي کردم و از خوردن آن رنج فراوان مي بردم ولي سالها مي گذرد که من از دست تو لقمه هاي شيرين و گوارا گرفته ام و از نعمتهاي تو متنعمم ، اکنون چگونه روا بود که چون لقمه تلخي از دست تو بستانم شکوه و گله آغاز کنم و از احساس تلخي آن سخني به زبان آورم؟
خواجه از شنيدن سخن لقمان به ضعف روح خود توجه کرد، و در برابر آن قدرت رواني به زانو درآمد و از آن روز در اصلاح نفس و تهذيب روح همت گماشت تا خود را در برابر شدائد به زيور صبر بيارايد

[ چهار شنبه 8 مهر 1393برچسب:, ] [ 22:10 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 907


2بدترين و بهترين اعضاء زا نگاه لقمان

لقمان بزرگوار از بيهوده گوئي خواجه سخت ناراحت بود و مترصد فرصت که خواجه را بيدار کند، روزي مهمان عاليقدري بر خواجه وارد شد لقمان را گفت تا گوسپندي ذبح کند و از بهترين اعضاء او غذائي مطبوع بياورد
لقمان از دل و زبان گوسپند غذائي تهيه کرد و بر خوان گذاشت روز ديگر خواجه گفت گوسپندي ذبح کن و از بدترين اعضايش غذائي بساز اين بار نيز غذائي از دل و زبان آماده ساخت .
خواجه از کار لقمان دچار حيرت شد، پرسيد چگونه مي شود که دو عضو هم بهترين و هم بدترين اعضاء باشد؟ لقمان گفت: اي خواجه دل و زبان مؤثرترين اعضاء در سعادت و شقاوتند چنانکه اگر دل را منبع فيض و نور گردانند، و زبان را در راه نشر حکمت و بسط معرفت و اصلاح بين مردم و رفع خصومات به جنبش آورند، بهترين اعضاء باشند، ولي هر گاه دل به ظلمت بدانديشي فرورود و کانون کينه و عناد گردد، و زبان به غيبت و فتنه انگيزي آلوده گردد از بدترين اعضاء خواهند بود.
خواجه از اين داستان پند گرفت و از آن پس درصدد اصلاح خويش برآمد

[ چهار شنبه 7 مهر 1393برچسب:, ] [ 22:7 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 906

 

آفات ثروت برای انسان ضعیف النفس

شخصی به نام ثعلبه که خیلی زاهد و متقی و اهل تهجد و نماز شب بود همه نمازهای پیغمبر را شرکت می کرد و نمی گذاشت یک رکعت جماعت یا نافله اش تعطیل بشود، مرتب پیش پیغمبر می آمد و می گفت: یا رسول الله! از خدا بخواه مرا ثروتمند کند. پیغمبر می فرمود: تو کار را به جریان طبیعی واگذار کن، شاید مصلحت این نباشد. نه یا رسول الله! من می خواهم به این اغنیا یاد بدهم که اصلا پول خرج کردن و در راه خدا خرج کردن چگونه است. پیغمبر هم برای او دعا کرد
خدا دعا را برای امتحان خود او و همه مردم مستجاب کرد. گوسفندهایی پیدا کرد. به سرعت چیزدار شد، مخصوصا گوسفندش خیلی زیاد شد. کم کم فکر کرد گوسفند زیاد شده، دیگر در شهر نمی شود گوسفند ها را اداره کرد، برویم بیرون یک جایی تهیه کنیم تا بتوانیم گوسفندها را به چرا ببریم.
کم کم ظهر دیگر به نماز جماعت نمی رسید. با خود می گفت حالا یک وعده را نخواندیم مهم نیست، به یک وعده نماز جماعت اکتفا می کنیم. می آمد به سرعت خودش را به صفهای آخر می رساند یک نمازی می خواند و می رفت
کم کم کارش توسعه پیدا کرد، گفت باید برویم فلان منطقه یک جایی انتخاب کنیم. به آنجا رفت. تا قضیه رسید به آنجا که آیه زکات نازل شد و پیغمبر مامور جبایت برای اخذ زکات فرستاد. وی اول سراغ او رفت، گفت: دستور خداست که این مقدار باید بدهی تا صرف راه خدا بشود. گفت: آیا اختصاص به من دارد؟ گفت: نه، شامل دیگران هم می شود. گفت: اول برو سراغ دیگران بعد بیا سراغ من. رفت سراغ دیگران کارهایش را انجام داد و برگشت
ثعلبه مدتی نگاه کرد، زیر و رو کرد، گفت: این با باج گرفتن چه فرق می کند؟ چشم فقرا کور بشود می خواستند کار بکنند. این همان آدمی بود که می گفت: «لئن اتینا من فضله لنصدقن و لنکونن من الصالحین؛ اگر از فضل خود (ثروت) به ما ببخشی حتما انفاق می کنیم و از صالحین خواهیم شد» و می گفت: ما که کریمیم پول نداریم، آنهایی که پول دارند کرم ندارند
در این جور آزمایشها اگر انسان مراقب خود نباشد به غفلت فرو می رود

[ چهار شنبه 6 مهر 1393برچسب:, ] [ 22:4 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 905


داستان باغداران

مردی بوده است اهل خیر و باغدار و فرزندانی داشته است. ( در این جهت تفاسیر اختلاف کرده‏اند که در همین دوره اوایل اسلام بوده است یا اساسا مربوط به امم گذشته است. ) این مرد، همچنانکه داب و سنت اهل‏ خیر است، کار می‏کرده، زحمت می‏کشیده و محصولی به دست می‏آورده است و همیشه فقرا را در این محصول شریک می‏کرده است، که در قرآن کریم است: «و الذین فی اموالهم حق معلوم للسائل والمحروم» ( معارج/ 24 و 25؛ ترجمه: و همانان که در اموالشان حقی معین است، برای سائل و محروم). این آیه در دو جای قرآن است، در یک جا کلمه " معلوم " را دارد، در جای دیگر ندارد: «و فی اموالهم حق للسائل و المحروم» ( ذاریات / 19؛ ترجمه: و در اموالشان سهمی برای سائل و محروم بود). سائلان یعنی فقرایی که‏ خودشان اظهار فقر می‏کنند، محرومان یعنی کسانی که اظهار فقر نمی‏کنند ولی‏ فقیر هستند. قرآن در اوصاف متقین می‏فرماید: آنها که مسکینان و محرومان‏ و سائلان حقی در مال آنها دارند. نمی‏فرماید: از مال خودشان به آنها می‏دهند، می‏گوید: آنها حقی در مال اینها دارند. در روایات وارد شده‏ است که آیا مقصود همان زکات و وجوه واجب است؟ تصریح شده که خیر، آن‏ حسابش علی‏حده است، چون آن مقداری که زکات تعلق می‏گیرد مال آنها نیست‏. در وجوه دیگر مانند خمس هم همین‏طور است ( البته در این جهت‏ اختلاف‏نظر است، ولی در معنا می‏شود گفت مال آنها نیست. ) می‏فرماید: کسانی که در همان چیزی که ملک مطلق و مال خالص شرعی آنها حساب می‏شود، حقی برای سائلان و محرومان است
آن مرد اهل خیر هم اینچنین مردی بود و قهرا سائلان و محرومان او را شناخته بودند. هر سال موعد برداشت محصول که می‏شد فقرا انتظار داشتند که‏ باغهای فلان کس عن قریب محصول می‏دهد، چیزی گیر ما می‏آید. این پدر می‏میرد، بچه‏ها به اصطلاح روشنفکر می‏شوند، می‏گویند: این چه‏ کاری است: برویم زحمت بکشیم، جان بکنیم، موقعش که می‏شود عده‏ای به‏ اینجا بیایند، یک مقدار این ببر، یک مقدار آن ببر. از طرفی اینجا شناخته‏شده است، اگر به عادت همه ساله مردم بفهمند که چه روزی روز برداشت محصول و جمع کردن و چیدن است، باز به اینجا می‏آیند. آمدند با یکدیگر تبانی کردند، گفتند: به هیچ کس اطلاع ندهیم که ما چه روزی‏ می‏خواهیم برویم محصول را بچینیم، هنوز طلوع صبح نشده حرکت کنیم که در صبح بسیار زود، ما روی محصول باشیم و تا وقتی که مردم خبر شوند ما تمام‏ میوه را چیده باشیم. قرآن یک تعبیری دارد، می‏فرماید: « و قال اوسطهم‏. (سوره قلم آیه 28، عاقل ترشان گفت)، در میان این برادران یک برادر بوده که معتدل‏تر بوده است، یعنی معتدل‏ فکر می‏کرده، مثل پدرش فکر می‏کرده است. او اینها را از این کار نهی کرده‏ و گفته است این کار را نکنید، مصلحت نیست، خدا را فراموش نکنید، از خدا بترسید، مرتب خدا را به یاد اینها آورده است. ولی اینها به حرف او گوش نکردند. او هم از باب اینکه در اقلیت بوده اجبارا دنبال اینها آمده درحالی که فوق‏العاده از عمل اینها ناراضی بوده است
همان شب که اینها برای فردا صبحش چنین تصمیمی داشتند، قرآن همین قدر می‏گوید که " « فطاف علیها طائف من ربک »"« سوره قلم آیه 19، پس بلایی فراگیر از جانب پروردگارت آن باغ را فرا گرفت». ( طائف یعنی عبورکننده ) یک عبورکننده‏ای را خدا فرستاده بود. اما قرآن نمی‏گوید آن عبورکننده چه‏ بود، چه آفتی بود، چه بلایی بود، آیا از نوع انسان بودند یا نبودند. خلاصه یک بلای آسمانی بر این باغ فرود آمد که آنچه میوه داشت از بین برد ( بعد در تفسیر آیه می‏گوییم که خود باغ را از بین برد یا از آیه بیش از این استفاده نمی‏شود که از میوه‏های باغ چیزی باقی‏ نگذاشت، مثل لشکری که بریزند و همه چیز را ببرند ). صبح زود که شد گفتند: " «اغدوا علی حرثکم» «سوره قلم آیه 22؛ که بامدادان به سوی کشت خویش روید»" آن صبحانه و زود هنگام بدوید. قرآن‏ می‏گوید: وقتی می‏رفتند می‏گفتند آرام حرف بزنید. آرام حرف می‏زدند که‏ صدایشان را کسی نشنود، یک وقت کسی خبردار نشود که بعد دیگران را خبردار کند. طبق نشانه می‏رفتند ( لابد آن باغ در میان باغهای دیگران بوده‏ است )، چشمشان به باغشان افتاد، دیدند این که آن باغ دیروز نیست، همه چیزش عوض شده است. خیال کردند راه را گم کرده‏اند و این باغ آنها نیست. گفتند: این باغ ما نیست، راه را گم کرده‏ایم. کمی دقت کردند، گفتند نه، همان است، یک حادثه‏ای پیش آمده است. فورا آن فردی که‏ فرد معتدلشان بود گفت: نگفتم به شما که نیتتان را اینقدر کج نکنید؟ این اثر نیت سو است. بعد قرآن می‏گوید که اینها اظهار توبه کردند و گفتند : اشتباه کردیم
این جریان را قرآن این‏طور ذکر می‏کند، می‏خواهد بفرماید: ببینید که این‏ غرور مال انسان را چه می‏کند، به چه فکرها و اندیشه‏ها می‏اندازد! به جای‏ اینکه شکر منعم را بجا بیاورد و شکرانه این نعمت، حق سائلان و محرومان و بیچارگان را بدهد، چنین نقشه‏ها می‏کشد! این نمونه‏ای است از اینکه انسان‏، با نعمت آن هم با نعمت مال مورد آزمایش الهی قرار بگیرد. بعد می‏گوید اینها هم «سران قریش» با نعمت مال مورد آزمایش قرار گرفتند، و اینهمه اخلاق فاسدی که دارند ریشه‏اش اگر درست تحلیل و جستجو کنید همان حساب دارم دارم است، آن دارم دارم، اینها را به اینجا رساند

[ چهار شنبه 5 مهر 1393برچسب:, ] [ 22:2 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 904

 

مرد عرب

پيامبر با عده اي از اصحابشون تو مسجد نشسته بودن كه يه عرب بياباني از در وارد شد و سراغ پيامبر رو گرفت
به پيامبر گفت: شنيدم كه آيه اي نازل شده كه ميگه هر كس ذره اي خير انجام بده پاداش اون را مي بينه و هر كس كه ذره اي بدي كنه بايد به سزاي آن برسه؟ (سوره زلزال) پيامبر فرموده: درست است
عرب گفت: اينطور كه حساب ما پا كه و سر رشته گناهانمون گمه!!! گناهان ما از شن هاي بيابان هم بيشتره
پيامبر گفت: رسيدگي مي شود. به همه اش رسيدگي مي شود
اطرافيان پيامبر هم متوجه عمق مطلب شدند و به فكر فرو رفتند
عرب گفت: آيا به اين اعمال خود خداوند رسيدگي مي كند؟
پيامبر گفت: بله
دوباره پرسيد كه مطمئن هستيد؟ آيا به اين اعمال، خود خداوند رسيدگي مي كند؟
پيامبر گفت: بله
براي سومين بار پرسيد كه خود خداوند به اعمال ما رسيدگي مي كند؟
پيامبر گفت: بله
عرب گفت: پس مشكلي نيست چون خدايي كه شما توصيفش رو مي كنيد خيلي خداي خوبيه و خداي ارحم الراحمين بر بندگانش سخت نمي گيره و با رحمتش با ما رفتار مي كنه... و رفت
پيامبر فرمود: او جاهل آمد و فقيه برگشت!!! و فقط با فهم و درك يك آيه به اين درجه رسيد

[ چهار شنبه 4 مهر 1393برچسب:, ] [ 22:0 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 903

 

صدقه رفع بلا

روزي حضرت عيسي(ع) به جمعي گذشت كه شادي مي كردند. علت شادي آنها را پرسيد؟ عرض كردند: يا روح الله! عروسي فلاني است. حضرت فرمود: «امروز شادي مي كنند ولي فردا گريان خواهند بود». پرسيدند چرا؟
فرمود: «زيرا عروس آنها امشب خواهد مرد». اما روز كه شد، عروس را سالم يافتند، از اين رو نزد حضرت رفتند و گفتند: يا روح الله! عروسي را كه ديروز گفتيد خواهد مرد، زنده است.حضرت فرمود: «خدا هرچه بخواهد مي كند. اكنون مرا به نزد وي ببريد». حضرت را به خانه او بردند و پس از كسب اجازه وارد شدند. حضرت به او فرمود: «ديشب چه كار خيري كردي؟
پاسخ داد: سائلي به در خانه آمد و صدا زد، چون اهل خانه سرگرم كار بودند، متوجه نشدند، من برخاستم و به او كمك كردم
حضرت عيسي(ع) فرمود: از جاي خود برخيز
وقتي آن زن برخاست، ماري بزرگ در زير جايگاه او بود
حضرت فرمود: به دليل صدقه اي كه انفاق كردي، خداوند اين بلا را از تو دور گردانيد
بحارالانوار، ج 4، ص 486

[ چهار شنبه 3 مهر 1393برچسب:, ] [ 21:57 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 902


سکه های خلیفه

لعنتی ها! مگر کور بودید که او را گردن زدید. ببریدش
سرباز، سر را از مقابلم برمی دارد و از راهروی قصر خارج می شود. عرق از پیشانی ام جاری می شود. دست هایم را مشت می کنم و بر لبة تخت می کوبم. تصویر مرد عرب با سر و صورت خاکی اش جلوی چشمم می اید. مرد دستی بر لباس مندرسش کشید. دستار نخ نمایش را روی سر، جابه جا کرد و گفت: «برای خواندن شعری آمده ام.» در دلم گفتم: از قیافه اش پیداست که برای گرفتن انعام زیادی آمده است تا فقرش را برطرف کند
گوش سپردم تا شعرش تمام شد. برایش دستی زدم و گفتم: «آفرین بر تو ای مرد! حقا که ما را به درستی مدح کردی. برایش چند کیسه طلا بیاورید.» کیسه ها را که جلویش گذاشتم، نگاهی به آنها کرد، اما دست نبرد تا برشان دارد. به او خیره شدم: «حال بیا و انعامت را بگیر.» جلو آمد. کیسه ها را برداشت و در توبره اش گذاشت. خواست برود که صدایش زدم: «حال که مرا مدح کردی، می خواهم علی را هجو کنی.» مردک صورتش سرخ شد. قدمی به عقب برداشت و من من کنان گفت: به خداوند سوگند که او شایسته تر از توست به خلافت
همهمه ای در قصر به پا شد. بعضی در گوش هم پچ پچ کردند و برخی دیگر با صدای بلند چیزی گفتند
وای بر تو
مگر دیوانه شده ای
چرا خود را به کشتن می دهی؟
بیش از این اینجا نمان
خاموش شو
..........
مردک گستاخ در حضورم شرم هم نکرد. یادش که می افتم، تمام بدنم می لرزد و سرم از شدت درد، تیر می کشد. نیک به یاد دارم دستانش را بالا آورد و فریاد زد: او شایستگی خلافت را داشت، افسوس که گرفتار گروهی گمراه و جاهل شده بود
چند نفر به سمتش هجوم آوردند و به طرف سالن خروجی قصر، هلش دادند
هر چه زودتر، راه خانه ات را در پیش بگیر
به آرامی نگاهشان کرد و گفت: مگر جز حق گفتم که این گونه با من رفتار می کنید؟ مگر نه این که او لحظه ای از حق و عدالت جدا نشد. به خداوند سوگند که اگر خلافت در اختیار علی بود، می دیدید که چگونه ستمگران و ظالمان را سرجایشان می نشاند
این را که گفت، داغ کردم و عطش شدیدی در وجودم نشست. در حالی که یکریز عرق از سر و رویم می ریخت، فریاد زدم: همین حالا او را گردن بزنید
اطراف را نگاه کردم. مرد از راهروی قصر خارج شد. فریاد زدم: به مأموران در ورودی، دستور دهید، مانع او شوند. هنوز صدایش در گوشم است: «وای بر شما که با این خلافت، ندامت همیشگی را بر خود خریدید.» همان لحظه بود که سربازان به سمتم برگشتند. از دور، سر بریده را دیدم و لبخند زدم. جلوتر که آمدند، سر را پیش رویم گذاشتند. خم شدم و نگاهش کردم. فریادم تمام قصر را پر کرد: احمق ها! ننگ بر شما که یکی از ارادتمندانم را گردن زدید
لرزه بر اندام سربازها افتاد. یکی شان من من کرد و گفت: امیر! مگر... شما... امر... نکردید که... مرد... ژنده پوش... را... گر...دن... بزنیم
دیگری نگاهم کرد و گفت: ما تنها امر شما را اجرا کردیم! همان لحظه که فریاد زدید، او را از پشت گرفتیم. این کیسه ها هم در دستانش بود
به سر خون آلود نگاه کردم. کیسه های طلا را شمردم. درست اندازة همان ها بود که به آن مرد عرب، داده بودم؛ اما چرا دست او بوده؟
چند قدم به سمت سرباز رفتم و فریاد زدم: این سکه ها، انعام آن مردک بود
عرق سردی بر پیشانی ام نشست. زبان سرباز بند آمده بود. فکر کردم: حتماً برق سکه ها چشمانش را گرفته بود

......وگرنه

منبع: داستان های بحارالانوار

[ چهار شنبه 2 مهر 1393برچسب:, ] [ 18:28 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 901

 

آزمون دنياگرايى‏

ابوبصير مى‏گويد: شنيدم كه امام محمد باقر عليه‏ السلام مى‏فرمود:در زمان رسول اكرم صلى ‏الله ‏عليه ‏وآله، مرد مؤمنى از «اهل صفّه» كه سعد نامه داشت، بسيار فقير و نيازمند بود. او، همواره به هنگام نماز، همراه رسول اكرم صلى‏ الله‏ عليه‏ وآله به مسجد مى‏رفت و هرگز نماز (جماعت اول وقت) از وى، فوت نمى‏شد. وقتى رسول اكرم صلى ‏الله ‏عليه ‏وآله به «فقر و نيازمندى» و «غربت و تنهايى» او مى‏نگريست، دل حضرت به حالش مى‏سوخت و به او مى‏فرمود: اى سعد! اگر چيزى به دستم آيد، البته تو را بى‏نياز سازم
ابوبصير مى‏گويد: مدتى گذشت و چيزى به دست مبارك رسول اكرم صلى‏ الله ‏عليه ‏وآله نيامد و آن حضرت، به همين خاطر، اندوهگين گرديد. خداى متعال كه غم و اندوه رسول اكرم صلى ‏الله ‏عليه‏ وآله، نسبت به سعد را مشاهده كرد، جبرئيل امين را با دو درهم، خدمت آن حضرت فرستاد. او، خدمت رسول اكرم صلى‏الله‏عليه‏وآله رسيد و عرض كرد: اى محمد صلى‏ الله‏ عليه ‏وآله! خداى متعال، غم و اندوه تو نسبت به سعد را دريافته است؛ آيا دوست دارى او را بى‏نياز كنى؟ رسول اكرم فرمود: آرى، دوست دارم
جبرئيل عرض كرد: اين دو درهم را بگير و در اختيار او بگذار و وادارش كن تا با اين دو درهم، خريد و فروش نمايد. رسول اكرم صلى‏الله‏عليه‏وآله آن دو درهم را گرفت و براى نماز ظهر از منزل بيرون آمد. در اين هنگام، چشمش به سعد كه جلوى در منزل آن حضرت، منتظر ايستاده بود افتاد؛ رو به او كرد و فرمود: اى سعد! آيا به فنون تجارت، آشنا هستى؟
سعد عرض كرد: به خدا سوگند! هيچ وقت مالى نداشته‏ام كه با آن، خريد و فروش نمايم
رسول اكرم صلى‏ الله‏ عليه‏ و آله آن دو درهم را به وى داد و فرمود: با اين دو درهم، به خريد و فروش بپرداز و روزى خود را تأمين نما. سعد، آن دو درهم را گرفت و به قصد اقامه نماز ظهر با آن حضرت، داخل مسجد شد و بعد از نماز، رسول اكرم صلى ‏الله ‏عليه ‏وآله به سعد فرمود: برخيز و به دنبال رزق و روزى خود برو كه من، نگران حال تو هستم
ابوبصير مى‏گويد: سعد رفت و مشغول كسب و كار شد. او، هر متاعى را كه به يك درهم مى‏خريد، به دو درهم مى‏فروخت و اگر به دو درهم مى‏خريد، به چهار درهم به فروش مى‏رسانيد. رفته رفته، دنيا به وى روى آورد و مال و دارايى او، فزونى گرفت و كسب و كارش رونق فراوانى پيدا كرد و در كنار مسجد، مغازه‏اى ايجاد كرد
مدتى بود كه وقتى «بلال» اذان مى‏گفت و رسول اكرم صلى ‏الله‏ عليه ‏و آله جهت اقامه نماز، بيرون مى‏آمد، حضرت مشاهده مى‏كرد كه سعد، سرگرم داد و ستد است و همچون گذشته، وضو نساخته و مهياى نماز نشده است؛ به او مى‏فرمود: اى سعد! دنيا تو را مشغول به خود كرده و از نماز، بازت داشته است! او در جواب مى‏گفت: چه كنم؟ آيا مال و ثروت خود را تباه سازم؟ متاعى را به اين شخص (كه داخل مغازه بود) فروخته‏ام؛ بايد پولش را بگيرم و يا متاعى را خريده‏ام و مى‏خواهم پولش را بپردازم
ابوبصير مى‏گويد: رسول اكرم صلى ‏الله‏ عليه ‏وآله به دنيا گرايى سعد، بيشتر از گذشته او، اندوهگين شد. جبرئيل امين بر آن حضرت فرود آمد و عرض كرد:  اى محمد صلى‏ الله‏ عليه ‏وآله! خداى متعال اندوه تو نسبت به سعد را مى‏داند؛ اكنون بيان كنيد كه كداميك از حال نخست وى يا حال كنونى‏اش را دوست‏تر داريد. آن حضرت به جبرئيل فرمود: حال نخست او را دوست‏تر دارم؛ زيرا دنياى سعد آخرتش را بر باد داده است
جبرئيل عرض كرد: بى‏گمان دوستى دنيا و مال و ثروت، وسيله آزمايش و امتحان است و انسان را از آخرت باز مى‏دارد. اكنون به نزد سعد برويد و دو درهمى را كه به او داده‏ايد، پس بگيريد تا وى به حال نخست خويش باز گردد
ابوبصير مى‏گويد: رسول اكرم صلى ‏الله‏ عليه ‏وآله بيرون رفت و چون به سعد رسيد، به او فرمود: اى سعد! آيا دو درهمى را كه به تو داده‏ام، پس نمى‏دهى؟
سعد عرض كرد: آرى؛ بلكه دويست درهم باز پس مى‏دهم. آن حضرت فرمود: جز همان دو درهم را از تو نمى‏خواهم. سعد آن دو درهم را باز پس داد
ابوبصير مى‏گويد: بار ديگر، دنيا به سعد پشت كر
د و آن‏چه از مال و منال دنيا به دست آورده بود، همه از دستش رفت و مانند گذشته، فقير و بى‏چيز شد
دنيايت نداده‏ام، نه از خوارى توست‏
كونين مرا، رشك وفادارى توست‏
هر چند دعا كنى، اجابت نكنم‏
زيرا كه مرا، محبتِ زارىِ توست

[ چهار شنبه 1 مهر 1393برچسب:, ] [ 18:18 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]