اسلایدر

داستان شماره 150

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 150

الاغ مرده
چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.» چاک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.» مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..» چاک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.» مزرعه‌دار گفت: «می‌خوای باهاش چی کار کنی؟» چاک گفت: «می‌خوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم.» مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت!» چاک گفت: «معلومه که می‌تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است.» یک ماه بعد مزرعه‌دار چاک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟» چاک گفت: «به قرعه‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم ۸۹۸ دلار سود کردم..» مزرعه‌دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟» چاک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»

[ چهار شنبه 30 مرداد 1391برچسب:, ] [ 22:46 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 149

داستان طنزغول چراغ جادو
یک روز زن و شوهری در ساحل مشغول توپ بازی بودند که زن ضربه ای محکم به توپ میزنه و توپ مستقیم میره به سمت شیشه های خونه ای که در اون نزدیکی بوده و ...تَََق ! شیشه میشکنه - مرد عصبانی نگاهی به زن میکنه و میگه ببین چکارکردی؟ حالا باید هم معذرت خواهی کنیم هم خسارتشون رو جبران کنیم.دو تایی راه می افتن طرف خونه. به نظر نمی آمده که کسی توی خونه باشه. یک کم بیرون خونه رو انداز ورانداز میکنن و بعد مرد در میزنه! یک صدایی میگه بیان تو ! اول زن و بعد شوهرش وارد میشن. و مردی رو میبینند که با شورت روی زمین نشسته شوهر توضیح میده که همسر من اشتباها توپ رو به این سمت انداخت. ما آمدیم که عذر خواهی کنیم و خسارتتون رو پرداخت کنیم. مرد لخت سری تکون میده و میگه عیبی نداره. من غول چراغ جادو هستم و وقتی شیشه شکست، توپ به شیشه ای که من توش حبس بودم خورد و اون رو شکست و من آزاد شدم. من میتونم 3 تا آرزو رو بر آورده کنم. پس هر کدومتون یک آرزو بکنین و آرزوی سوم هم سهم خودم. اول به شوهر می گه که آرزو کنه. مردکمی فکر میکنه و میگه من میخوام تا پایان عمر ماهی 1.5 ملیون دلار حقوق بگیرم. غول میگه برای محبتی که در حق من کردی کمه. تو از الان تا آخر عمرت یک کار شاد و دوست داشتنی با بهترین بیمه و مزایا و در بهترین دفتر ها با حقوق حداقل ماهی 1.5 ملیون دلار خواهی داشت. بعد به زن میگه تو چی میخوای؟ زن میگه من میخوام که در تمام کشورهای دیدنی دنیا یک خونه برای خودم داشته باشم. غول میگه: این برای محبتی که تو در حق من کردی کمه. تو از الان در تمام کشورهای توریستی و زیبای دنیا ویلایی بزرگ با بهترین امکانات تفریحی و خدمه آموزش دیده خواهی داشت.و بعد نفس عمیقی میکشه و میگه حالا نوبت منه. و رو به مرد میگه: من آرزو دارم امروز بعد از ظهر رو با همسر تو بگذرونم. زن و شوهر به هم نگاه میکنند. زن با بی تفاوتی به شوهرش میگه من برام مهم نیست. هرچی تو بگی. میدونی که فقط توو بغل تو به من خوش میگذره.مرد هم از ترس اینکه نکنه اون همه امکانات و پول از دستش بره، با اینکه قلبا راضی نبوده، میگه عزیزم من به تو اطمینان دارم. و بعد آروم تر میگه فقط نگذار خیلی بهش خوش بگذره بالاخره زن و غول به طبقه بالا میرن. ... بعد از 3 ساعت در حالیکه هر دو خسته بودند، غول از زن میپرسه از خودت و شوهرت بگوزن میگه که شوهرم مدیر تجاری یک شرکت و من هم حسابدار یک فروشگاه بزرگ هستم غول میپرسه درس هم خوندین؟ زن با افتخار میگه بله. هر دوی ما در رشتمون مدرک مستر داریم غول میپرسه چند سالتونه؟ زن میگه هردوی ما 35 ساله هستیم غول با تعجب میگه: هر دوتون 35 ساله اید. مستر دارین و اونوقت باور میکنین که غول چراغ جادو وجودداره ؟ متاسفم براتو

[ چهار شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ] [ 22:44 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 148

داستان طنزکشاورز و زن غرغرو
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت…
یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت:
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه

[ چهار شنبه 28 مرداد 1391برچسب:, ] [ 22:43 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 147

داستانی عبرت آموز در مورد خرافات
روزی پسر بچه ای نزد شیوانا آمد و گفت: مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد. خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بیگناهم را نجات دهید.
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را در آغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد. شیوانا تفکری کرد و سپس با تبسمی بر لب گفت: اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست چون تصمیم به هلاکش گرفته ای.
عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد! زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود به سمت پله سنگی معبد دوید.اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود. می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید.

[ چهار شنبه 27 مرداد 1391برچسب:, ] [ 22:41 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 146

ماجرای فوت کردن

داشتم با ماشينم مي رفتم سر كار كه موبايلم زنگ خورد گفتم بفرماييد الووو..، فقط فوت كرد
گفتم اگه مزاحمي يه فوت كن اگه ميخواي با من دوست بشي دوتا فوت كن .
دوتا فوت كرد.
گفتم اگه زشتي يه فوت كن اگه خوشگلي دوتا فوت كن دوتا فوت كرد!!!
گفتم اگه اهل قرار نيستي يه فوت كن اگه هستي دوتا فوت كن دوتا فوت كرد
گفتم من فردا ميخوام برم رستوران شانديز اگه ساعت دوازده نميتوني بياي يه فوت كن اگه
ميتوني بياي دوتا فوت كن دوباره دوتا فوت كرد!!!
با خوشحالي گوشي رو قطع كردم فردا صبح حسابي بخودم رسيدم بهترين لباسمو پوشيدم و با
ادكلن دوش گرفتم تو پوست خودم نمي گنجيدم فكرم همش به قرار امروز بود داشتم از خونه
در ميومدم كه زنم صدام كرد و گفت ظهر ناهار مياي خونه؟
اگه نمياي يه فوت كن اگه مياي دوتا فوت كن!!!

 

[ چهار شنبه 26 مرداد 1391برچسب:, ] [ 22:39 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 145

داستان گوز

بچه ها ببخشید این داستان یکمی دور از ادبه
کار از کار گذشته بود
سعيده وسط کلاس مدنی ۳ بدون اختیار گوزیده بود
از اول کلاس تو دلش بادی جمع شده بود و نمی دونست چطور باید خالیش کنه
اما حالا خالی شده بود
عده ای تو بهت مطلق بودن و عده ای از خنده، روی زمین کلاس ولو شده بودن
سعيده با صورتی که مثل لبو شده بود، ناخن هاش رو به دسته چوبی صندلی
 فشار می داد
دلش می خواست زمین دهن باز کنه و درسته ببلعتش
استاد نمی دونست چی بگه. از طرفی می خواست توضیح بده که این یه امر طبیعی
 هستش و ممکنه برای هر کسی پیش بیاد و از طرفی تصور می کرد شاید با زدن این
حرف سعيده بیشتر کوچیک بشه
 کلاس تقریباً داشت ساکت می شد که یکی از پسر ها با زیرکی خاصی گفت:انصافاً
ناز نفست
کلاس دوباره منفجر شد
اینبار همه می خندیدن
استاد از کلاس بیرون رفت ؛ نمی تونست فضای اون کلاس رو تحمل کنه
سعيده بغضش ترکید و سرشو گذاشت روی دسته صندلی و شروع کرد گریه کردن
توان بیرون رفتن از کلاس رو هم نداشت
حتا دوستای صمیمی سعيده هم نمی تونستن بهش دلداری بدن چون اونها هم
 کنترل خودشون رو از دست داده بودن و می خندیدن
آخه صدای گوز سعيده صدای بدی داشت؛ هم بلند بود و هم صدای اعتراض داشت ...!!!
ناگهان صدای عرفان همه رو ساکت کرد
عرفان از جاش بلند شد
از همه بچه ها خواست که با دقت بهش نگاه کنن
حتا سعيده هم سرش رو بلند کرد و به عرفان خیره شد
عرفان دستهاش رو به صندلی فشار داد و شروع کرد زور زدن
دندونای بالاش رو به لب پایین فشار می داد
چند لحظه ای نگذشت که عرفان با صدای بلند گوزید و بعد رفت جلوی تخته و شروع
 کرد بندری رقصیدن
حالا همه چیز عوض شده بود
کسی دیگه به سعيده نمی خندید
همه بچه های کلاس به عرفان می خندیدند
سعيده هم همراه بچه ها می خندید، اما نه به اداهای عرفان
دلیل خنده سعيده این بود که آغاز عاشق شدنش با یه گوز بوده ... فقط با یه گوز ...

 

[ چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:, ] [ 22:35 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 144

داستان کوتاه بیسکوئیت
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.
ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود.
در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد!  

 

[ چهار شنبه 24 مرداد 1391برچسب:, ] [ 22:33 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 143

چرا زنان گریه میکنند
یک پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه می کنی
مادرش به او گفت : زیرا من یک زن هستم .
پسر بچه گفت: من نمی فهمم
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت : تو هیچگاه نخواهی فهمید
بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید : چرا مادر بی دلیل گریه می کند
پدرش تنها توانست به او بگوید : تمام زن ها برای هیچ چیز گریه می کنند
پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل گشت ولی هنوز نمی دانست چرا زن ها بی دلیل گریه می کنند
بالاخره سوالش را برای خداوند مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را می داند
او از خدا پرسید : خدایا چرا زن ها به آسانی گریه می کنند؟
خدا گفت زمانی که زن را خلق کردم می خواستم که او موجود به خصوصی باشد
بنابراین شانه های او راآن قدر قوی آفریدم تا بار همه دنیا را به دوش بکشد.
و همچنین شانه هایش آن قدر نرم باشد که به بقیه آرامش بدهد
من به او یک نیروی دورنی قوی دادم تا توانایی تحمل زایمان بچه هایش راداشته باشد
ووقتی آن ها بزرگ شدند توانایی تحمل بی اعتنایی آن ها را نیز داشته باشد
به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن ناامید شده اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود
به او توانایی نگهداری از خانواده اش را دادم حتی زمانی که مریض یا پیر شده است بدون این که شکایتی بکند
به او عشقی داده ام که در هر شرایطی بچه هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آن ها به او آسیبی برسانند
به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد
به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند اما گاهی اوقات توانایی همسر ش را آزمایش می کند وبه او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش با قی بماند و در آخر به او اشک هایی دادم که بریزد
این اشک ها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی که به آن ها نیاز داشته باشد
او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک می ریزد
خدا گفت : زیبایی یک زن در چشمانش نهفته است زیرا چشم های او دریچه روح اوست
ودر قلب او جایی که عشق او به دیگران در آن قرار دارد

 

[ چهار شنبه 23 مرداد 1391برچسب:, ] [ 22:31 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 142

گل صداقت

۲۵۰ سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم یه ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض ۶ ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آمیختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.
روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت… همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود.

 

[ چهار شنبه 22 مرداد 1391برچسب:, ] [ 22:29 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 141

داستان غوک

ماچه میدانیم؟...رازموجودات جهان را که میداند؟...
آفتاب غروب ازمیان ابرهای سرخ میدرخشید.پایان روزی طوفانی بود وباران در مجمرسوزان مغرب چون شراره های آتش به نظر میرسید.
غوکی درکنارآبگیری برآسمان مینگریست؛مبهوت و آرام اندیشه میکرد.کراهت وشتی،مفتون جمال وجلال بود.
راستی آنکه چمن را پرگل وآسمان راپرستاره ساخت،زشتی ومحنت برای چه خواست؟
امپراتوری روم شرقی را به وجود قیصر چرا بدنام کرد؟..غوکان را زشت و کریه،از چه آفرید؟
برگ ها ازمیان درختان عقیق فام ارغوانی مینمود.آب باران از درون سبزه در گودال میدرخشید.شب آرام آرام بر سر جهان نقاب سیاه میکشید.پرندگان اندک اندک لب فرو میبستندوارامش بر زمین وآسمان گسترده میشد.
غوک در غفلت وفراموشی،دور ازترس وکینه و شرمساری،همچنان آرام بر هاله ی عظیم خورشیدخیره بود؛شاید که آن موجود منفور خود را پاک و منزه میشمرد؛زیرا که هیچ ذی روحی از نور الهی بی بهره نیست.هر بیننده ای اگر چه پست و پلید باشد، باانوارمهر و قهر خدایی مانوس است ودیده ی جانوران مسکین وزشت و ناپاک نیز با شوکت وجلال ستارگان سپهری آشناست....
مردی از آنجا میگذشت.از دیدن آن جانورکریه آزرده شدوپاشنه ی پا برسرش گذاشت!این مرد کشیش بودوازکتابی که در دست داشت چیزی میخواند.پس ازاو زنی آمدکه گلی برسینه داشت؛اونیزنوک چترخود را در چشم غوک فرو برد!
سپس چهار دانش آموز خردسال، به پاکي و صافي آسمان در رسيدند. در اين خاكدان كه روح آدمي سرگشته و پريشان است ، دوران كودكي بيش تر با سنگدلي و بي رحمي مي گذرد . هر كودكي كه سايه پر مهر مادر بر سر اوست، محبوب و آزاد ، خرسند و با نشاط است . در دو چشمش ذوق بازي ، و شادي با صفاي سپيده دم مي درخشد. این همه آزادی و نعمت را جزآزار موجودات تیره روز چه تواند کرد؟
غوک خود را کشان کشان در گودال آب پيش مي برد . افق مزرعه كم كم تاريك مي شد و آن سيه روز دنبال شب مي گشت.  
کودکان غوک سياه بخت را ديدند و به شادي فرياد زدند: "بايد اين پليد زشت را بکشيم و به جزاي زشتي آزارش دهيم!"
سپس هر يک خندان و شاد با ترکه تيزي به آزار غوک پرداختند. يکي چوب در چشمش فرو مي کرد، آن ديگري جراحاتش را عميق تر ساخت. عابران نيز به کار ايشان مي خنديدند و با خنده تشويقشان مي کردند.
مرگ، بر غوک سيه بخت که حتي ناي ناله هم نمیکرد سايه افکنده بود. از تمام بدن او که جُرمي جز زشتي نداشت خون وحشت انگیزفرو میریخت!
غوک میگریخت ..یک پایش جداشده بود! يکي از کودکان، با بيلچه اي شکسته بر سرش مي کوبيد. و با هر ضربت از دهان آن موجود منفور ، موجودي كه هنگام روز هم از خنده ي خورشيد و فروغ اين سپهر بلند مي گذرد و به سوراخ هاي سياه آشيانه خود مي گريزد ، جوي كف و خون فرو مي ريخت.
كودكان مي كفتند : "كه چه بد ذات است ! آب از دهان مي ريزد !"
غوك كه خون از سرش فرو مي ريخت . چشمش بيرون آمده بود. و به صورت سهمناكي ميان علف ها مي خزيد. چنان مي نمود كه از زير فشار سختي بيرون جسته باشد . واي از اين سياهكاري كه بدبختان را شكنجه كنند و بر زشتي و زبوني ، كراهت و نفرت نيز بيافزايند!
با تني پاره پاره از سنگي به سنگي ديگر مي جست، هنوز نفس مي کشيد. بي هيچ ملجا و پناهي مي خزيد. گويي چنان زشت بود که مرگ مشکل پسند نيز قبولش نمي کرد!
بچه ها مي خواستند به دامش اندازند، اما غوک بيچاره مي گريخت و در حواشي چمن در پي پناهگاهي بود. سرانجام به آبگير ديگري رسيد و خود را خونين و مجروح با فرق شكافته در آب افکند. بر آتش زخم ها آبي زد و آثار قساوت بشر را در گل و لاي فرو شست.
آن کودکان زيباي زرين مو که طراوت بهار در چهره آن ها پديدار بود و هرگز چنان تفريح نکرده بودند، همه با هم فرياد مي زدند: "بياييد تا سنگي بزرگ پيدا کنيم و کارش را بسازيم!"
همه چشم ها به آن موجود بيگناه دوخته شده بود و او سايه هراس انگيز مرگ را هرلحظه بيش از پيش بر سر خود حس مي کرد.
" اي كاش كه در زندگي به جاي نفرت و بي مهري ، در پي اهداف پسنديده اي و عالي الهي برخيزيم . به جاي مرگ و نيستي ، به سلاح محبت، انسانيت و بقا مجهز شويم "
همه ي چشم ها در آب گير غوك بيچاره را مي جست.خشم و لذت با هم آميخته بود. يکي از کودکان که سنگ بزرگ و سنگيني را به دست گرفته بود پيش آمد. سنگي گران بود اما از شوق بدكاري آن را احساس نمي كرد . و در دل خود مي گفت: "ببينم با اين سنگ بزرگ چه مي کني؟"
قضا را در همان لحظه ، دست تقدير ارابه اي سنگين را به آن نقطه ي زمين آورد .  آن ارابه را خري پير و لنگ ، رنجور و ناتوان مي کشيد . خر مسکين و فرسوده و لنگان، پس از يک روز راه پيمايي طولاني جانفرسا به سوي طويله مي رفت. به زحمت ارابه را مي کشيد و سبد سنگيني نيز بر پشت داشت. چنين به نظر مي رسيد که هر گام، آخرين قدم اوست. پيش مي رفت و در هر گام، باران تازيانه بر سرش فرو مي باريد. چشمانش را بخاري از حمایت و حيرت فرا گرفته بود. راه، چندان گل آلود و سخت و سراشيب بود که با هر گردش چرخ صداي شوم و دلخراشي برمي خاست. خر ناله کنان مي رفت و صاحبش زبان از دشنام نمي بست؛ سراشيب راه آن حيوان ناتوان را بي اراده به پيش مي راند . خر در زير تازيانه غرق در اندیشه بود، انديشه ی ژرفی که هیچگاه برآدمیان نمايان نخواهد شد.
کودکان صداي چرخ  و صداي پاي خر را که شنيدند چون چشمشان به ارابه افتاد ، فرياد زدند: "سنگ را رها کن، صبر کن تا اين ارابه برسد و از روي آن بگذرد.. اين تماشايي تر است!"
همگي منتظر ايستادند. خر ناتوان به آبگير رسيد و آن جا، غوک زشت تيره روز را که در آخرين شکنجۀ زندگانی بود،بدید!بلاکِشی با بلاکِش دیگر روبرو شد...
 خر با آن همه خستگي ، جراحت،  اندوه و درماندگي، همچنان که زير آن بار سنگين سر به زير پيش مي رفت، به وجود غوک مسکين پي برد. از ديدن او به رحم آمد. حيوان صبور بدبختي که همواره محکوم به اعمال شاقه است، قواي خاموش از دست رفته را جمع کرد. زنجير و بند ارابه را به زحمت بر عضلات خون آلود خود استوار ساخت، دشنام ها و فريادهاي راننده را که پياپي فرمان پيش رفتن مي داد به چيزي نشمرد. تحمل بار سنگين ارابه را به شرکت در جنايت بشر ترجيح داد. با عزم و بردباري مال بند را از دوش برداشت . و با همه ي ناتواني و فرسودگي كه بر وجودش مستولي بود ، چرخ ارابه را به دشواري و با ارده اي محكم منحرف ساخت و غوک مسکين را در قفاي خود زنده گذاشت. سپس تازيانه اي ديگر خورد و راه خويش را پيش گرفت .
آنگاه یکی ازکودکان-آن که این داستان را حکایت میکند- سنگي را که براي كشتن غوك به دست گرفته بود رها کرد، و در زير اين طاق لايتناهي که هم زمردين است و هم قيرگون، آوايي  شنيد که به اوگفت: "مهربان باش"!
معماي شيريني است . از حيوان بي تميز مروت ديدن ، و از زغال تيره بيقدري الماس گرفتن! اين هم يكي از انوار خجسته ي الهي در فضاي كائنات است !
چه منظره ي زيبا ی مقدسي است . تماشاي روحی کخ به یاری روح دیگربرمیخیزدوجان تاریکی که جان تیره را یاری میکند!
تماشای نادان بی تمیزی که از بدبختی وجودزشت وکریهی متاَثر گردد ودوزخی پاک طینتی که با مروت وترحم خویش بدکارنیکبختی را متنبه سازد!
تماشای حیوانی که به آدمی درس انسانیت آموزد...!درصفای فجر زندگی گاه طبایع قسی وسنگدل نیز به عظمت ورمز مهربانی وعطوفت پی میبرند؛در این هنگام است که اکر بارقه ای رحمتی بر ایشان بتابد،در مقام ومنزلت،با ستارگان جاوید سپهری همدوش می شوند!
اگر خر مسکین بارکشی که شامگاه خسته وناتوان و درمانده با سُم های خون چکان،در زیر چوب راننده ی بیرحم خویش،در چنان راه سراشیب صعبی،اربه ای سنگین را به زحمت منحرف میسازد تا غوک مجروحی را زنده گذارد،قطعاً چنین خری از سقراط،مقدس ترو از افلاطون،برتر است! (اثری از ویکتور هوگو به ترجمه نصرالله فلسفی)


 
 

[ چهار شنبه 21 مرداد 1391برچسب:, ] [ 22:25 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 140

داستان خواندنی و باحال خانم معلم و جواب غیر قابل قبول پسرک


خانم معلم به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می‌داد.
یک روز از او پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: 4 تا!
معلم انتظار یک جواب صحیح و آسان را داشت یعنی (3).
او نا امید شده بود. فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است"
تکرار
کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است تو می‌توانی جواب صحیح بدهی اگر به دقت
گوش کنی. اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگر و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند
تا سیب خواهی داشت؟
پسر که در قیافه معلمش نومیدی را می‌دید دوباره
شروع کرد با انگشتانش به حساب کردن در حالیکه دنبال جوابی بود که معلمش رو
خوشحال کند. تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی
بود که معلمش را خوشحال کند.
برای همین با تامل پاسخ داد: "4".
نومیدی در صورت معلم باقی ماند.
به
یادش آمد که پسر توت فرنگی را دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب را
دوست ندارد و برای همین نمی‌تواند تمرکز داشته باشد. در این موقع او با
هیجان فوق العاده و چشم‌های برق‌زده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و
یکی دیگر و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟
معلم خوشحال بنظر می‌رسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد و پسر با تامل جواب داد "3"
حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه ای داشت. برای نزدیک شدن به موفقیت او خواست به خودش تبریک بگوید ولی یک چیزی مانده بود.
او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگر و یکی دیگر بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسرک فوری جواب داد "4"!
خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور ؟ آخر چطور؟
پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد "برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم"
نتیجه :
اگر کسی جواب غیر قابل انتظاری به سوال ما داد ضرورتا اشتباه نیست شاید بُعدی دیگری از آنرا ما نفهمیده ایم.!!!


 

[ چهار شنبه 20 مرداد 1391برچسب:, ] [ 20:33 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 139

یه داستان باحال ولی غمناک

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ………..
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند.

[ چهار شنبه 19 مرداد 1391برچسب:, ] [ 20:31 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 138

حموم عمومی

وقتی بابام کوچیک بود، صبح زود بود و جمعه بود. بابای بابام داشت لباس‌های تمیز خودش و بابام رو توی ساک می‌گذاشت و آماده حموم‌ رفتن می‌شد. بابام هم داشت مثل فنر توی اتاق بالا پایین می‌پرید و هی حم‌موووم …
آخه حموم عمومی جایی بود که بابام می تونست با همه دوستاش بازی کنه و یه عالمه جیغ بزنه و به اونا آب بپاشه. اون وقت هیچ کس هم بهش هیچی نگه. تازه بعد از حمومم یه مشت و مال حسابی از دست های عزیز آقا حمومی و بعدش هم یه لیوان گنده آب زرشک خُنک، حسابی می چسبید؛آخه اون موقع ها توی خونه ها حموم نبود و همة آدم بزرگ ها و بچه ها می رفتن به حموم عمومی محلشون.
حموم عمومی مثل یه سینمای گنده بود وقتی که می رفتی توش یه رختکن داشت که همة آدما لباساشون رو در می آوردن و می ذاشتن اون تو و کلیدشم که  کش داشت می انداختن دور دستشون، بعد یه لنگ می پیچیدن به خودشون و می رفتن توی حموم.
اون جا هم یه سالن بزرگ بود که چند تا دوش آب داشت و یه حوض بزرگ که آدما دورش می نشستن و دلاک حموم، اول سرشون رو با یه صابون کج وکوله می شست و بعدشم اونا رو کیسه می کشید و لیف می زد و آخر سر هم بایه سطل گنده، روشون آب می ریخت و کف ها رو می شست.
اما ناگهان خانوم همسایه پایینی در خونه شو باز کرد و توی راهرو جیغ زد و گفت: «آهای پسر، بسه دیگه. همه فهمیدن داری می ری حموم بذار ما بخوابیم، سقف رو خراب کردی.»
 بابام سرش رو کرد توی یقة لباسش و آروم و آروم شروع کرد به خندیدن، بابای بابام هم مثلاً بهش اخم کرده بود، اما داشت یواشکی با گوشة لبش می خندید.
توی راه حموم بابام داشت میوه هاش رو می شمرد و هی می گفت: «یک، دو، سه، بازم سه، یکی دیگه هم سه، آخ جون، سه تا پرتقال دارم.
خب آخه حیوونی بابام بیشتر از سه بلد نبود بشمره. توی حموم بابای بابام یه لنگ به خودش بست و یه نگاه به بابام انداخت و گفت: «نخیر پسر، هنوز برای لنگ بستن کوچولویی!»
برای همین طفلکی بابام مجبور شد همون شورت گشاد و راه راهی رو که تا زیر زانوش آویزون بود و مامانش براش دوخته بود بپوشه،خب راستش اون شورته زیاد به بابام نمی اومد. آخه پاهای بابام مثه دو تا مداد از توی پاچه های گشادش بیرون می اومد و دوستاش حسابی بهش می خندیدن.
خلاصه اونا رفتن توی حموم و بابای بابام رفت زیر دوش که خودش رو خیس کنه ، بابام هم رفت جایی که آقا اسی دلاک، آقا بزرگ ها رو کیسه می کشید. بابام وایساده بود و داشت زل زل به آقا اسی دلاک نگاه می کرد و پرتقال می خورد که آقا اسی یه نگاهی به بابام کرد و یه دفعه چشمای گنده اش رو از هم باز کرد و دندونای زردش رو روی هم فشار داد و لباشو تا می تونست باز کرد و با صدای بلند گفت: هااااااااااااااااا.
بیچاره بابام مثل سوسکی که با لنگه دمپایی دنبالش کرده باشن پرتقالش رو انداخت و دوتا پا داشت دوتا هم قرض کرد و در رفت که پشت ستون وسط حموم قایم بشه، اما پاش روی کف صابون های زمین حموم لیز خورد و با کله رفت توی در یکی از دوش های آب. در هم خورد به آقا بزرگه ای که زیر دوش بود و اونم نتونست خودش رو نگه داره و محکم با دماغ رفت تو دیوار، بعدشم درحالی که دماغش رو می مالید درو باز کرد. وقتی بابام رو هاج و واج پشت در دید، گفت:« مثل این که تو بچه ملخ با اون شورت مامان دوزت می خوای با من شوخی کنی آره؟»
آقاهه می خواست بابام رو بگیره که بابای بیچاره ام شروع کرد به جیغ زدن و فرار کردن که یه دفعه بابای بابام مثل یه دیوار وایساد جلوی اون آقاهه و گفت: «فکر کنم شورت خودت مامان دوزتر باشه فسقلی. دست به پسرم بزنی، دستی بهت می زنم که دستت دیگه بالا نیاد…»
آقا، چشمت روز بد نبینه. حموم شلوغ شد و همة آقا بزرگا اومدن که نذارن دعوا بشه، اما آقا اسی جزغاله یه گوشه نشسته بود و داشت پرتقال بابام رو می خورد و یواش یواش می خندید. بابام هم هی توی دلش می گفت: «ای خدا بترسونتت آقا اسی جزغاله! ای خدا سیاه ترت کنه آقا اسی جزغاله!»
آخه آقا اسی با اون موهای فرفری، خیلی سیاه بود و توی محله بهش می گفتن اسی جزغاله.
بعد از یه ربع همه چی آروم شد و همه داشتن خودشون رو می شستن. اسی آقا جزغاله هم یه گوشه که زیرش کوره  بود و گرم بود خوابیده بود و خُرخُر می کرد که یکی از آقا بزرگا گفت: «بدجنس نمی کنه آتیش کوره رو بیشتر کنه که همة کف حموم گرم بشه. فقط جای خودش گرمه که می خوابه!»
هیچ کدوم از آدمای محل از آقا اسی دل خوشی نداشتن، آخه بیشتر دوست داشت همه رو مسخره کنه. بابام به بابای بابام گفت: «آقاجون! ببخشید چه جوری کف حموم گرم می شه؟»
بابای بابام  گفت: «یه شیر بزرگ توی زیرزمین هست که ازش نفت می ریزه تو کوره، اگه بیشتر باز بشه نفت بیشتری می ره توی کوره و کف حموم گرم تر می شه.»
بابام دیگه هیچی نگفت، بعدشم پاشد و رفت تا یه پرتقال دیگه بیاره و بخوره که چشمش افتاد به پله های زیرزمین. بابام یواشکی رفت ببینه این شیر گندهه که باباش می گفت چه قدر گنده ست؟
وقتی رسید اون پایین دید بعله! یه شیر به بزرگی کله اش اون جاست و یواش یواش داره ازش نفت می ریزه و می ره توی یه لوله. بابام هم که  همة آدما رو دوست داشت و دلش می خواست اون آقاهه رو خوشحال کنه، دستش رو دراز کرد که شیررو فقط یه کمی بیشتر کنه، اما شیر خیلی سفت بود واسه همینم باز نشد. ولی آقا مگه وقتی بابای انسان دوست من می خواست به دیگران کمک کنه، می شد جلوش رو گرفت؟ واسه همینم بابام یه میلة بزرگ برداشت و اولش یواش زد به سر شیر که بازش کنه، اما نشد. بعدش محکم تر زد، بازم نشد، دفعة سوم محکم زد توی کلة شیر که آقا! شیر بدبخت از ته شکست و افتاد رو زمین! نفت ها هم شر و شر شروع کردن به ریختن توی کوره.
قیافه بابام مثل لواشک آلو کش اومد و مثل این که جن دیده باشه اولش دو دور دور خودش چرخید و بعدشم مثل کش زیرشلواری دیرینگی در رفت و دوید پیش باباش.
بابای بابام یه نگاهی به بابام انداخت و گفت: «اَه اَه بچه چرا بوی نفت می دی تو؟»
بعدش بابام رو از گردنش و پاش گرفت و کرد توی حوض وسط حموم و حسابی تکون تکونش داد تا تمیز بشه، بیچاره بابام یکی، دو قلپی آب خورد، اما فقط حواسش به شیر و نفتا بود!
بعد از نیم ساعت همه حس کردن که کف حموم خیلی گرم شده اما اون طرفی که آقا اسی خوابیده بود خیلی داغ شده بود. آقا اسی توی خواب یه غلتی زد و از روی قالیچه اش افتاد رو زمین که جیغش در اومد و حسابی سوخت. بعدشم از جاش بلند شد که بیاد این ور حموم اما مگه می شد پاش رو بذاره زمین کف حموم. اون جا شده بود مث کف جهنم. داغ داغ! تازه یواش یواش داشت قرمزم می شد!
آقا اسی جزغاله خواست بپره بیاد بیرون که خورد زمین و کف پاش و پشتش حسابی سوخت و بازم برگشت و روی قالیچه اش و شروع کرد به بالا پایین پریدن!
همه داشتن به آقا اسی می خندیدن که یه دفعه دیوار حموم درقی صدا داد و ترک خورد. تازه یه تیکه گنده اش هم افتاد کنار اسی جزغاله!
آقا، اسی جزغاله نزدیک بود سکته کنه و شروع کرد به جیغ کشیدن که ای خدا به دادم برسید. عزیز آقا که صاحب حموم بود، بدو بدو رفت توی زیرزمین و وقتی دید که شیر شکسته غش کرد وسط زیر زمین!
آقا بزرگا نمی دونستن آقا اسی رو نگاه کنن یا صاحب حموم رو، که بابای بابام رفت و یه تیکه چوب رو محکم فرو کرد توی سوراخ شیر و جلوی اومدن نفت رو گرفت. بعدشم آب زد به صورت صاحب حموم و با هم اومدن بیرون، اما اون بالا همه داشتن به ورجه وورجه کردن آقا اسی جزغاله که دیگه واقعاً داشت جزغاله می شد نگاه می کردن و می خندیدن، اما کسی نمی تونست بهش کمک کنه!
تا ماشین آتش نشانی بیاد یه بیست دقیقه ای طول کشید و آقا اسی دیگه جونِ بالا و پایین پریدن نداشت و رفته بود از لوله های آب که از روی دیوار رد شده بود آویزون شده بود. وقتی هم که دستش خسته می شد، می افتاد پایین و بازم یه ور دیگه اش می سوخت!
آقاهای آتش نشانی اومدن و به  داد آقا اسی رسیدن. آقا اسی جزغاله دو روز توی بیمارستان بستری بود و بعدشم وقتی برگشت توی محل، همه جاش باندپیچی شده بود. دوتا عصای بزرگ هم زیر بغل هاش بود و با اونا راه می رفت.
همة آدمای محل دورش جمع شدن. بابام که ازش می ترسید، رفت و پشت بابای بابام قایم شد. آقا اسی بهش گفت: «نترس بچه جون، من دیگه کسی رو اذیت نمی کنم، من دیگه یاد گرفتم که وقتی دل کسی رو بسوزونم خدا هم منو می سوزونه! »
بابام که خیالش راحت شده بود اومد بیرون و با خجالت گفت: «آقا اسی جزغاله ببخشید، یعنی الان چون من شیر حموم رو شکوندم خدا هم شیر خونة ما رو می شکنه؟»
آقا اسی و همه آدم بزرگا شروع کردن به خندیدن. بابام هم خندید، اما راستش نفهمید اونا واسه چی می خندند!

 

[ چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:, ] [ 20:27 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 137

داستان خواندنی و باحال خانم معلم و جواب غیر قابل قبول پسرک

خانم معلم به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می‌داد.
یک روز از او پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: 4 تا!
معلم انتظار یک جواب صحیح و آسان را داشت یعنی (3).
او نا امید شده بود. فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است"
تکرار
کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است تو می‌توانی جواب صحیح بدهی اگر به دقت
گوش کنی. اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگر و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند
تا سیب خواهی داشت؟
پسر که در قیافه معلمش نومیدی را می‌دید دوباره
شروع کرد با انگشتانش به حساب کردن در حالیکه دنبال جوابی بود که معلمش رو
خوشحال کند. تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی
بود که معلمش را خوشحال کند.
برای همین با تامل پاسخ داد: "4".
نومیدی در صورت معلم باقی ماند.
به
یادش آمد که پسر توت فرنگی را دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب را
دوست ندارد و برای همین نمی‌تواند تمرکز داشته باشد. در این موقع او با
هیجان فوق العاده و چشم‌های برق‌زده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و
یکی دیگر و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟
معلم خوشحال بنظر می‌رسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد و پسر با تامل جواب داد "3"
حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه ای داشت. برای نزدیک شدن به موفقیت او خواست به خودش تبریک بگوید ولی یک چیزی مانده بود.
او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگر و یکی دیگر بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسرک فوری جواب داد "4"!
خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور ؟ آخر چطور؟
پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد "برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم"
نتیجه :
اگر کسی جواب غیر قابل انتظاری به سوال ما داد ضرورتا اشتباه نیست شاید بُعدی دیگری از آنرا ما نفهمیده ایم.!!!

 

[ چهار شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, ] [ 20:25 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 136

داستان طنز: پسر عاشق

پسری عاشق دختری شد آنقدر که هر روز نامه های عاشقانه به وی می نوشتکه قدرت عشق من به تو از قدرت عشق مجنون به لیلی و فرهاد به شیرین که کوهی را برای معشوقش کند نیز بیشتر باشد.
روزی دختر به وی گفت : تو که اینقدر دم از قدرت عشق نسبت به من می زنی چقدر بر حرفت پایبندی ؟پسر گفت : قدرت عشق من به تو آنقدر است که جهانی را زیر و رو کند !دختر گفت : نمی خواد جهان را زیر و رو کنی اما اگه واقعا می خواهی عشقت به من ثابت شود خانه ای بخر تا دونفری در آن زندگی کنیم !پسر گفت : عزیزم تو که خود می دانی اگر دو نفر عاشق هم باشند پتویی نیز آنها را کفایت کند !دختر گفت: پس برایم ماشینی بخر !پسر گفت : آخر با این ترافیک خیابانها ماشین برای عشق من چیزی جز عذاب نخواهد بود و من طاقت عذاب وی را ندارم !دختر گفت : برایم جواهری زیبا بخر .پسر گفت : جواهر مال فخر فروشان است و عشق من از این کارها مبراست !دختر گفت : برایم تلویزیونی پلاسما بخر.پسر گفت : تلویزیون چشم عشق من را ضعیف می کند !دختر گفت : برایم یک واکمن بخر که گاهی نواری گوش کنم !پسر گفت : مگر در خانه تان نداری ؟دختر گفت : ای بابا ! پس لااقل لباس زیبایی بخر که دلم خوش باشد !پسر گفت : مگر پدر نداری که برایت لباس بخرد !دختر گفت : مرده شور ریختت را ببرن گدا !!!پسر گفت : پس بیا با هم عروسی کنیم.

 

[ چهار شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, ] [ 20:21 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 135

داستان طنز خیانت

چشمتون روز بد نبینه.چند وقت پیش تو بیمارستان بودیم که یه پسر جوونی رو با عجله آوردن تو اورژانس.
از یکی از همراهاش پرسیدم که چش شده بود؟اونم گفتش که آقا این جوون عاشق یه دختری شده بود و خیلی اینو میخواست.
دختره هم اینو خیلی میخواست و قرار بود با هم ازدواج کنن.
حتی قرار مدار عروسیشونم گذاشته بودن.
که یهو دختره زد زیر همه چیو با یه پسر دیگه ای گذاشت رفت.این بیچاره هم تا اینو شنید حالش اصلا یه جور دیگه ای شد.
پا شد رفت ۱۰۰ccبه خودش بنزین تزریق کرد و حالو روزش شد این….
آقا بگذریم پسره که تو اغما بود بعده دو هفته به هوش اومد.ما هم تو بیمارستان بودیم که یه دختر جوونی اومد با یه دسته گل رفت تو اتاق پسره واسه ملاقات.
پسره تا چشاشو باز کرد دید بله همون خانومیه که اینو قال گذاشته و رفته .خلاصه آقا پسره که خون جلوی چشاشو گرفته بود دستشو انداخت و یه چاقویی که واسه باز کردن در کمپوت بغل دستش بود رو برداشت و سرم هارم از روی دستش کند و افتاد دنبال دختره.
دختره هم که خیلی ترسیده بود با یه جیغ وحشتناک از اتاق زد بیرون و پشت سرش هم پسره با یه چاقویی تو دستش….
پسره دختره رو دنبال کرد تارسید به ته سالن بیمارستان.وقتی که دید هیچ راه فراری نداره تسلیم شد و خودشو به دیوار سالن تکیه داد و در حالی که به شدت گریه میکرد با حالت التماس به پای پسره افتاده بود که یهو پسره چاقو رو برد بالا تا بکوبه به قلب دختره…..
بازم چشمتون روز بد نبینه….
پسره چون فقط ۱۰۰ccبه خودش بنزین زده بود یهو بنزین تموم کرد و افتاد رو زمین……!!!!

 

[ چهار شنبه 15 مرداد 1391برچسب:, ] [ 20:19 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 134

داستان آموزنده “چنگیز خان مغول و شاهین”

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.
همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را
روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود،
چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.
چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف
روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.
گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد،
تا اینکه ? معجزه! ? رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.
خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را
که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید،
اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند،
شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت.
دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.

[ چهار شنبه 14 مرداد 1391برچسب:, ] [ 20:18 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 133

داستان خواهر زن

من خیلی خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم… والدینم خیلی کمکم کردند… دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود…
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم…
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی…
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ۵۰۰ هزار تومن به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم…
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم…
وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…
یهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی… ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم… ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم… به خانوادهء ما خوش اومدی!
این داستان یه نتیجه اخلاقی خیلی خوبی برای من داشت و اون این بود که :
همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید.

 

[ چهار شنبه 13 مرداد 1391برچسب:, ] [ 20:16 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 132

داستان آموزنده" پیرزن و چراغ جادو"

  روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.
در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جورواجوری را که برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!”پیرزن که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوش‌حالی گفت‌: “الهی فدات بشم مادر”!امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد. 

 … و مرگ او درس عبرتی شد برای آن‌ها که زیادی تعارف می‌کنند   
  
 

[ چهار شنبه 12 مرداد 1391برچسب:, ] [ 20:14 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 131

داستان زیبای “نهار با خدا”

یک بچه ی کوچیک می خواست خدا رو ببینه.
اون میدونست که برای دیدن خدا راه درازی در پیش داره.
لوازمش رو برداشت و سفرش رو شروع کرد.
کمی که رفت ,با پیرزنی روبرو شد.پیرزن توی پارک نشسته بود
و به چند تا کبوتر زل زده بود.پسر کنار او نشست و کوله پشتیش رو باز کرد.
تازه می خواست جرعه ای از نوشیدنی ش رو بنوشه که احساس کرد پیرزن گرسنه س.
پسرک به اون تعارف کرد.
پیرزن با تشکر زیاد , قبول کرد و لبخندی زد.
لبخند او برای پسرک آن قدر زیبا بود که هوس کرد دوباره آن را ببیند
پس دوباره تعارف کرد و دوباره پیرزن به او لبخند زد. پسرک بسیار خوشحال بود.
آنها تمام بعدازظهر را به خوردن و تبسم گذراندند , بدون گفتن حرفی.
با تاریک شدن هوا پسرک احساس خسته گی کرد , بلند شد و آماده ی رفتن شد.
چند قدم که برداشت دوباره به سوی پیرزن دوید
و او را در آغوش گرفت و پیرزن هم لبخند بسیار بزرگی زد.
هنگامی که پسر به خانه اش برگشت , مادرش از چهره ی شاد او متعجب شد.
پرسید:” چی شده پسرم که این قدر خوشحالی؟  پسر جواب داد: من با خدا نهار خوردم.
و قبل از واکنش مادرش اضافه کرد:
“می دونی مادر, اون قشنگترین لبخندی رو داشت که من تا حالا دیده ام.”
و اما پیرزن نیز با قلبی شادمان به خانه اش بازگشت.
پسرش با دیدن چهره ی بشاش او پرسید:”مادر , چی تو رو امروز این جور خوشحال کرده؟”
و اون جواب داد:” من امروز با خدا غذا خوردم.”
و ادامه داد:”اون از اون چیزی که انتظار داشتم جوان تر بود.”
ما نمی دانیم خدا چه شکلی است.
مردم به خاطر دلیلی به زندگی ما وارد می شوند؛بله یک دلیل.
پس چشمان وقلبهای تان را باز کنید. ممکن است هر جا با خدا روبرو شوید.

[ چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:, ] [ 20:12 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 130

داستان کوتاه خنده دارلاکپشت

یه روز ۳ تا لاک پشت میرن سفر و با خودشون چند تا نوشابه هم ورمی دارن تا وقتی رسیدن بخورن.

۲۵ سال طول می کشه تا برسن. وقتی میرسن یادشون میفته که با خودشون استکان نبردن. یکیشون داوطلب میشه که بره استکانا رو بیاره ولی میگه باید قول بدین که تنهایی نخورین ها. دوستاشم قول میدن که نخورن.
یه ۵۰ سالی می گذره دوستاش میگن بابا این نیومد بیا نوشابه ها رو بخوریم. تا درنوشابه رو باز می کنن یهو لاک پشته از لای سنگها میاد بیرون میگه نامردا! نگفتم اگه برم می خورین؟!

[ چهار شنبه 10 مرداد 1391برچسب:, ] [ 20:10 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 129

تفاوت بچگی و بزرگی ما

کاش دلهامو به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را
از نگاهش می توان خواند
کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست
سکوتی را که یک نفر بفهمد بهتر از هزار فریادی است که هیچ کس نفهمد
سکوتی که سرشار از ناگفته هاست
ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد
سکوتی که یک نفر در این دنیا هست که آنرا می فهمد
یک نفری که برات یه دنیا ارزش داره و بدون اینکه در کنارت باشه سکوتت رو می فهمه
یک نفر که ……
دنیا را ببین…
بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!!
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدید
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه
بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ شدیم تو خلوت
بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه
بچه بودیم اگه دلمون می شکست با یه آبنبات دلمونو بدست می آوردن
بزرگ که شدیم وقتی دلمون رو شکستن با هیچ چیز دیگه نمیشه
درستش کرد فقط جای شکستگیش روی دل میمونه با هیچ آبنباتی درست نمیشه
بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضیها رو هیچی بعضیهارو کم و بعضیها رو بی نهایت دوست داریم
بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
بزرگ که شدیم قضاوتهای درستو غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه
کاش هنوزم همه رو به اندازه همون۱۰ تای بچگی دوست داشتیم
بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم
بچه که بودیم حتی فکر  شکستن دل کسی رو هم نمیکردیم
بزرگ که شدیم خیلی راحت دلها رو میشکنیم  از کنارش رد میشیم
بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم
بزرگ مه شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه
بچه که بودیم انسانها رو به خاطر انسان بودنشون میخواستیم ونه پول و…
بزرگ شدیم به همه چیز نگاه میکنیم بجز انسان بودن
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه
بچه که بودیم آرزمون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم
بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم
بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی
بچه بودیم دل درد ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم …هیچ کس نمی فهمد
بچه که بودیم دوستیامون تا نداشت
بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره
بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم ، بزرگ که نشدیم هیچ ، دیگه همون بچه هم نیستیم
پس می بینیم که چه دنیایی دارن بچه ها و چقدر دنیایی دارن بزرگ ترها
پس ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم و همیشه بچه بودیم
کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم . . .

[ چهار شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, ] [ 20:8 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 128

داستان زیبای"قدرت لبخند"

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد
و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند
او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.

[ چهار شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, ] [ 20:6 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 127

داستان آموزنده"شمع امید"

چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »
شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد .
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟» چهارمین شمع گفت: « نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. » چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.

بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم

 

[ چهار شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, ] [ 20:5 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 126

پس من چی ؟

معلمی بود که تعدادی شاگرد دختر بچه داشت و همه دختر بچه ها شاد و شنگول بودند غیر از یکی ! و معلم از این بابت ناراحت بود. روزی خانم معلم مادر بچه را بخواست و شروع به نصیحت کرد که : این بچه شما بسیار بچه زرنگی است و آینده درخشانی دارد اما متاسفانه کمی افسرده است و روحیه خوبی ندارد .
مادر دختر با تعجب گفت : واقعا ؟ پس چرا تا کنون متوجه نشده بودم ؟ حالا باید چکار کنم تا او از افسردگی خارج شود ؟
خانم معلم گفت : هیچ جز کمی محبت ! دخترت را در آغوش بگیر و ببوس و به وی جملات زیبا و محبت آمیز بگو !
مادر دختر آهی کشید و گفت : چه پیشنهاد خوبی اما…. پس من چی ؟!
این بار معلم ، شوهر زن را خواست و گفت : زن شما خیلی افسرده است و به محبت نیاز دارد بهتر است وی را در آغوش بگیرید و ببوسیدش !
این بار شوهر زن آهی کشید و گفت : چه پیشنهاد خوبی اما ….. پس من چی ؟!!! همه انسانها به محبت نیاز دارند !

[ چهار شنبه 6 مرداد 1391برچسب:, ] [ 20:3 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 125

داستان آموزنده : انتخاب همسر

دختری عاشق پسری بسیار زشت شد آنچنانکه قصد کرد با وی ازدواج کند!
پس خانواده دختر وی را برحذر داشتند از این ازدواج اما دختر به سبک آلن دلن گفت : من انتخابم را کرده ام !
پس آن دو با هم ازدواج کردند اما چند وقتی نگذشت که دختر از کرده خویش پشیمان شد ! و روزی به پسر گفت :
ببین ! من از ازدواج با تو پشیمان شده ام و دیگر تحمل زندگی با تو را ندارم ! پس مرا طلاق بده تا به سر خانه و زندگی خود بروم .
پسر گفت : آن زمان که خانواده ات می گفتند با من ازدواج نکن چرا گوش نمی کردی ؟

دختر گفت : آن زمان گوشهایم کر بود و آن نصیحتها را نمی شنیدم .
پسر گفت : حال نیز کور شو و این قیاقه را نبین که طلاق برای تو سودی ندارد !

 

[ چهار شنبه 5 مرداد 1391برچسب:, ] [ 20:1 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 124

استفاده از فرصت ها

سه دوست در یک اتومبیل به مسافرت رفته بودند و یک تصادف مرگبار باعث شد که هر سه در جا کشته شوند
یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده می شد که آنها را به بهشت راه دهد…
یک سوال!!!
الان که هر سه تا دارین وارد بهشت می شین اونجا روی زمین بدن هاتون روی برانکارد در حال تشییع شدن بسوی قبرستان است
و خانواده ها و دوستان در حال عزاداری در غم از دست دادن شما هستند
دوست دارین وقتی دارن از کنار جنازه راه می رن در مورد شما چی بگن؟ هر آرزویی که بکنید الآن به حقیقت تبدیل میشه!!
اولی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین پزشکان زمان خود بودم و مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانواده ام.
دومی : دوست دارم پشت سرم بگن من جز بهترین معلمهای زمان خودم بودم و تونستم اثر بزرگی روی آدمهای نسل بعد از خودم بگذارم.
سومی گفت : دوست دارم بگن : نگاه کن داره تکون می خوره مثل اینکه زنده است!
نتیجه اخلاقی: اینکه می گن از فرصت ها استفاده کنید, الکی نمیگن که دهنشون گرم بشه, میگن که به کار ببندیم.

[ چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:, ] [ 19:59 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 123

داستان آموزنده “گروه ۹۹″

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد ، باز هم از زندگی خود راضی نبود . اما خود نیز علت را نمی دانست .
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد . هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید . به دنبال صدا ، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد .
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: چرا اینقدر شاد هستی ؟ آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم . تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم . ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم . بدین سبب من راضی و خوشحال هستم .
پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد . نخست وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه ۹۹ نیست . اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است .
پادشاه با تعجب پرسید : گروه ۹۹ چیست ؟
نخست وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه ۹۹ چیست ، باید چند کار انجام دهید : یک کیسه با ۹۹ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید . به زودی خواهید فهمید که گروه ۹۹ چیست .
پادشاه بر اساس حرفهای نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با ۹۹ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند .
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید . با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد . با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت . آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و د آنها را شمرد . ۹۹ سکه ؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است . بارها طلاها را شمرد . ولی واقعا ۹۹ سکه بود . او تعجب کرد که چرا تنها ۹۹ سکه است و ۱۰۰ سکه نیست . فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست ؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد . اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد . اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد .
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند .
تا دیروقت کار کرد . به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند . . آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند . او فقط تا حد توان کار می کرد . پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید . نخست وزیر جواب داد : قربان ، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه ۹۹ درامد . اعضای گروه ۹۹ چنین افرادی هستند : آنان زیاد دارند اما راضی نیستند . تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند . آنان می خواهند هر چه زودتر ” یکصد ” سکه را از آن خود کنند . این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد . آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند و البته همین افراد اعضای گروه ۹۹ نامیده می شوند .

 

[ چهار شنبه 3 مرداد 1391برچسب:, ] [ 19:57 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 122

کفاش و تاجر

در روزگار قدیم کفاش پیری نزدیک حجره ی تاجری ثروتمند و چاق بساط کرده بود. کفاش شادمانه آواز می خواند و کفش وصله می زد و شب با عشق و شادی نزد خانواده خویش می رفت. تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند کم کم از صدای خواندن کفاش خسته و کلافه شد تا اینکه یک روز از کفاش پرسید درامد تو چقدر است. کفاش گفت روزی ۳ درهم. تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت: بیا این از درامد همه ی عمر کارکردنت هم بیشتر است. برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم .آواز خواندنت مرا کلافه کرده .
کفاش شکه شده بود. سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند .از ترس دزد شبها خواب نداشتند. از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند. خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر .
مدتی گذشته تا اینکه روزی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد مرد تاجر رفت .
کیسه ی زر را به سمت تاجر انداخت و گفت :بیا، سکه هایت را بگیر و ترانه های شادم را پس بده .
این رو همه میدونن پول خوشبختی نمیاره و هر چیزی به اندازه خودش و حالت تعادلش برای انسان زیباست.

 

[ چهار شنبه 2 مرداد 1391برچسب:, ] [ 19:56 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 121

داستان کوتاه: شیخ و مردان فداکار

اوردند روزی شیخ و مردان در کوهستان سفر میکردندی و به ریل قطار ریسدندی که ریزش کوه ان را به بند اورده بود.ناگهان صدای قطار از دور شنیده شدشیخ فریاد زد که جامه هارا بدرید و اتش زنید که بدجور این داستان را شنیده ام!!!و در حالی که جامه ها را اتش میزدند فریاد میکشیدند و به سمت قطار حرکت میکردند/مریدی گفت:یا شیخ نباید دستمان را در سوراخی فرو بکردندی؟شیخ گفت:نه حیف نان ان یک داستان دیگر است(خاک تو مخت) راننده قطار که از دور گروهی را دید لخت که فریاد میزنند فکر کرد که به دزدان زمین سومالی برخورد کرده!!و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خورد و همه سرنشینان جان به جان افرین مردند. شیخ و مریدان ایستادند شیخ رو به بقیه کرد و گقت:قاعدتا نباید اینگونه میشد؟!؟!پس یه پخمه ای رو کرد و گفت احمق تو چرا لباست را در نیاوردندی و اتش نزدندی؟پخمه گفت:اخر الان سر ظهر است گفتم شاید همینطوری هم مارا ببینند و نیازی نباشد که…!!!

 

[ چهار شنبه 1 مرداد 1391برچسب:, ] [ 19:54 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]