اسلایدر

داستان شماره 1080

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 1080


سوال دانش آموز( طنز

خانم معلمه سر کلاس از یه بچه تخسه می پرسه:‌ اگه سه تا گنجشک سر یه شاخه درخت نشسته باشن،‌ بعد ما یکیشون رو با تیر بزنیم، چند تا گنجشک رو درخت میمونه؟ بچهه میگه:‌ هیچی! معلمه میگه: نخیر دو تا میمونه. بچهه میگه: خوب اون دو تا هم از صدای تیر فرار میکنن دیگه.‌ معلمه یکم فکر میکنه، میگه: جوابت درست نبود ولی از طرز فکرت خوشم اومد! بعد شاگرده میگه:‌ خانم حالا ما یه سوال بپرسیم؟! معلمه میگه : بپرس. پسره‌ میگه: اگه سه تا خانم تو خیابون بستنی بخورن، اولی گاز بزنه، ‌دومی لیس بزنه و سومی میک بزنه، کدومشون ازدواج کرده؟! معلمه یکم فکر میکنه، میگه:‌ خوب معلومه،‌ سومی! بچهه میگه:‌ نه...جوابتون درست نبود. اونی که حلقه دستشه ازدواج کرده، ولی از طرز فکرت خوشم اومد

[ جمعه 30 اسفند 1393برچسب:سوال دانش اموز (طنز, ] [ 11:17 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1079

 

خانم مسن( طنز

خانمی با اینکه سن وسالی ازش گذشته بود ، خودش رو خیلی خوشگل می دونست.

تو یک مهمونی به مرد بغل دستیش گفت: اون آقا کیه که داره ده دقیقه،
همش من رو نگاه میکنه. می شناسیش؟

مرد گفت: آره. خوب هم می شناسمش. اون مرده که داره تو رو ده دقیقه نگاه می کنه

" عتیقه فروشه"

[ جمعه 29 اسفند 1393برچسب:خانم مسن, ] [ 11:14 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1078

 

دختر بازی( طنز

ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺪﺭﻩ ﺗﻮ ﺧﻴﺎﺑﻮﻥ ﮔﻔﺘﻢ،
ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ﻣﻴﺸﻪ ﺷﻤﺎﺭﻣﻮ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺑﺪﻡ؟
ﺳﺮﯾﻊ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻩ
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﻮ ﮔﻔﺖ ﻣﻨﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﺭﺍﻣﻮ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ
ﮔﻔﺖ: ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟! ﭘﺲ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺮﯼ!؟
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺁﺭﻣﺎﻧﻬﺎﯼ اﻣﺎم؟
ﻳﻨﻲ ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺑﺪﻡ ﺗﻮ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﮕﻲ ﺑﻠﻪ؟؟؟
ﺗﻮ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﮕﻲ ﻧﻪ... ! ﻛﻪ ﻣﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﻴﻮﻓﺘﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ!! ﺍﺫﻳﺘﺖ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﻋﺎﺻﯽ ﺑﺸﯽ ﻭ

...............

******

ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻴﺪ ﺁﺧﻪ ﺍﮔﻪ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺩﺧﺪﺭﺑﺎﺯﻱ ﻫﻢ ﻫﻴﺠﺎﻧﺸﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻩ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻳﻢ ﺯﻥ ﺑﮕﻴﺮﻡ ﻭﺍﻻ ﺑﻐﺮﻋﺎﻥ !...؟

[ جمعه 28 اسفند 1393برچسب:دختر بازی, ] [ 11:10 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1077

 

اسب خیالی

زن صبح که از خواب بیدار شد به شوهرش گفت: دیشب تو
خواب همش میگفتی : " پونه...پونه
راست بگو ببینم، این پونه کیه؟
مرد با دست پاچگی گفت: این خیالات چیه که می کنی زن، پونه
یه اسبه که من رو اون شرط بندی کردم
شب که مرد به خانه آمد ، زن گفت: اسبت از صبح تا حالا
پنج بار زنگ زده

[ جمعه 27 اسفند 1393برچسب:اسب خيالی, ] [ 11:8 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1076

 

داستان روباه و خروس( طنز

هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد
روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین ب هم به جماعت نماز بخوانیم
خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد
شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت
خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟
روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم

[ جمعه 26 اسفند 1393برچسب:روباه و خروس, ] [ 11:6 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1075


داستان باسن دختر و حکیم ایرانی

بسم الله الرحمن الرحيم

در زمانی های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش در می‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوان‌تر میشود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟
حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود. پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید. پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند
از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.
حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود. دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود . خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند
حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند؟ همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند. شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحطه تنگ و کشیده تر میشود دختر از درد جیغ میکشد. حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود. جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود
حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود .آن حکیم ابوعلی سینا بوده است

[ یک شنبه 25 اسفند 1393برچسب:داستان باسن دختر و حكيم ايرانی, ] [ 23:57 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1074

 

يحيى عليه السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت يحيى پيامبر به بيت المقدس آمد، ديد جمعى از روحانيون و رهبانان روپوشهائى موئين بر تن كرده و كلاههاى پشمين بر سردارند. از مادر خواست اين نوع لباس درست كند تا با آنان به عبادت بپردازد
سپس در بيت المقدس شروع به عبادت كرد يك روز نگاه به خود كرد ديد بدنش لاغر شده ، گريه كرد، خداى عزوجل به او وحى كرد براى لاغر شدن جسمت گريه مى كنى ؟ به عزت و جلالم سوگند اگر كمترين اطلاعى از آتش ‍ دوزخ داشتى بالاپوشى از آهن مى پوشيدى تا چه رسد به بافته شده .! يحيى آنقدر گريست كه اشك چمشش گوشت هر دو گونه او را خورد به طوريكه قيافه دندانهايش براى بينندگان پيدا بود
روزى پدرش زكريا به يحيى فرمود: پسر جان چرا چنين مى كنى ؟ من از خدا خواسته ام تا تو را به من بدهد تا مايه روشنى چشمم گردى !! عرض كرد: مگر تو نبودى كه فرمودى ميان بهشت و جهنم گردنه اى است كه به جز كسانى كه از خوف خدا بسيار گريه كنند از آن گردنه نتوانند گذشت ؟
آنقدر يحيى گريه مى كرد كه مادرش دو قطعه نمد براى او تهيه كرد كه دندانهايش را با آن مى پوشانيد و اشكهايش را به خود مى گرفت تا آنكه از اشك چشمانش خيس مى شد يحيى آستينهايش را بالا مى زد و آن نمدها را فشار مى داد و اشكها از ميان انگشتهايش فرو مى ريخت . زكريا نگاه به فرزند مى كرد و سر بر آسمان بر مى داشت و عرض مى كرد: بارالها اين فرزند من است و اين هم اشك چشمانش و تو ارحم الراحمينى
وقتى يحيى اسم سكران (كوهى در دوزخ ) را مى شنيد آشفته حال و پريشان روى به بيابان مى نهاد، ناله واى از غفلت او برمى خيزيد، و پدر و مادر در بيابانها به دنبالش مى رفتند

[ شنبه 24 اسفند 1393برچسب:يحيی عليه السلام, ] [ 23:54 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1073

 

همراهى موسى عليه السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در روايات آمده كه شخصى از بنى اسرائيل بيشتر وقتهاى همراه حضرت موسى عليه السلام بود و احكام فقه و مسائل تورات را از ايشان فرا مى گرفت و به ديگران مى رساند و تبليغ مى كرد. مدتى گذشت و حضرت موسى او را نديد. روزى جبرئيل نزد موسى بود كه ناگاه ميمونى (صورت برزخى آن همراه موسى عليه السلام ) از پيش ايشان گذشت
جبرئيل گفت : آيا او را شناختى ؟ فرمود: نه ، جبرئيل گفت : اين همان شخص ‍ است كه احكام تورات را از تو ياد مى گرفت ؛ اين صورت ملكوتى و باطنى اوست در عالم آخرت
حضرت موسى تعجب كرد و پرسيد: چرا به اين شكل در آمده ؟ جبرئيل گفت : چون كه هدف و نيت او از تعليم و تعلم احكام تورات اين بود كه مرد او را به عنوان فقيه و دانشمند به حساب آورند، نيت خدا نبود و اخلاص ‍ نداشت ، به همين دليل شكل او در عالم آخرت مانند ميمون خواهد بود

[ شنبه 23 اسفند 1393برچسب:همراهی موسی عليه السلام, ] [ 23:52 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1072

 

نيت پادشاه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى قباد پدر انوشيروان به شكار رفته بود بر عقب گورى بتافت و از لشگر جدا شد و تشنه شد. از دور خيمه اى ديد و بطرف آن رفت و گفت : مهمان نمى خواهيد؟ پيرزنى جلو آمدند و از او استقبال كرد و مقدارى شير و غذا پيش قباد نهاد بعد از آن ساعتى خوابيد، چون از خواب بيدار شد شب نزديك شد و آنجا ماند. شب گاوها از صحرا آمدند و پيرزن به دخترك دوازده ساله خود گفت : گاو را بدوش و شير آن را نزد مهمان بگذار. شير زيادى از گاوها دوشيد؛ و چون قباد اين بديد به ذهنش آمد كه از عدل ما اينان در صحرا نشسته اند خوب است قانونى بگذاريم كه هفته اى يكبار شير براى سلطان بياورند هيچ ضررى نبينند و خزانه دولت هم زياد شود، اين نيت را كرد كه به پايتخت كه برسد اين كار را انجام دهد
موقع سحر مادر دختر را بيدار كرد كه گاو را بدوشد دختر برخواست و مشغول شد اما ديد مثل هميشه گاوها شير ندارند، گفت : مادر! سلطان نيت بدى كرده است برخيز و دعا كن . پيرزن دعا كرد؛ قباد از پيرزن علت را جويا شد؛ در جواب كم شير دادن گاو رد سحر را نقل كرد و گفت : وقتى سلطان نيت بد كند بركت و خير زمين برود
قباد گفت : درست گفتى ، من نيتى كرده بودم الان از آن نيت درگذشتم پس ‍ دختر بلند شد و گاوها را بدوشيد و شير بسيار از آنها بدست آمد

[ شنبه 22 اسفند 1393برچسب:نيت پادشاه, ] [ 23:49 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1071

 

نوح

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

اسم حضرت نوح پيامبر عبدالغفار يا سكن بوده است . بعد از طوفان و بالا آمدن آب و غرق شدن خلايق ، جبرئيل ملك مقرب نزدش آمد و گفت : چندى پيش شغل تو نجارى بوده است حالا كوزه بساز.! او كوزه زيادى ساخت ، جبرئيل گفت : خدا مى فرمايد: كوزه ها را بشكن ، او هم چند عدد از كوزه ها را بر زمين زد و شكست . بعضيها را آهسته و بعضى را با اكراه شكست ، جبرئيل ديد او ديگر نمى شكند. گفت : چرا نمى شكنى ؟ فرمود: دلم راضى نمى شود، من زحمت كشيده ام اينها را ساخته ام
جبرئيل گفت : اى نوح مگر اين كوزه ها هيچ كدام جان دارند، پدر و مادر دارند و...؟
آب و گلش از خداست ، همين قدر تو زحمتش را كشيده اى و ساختى ، چطور راضى به شكستن آنها نمى شوى ، چگونه راضى شدى خلقى كه خالق آنها خدا بود، و جان و پدر و مادر و... داشتند را نفرين كردى و همه را به هلاكت رساندى ؛ از اينجا او گريه بسيار كرد و لقبش نوح شد

[ شنبه 21 اسفند 1393برچسب:نوح, ] [ 23:47 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1070

 

نماز جماعت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شبى اميرالمؤ منين عليه السلام تا موقع طلوع فجر (اذان صبح ) مشغول عبادت و راز و نياز بود پس از اذان ؛ نماز صبح را در خانه خواند و از خستگى و بى خوابى شب نتوانست به نماز جماعت حاضر شود
پيامبر وقت نماز صبح اميرالمؤ منين عليه السلام را مشاهده نكردند، بعد از نماز نزد دخترش فاطمه زهرا عليهاالسلام آمد و فرمود: چرا پسر عمويت نماز جماعت صبح نيامد؟ حضرت زهرا عرض كرد: ديشب مشغول عبادت بوده و بى خوابى كشيده بود! پيامبر فرمود: آن ثوابى كه در نماز صبح به او مى دادند بهتر از قيام تمام نمازهايى بود كه شب خواند
اميرالمؤ منين عليه السلام صداى پيامبر صلى الله عليه و آله را شنيد و نزديك آمد. پيامبر فرمود: اى على هركس نماز صبح را با جماعت بخواند مثل آنست كه تمام شب در ركوع و سجود بوده است ، مگر نمى دانى كه زمين به خدا از خواب عالم (نائم ) قبل طلوع خورشيد بر او، ناله و فرياد مى زند؟

[ شنبه 20 اسفند 1393برچسب:نماز جماعت, ] [ 23:44 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1069

 

نماز از ترس

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عرب بيابانى به مسجد پيامبر آمد و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در مسجد حاضر بودند. عرب نمازى با سرعت و عجله خواند و مراعات هيچگونه آداب از قرائت و اركان و واجبات را ننمود. بعد از آنكه خواست از مسجد بيرون رود، حضرت امير عليه السلام او را صدا زدند كه بيا نماز را دوباره از روى تاءنى و با آداب بخوان ، كه اين نماز را كه خواندى درست نبود
عرب از ترس نعلين حضرت ، نمازى با آداب و با تاءنى خواند و مراعات قرائت و ترتيل و خضوع را نمود. بعد از تمام شدن نماز، اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اى عرب اين نماز كه خواندى بهتر از نماز اولى نبود؟
گفت : بخداى قسم يا اميرالمؤ منين ، زيرا كه نماز اول از ترس خدا بود و نماز دوم از ترس نعلين شما بود . حضرت خنديد

[ شنبه 19 اسفند 1393برچسب:نماز از ترس, ] [ 23:41 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1068

 

نان دادن مهمان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پادشاهى بود در كرمان ، كه در غايت كرم و مروت بود و عادتش آن بود كه هر كس از غربا به شهر او مى رسيدند، سه روز مهمان او بودند. وقتى عضدالدوله ديلمى وارد بر كرمان شد او طاقت مقاومت ايشان نداشت
هر صبح كه خورشيد طلوع مى كرد جنگ مى كرد و خلقى را مى كشت و چون شب مى شد مقدارى طعام به نزد دشمنان و لشگريان عضدالدوله مى فرستاد
عضدالدوله كسى را نزدش فرستاد و گفت : اين چه كارى است كه مى كنى ، روز ايشان را مى كشى و شب طعام مى دهى ؟
گفت : جنگ كردن اظهار مردى است و نان دادن اظهار جوانمردى است ايشان (لشگر عضدالدوله ) اگر چه خصم من اند اما در اين ولايت غريب اند و چون غريب باشند در ولايت ما مهمان باشند، و جوانمردى نباشد كه مهمان را بدون غذا نگه دارند
عضدالدوله گفت : كسى را كه چنين مروت و مهمان دارى بود ما را با او جنگ كردن خطاست و با او صلح نمود

[ شنبه 18 اسفند 1393برچسب:نان دادن ميهمان, ] [ 23:37 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1067


مكر زرقاء

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون آمنه مادر پيامبر صلى الله عليه و آله ، به حضرت حامله شد كهانت كاهنان مختل شد سطيح كه كاهنى بود معروف از طايفه غسان به رزقاء يمامه كه او هم كاهنه بود نامه نوشت كه بايد در خاموش كردن اين نور به هر مكر و خدعه متمسك شد
رزقاء با آرايشگر حضرت آمنه بنام ((تكنا)) آشنا بوده و او روزى تكنا را ديد و گفت : چرا ناراحت هستى ؟ او هم جريان تولد مولودى كه باعث شكستن بتها و ذليل شدن كاهنان مى شود را نام برد.پس زرقاء كسيه زرى را به تكنا نشان داد كه اگر در اين كار كمك نمائى اين كيسه از آن توست ، او هم قبول كرد.به حيله زرقاء بنا شد تكنا روزى براى آريشگرى آمنه برود و وسط كار با كارد زهر آلود به پهلوى او بزند كه مادر و فرزند بميرند!  از آن طرف هم زرقاء همه بنى هاشم را آن روز موعود دعوت كند تا تكنا آن كار را تنهائى و بدون مزاحمت انجام دهد
روز موعود فرا رسيد بنى هاشم بجهت صرف طعام حاضر و تكنا هم در خانه آمنه مشغول آرايشگرى شد وسط كار تكنا خنجر زهرآلود را درآورد كه بزند، دستى از غيب بر تكنا زد و او به زمين افتاد و چشمش نمى ديد؛ فرياد آمنه هم بلند شد و زنان بنى هاشم دور او اجتماع كردند، و از واقعه پرسيدند، او جريان را نقل كرد
به تكنا گفتند: چه خبر باعث شد اين حيله را انجام دهى ؟ گفت : به دستور زرقاء انجام دادم او را بگيريد
پس خود تكنا بدرك و اصل شد زرقاء هم خود را از مكه با صدمات زياد به وطن اصليش يمامه رساند و مكر او هيچ صدمه اى به آمنه و حملش ‍ نرسيد

[ جمعه 17 اسفند 1393برچسب:مكر زرقاء, ] [ 14:43 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1066

 

محبت خدا به بندگان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى شخصى از بيابان به سوى مدينه مى آمد، در راه ديد پرنده اى به سراغ بچه هاى خود در لانه رفت ، آن شخص كنار لانه پرنده رفت و جوجه ها را گرفت و به عنوان هديه نزد پيامبر آورد.چون به حضور پيامبر رسيد، جوجه ها را نزد پيامبر گذاشت ، در اين هنگام جمعى از اصحاب حاضر بودند، ناگاه ديدند مادر جوجه ها بى آنكه از مردم وحشت كند آمد و خود را روى جوجه هاى خود انداخت .معلوم شد مادر جوجه ها، به دنبال آن شخص به هواى جوجه هايش بوده ، محبت و علاقه به فرزندانش بقدرى بود، كه بدون ترس خود را روى جوجه هايش انداخت
پيامبر به حاضران فرمود: اين محبت مادر را نسبت به جوجه هايش درك كرديد، ولى بدانيد خداوند هزار برابر اين محبت ، نسبت به بندگانش محبت و علاقه دارد

[ جمعه 16 اسفند 1393برچسب:محبت خدا به بندگان, ] [ 14:41 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1065

 

لذت مناجات

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

غلامى بود كه با خواجه و مالك خود قرار داده بود كه روزى يك درهم به خواجه بدهد و شب هر جائيكه بخواهد برود.خواجه روزى مدح غلامش را نزد جمعى نمود، يكى گفت : شايد اين غلام قبرها را مى كند و كفن مى دزدد و مى فروشد و اين درهم را به تو مى دهد
خواجه مغموم شد و شب چون غلام اجازه رفتن را گرفت در پى غلام آمد، ديد غلام از شهر بيرون رفته و وارد قبرستان شد. وارد قبر وسيعى شد، و لباس سياه پوشيده و زنجير برگردان انداخته ، روى بر خاك مى مالد و با مولاى حقيقى راز و نياز مى كند و از مناجات لذت مى برد.خواجه چون اين را ديد گريان شد و بر سر قبر تا صبح نشسته و غلام تمام شب را مشغول عبادت و راز و نياز بود.چون صبح شد عرض كرد: خدايا مى دانى كه خواجه ام يك درهم مى خواهد و من ندارم توئى فرياد رس محتاجان ؛ چون مناجات تمام شد نورى در هوا پيدا شد و درهمى از نور به دست غلام آمد
خواجه چون چنين بديد آمد و غلام را در برگرفت . غلام اندوهناك شد و گفت : خدايا پرده ام را ديدى و رازم را كشف كردى ، جانم را بگير. همان دم جان سپرد. خواجه مردم را خبر داد و جريان را نقل كرد و او را در همان قبر دفن نمود

[ جمعه 15 اسفند 1393برچسب:لذت مناجات, ] [ 14:39 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1064

 

لذت از قتل نفس

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حجاج بن يوسف ثقفى كه از جانب بنى اميه بيست سال امارت داشت ، كشتار بسيارى كرد، مى گفت :من از چيزهايى كه لذت مى برم كشتن انسان است آنهم در حضور من ، سر از بدن ببرند و شخص در خونش دست و پا بزند، و از رگهاى گلوى او خون جستن كند، لذتش نزدم بهتر است از ازدواج با باكره جميله
و آنقدر در اين مسئله لذت مى برد كه سه كيلو آرد براى نان پختن برايش ‍ آوردند، او گفت : با خون سادات خمير كنيد و نان بپزيد؛ كه افطار را با آن آغاز كنم

[ جمعه 14 اسفند 1393برچسب:لذت از قفس نفس, ] [ 14:38 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1063

 

قانون چنگيزخان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چنگيزخان مغول ، قوانينى چند وضع كرد كه مردم به آن عمل كنند، يكى آن بود كه كسى گوسفند و يا حيوان ديگرى را بخواهد بكشند بايد گلوى آنرا بگيرد و خفه كند، ذبح با كارد ممنوع است كسى اين كار را كند سرش از تن جدا كنند
يكى از مسلمانان در همسايگى شخص مغول خانه داشت و آن مغول با او بد بود. روزى ديد همسايه مسلمان گوسفند خريده ، پيش خود گفت حتما با كارد آنرا ذبح خواهد كرد. رفت دو نفر از دوستان خود را براى شهادت پشت بام برد و آن مسلمان گوسفند را ذبح كرد؛ آن مغول و دوستانش وارد خانه مسلمان شدند؛ با گوسفند ذبح شده او را گرفتند به حضور چنگيزخان بردند
چنگيز از آن سؤ ال نمود كه مسلمان در كوچه اين كار را كرده يا توى خانه ؟
گفت : درون خانه ، گفت شما كجا ديديد؟ گفت : از بالاى پشت بام ديديم
چنگيز گفت : حكم ما در ميان كوچه و بازار انجام نشد، امور پنهانى زياد و خداوند عالم است ، و همه خلافهاى پنهانى را مى پوشاند؛ بعد به جلاد گفت : سر از بدن اين مغول جدا كنيد تا ديگر كسى به خانه همسايه نگاه نكند

[ جمعه 13 اسفند 1393برچسب:قانون چنگيز خان, ] [ 14:35 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1062

 

عيسى عليه السلام و طلب باران

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت عيسى و يارانش به طلب باران از شهر خارج شده و وارد صحرا گشتند در آنجا حضرت عيسى عليه السلام به آنها فرمود: هر كس از شما گناهى انجام داده به شهر باز گردد
پس همه مردم به غير از يك نفر مراجعه كردند. حضرت عيسى عليه السلام به او فرمود: آيا تو گناهى مرتكب نشده اى ؟ عرض كرد: چيزى به خاطر ندارم ، جز اينكه روزى به نماز ايستاده بودم كه زنى از مقابل من عبور كرد من به او نگاه كردم ، و چشمم به سوى او چرخيد، پس همينكه او رفت انگشت خود را داخل چشمم كردم و آن را در آوردم و به همانطرف كه زن رفته بود پرتاب كردم
عيسى عليه السلام گفت : دعا كن ، من آمين مى گويم ، او دعا كرد و باران نازل شد

[ جمعه 12 اسفند 1393برچسب:عيسي عليه السلام و طلب باران, ] [ 13:51 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1061

 

علت اين گناه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

درباره اين گناه يعنى كشتن دختر در عربستان نوشته اند: پادشاهى بود كه قبيله اى با او از در شورش و مخالفت در آمدند، پادشاه لشگرى را فرستاد تا آنها را سركوب كند
لشگر بر آنان تاختند و اموالشان را غارت كردند و زنانشان را به اسيرى گرفتند و مردانشان هم فرار كردند.
وقى زنها را از نزد پادشاه آوردند دستور داد هر كس يكى را بردارد. بعد از مدتى مردان قبله كه فرار كرده بودند پشيمان شدند و به شعراء خود گفتند: نزد پادشاه برويد و شعرى در عذر خواهى و پشيمانى بگوئيد.
آنان نزد پادشاه آمدند و زبان حال مردان را به سمع او رساندند و تقاضا كردند كه زنان را به قبيله برگردانند، پادشاه گفت : زنهاى شما را تقسيم كرده ايم ، اختيار آمدن را به خودشان وا مى گذاريم ، مى خواهند برگردند و مى خواهند بمانند
قيس بن عاصم خواهرى داشت كه نصيب جوان خوشگل و قوى هيكلى شد، و گفت : من به قبيله خود نمى آيم . هر چه قيس به خواهرش تكليف كرد فايده اى نداشت . قيس كه مرد بزرگى در قبيله خود بود گفت : دختران وفا ندارند، از اين تاريخ به بعد هر كس دختر بزايد، زنده بگورش كنيد. پس اين موضوع سنت شد

[ جمعه 11 اسفند 1393برچسب:علت اين گناه, ] [ 13:50 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1060

 

هدهد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى سپاهيان حضرت سليمان عليه السلام از جمله پرندگان نيز كه در گروه سپاهيان آن پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داشتند، با سليمان ملاقات كردند و مجلس باشكوهى در محضر او بپا نمودند.همه آنها با كمال ادب همدل در خدمت او توقف نمودند؛ و هر پرنده اى هنر و دانش خود را براى سليمان عليه السلام بازگو نمود تا اينكه نوبت به هدد (شانه بسر) رسيد و گفت : هنرم اين است (وقتى كه در اوج هستم آب در قعر زمين را با چشم تيزبين خود مشاهده مى كنم كه آيا از دل خاك مى جوشد يا كه از سنگ بيرون مى آيد. خوبست مرا در لشگر خود منصبى عطا كنى تا در سفرها جايگاه آب را به شما نشان دهم
سليمان عليه السلام قبول كرد و منصب نشان دادن آب را به عهده او واگذارد. كلاغ وقتى باخبر شد به سليمان عليه السلام گفت : او دروغ مى گويد، زيرا اگر راست مى گويد كه آب را در زير زمين مشاهده مى كند، پس چرا زير مشتى خاك دام را نمى بيند و در قفس مى افتد
هدهد در جواب گفت : اى سليمان سخن دشمن را در موردم نپذير! اگر من دروغ مى گويم سرم را از بدن جدا كن . من در همان اوج پرواز دام را مى نگرم . چون قضاء و قدر مى آيد، پرده بر چشم هوشم مى افتد
چون قضاء آيد شود دانش بخواب
مه سيه گردد بگيرد آفتاب

[ جمعه 10 اسفند 1393برچسب:هدهد, ] [ 17:18 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1059

 

علامه مجلسى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سيد نعمت الله جزائرى شاگرد مقرب علامه مجلسى گويد: من با استادم مجلسى قرار گذاشتم هر كدام زودتر از دنيا برويم به خواب ديگرى بيائيم تا بعضى قضايا منكشف شود.بعد از اينكه استادم از دنيا رفت بعد از هفت روز كه مراسم فاتحه تمام شد، اين معاهده به يادم آمد و رفتم سر قبر علامه مجلسى ، قدرى قرآن خواندم و گريه كردم و مرا خواب ربود و در عالم رؤ يا استاد را با لباس زيبا ديدم كه گويا از ميان قبر بيرون شده .!فهميدم او مرده است و انگشت ابهام او را گرفتم و گفتم : وعده كه دادى وفا كن و قضاياى قبل از مردن و بعد از مردن را برايم تعريف كن .
فرمود: چون مريض شدم و مرض بحدى رسيد كه طاقت نداشتم ، گفتم : خدايا ديگر طاقت ندارم و به رحمت خود فرجى برايم كن
در حال مناجات ديدم شخص جليلى (فرشته ) آمد به بالين من و نزد پايم نشست و حالم را پرسيد و من شكوه خود را گفتم ، آن ملك دستش را گذاشت به انگشت پاهايم و گفت : آرام شدى ؟ گفتم : آرى ، همينطور دست را يواش يواش به طرف سينه بالا مى كشيد و دردم آرام مى گرفت ، چون به سينه ام رسيد، جسد من افتاد روى زمين و روحم در گوشه اى به جسدم نظر مى كرد
اقارب و دوستان و همسايگان آمدند و اطراف جسد من گريه مى كردند و ناله مى زدند، روحم به آنها مى گفت : من ناراحت نيستم من حالم خوب است چرا گريه مى كنيد، كسى حرفم را نمى شنيد.بعد آمدند جنازه را بردند غسل و كفن و نماز بجاى آوردند و جسدم را درون قبر گذاشتند، ناگاه منادى ندا كرد اى بنده من ، محمد باقر براى امروز چه مهيا كردى ؟
من آنچه از نماز و روزه و موعظه و كتاب و... را شمردم ، مورد قبول نشد، تا اينكه عملى يادم آمد، كه مردى را به خاطر بدهكارى در خيابان مى زدند و او مؤ من بود و من بدهكارى او را دادم و از دست مردم او را نجات دادم ، آن را عرض كردم .خداوند به خاطر اين عمل خالص همه اعمالم را قبول و مرا به بهشت (برزخ ) داخل نمود

[ جمعه 9 اسفند 1393برچسب:علامه مجلسی, ] [ 17:15 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1058

 

عزرائيل همنشين سليمان عليه السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى عزرائيل به مجلس حضرت سليمان عليه السلام وارد شد. در آن مجلس همواره به يكى از اطرافيان سليمان عليه السلام نگاه مى كرد. پس از مدتى عزرائيل از آن مجلس بيرون رفت . آن شخص به سليمان عليه السلام گفت : اين شخص كه بود؟ فرمود: عزرائيل
گفت : به گونه اى به من مى نگريست ، گويا در طلب من بود. فرمود: اكنون چه مى خواهى ؟ گفت : به باد فرمان بده مرا به هندوستان ببرد. سليمان عليه السلام به باد فرمان داد و باد او را به هندوستان برد
وقتى ديگر كه سليمان عليه السلام با عزرائيل ملاقات كرد به او فرمود: چرا به يكى از همنشينان من نگاه پياپى مى كردى ؟ گفت : من از طرف خدا ماءمور بودم در ساعتى نزديك به آن ساعت جان او را در هندوستان بگيرم ! او را در آنجا ديدم تعجب كردم . بعد به هندوستان رفتم و در همان ساعت مقرر جانش را گرفتم

[ جمعه 8 اسفند 1393برچسب:عزرائيل همنشين حضرت سليمان (ع, ] [ 17:13 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1057

 

عباس دوس

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى عباس دوس در حمام بود و كسى نزدش آمد و چيزى خواست و گفت : مى خواهم به گدائى روى بياورم ، از اين جهت قصد دارم نزد شما بمانم تا كسب اين هنر كنم ...! عباس گفت : لازم نيست نزد ما باشى فقط اين را بدان كه گدائى سه اصل دارد، اگر اين سه اصل را بكار بستى ، در گدائى كاملى
اول آن كه سؤ ال كنى هر جا كه باشد. دوم آنكه سؤ ال نى از هر كه باشد، سوم آنكه بگيرى هر چه كه باشد. شخص دست عباس را بوسيد و از پيش او رفت . اتفاقا روزى عباس به حمام رفت تا شستشو كند و ازاله موى بدن نمايد، كه آن شخص نزد عباس ‍ آمد و گفت : چيزى بمن بده ، عباس گفت : حمام و گدائى ، گفت : هر كجا كه باشد
عباس گفت : حتى از عباس ؟ گفت : از هر كه باشد، عباس گفت : حتى موى اضافى بدن ، گفت : هر چه باشد
عباس گفت آفرين بر تو كه اصول گدائى را خوب ياد گرفتى

[ جمعه 7 اسفند 1393برچسب:عباس دوس, ] [ 17:11 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1056


شقيق بلخى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شقيق بلخى گويد: در سال صد و چهل و نهم به حج مى رفتم ، چون به قادسيه رسيدم نگاه كردم ديدم مردم بسيارى براى حج در حركت هستند، همه با اموال و زاد بودند. نظرم افتاد به جوان خوشروئى كه ضعيف اندام و گندم گون بود و لباس پشمينه بالاى جامه هاى خويش پوشيده و نعلين در پاى و از مردم كناره گرفته بود و تنها نشسته بود
با خود گفتم : اين جوان از طايفه صوفيه است كه مى خواهد بر مردم كل باشد كه مردم به او غذا بدهند. بخدا سوگند كه نزد او مى روم و او را سرزنش مى كنم .چون نزديك او رفتم ، مرا ديد و فرمود: ((اى شقيق از خيلى از گمانهاى بد پرهيز كن كه بعضى از آنها گناه است )) اين بگفت و برفت . با خود گفتم : اين جوان آنچه من نيت كرده بودم گفت ، نام مرا برد حتما بند صالح خداست بروم از او حلاليت بطلبم .
بدنبالش رفتم نتوانستم او را ببينم . مدتى گذشت تا به منزل واقصه رسيدم ، آنجا او را ديدم كه نماز مى خواند و اعضايش در نماز مضطرب و اشكش ‍ جارى بود، صبر كردم تا از نماز فارغ شد، بعد به طرف او رفتم
چون مرا ديد فرمود: اى شقيق ترا حلال كردم، اين بفرمود و برفت . من گفتم : بايد او از ابدال و اولياء باشد، زيرا دو مرتبه نيت مكنون مرا بگفت . پس ديگر او را نديدم تا به منزل زباله رسيديم ديدم با ظرف لب چاهى ايستاده و مى خواهد آب بكشد كه ظرفش داخل چاه افتاد؛ سر به آسمان بلند كرد و گفت : خدايا تو سيرابى و من تشنه و قوت منى وقتى طعام بخواهم
شقيق گويد: ديدم آب چاه جوشيد و بالا آمد و آن جوان دست برد و ظرف پر از آب را گرفت و وضو ساخت تا نماز بگذارد. پس به جانب تپه اى رفت و ريگى در ظرفش ريخت و حركت داد و بياشامد من نزدش رفتم و سلام نمودم و جواب سلامم داد و گفتم : بمن هم مرحمت كنيد از آنچه كه خداوند بتو نعمت داده است !فرمود: اى شقيق نعمت در ظاهر و باطن هميشه با ما بوده ، پس گمان خوب بر پروردگارت ببر، ظرف را بمن داد آشاميدم ديدم سويق و شكر است كه لذيذتر و خوشبوتر از آن نياشاميده بودم و چند روز ميل به طعام و شراب نداشتم . ديگر آن جوان را نديدم تا نيمه شبى در مكه او را ديدم ...بعد از نماز و طواف و مناجات نزدش رفتم و ديدم غلامانى و اطرافيانى دارد و تنها نيست به شخصى كه اطراف جوان بود گفتم : اين جوان كيست ؟ گفت : او حضرت موسى بن جعفر عليه السلام است

[ جمعه 6 اسفند 1393برچسب:شقيق بلخی, ] [ 17:8 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1055

 

زياده روى در نعمتها

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

هارون الرشيد پنجمين خليفه عباسى روزى به گوشت جزور يعنى شتر جوان كه وارد ماه ششم شده باشد ميل پيدا كرد
آشپز هر روز غذايى از گوشت آن شتر تهيه كرد و كنار غذاهاى چندين رقم سفره خليفه مى گذاشت
روزى هارون لقمه اى از غذاى گوشت جزور را برداشت و بر دهان گذاشت ، جعفر برمكى وزير هارون خنديد
هارون گفت : چرا مى خندى ؟ اصرار كرد تا علت خنده را بگويد، جعفر گفت : آيا مى دانى اين لقمه چقدر تمام شد؟ هارون گفت : نه ، چقدر تمام شده ؟ جعفر گفت : صد هزار درهم
هارون گفت : يعنى چه ؟ چطور ممكن است . جعفر برمكى گفت : فلان روز كه ميل به گوشت شتر جزور كردى ، چنين گوشت در دسترس نبود، از آن روز تا به حال دستور دادم هر روز يك شتر جوان ذبح كنند و گوشتش را بپزند، تا هر وقت شما ميل به آن كردى آماده باشد
امروز شما ميل پيدا كرديد، تا كنون 400 هزار درهم صرف خريدارى شتر جزور كردم ، از اين رو مى گويم : اين لقمه اينقدر تمام شده است

[ جمعه 5 اسفند 1393برچسب:زياده روي در نعمتها, ] [ 17:6 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1054

 

ديدن شاه ولايت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

هارون الرشيد عباسى را پسرى بنام قاسم بود كه از علايق دنيوى قرار كرده و پيوسته به گورستانها رفته ، همانند ابر بهار زار زار مى گريست
روزى هارون در مجلس بود و قاسم آمد، جعفر برمكى وزير خنديد! هارون پرسيد: چرا مى خندى ؟ گفت : احوال اين پسر اصلا به شما خليفه نمى خورد و دائما با فقراء همنشين و به گورستان ها مى رود!هارون گفت : شايد به او حكومت جائى را نداده ايم اينطور رفتار مى كند. او را خواست نصيحت كرد و گفت : مى خواهم حكومت مصر را بتو بدهم و اگر دنبال عبادت هم مى روى وزير صالح و كاردان بتو مى دهم ، اما قاسم قبول نكرد
هارون حكومت مصر را برايش نوشت و مردم تهنيت گفتند و بنا بود فردا به آنجا برود، شبانه فرار كرد.هارون رد پاى قاسم را توانست تا رودخانه را بگيرد اما بعدش را نتوانست پيدا كند. قاسم سوار كشتى شد به بصره رفت
عبدالله بصرى گويد: ديوار خانه ام خراب شده رفتم دنبال كارگر، به جوانى برخورد كردم كه نشسته قرآن مى خواند بيل و زنبيل نزدش گذاشته ؛ از او درخواست كردم بيايد كار كند گفت : مزد چقدر است ؟ گفتم : يك درهم ، قبول كرد، از صبح تا غروب باندازه دو نفر برايم كار كرده خواستم پول بيشتر بدهم قبول نكرد.فردا رفتم دنبالش پيدا نكردم ، سئوال كردم ، گفتند: اين جوان روزهاى شنبه فقط كار مى كند و بقيه ايام مشغول عبادت است
روز شنبه رفتم دنبالش ، آمد برايم كار كرد، مزدش را دادم و رفت . شنبه ديگر رفتم نديدمش ، گفتند: دو سه روز است كه مريض احوال است و خانه اش ‍ فلان خرابه است .رفتم او را پيدا كردم و گفتم : من عبدالله بصرى هستم ، گفت : شناختم ، گفتم : شما چه نام داريد؟ گفت : قاسم پسر هارون خليفه عباسى . بر خود لرزيدم و او گفت : در حال مردنم ، وقتى از دنيا رفتم اين بيل و زنبيل مرا بده به آن كسى كه قبر حفر مى كند، اين قران را بده به كسى كه برايم بتواند بخواند، اين انگشتر را مى برى بغداد روز دوشنبه مجلس عام است به پدرم مى دهى و مى گوئى : اين را بگذارد روى اموال ديگر، قيامت خودش جواب بدهد
عبدالله بصرى مى گويد: قاسم خواست حركت كند نتوانست ، دو مرتبه خواست نتوانست ، گفت : عبدالله زير بغلم را بگير آقايم اميرالمؤ منين عليه السلام آمده است بلندش كردم بعد جان به جان آفرين داد

[ جمعه 4 اسفند 1393برچسب:ديدن شاه ولايت, ] [ 17:3 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1053

 

دوست واقعى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مسلم مجاشعى جوانى بود از اهل مدائن كه در زمان فرماندارى حذيفة بن يمان در مدينه به حذيفه گرائيد
بوسيله حذيفه از دوستان فدائى اميرمؤ منان گرديد. در جنگ جمل اميرمؤ منان براى اتمام حجت با مردم بصره و لشگر عايشه قرآنى بدست گرفت و فرمود: كيست كه اين قرآن را ببرد و بر اين مردم عرضه كند و ايشان را بحكم آن بخواند! مسلم جوان ، قرآن را از امام گرفت و به ميدان رفت . امام در اين هنگام فرمود: همانا اين جوان از كسانى است كه خداوند دل او را هدايت و ايمان پر كرده ، اما او كشته مى شود و من بخاطر ايمانش به او علاقه فراوان دارم و اين لشگر هم پس از كشتن او رستگار نمى شوند
مسلم سپاه عايشه و مردم بصره را به حكم قرآن دعوت كرد، ولى آنها دست راستش را قطع كردند، او قرآن به دست چپ گرفت ، دست چپ او را قطع كردند، قرآن را با دستهاى بريده بر سينه چسبانيد و خون بر آن جارى بود كه سپاه دشمن يكباره بر او حمله كردند و او را قطعه قطعه نمودند و شكمش را دريدند

[ جمعه 3 اسفند 1393برچسب:دوست واقعی, ] [ 17:1 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1052

 

لذات هفتگانه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى جابر بن عبداللّه انصارى خدمت امام على عليه السلام بود و آه عميقى كشيد. امام فرمود: گوئى براى دنيا، اينگونه نفس عميق و آه طولانى كشيدى ؟
جابر عرض كرد: آرى بياد روزگار و دنيا افتادم و از ته قلبم آه كشيدم . امام فرمود: اى جابر، تمام لذتها و عيشها و خوشيهاى دنيا در هفت چيز است : خوردنيها و آشاميدنيها و شنيدنيها و آميزش جنسى و سوارى و لباس اما لذيذترين خوردنى عسل است كه آب دهان حشره اى به نام زنبور است
گواراترين نوشيدنيها آب است كه در همه جا فراوان است . بهترين شنيدنيها غناء و ترنم است كه آن هم گناه است  لذيذترين بوئيدنيها بوى مشك است كه آن خون خشك و خورده شده از ناف يك حيوان (آهو) توليد مى شود.
عاليترين آميزش ، با همسران است و آن هم نزديك شدن دو محل ادرار است . بهترين مركب سوارى اسب است كه آن هم (گاهى ) كشنده است . بهترين لباس ابريشم است كه از كرم ابريشم به دست مى آيد. دنيائى كه لذيذترين متاعش اين طور باشد انسان خردمند براى آن آه عميق نمى كشد
جابر گويد: سوگند به خدا بعد از اين موعظه دنيا در قلبم راه نيافت

[ جمعه 2 اسفند 1393برچسب:لذات هفتگانه, ] [ 16:58 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1051


فغور پادشاه چين

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون اسكندر ذوالقرنين لشگركشى كرد و خيلى از كشورها را تحت تصرف خود درآورد، به چين روى آورد و آن را محاصره كرد. پادشاه چين روزى به عنوان دربان به خدمت اسكندر آمد.
گفت : فغفور پادشاه پيامى داده تا در خلوت بعرض شما برسانم . به امر او مجلس را خلوت كردند. او گفت : فغفور پادشاه چين من هستم . اسكندر متعجب شد و گفت : به چه اعتمادى اين جراءت را كردى ؟
گفت : من تو را سلطانى عاقل و فاضل مى دانم ، و هيچ عداوتى بين من و تو نبوده و درباره ات قصد بدى نينديشيده ام . اگر تو مرا بكشى از سپاهم يك نفر كم نشود. خود آمدم تا هر چه از من بخواهى در خدمتت عرضه كنم
اسكندر گفت : سه سال ماليات چين را از تو مى خواهم . فغفور قبول كرد. چون زود قبول كرد، اسكندر گفت : بعد از دادن خراج و ماليات حالت چگونه شود؟ فغفور گفت : چنانكه هر دشمنى بر من حمله كند مغلوب شوم
اسكندر فرمود: اگر بخراج دو ساله قناعت كنم چطور شود؟ گفت : اندكى بهتر از حال اول شود، فرمود: اگر خراج يكساله قناعت كنم چطور شود؟ گفت : خللى در سلطنت من نشود، و بكلى پريشان نشوم
اسكندر فرمود: به خراج شش ماه از تو راضى شدم ! فغفور فردا او را به مهمانى دعوت كرد تا خراج شش ماهه را بدهد. فردا اسكندر وقتى وارد چين شد لشگر بسيار با ادوات جنگى آماده ديد كه او را به تعجب واداشت . لشگر اسكندر در وسط لشگر چين قرار گرفتند.اسكندر كمى خائف شد كه چرا با ادوات جنگى نيامد. اسكندر فرمود: مگر فكر مكر داشتى كه اينهمه لشگر آماده كردى ؟
فغفور گفت : به قضاء الهى ، مى دانستم كه تو را پادشاهى بزرگى عطا فرموده ، و مؤ يد بتاءييد آفريدگارى ، و هر كه با دولتمندان مجادله كند، شكست يابد، فقط جهت اطاعت و احترام بوده است . اسكندر فرمود: آنچه از خراج شش ‍ ماهه مى خواستيم همه را به خاطر اين فهم و احترام به تو بخشيديم و از آن درگذشتم

[ چهار شنبه 1 اسفند 1393برچسب:فغور پادشاه چين, ] [ 21:26 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]