اسلایدر

داستان شماره 570

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 570

داستان زیبای  سرنوشتی که نمی شد عوضش کرد

روزی, روزگاری شاهی رفت شکار و به آهوی خوش خط و خالی برخورد. شاه داد زد «دوره اش کنید! می خواهم او را زنده بگیرم.» 
همراهان شاه دور آهو را گرفتند و آهو وقتی دید محاصره شده, جفت زد از بالای سر شاه پرید و در رفت. شاه گفت «خودم تنها می روم دنبالش؛ کسی همراه من نیاید.»
و سر گذاشت بیخ گوش اسبش و مثل باد از پی آهو تاخت. اما, هر چه رفت به آهو نرسید و تنگ غروب آهو از نظرش ناپدید شد. 
شاه, گشنه و تشنه از اسب پیاده شد. به دور و برش نظر انداخت دید تا چشم کار می کند بیابان است و نه از سبزه خبری هست و نه از آب و آبادی. با خودش گفت «خدایا! این تنگ غروبی در این بیابان چه کنم و از کدام طرف برم که برسم به آبادی و از تشنگی هلاک نشوم؟» 
در این موقع دید آن دور دورها چوپانی یک گله گوسفند انداخته جلوش و دارد به سمتی می رود. خودش را به چوپان رساند و پرسید «ای فرزند! کجا می روی؟»  
چوپان با احترام جواب داد «قربان! می روم به ده گوسفندهای مردم را برسانم دستشان.» 
شاه گفت «می شود من هم همراهت بیایم؟»  
چوپان گفت «چه فرمایشی می فرمایید قربان! شما قدم رنجه بفرمایید.» 
شاه و چوپان صحبت کنان آمدند تا رسیدند به آبادی.»  
اهل آبادی دیدند سواری با چوپان دارد می آید. کدخدای ده رفت جلو و از چوپان پرسید «این تازه وارد چه کسی است و اینجا چه کار دارد؟»  
چوپان جواب داد «خدا می داند! تو بیابان بود. غلط نکنم راه را گم کرده.»  
کدخدا با یک نظر از سر و وضع سوار و یراق طلای اسبش فهمید این شخص باید شخص بزرگی باشد. رفت جلو از او پرسید «قربان! شما کی هستید؟» 
شاه گفت «عجالتاً یک نفر غریبم. امشب به من راه بدهید, فردا معلوم می شود کی هستم.»  
کدخدا گفت «قدمتان رو چشم! بفرمایید منزل.»  
و شاه را برد خانه؛ اتاق مجزایی براش ترتیب داد و بعد از شام جای مرتبی براش انداخت و شاه گرفت خوابید. 
نصف شب, شاه از خواب بیدار شد و آمد بیرون دستی به آب برساند. دید یکی که سر تا پا سفید پوشیده رو پشت بام است. شاه با خودش گفت «دزد آمده بزند به خانه کدخدا. خوب است برم او را بگیرم و محبتی را که کدخدا در حقم کرده تلافی کنم.» 
و از پله ها بی سر و صدا رفت بالا و یک دفعه مچ مرد سفید پوش را گرفت و گفت «خجالت نمی کشی آمده ای دزدی؟»  
مرد سفید پوش گفت «من دزد نیستم؛ تو را هم می شناسم.»  
شاه گفت «من کی هستم؟»  
مرد سفید پوش گفت «تو پادشاه همین ولایت هستی.»  
شاه گفت «خوب. حالا تو بگو کی هستی؟»  
مرد سفید پوش گفت «من ملکی هستم که از جانب خدا مأمورم سرنوشت هر بنده خدایی را که می آید به دنیا رو پیشانیش بنویسم.»  
شاه پرسید «خوب! مگر اینجا کسی می خواهد به دنیا بیاید؟»  
ملک جواب داد «بله! امشب خداوند پسری به کدخدا داده که خیلی خوش اقبال و شاه دوست است؛ اما در هیجده سالگی در شب زفاف گرگ او را پاره می کند.»  
شاه گفت «من نمی گذارم چنین اتفاقی بیفتد.» 
ملک گفت «ما تقدیر را نوشتیم؛ شما بروید تدبیر کنید و نگذارید.»   
و از نظر شاه ناپدید شد.  
شاه از پشت بام آمد پایین و رفت گرفت خوابید.  
فردا صبح, کدخدا برای شاه صبحانه آورد و گفت «قربان! قدم شما برای ما مبارک بود و دیشب خداوند غلامزاده ای به ما کرامت کرد.» 
در این موقع سر و صدا بلند شد. کدخدا پاشد آمد بیرون و دید سوارهای شاه خانه اش را محاصره کرده اند و چند تا از آن ها آمده اند تو حیاط. چیزی نمانده بود که کدخدا از ترس زبانش بند بیاید. سوارها گفتند «پادشاه از سپاهش جدا افتاده و ما رد اسبش را گرفتیم و رسیدیم به خانه تو. زود بگو پادشاه کجاست؟» 
کدخدا گفت «خدا را شکر صحیح و سالم است.»  
بعد, برگشت پیش شاه؛ افتاد به پای او و گفت «ای شاه! سوارهایت آمده اند دنبال شما.»  
شاه گفت «حالا که من را شناختی برو پسری را که دیشب خدا داده به تو بیار ببینم.»  
کدخدا رفت بچه را آورد به شاه نشان داد. شاه دید بچه قشنگی است. به کدخدا گفت «خداوند تا حالا به من پسری نداده؛ هزار تومان به تو می دهم این بچه را بده به من.» 
کدخدا گفت «اطاعت!»  
و هزار تومان از شاه گرفت و پسر را تقدیم کرد. شاه قنداق پسر را بغل کرد و با خودش گفت «اینکه آهو یک دفعه غیب شد, مصلحت این بود که عبورمان بیفتد به این ده و به جای آهو یک پسر شکار کنیم.»  
بعد, از کدخدا خداحافظی کرد و بچه را با خودش برد به قصر و سپردش به دست دایه.  
سال ها گذشت. پسر بزرگ شد و به سن هفده سالگی رسید. پادشاه یادش افتاد به حرف ملک که گفته بود این پسر را گرگ در هیجده سالگی و در شب زفاف پاره می کند و داد هفت اتاق تو در تو ساختند و به یک یک آن ها در فولادی گذاشتند و در اتاق وسطی حجله بستند. 
یک سال بعد, همین که پسر به هیجده سالگی رسید, شاه امر کرد شهر را آیین بستند و دخترش را برای پسر عقد کرد و دستش را گذاشت تو دست پسر و عروس و داماد را فرستاد به حجله. بعد, دستور داد یک لشگر سوار نیزه یک دست قصر را محاصره کردند و صد مرد کمان به دست دور تا دور اتاق هفت حلقه زدند.  
شاه به همه نگهبان ها سفارش کرد تا صبح چشم به هم نگذارند و اگر جنبنده ای به اتاق هفت نزدیک شد آن را با تیر بزنید.  
همین که عروس و داماد آمدند تو حجله, پسر بوسه ای از روی دختر برداشت؛ اما کنار او ننشست. گفت «ای شاهزاده خانم! اجازه بده نمازم را بخوانم.»  
دختر گفت «هر طور میل شماست.»  
پسر ایستاد به نماز و آن قدر طولش داد که حوصله دختر سر رفت. دست کرد تو جیبش دید خیاط تکه مومش را تو جیب او جا گذاشته. دختر تکه موم را ورداشت و برای اینکه خودش را سرگرم کند سروع کرد با آن مجسمه درست کردن. اول یک موش ساخت. بعد آن را خراب کرد و یک گربه دست کرد. آخر سر گرگی ساخت و جون از آن خوشش آمد دیگر خرابش نکرد؛ گذاشتش کنار شمعدان و تماشایش کرد. یک دفعه دید دارد تکان می خورد. دختر گفت ر«سبحان الله» و رو چشم هاش دست کشید و خوب نگاه کرد. دید بله, شد قد یک موش. دختر خودش را عقب کشید و زل زد به مجسمه گرگ. مجسمه کم کم به اندازه ‌یک گربه شد و باز بزرگ و بزرگتر شد و یک دفعه شد یک گرگ راست راستکی و بد هیبت و خیره خیره به دختر نگاه کرد. بعد زوزه ای کشید و خیز ورداشت رو پسر که نشسته بود وسط اتاق و دعا می خواند. شکمش را درید و با سر زد در فولادی را شکست و از حجله بیرون دوید.
در این موقع هیاهوی غریبی به راه افتاد. شاه از خواب پرید و سراسیمه آمد بیرون. دید لاشه گرگ بدهیبتی افتاده تو حیاط قصر. شاه تا لاشه گرگ را دید, دستپاچه شد و با عجله خودش را رساند به حجله عروس و داماد و دید پسر دارد تو خونش غوطه می خورد.  
شاه برگشت پیش نگهبان ها وگفت «مگر نگفته بودم هر جنبنده ای را که دیدید بی معطلی با تیر بزنید. پس شما چه کار می کردید که گرگ به این بزرگی را ندیدید؟»  
نگهبان ها گفتند «ای پادشاه! این گرگ از بیرون نرفت تو, از تو آمد بیرون.»  
شاه برگشت پیش دختر و به او گفت «بگو ببینم این گرگ از کجا به اینجا آمد؟ اگر راستش را نگویی تو را می کشم.»  
دختر از اول تا آخر ماجرا را مو به مو برای پدرش تعریف کرد. شاه وقتی حرف های دخترش را شنید با حسرت سری جنباند و گفت «حقا که تقدیر تدبیر نمی شود. همه زحمت ما هدر رفت.» 
بعد, دست دخترش را گرفت؛ از حجله آوردش بیرون و گفت «خدا هر کاری را که بخواهد بکند می کند و هیچ کس جلودارش نیست

[ دو شنبه 30 مهر 1392برچسب:, ] [ 1:10 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 569

داستان زیبای  شاه و وزیر

روزی بود؛ روزگاری بود. شهری بود؛ شهریاری بود. 
پادشاهی بود بود و زنی داشت که از خوشگلی لنگه نداشت. اما از بخت بد, وزیر پادشاه خیلی بد چشم و بد چنس بود و و عاشق زن پادشاه بود. 
وزیر می دانست اگر این راز را به کسی بروز دهد و به گوش پادشاه برسد, پادشاه طوری شقه شقه اش می کند که تکه بزرگش گوشش باشد. این بود که رازش را در دل نگه داشته بود و شب و روز نقشه می کشید به هر وسیله ای شده پادشاه را پس بزند و خودش بنشیند جای او و از این راه به وصال زن پادشاه برسد.
روزی از روزها, درویش دنیا دیده ای آمد به شهر. درویش هر روز در میدان شهر معرکه می گرفت و کارهایی می کرد که همه انگشت به دهان می ماندند. طولی نکشید که خبر رسید به گوش پادشاه. پادشاه وزیر را خواست و گفت «برو ببین این درویش چه کار می کند و برای چه آمده اینجا.ر
وزیر رفت درویش را دید و برگشت پیش شاه. گفت «ای پادشاه! این درویش چند چشمه تردستی بلد است که با آن ها برای خودش ناندانی درست کرده و زندگی می گذراند.»
پادشاه گفت «برو بیارش اینجا تا ما هم تماشایی بکنیم و ببینیم چه کارهایی می کند.» 
وزیر رفت درویش را آورد پیش پادشاه. 
پادشاه چند چشمه از کارهای درویش را دید و تعجب کرد. اما, برای اینکه خودش را از تک و تا نندازد, گفت «این ها که چیزی نیست, ما بالاترش را دیده ایم.» 
درویش به رگ غیرتش برخورد و گفت «ای پادشاه! بگو اتاق را خلوت کنند تا من کاری بکنم که تا قیام قیامت انگشت به دهان بمانی.» 
پادشاه گفت «خلوت!» 
و در یک چشم به هم زدن همه از اتاق رفتند بیرون و پادشاه و درویش تنها ماندند. 
درویش گفت «ای پادشاه! من می توانم از جلد خودم دربیایم و بروم به جلد یکی دیگر.»
پادشاه گفت «چطور این کار را می کنی؟»
درویش گفت «بگو مرغی بیارند تا نشانت بدم.» 
پادشاه گفت مرغی آوردند. درویش مرغ را خفه کرد و لاشه اش را انداخت رو زمین. 
پادشاه دید مرغ زنده شد؛ بنا کرد به قدقد کردن و دور اتاق گشتن. درویش هم افتاد گوشة اتاق و بدنش مثل مرده سرد شد.
چیزی نمانده بود که پادشاه از ترس سر و صدا راه بندازد و خدمتکارها را صدا بزند که یک دفعه مرغ افتاد رو زمین مرد و درویش جان گرفت و پا شد ایستاد جلو پادشاه. 
پادشاه از کار درویش مات و متحیر ماند. گفت «درویش! لم این کار را به من یاد بده. در عوض هر چه بخواهی به تو می دهم.» 
درویش گفت «یک خم خسروی طلا می خواهم و به غیر از این, شرط دیگری هم دارم.» 
پادشاه یک خم خسروی طلا داد به درویش و گفت «شرط دیگرت را بگو.» 
درویش گفت «هیچ کس نباید از این مطلب بو ببرد و بی اجازه من هم نباید لم این کار را به کسی یاد بدی.»
پادشاه گفت «قبول دارم.»  
درویش لم این کار را به پادشاه یاد داد و موقع رفتن گفت «این خم خسروی را در تاریکی شب, طوری که وزیر نفهمد, برایم بفرست.» 
از آن به بعد, پادشاه کارهاش را گذاشت زمین و آن قدر رفت تو جلد این و آن که وزیر با خبر شد و فهمید این کار را درویش یاد پادشاه داده است. 
این بود که وزیر پنهانی درویش را خواست و به او گفت «هر چه بخواهی به تو می دهم؛ در عوض کاری را که به پادشاه یاد داده ای یاد من هم بده.» 
درویش که عاشق دلخستة دختر وزیر بود و برای رسیدن به وصال او از شهر و دیارش آواره شده بود, به وزیر گفت «به شرطی یادت می دهم که دخترت را بدی به من.» 
وزیر اول یک خرده جا خورد. اما کمی بعد جواب داد «خیلی خوب! فردا بیا تا جوابت را بدم.» 
و رفت مطلب را با دخترش در میان گذاشت. 
دختر گفت «پدرجان! من هیچ وقت چنین کاری نمی کنم؛ چون اگر زن درویش بشوم, پیش همه سرشکسته می شوم و نمی توانم از خجالت سر بلند کنم.» 
وزیر گفت «من هم از این وصلت چندان راضی نیستم؛ اما نمی دانم چه جوابی به درویش بدهم.» 
دختر گفت «به او بگو اگر دختر من را می خواهی یک خم خسروی طلا بیار و او را ببر.»
صبح فردا, درویش آمد پیش وزیر جوابش را بگیرد. 
وزیر گفت «ای درویش! من حاضرم دخترم را بدم به تو؛ به شرطی که یک خم خسروی طلا بیاری و دختر را ببری.»
درویش گفت «قبول دارم.»  
وزیر گفت «برو بیار! لم کارت را هم به من یاد بده و دختر را وردار ببر.» 
بعد, به دخترش گفت «تو خودت را راضی نشان بده, وقتی خرمان از پل گذشت, یک جوری دست به سرش می کنم و از شهر می فرستمش بیرون.» 
درویش رفت خم خسروی را آورد و لم کارش را یاد وزیر داد. اما همین که خواست دست دختر را بگیرد و ببرد, وزیر گفت «کجا؟ این طور که نمی شود. من وزیر پادشاهم و برای دخترم کیا بیایی دارم. مگر می گذارم خشک و خالی دست دخترم را بگیری و بزنی به چاک.» 
درویش گفت «ما شرط و شروط دیگری نداشتیم.» 
وزیر گفت «این چیزها را هر آدمی که سرش به تنش بیرزد می داند. اول باید با پادشاه مشورت کنم؛ بعد سور و سات عروسی را تهیه ببینم و در حضور بزرگان شهر جشن بگیرم. گذشته از این ها تو باید یک چله صبر کنی.»
وزیر گفت و گو را به جر و بحث کشاند. از درویش بهانه گرفت و داد او را از شهر انداختند بیرون و درویش از غصه عشق دختر سر گذاشت به بیابان. 
بعد از این ماجرا, وزیر رفت پیش پادشاه و گفت «ای پادشاه! کاری را که تو بلدی, من هم بلدم. اما این درست نیست که تو هر روز به جلد این و آن بری و دست به کارهای نگفتنی بزنی؛ چون می ترسم آدم های بدخواه از این قضیه سر دربیارند و رسوایی به بار بیاید.» 
پادشاه گفت «وزیر! حرفت را قبول دارم و از این به بعد بیشتر احتیاط می کنم.» 
چند روز پس از این صحبت, وزیر به پادشاه گفت «چطور است امروز برویم شکار و کسی را همراه نبریم که اگر خواستیم برویم به جلد مرغ یا جانور دیگری, هیچ کس ملتفت ماجرا نشود.» 
پادشاه گفت «اتفاقاً مدتی است که دلم برای پرواز کردن پرپر می زند.» 
و دوتایی رفتند به شکار. 
دو سه منزل که از شهر دور شدند, نزدیک دهی رسیدند به آهویی. وزیر تیر گذاشت به چلة کمان و آهو را زد کشت.
وزیر به پادشاه گفت «ای پادشاه! تا حالا تو جلد آهو رفته ای؟» 
پادشاه گفت «نه!» 
وزیر گفت «اگر میل داری بیا برو به جلد آهو و اگر میل نداری, خودم این کار را بکنم.» 
پادشاه گفت «از دویدن آهو خیلی خوشم می آید.» 
و از اسب پیاده شد, رفت تو جلد آهو و تن بی جان خودش افتاد رو زمین. 
وزیر که دنبال فرصتی بود, معطل نکرد؛ رفت به جلد پادشاه و پاشد نشست رو اسب و چهار نعل خودش را رساند به ده. 
اهالی ده به هوای اینکه پادشاه آمده دیدارشان, خوشحال شدند, جلوش صف کشیدند؛ دست به سینه ایستادند و منتظر ماندند ببینند چه دستوری می دهد. او هم گفت «با وزیر آمده بودیم شکار که یک دفعه دلش درد گرفت و مرد. حالا سه چهار نفر از شماها بروید جسدش را ببرید تحویل زن و بچه اش بدهید.» 
و خودش را به تاخت رساند به قصر و یکراست رفت به حرمسرای پادشاه. 
زن پادشاه, که چشم وزیر دنبالش بود, تا دید شاه دارد می آید, دوید پیشوازش. ولی, همین که نزدیکش رسید, دید این شخص فقط شکل و شمایل شاه را دارد و از نگاه و رنگ و بوی شاه هیچ اثری ندارد. این بود که یک دفعه تو ذوقش خورد و خودش را پس کشید. 
اما, وزیر, که در شکل و شمایل شاه ظاهر شده بود و برای رسیدن به آرزویش مانعی نمی دید, تا چشمش افتاد به بر و بالا و سر و صورت زیبای زن, پا گذاشت پیش و خواست او را در آغوش بگیرد که زن باز هم خودش را عقب کشید؛ چون هر لحظه بیشتر می فهمید که این شخص حال و هوای شاه را ندارد. 
زن, از آن به بعد نزدیک شاه نرفت. شب و روز غصه می خورد و هر چه فکر کرد چرا چنین وضعی پیش آمده, عقلش به جایی نرسید و به دنبال پیدا کردن راهی بود که بگذارد و فرار کند. 
حالا بشنوید از پادشاه! 
وقتی که پادشاه رفت به جلد آهو و وزیر رفت به جلد او, پادشاه فهمید از وزیر رودست خورده؛ و از ترس این که او را با تیر بزند, پاگذاشت به فرار و مثل باد از صحرایی به صحرای دیگر رفت تا رسید به جنگلی و دید طوطی مرده ای زیر درختی افتاده. 
پادشاه از جلد آهو درآمد رفت تو جلد طوطی و پر زد به هوا و نشست رو درختی و قاطی طوطی ها شد.
روزی از روزها, دید رو زمین دام پهن کرده اند. تند از آن بالا پرید پایین و پاورچین پاورچین رفت خودش را انداخت به دام. همین که طوطی به دام افتاد, شکارچی خوشحال و خندان از پشت بوته ها آمد بیرون و او را گرفت. 
طوطی به شکارچی خوب که نگاه کرد, دید همان درویشی است که تو جلد دیگران رفتن را یادش داده؛ اما به روی خودش نیاورد. فقط گفت «من را ببر به صد اشرفی بفروش به پادشاه فلان شهر.» 
شکارچی دید طوطی از همان شهری اسم می برد که وزیر از آنجا بیرونش کرده بود و نور امیدی به دلش تابید. با خودش گفت «حتماً در این کار حکمتی هست.» 
و طوطی را ورداشت برد پیش پادشاه همان شهر. 
پادشاه از طوطی خوشش آمد و از شکارچی پرسید «طوطی ات را چند می فروشی؟» 
شکارچی جواب داد «صد اشرفی.» 
در بین گفت و گو, شکارچی دو به شک شد که این پادشاه نباید همان پادشاهی باشد که لم تو جلد این و آن رفتن را یادش داده؛ اما به روی خودش نیاورد و طوطی را داد صد اشرفی گرفت و رفت. 
وزیر که همه فکر و ذکرش این بود که هر طور شده دل زن پادشاه را به دست آورد, طوطی را زود فرستاد برای او. 
همین که چشم طوطی افتاد به زن, خوشحال شد. اما, دید زنش خیلی لاغر شده. طوطی پرسید «خانم جان! چرا این قدر گرفته و بی دل و دماغی؟» 
زن جواب داد «بیبی طوطی! دست به دلم نگذار. دردی در دل دارم که نمی توانم به کس بگویم.»
طوطی گفت «به من بگو!» 
زن گفت «چه کاری از دست تو ساخته است؟» 
طوطی گفت «شاید ساخته باشد.» 
مدتی طوطی اصرار کرد و زن انکار تا آخر سر زن گفت «من پادشاه را از جان خودم بیشتر دوست داشتم و حتی از شنیدن اسمش دلم براش غش و ضعف می رفت. عشق و علاقه ما پا برجا بود, تا یک روز شاه با وزیر رفت شکار و چیزی نگذشت خبر آوردند وزیر دل درد گرفت و مرد. همان روز شاه به اندرون آمد و من دیدم شاه همان شاه است, اما نگاه و رنگ و بوی او فرق کرده و یک دفعه مهرش از دلم پاک شد و از آن روز تا امروز یک ماه می گذرد, هر کاری کرده که من با او مثل روز اول مهربان باشم و دوستش داشته باشم, تیرش به سنگ خورده و من هم آرزویی ندارم, به غیر از اینکه از اینجا و این همه غصه و غم خلاص شوم.» 
طوطی گفت «بی بی جان! بیا جلو و من را بو کن.» 
زن پاشد طوطی را بو کرد و با تعجب گفت «ای وای! این بو, بوی پادشاه است.» 
طوطی گفت «من خود پادشاه هستم.» 
و از اول تا آخر همه چیز را برای زنش تعریف کرد. 
زن گفت «حالا چه باید کرد؟» 
طوطی گفت «امشب در قفسم را باز بگذار, وقتی وزیر آمد یک خرده روی خوش نشانش بده و با او سر صحبت را باز کن و بگو از وقتی که وزیر مرده رفتارت عوض شده و مثل گذشته راز دلت را با من در میان نمی گذاری. بعد, او می گوید نه! من هیچ فرقی نکرده ام. آن وقت تو بگو مگر قول نداده بودی لمی را که درویش یادت داده به من هم یاد بدی. وقتی راضی شد, تو دیگر کاری نداشته باش؛ بقیه اش با من.» 
زن پادشاه هر چه را که طوطی گفته بود, مو به مو انجام داد. 
وقتی که پادشاه دروغی راضی شد لم به جلد این و آن رفتن را به زن یاد بدهد, زن فرستاد سگ سیاهی را خفه کردند و جسدش را آوردند. بعد, وزیر از جلد پادشاه درآمد و رفت تو جلد سگ. 
پادشاه هم زود از جلد طوطی بیرون آمد و رفت تو جلد خودش و تند پاشد ایستاد و گفت «ای وزیر بد جنس! به من نارو می زنی؟ حالا سزایت این است که تا عمر داری سگ سیاه باشی, کتک بخوری و واغ واغ کنی.» 
زن خوشحال شد و پرید دست انداخت گردن پادشاه. 
پادشاه فرستاد درویش را آوردند. او را وزیر خودش کرد و دختر وزیر اولش را داد به او. 
سگ سیاه را هم بردند بستند دم طویله و آن قدر کتکش زدند که مرد.  
بالا رفتیم ماست بود؛
پایین اومدیم دوغ بود؛
قصه ما دروغ بود

[ دو شنبه 29 مهر 1392برچسب:, ] [ 1:6 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 568

داستان زیبای  گل خندان

یکی بود؛ یکی نبود. تاجر معتبر و صاحب نامی بود که مردم خیلی قبولش داشتند و هر کس پول یا جواهری داشت که می ترسید پیش خودش نگه دارد, آن را می برد و پیش تاجر امانت می گذاشت.
یک روز برای تاجر خبر آوردند «چه نشسته ای که دکان و انبارت سوخت و دار و ندارت دود شد و رفت هوا.»
با این خبر انگار دنیا خراب شد رو سر تاجر؛ اما جلو مردم خم به ابرو نیاورد.
شب که شد به حساب و کتابش رسیدگی کرد. دید آنچه براش مانده فقط جواب طلبکارها را می دهد و برای خودش چیزی نمی ماند.
تاجر, جارچی فرستاد تو کوچه و بازار جار زد که هر کس از او طلب دارد بیاید و طلبش را تمام و کمال بگیرد. دو سه نفر از دوستان و آشنایان تاجر به او گفتند «این چه کاری است که می کنی؟ همه دیدند که دار و ندارت سوخت و هر چه داشتی تلف شد و کسی انتظار ندارد که مالش را پس بدهی.»
تاجر گفت «من مال مردم خور نیستم. هر طور شده باید طلب مردم را پس بدهم؛ چون حق الناس بدتر از حق الله است.»
طلبکارها صدای جارچی را که شنیدند, رفتند خانه تاجر و گفتند «ای مرد! مگر مال و اموال تو نسوخته و از بین نرفته که جارچی فرستاده ای این ور آن ور و از مردم می خواهی بیایند طلبشان را بگیرند؟»
تاجر گفت «چرا! اما آن قدر برایم مانده که بدهی هام را بدم و زیر دین کسی نمانم.»
طلبکارها وقتی این طور دیدند, یکی یکی و دسته دسته آمدند سروقت تاجر و تاجر حساب و کتاب همه را روشن کرد و آخر سر خانه و اسباب زندگیش را فروخت و داد به طلبکارها؛ طوری که یک پاپاسی برای خودش نماند.
کار تاجر کم کم از نداری به جایی رسید که نتوانست پیش کس و ناکس سردربیارد و دست حلال همسرش را گرفت و دور از مردم رفت کنج خرابه ای منزل کرد؛ جایی که نه آب بود و نه آبادانی و نه گلبانگ مسلمانی و صدایی به غیر از صدای سگ و زوزه شغال نمی آمد.
از آن به بعد, دوست و آشنا که سهل است, قوم و خویش ها هم سراغی از تاجر نگرفتند. حتی خواهر زن تاجر که در روزهای خوش صبح تا شب در خانه آن ها پلاس بود و برای خودش لفت و لیس می کرد, یادی از خواهرش نکرد و یک دفعه نگفت من هم خواهری دارم, شوهر خواهری دارم؛ خوب است برم ببینم کجا هستند و چه جوری روزگار می گذرانند.
بگذریم! تا زندگی این زن و شوهر بر وفق مرادشان بود و کیا بیایی داشتند خداوند بچه ای به آن ها نداده بود, اما تا افتادند به آن روز سیاه, زن باردار شد. چند صباحی که گذشت زن دردش گرفت و به شوهرش گفت «این طور که پیداست امشب بارم را می گذارم زمین. پاشو برو هر طور شده کمی روغن چراغ گیر بیار بریز تو چراغ موشی که اقلاً ببینم چه کار می خوام بکنم.»
مرد گفت «ای خدا! حالا که چندرغاز تو جیب ما پیدا نمی شود, چه وقت بچه دادن به ما بود؟ آن وقتت چرا به ما بچه ندادی که برای خودمان برو بیایی داشتیم و دستمان به دهنمان می رسید.»
زن گفت «قربانش بروم؛ خدا لجباز است. پاشو برو بلکه گشایشی تو کارمان پیدا شد و توانستی روغن چراغ گیر بیاری.»
مرد پاشد رفت شهر, اما مثل نختاب سر کلاف گم کرده نمی دانست چه کار کند. آخر سر رفت تو مسجد؛ سرش را گذاشت روی سنگی و از بس که فکر کرد خوابش برد.
از آن طرف, زن وقتی دید مردش برنگشته و درد دارد به او زور می آورد, با آه و ناله گفت «خدایا! حالا تک و تنها تو این خرابه چه کنم؟« که یک دفعه دید چهار زن چراغ به دست که صورتشان مثل برف سفید بود, آمدند تو خرابه و به او گفتند «ما همسایه شما هستیم.» بعد, او را نشاندند سر خشت. بچه را به دنیا آوردند؛ قنداقش کردند. خواباندند کنار مادرش و گفتند «ما دیگر می رویم؛ اما هر کدام یادگاری به این دختر می دهیم.»
زن اولی گفت «این دختر هر وقت بخندد, گل از دهنش بریزد.»
دومی گفت «هر وقت گریه کند, مروارید غلتان از چشمش ببارد.»
سومی گفت «هر شب که بخوابد, یک کیسه اشرفی زیر سرش باشد.»
چهارمی گفت «هر وقت راه برود, زیر پای راستش یک خشت طلا و زیر پای چپش یک خشت نقره باشد.»
حالا بشنوید از مرد!
مرد همان طور که خوابیده بود, در عالم خواب شنید کسی می گوید «پاشو برو که مشکل زنت حل شده و یک دختر زاییده که چنین است و چنان است.» مرد خوشحال شد و خودش را تند رساند به خرابه و دید زنش صحیح و سالم است و یک بچه مثل قرص قمر پهلوش خوابیده. مرد پرسید «چطور زاییدی؟ کی بچه را به این خوبی قنداق کرده؟»
زن قصه اش را به تفصیل تعریف کرد و مرد کلی غصه خورد که چرا بی خودی از خانه رفته بیرون و نتوانسته آن چهار زن چراغ به دست را ببیند.
آن شب با خوشحالی خوابیدند و صبح تا از خواب پا شدند, بچه را بلند کردند و دیدند زیر سرش یک کیسه اشرفی است و خدا را شکر کردند که حرف آن چهار زن درست از آب درآمد.
در این موقع, بچه گریه اش گرفت و به جای اشک, بنا کرد به ریختن مروارید غلتان.
مرد مقداری اشرفی و مروارید ورداشت رفت بازار, هر چه لازم داشت خرید. چند روز بعد هم با پول اشرفی هایی که جمع کرده بود, یک دست حیاط بیرونی و اندرونی خوب خریدند و زندگی را به خوبی و خوشی از سر گرفتند.
تمام قوم و خویش ها و آشنایان تاجر که او را به دست فراموشی سپرده بودند, کم کم آمدند به دستبوسش و دور و برش جمع شدند. خواهرزن تاجر که هر وقت صحبت از خواهرش به میان می آمد خودش را می زد به کوچه علی چپ و آشنایی نمی داد, تا دید ورق برگشت, رویش را سنگ پا کرد و رفت افتاد به دست و پای خواهرش که «الهی قربانت بروم خواهرجان! این مدت که از تو دور بودم, از غصه خواب به چشمم نمی آمد و شب و روزم قاطی شده بود؛ اما چه کنم که دست تنگ بودم و نمی توانستم باری از دستت وردارم وگرنه خدا می داند بی تو آب خوش از گلوم نرفت پایین.»
خلاصه! خواهرزن تاجر باز هم پلاس شد تو خانه خواهرش و همه فکر و ذکرش این بود که سر نخی به دست بیارد و بفهمد این ها از کجا چنین دم و دستگاهی به هم زده اند.
چند سالی که گذشت, تاجر و زنش با خشت های نقره و طلا عمارت دیگری ساختند و دادند باغ زیبایی جلوش انداختند و در همه خیابان هاش آب نماهای سنگ مرمر و فواره طلا کار گذاشتند. بعد, آدم فرستادند به این طرف و آن طرف و از هر رقم گل و گیاهی که در آن دیار پیدا می شد اوردند در باغ کاشتند و چنان باغی درست کردند که هر کس چشمش می افتاد به آن فکر می کرد بهشت آن دنیا را آورده اند این دنیا.
روزی از روزها, پسر پادشاه آن ولایت داشت می رفت شکار که عبورش افتاد به نزدیک باغ تاجر. رفت جلو از در باغ نگاهی انداخت به درون آن و از دیدن آن همه گل های رنگ وارنگ و میوه های جورواجور تعجب کرد و بی اختیار وارد باغ شد و از باغبان پرسید «این باغ مال کیست؟»
باغبان گفت «مال فلان تاجر است.»
شاهزاده مثل آدم های خوابگرد راه افتاد تو باغ و همین که به عمارت نقره و طلا رسید, ماتش برد. با خودش گفت «از پادشاهی فقط اسمش را داده اند به ما و جاه و جلالش را داده اند به این تاجر .»
در این بین چشمش افتاد به دختر چهارده پانزده ساله ای که ایستاده بود رو ایوان عمارت و از قشنگی تا آن روز لنگه اش را ندیده بود.
شاهزاده یک خرده دیگر رفت جلو تا دختر را از نزدیک ببیند؛ اما دختر ملتفت شد؛ به پسر لبخندی زد و رفت تو اتاق.
شاهزاده به گل هایی که از دهن دختر ریخته بود بیرون و در هوا چرخ می خورد و می آمد پایین, نگاه کرد و هوش از سرش پرید و یک دل نه صد دل به دختر دل باخت و از آنجا یکراست برگشت به قصر خودش؛ مادرش را خواست و گفت «من زن می خواهم.»
مادرش گفت «دختر چه کسی را می خواهی.»
پسر گفت «دختر فلان تاجر را.»
مادرش گفت «پسرجان! زن می خواهی, این درست؛ اما چرا دختر تاجر را می خواهی؟ مگر دختر قحط است؟ وزرای پدرت هر کدام چند تا دختر دارند یکی از یکی خوشگل تر. هر کدامشان را می خواهی بگو. اگر آن ها را هم نمی خواهی, دختر هر پادشاهی را می خواهی بگو, حتی اگر دختر پادشاه فرنگ باشد.»
پسر گفت «الا و للا من همان دختر را می خواهم.»
مادرش گفت «باید به پدرت بگویم ببینم او چه می گوید.»
بعد, رفت پیش پادشاه. گفت «پسرت هر دو پاش را کرده تو یک کفش و می گوید برو دختر فلان تاجر را برام بگیر.»
پادشاه گفت «پسر من با فکر و با تدبیر است و هیچ وقت حرف بی ربطی نمی زند. بگذار هر طور که دلش می خواهد رفتار کند.»
زن پادشاه تا این حرف را شنید خواستگار فرستاد خانه تاجر.
تاجر گل خندان را خواست و به او گفت «دخترم، از طرف پسر پادشاه برایت خواستگار آمده، چه جوابی بدهم؟»
گل خندان گفت «هر جوابی که خودت صلاح می دانی به او بده.»
و تاجر خواستگاری پسر پادشاه را قبول کرد.
فردای آن روز برای بله بران رفتند خانه تاجر و گفتند «پسر پادشاه می گوید هر قدر پول می خواهید بگویید تا بفرستیم.»
تاجر گفت «ما به پول احتیاج نداریم, همان نجابت پسر پادشاه برای ما بس است.»
آن وقت خانواده عروس و داماد شروع کردند به تهیه مقدمات عروسی.
در این بین خواهرزن تاجر به فکر افتاد به هر دوز و کلکی شده دختر خودش را به جای گل خندان جا بزند و بفرستد به خانه داماد. این بود که او هم شروع کرد به تهیه اسباب عروسی. روزها می رفت خانه خواهرش دل می سوزاند؛ برای او بزرگتری می کرد و شب ها دور از چشم این و آن می رفت عین وسایلی را که برای گل خندان خریده بودند, برای دخترش می خرید.

روزی که مجلس عقد برگزار شد, پسر پادشاه فهمید عروس خنده اش گل خندان, گریه اش مروارید غلتان, زیر قدم راستش خشت طلا, زیر قدم چپش خشت نقره و هر شب هم زیر سرش یک کیسه اشرفی است و از آن به بعد عشق و علاقه اش به او بیشتر شد.
یک ماه بعد از عقد, پسر شاه تخت روان و جواهرنشان فرستاد که عروس را با آن بیارند به قصر او.
تخت روان به خانه عروس که رسید, ولوله ای برپا شد که چه کنیم؟ چه نکنیم؟ و چه کسی همراه عروس در تخت روان بنشیند.
خاله عروس خودش را انداخت جلو و گفت «تا خاله جان عروس هست به کس دیگری نمی رسد. من آرزوی چنین روزی را داشتم و خدا را شکر که نمردم و این روز را دیدم.»
این طور شد که خاله عروس و دخترش رفتند نشستند بغل دست عروس و تخت روان راه افتاد به طرف قصر شاهزاده.
تخت روان را که از خانه تاجر بیرون بردند, خاله عروس شیشه دوایی از جیبش درآورد داد به گل خندان و گفت «خاله جان! اگر می خواهی همیشه سفید بخت بمانی از این دوا را بخور.»
گل خندان دوا را گرفت و هرتی سر کشید.
کمی که گذشت, گل خندان گفت «خاله جان! نمی دانم چرا یک دفعه از تشنگی جگرم گر گرفت.»
خاله گفت «چیزی نیست طاقت بیار.»
گل خندان گفت «دارم از تشنگی می میرم؛ یک کم آب برسان به من.»
خاله گفت «اینجا تو این صحرا آب از کجا بیارم؟»
کمی بعد, گل خندان گفت «تو را به خدا هر طور شده به من آب بده که دارم می میرم.»
خاله گفت «اگر آب می خواهی باید از یک چشمت بگذری.»
گل خندان گفت «می گذرم!»
خاله یک چشمش را درآورد و به جای آب کمی شوراب به او داد.
گل خندان شوراب را خورد و بیشتر تشنه اش شد. گفت «خاله! خدا انصافت بدهد, چی بخوردم دادی که تشنه تر شدم. زود آب برسان به من والا می میرم.»
خاله اش گفت «اگر باز هم آب می خواهی باید از آن چشمت هم بگذری.»
گل خندان که از زور عطش مثل مرغ سرکنده بال بال می زد, گفت «به جهنم! از این یکی هم گذشتم.»
خاله آن چشمش را هم درآورد و در بین راه گل خندان را انداخت تو یک چاه و دختر خودش را نشاند جای او. یک خرده گل خندان هم زد دور چارقدش و یک کیسه اشرفی و سه چهار تا خشت نقره و طلا را که برای روز مبادا تهیه کرده بود, گذاشت دم دست.
به قصر داماد که رسیدند, کس و کار پسر پادشاه و غلام ها و کنیزها آمدند پیشواز و تا چشمشان افتاد به گل های خندان دور و بر چارقد عروس, خوشحال شدند. مادر عروس هم با تردستی خشت های طلا و نقره را زیر قدم های عروس گذاشت و طوری هنر دخترش را به رخ این و آن کشید که کنیزها و غلام ها یک صدا کل کشیدند و برای اینکه کسی عروس را چشم نزند, یکی یکی چنگ اسفند ریختند رو آتش.
پسر پادشاه دید این دختر مثل اولش دلچسب نیست و آن جلوه ای را که سر سفره عقد داشت, ندارد. از این گذشته, اصلاً نمی خندد که از دهانش گل بریزد.
یک شب, دختر را یک خرده قلقلک داد. دختر آن قدر خندید که نزدیک بود از زور خنده روده بر شود. پسر پرسید «پس کو آن گل های خندانت؟»
دختر همان طور که مادرش یادش داده بود, جواب داد «هر چیزی موقعی دارد.»
پسر پرسید «آن کیسه اشرفی چی شد که قرار بود هر شب زیر سرت باشد؟»
دختر باز هم جواب داد «هر چیزی موقعی دارد.»
روز بعد, به بهانه ای دختر را گریه انداخت و دید گریه اش هم مثل بقیة آدم ها اشک است. گفت «پس کو مروارید غلتان؟»
دختر باز حرفش را تکرار کرد و گفت «هر چیزی موقعی دارد.»
خلاصه! پسر پادشاه فهمید رودست خورده و این دختر همان دختری نیست که می خواست و از غصه دنیا پیش چشمش تیره و تار شد. روز و شب از فکر کلاهی که سرش گذاشته بودند نمی آمد بیرون و خون خونش را می خورد؛ اما از خجالتش دندان رو جگر گذاشت و مطلب را با مادرش یا کس دیگری در میان نگذاشت.
این ها را تا اینجا داشته باشید و حالا بشنوید از سرگذشت دختر اصل کاری.
گل خندان سه روز توی چاه ماند. روز چهارم باغبانی از آنجا رد می شد که دید از ته چاه صدای ناله می آید. فهمید آدم بخت برگشته ای افتاده تو چاه. رفت طناب آورد؛ یک سرش را بست به کمرش و یک سرش را داد به دست وردستش و رفت پایین. دید دختری با سه تا کیسة اشرفی تو چاه است. دختر و کیسه های اشرفی را ورداشت و آورد بیرون. از دختر پرسید «تو کی هستی و این کیسه های اشرفی اینجا چه کار می کند؟»
گل خندان ماجراش را از اول تا آخر برای باغبان شرح داد.
باغبان گفت «دیگر این حرف ها را به هیچ کس نگو تا ببینم چه پیش می آید.»
و گل خندان را برد تو باغ خودش.
روز بعد, دختر خندید و یک خرده گل خندان از دهنش ریخت بیرون. باغبان گل ها را جمع کرد؛ رفت نزدیک قصر پسر پادشاه و فریاد کشید «آی! گل خندان می فروشم.»
خاله صدای باغبان را شنید. از قصر آمد بیرون و صدا زد «آهای عمو! گل ها را چند می فروشی؟»
باغبان گفت «با پول نمی فروشم؛ با چشم می فروشم.»
خاله گفت «من هم با چشم با تو معامله می کنم.»
بعد, رفت یکی از چشم های گل خندان را آورد داد به باغبان و به جای آن چند تا گل خندان گرفت.
باغبان چشم را برد داد به گل خندان و او هم آن را گذاشت تو کاسه چشمش.
گل خندان خیلی خوشحال شد؛ چون حالا دیگر یک چشم داشت و می توانست همه چیز را ببیند.
فردای آن روز, گل خندان کم گریه کرد و چند مروارید غلتان از چشمش غلتید پایین. باغبان مرواریدها را ورداشت برد دور و بر قصر شاهزاده و صدا زد «آهای! مروارید غلتان می فروشم.»
خاله تا صدا را شنید, از قصر آمد بیرون و گفت «آهای عمو! مرواریدها را چند می فروشی؟»
باغبان گفت «با پول معامله نمی کنم. با چشم معامله می کنم.»
خاله گفت «من هم به تو چشم می دهم.»
و رفت آن یکی چشم گل خندان را آورد داد به باغبان و به جاش سه چهار تا مروارید غلتان گرفت و خیلی خوشحال شد که مروارید غلتان افتاده به چنگش.
باغبان آن یکی چشم را هم بد داد به دختر و او هم آن را گذاشت تو کاسه چشمش و مثل روز اول صحیح و سالم شد. بعد, با خشت های نقره و طلا قصری ساخت عین قصری که قبلاً پدرش ساخته بود.
پسر پادشاه که دیگر چشم دیدن زنش را نداشت, وقت و بی وقت از قصر می زد بیرون و بی تکلیف به این طرف و آن طرف می رفت و وقت گذرانی می کرد. روزی گذرش افتاد به باغی که گل خندان در آن بود. رفت تو و دید این باغ با باغ تاجر مو نمی زند. در باغ راه افتاد. به عمارت که رسید دید همان دختری که در عمارت تاجر بود, نشسته تو ایوان. با خود گفت «مگر این دختر را من نگرفتم؟» آن وقت چشماش را مالید و فکر کرد شاید همه این ها را دارد در خواب می بیند؛ اما به باغبان که رسید, فهمید هر چه را که می بیند در بیداری است. از باغبان پرسید «این باغ مال کیست؟»
باغبان از بای بسم الله شروع کرد و همه واقعه را با آب و تاب برای او شرح داد.
پسر پادشاه فوری فرستاد پدر و مادر دختر و کس و کار خودش را خبر کردند و همان جا بساط عروسی را پهن کرد و هفت شبانه روز زدند و رقصیدند و خوردند و نوشیدند. بعد, آن قصر را گذاشت برای باغبان و دست گل خندان را گرفت و برد به قصر خودش.
شاهزاده فرستاد خاله گل خندان را آوردند. گفت «ای بدجنس! در حق این دختر نازنین این همه ستم کردی و عاقبت دستت رو شد. حالا بگو ببینم اسب دونده می خواهی یا شمشیر برنده؟»
خاله وقتی دید دیگر کار از کار گذشته و عمرش به سر آمده, گفت «شمشیر برنده به جان خودتان, اسب دونده می خواهم.»
پسر پادشاه داد گیس خاله را بستند به دم اسب و اسب را ول کردند به صحرا.
قصه ما به سر رسید؛
کلاغه به خونه ش نرسید

[ دو شنبه 28 مهر 1392برچسب:, ] [ 1:3 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 567

داستان زیبای پرنده آبی

یکی بود؛ یکی نبود. در روزگار قدیم پادشاهی بود که اجاقش کور بود و هر قدر نذر و نیاز کرده بود صاحب فرزند نشده بود. 
روزی از روزها, پادشاه در آینه نگاه کرد ودید ریشش سفید شده. از غصه آه کشید و آینه را محکم زد زمین. در این موقع درویشی آمد تو. گفت «قبله عالم به سلامت! چرا افسرده حالی؟» 
پادشاه گفت «ای درویش! چرا افسرده حال نباشم. ریشم سفید شده, ولی هنوز صاحب فرزند نشده ام.» 
درویش سیبی از پر شالش درآورد داد به پادشاه و گفت «نصف این را خودت بخور و نصف دیگرش را بده زنت بخورد. نه ماه و نه روز و نه ساعت بعد زنت پسری به دنیا می آورد که باید شش ماه در بغل نگهش دارید و او را زمین نگذارید وگرنه رویش را دیگر نمی بینید.»
پادشاه گفت «بگذار من صاحب فرزند بشوم, شش ماه که سهل است شش سال تمام نمی گذارم پایش به زمین برسد.»
پادشاه به حرف درویش عمل کرد و پس از مدتی که درویش گفته بود, زن پادشاه پسری به دنیا آورد و اسمش را حسن یوسف گذاشتند. 
پادشاه دایه ای گرفت. بچه را به دستش سپرد و سفارش کرد مثل تخم چشم از بجه مواظبت کند و هیچ وقت او را زمین نگذارد. 
پسر پادشاه دو ماهه که شد براش ختنه سوران گرفتند. سراسر شهر را چراغان کردند و مردم مشغول شدند به رقص و پایکوبی و بزن و بشکن. 
در میان هیاهوی جشن و شادی دایه تنگش گرفت و هر چه به این و آن گفت بچه را یک کم نگه دارند تا او دستی به آب برساند, هیچ کس به حرفش گوش نداد. 
دایه وقتی دید گوش هیچکی بدهکار حرف ها نیست, رفت گوشه ای؛ این ور نگاه کرد؛ آن ور نگاه کرد؛ دید کسی حواسش به او نیست. با خودش گفت «مگر چه طور می شود! بچه را می گذارم همین جا و زود می روم و بر می گردم.» 
و بچه را به زمین گذاشت. تند رفت جایی و برگشت دید جا تر است و از بچه خبری نیست. 
دایه دو دستی کوفت تو سر خودش و زد زیر گریه. وقتی همه فهمیدند چه اتفاقی افتاده مثل مور و ملخ ریختند رو سرش و تا می خورد کتکش زدند و جشن تبدیل شد به عزا. 
پادشاه ماتم گرفت. لباس سیاه پوشید و داد در و دیوار شهر را پارچه سیاه کشیدند. 
در یک شهر دیگر پادشاهی بود و این پادشاه دختری داشت که هر روز می نشست کنار پنجره؛ برای چهل تا پرنده اش دانه می پاشید و سرگرم تماشای پرنده ها می شد. 
یک روز که دختر نشسته بود و دانه ورچیدن پرنده هاش را تماشا می کرد دید یک پرنده آبی خیلی قشنگ هم بین آن هاست و یک دل نه صد دل عاشق پرنده آبی شد. خواست یک مشت دانه براش بریزد که النگوش لیز خورد و افتاد. پرنده آبی النگو را گرفت به نوکش و پر زد به آسمان و از چشم دختر که با حسرت به او نگاه می کرد دور شد. 
دختر از غصه بیمار شد و افتاد به بستر. پادشاه همه طبیب های شهر را جمع کرد؛ اما هیچ کدام نتوانستند دختر را درمان کنند. آخر یکی به پادشاه گفت «دستور بده حمامی بسازند و از مردمی که می آیند حمام بخواه به جای پول حمام قصه بگویند تا دخترت سرگرم شود و غم و غصه یادش برود.» 
پادشاه دید بد فکری نیست و داد حمامی ساختند و گفت جارچی ها هم جا جار زدند که هر کس دلش می خواهد به این حمام بیاید و به جای پول حمام برای دختر پادشاه قصه بگوید. 
پیرزنی صدای جارچی ها را شنید و به پسرش گفت «آهای کچل! می بینی که چند ماه است به حمام نرفته ام و چیزی نمانده که بوی گند بگیرم. پاشو برو مثل بچه های مردم قصه ای, چیزی یادبگیر و بیا به من بگو تا بروم حمام.»
کچل گفت «ننه! الان خیلی گرسنه ام. اول یک کم نان بده بخورم.»  
پیرزن گفت «تا نروی قصه یاد نگیری از نان خبری نیست.» 
کچل با شکم گرسنه و دل پرغصه رفت بیرون پای دیواری نشست و زانوی غم بغل گرفت. طولی نکشید که دید قطار شتری با بار طلا دارد می آید. کچل جستی زد و سوار یکی از شتر ها شد. شترها رفتند و رفتند تا به در باغی رسیدند. در باغ خود به خود باز شد. شترها رفتند تو، بارهاشان را خالی کردند و برگشتند. 
کچل به قصری که در باغ بود رفت و وارد اتاقی شد. دید هر جور خوراکی که فکرش را بکنید آنجا هست. زود خودش را سیر کرد و رفت گوشه ای پنهان شد. 
کمی که گذشت دید چهل و یک پرنده که پر یکی از آنها آبی بود, بال زنان از راه رسیدند. چهل پرنده, پیرهن پر را از تن خود درآوردند و شدند چهل دختر زیبا و پریدند تو استخر قصر و شروع کردند به شنا. پرنده آبی هم پیرهن پرش را درآورد و شد یک پسر بلند بالا و خوش سیما و به اتاقی رفت که کچل خودش را در آنجا پنهان کرده بود. النگویی از جیبش درآورد. گذاشت کنار جانمازش و شروع کرد به نماز خواندن. نمازش که تمام شد دست هاش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت «خدایا! صاحب این النگو را به من برسان.» 
بعد النگو را برداشت گذاشت تو جیبش و پیرهنش را پوشید. دخترها هم از استخر درآمدند. پیرهن پرشان را به تن کردند و پرنده آبی را ورداشتند و پر کشیدند به آسمان. 
کچل برگشت خانه و به مادرش گفت «ننه! قصه ای یاد گرفتم. تو برو با خیال راحت حمام کن و بگو پسرم می آید قصه را می گوید.» 
پیرزن خوشحال شد. رفت حمام و خوب خودش را شست. 
کنیزهای دختر پادشاه به پیرزن گفتند «حالا بیا قصه ات را تعریف کن.» 
پیرزن گفت «الان پسرم می آید و براتان تعریف می کند.» 
و کچل را صدا زد. 
کچل آمد شروع کرد به نقل آنچه دیده بود. گفت و گفت و همین که رسید به آنجا که پرنده آبی در میان چهل پرنده بود, دختر پادشاه غش کرد و افتاد زمین. 
کنیزها گفتند «به دختر پادشاه چی گفتی که غش کرد؟»  
و کچل را تا می خورد زدند و بیرونش کردند. بعد به صورت دختر گلاب پاشیدند و شانه هاش را مالیدند تا حالش جا آمد. دختر همین که چشم باز کرد به دور و برش نظر انداخت و گفت «کچل کجا رفت؟» 
گفتند «خیالتان راحت باشد. کتکش زدیم و انداختیمش بیرون.» 
دختر پادشاه گفت «بروید زود پیداش کنید و بیاوریدش اینجا.» 
کنیزها رفتند, کچل را پیدا کردند و آوردند. 
دختر به کچل گفت «بگو ببینم بعد چه شد.» 
کچل گفت «دیگر نمی گویم. می ترسم باز غش کنی و این ها بریزند سرم و بزنند پاک خرد و خمیرم کنند.» 
دختر به کنیزها گفت «هر بلایی سر من بیاید کاری به این کچل نداشته باشید.» 
کنیزها گفتند «به روی چشم!» 
کچل هم نشست همه قصه اش را تعریف کرد. 
دختر پرسید «می توانی من را به آن باغ ببری؟» 
کچل جواب داد «اگر شترها برگردند, بله.» 
دختر گفت «برو مواظب باش؛ هر وقت آمدند بیا خبرم کن.» 
کچل رفت سر کوچه ایستاد و همین که شترها از دور پیداشان شد زود خودش را به حمام رساند و به دختر پادشاه گفت «بجنب که شترها آمدند.» 
دختر دوید بیرون و هر کدام سوار شتری شدند. شترها رفتند تا به در باغ رسیدند. در خود به خود باز شد و شترها رفتند تو.
کچل دختر را جایی پنهان کرد و منتظر ماندند. کمی بعد پرنده ها آمدند لباس هاشان را درآوردند و پرنده آبی هم مثل دفعه قبل نمازش را که خواند دست هایش را رو به آسمان برد و گفت «خدایا! صاحب این النگو را زود برسان.» 
کچل از جایی که پنهان شده بود بیرون جست. گفت «اگر صاحب النگو را بیارم, به من چی می دهی؟» 
پسر گفت «از مال دنیا بی نیازت می کنم.» 
کچل دختر را صدا زد. همین که دختر و پسر یکدیگر را دیدند هر دو از شوق دیدار بیهوش شدند و افتادند زمین. کچل گلاب به روشان پاشید و حالشان را جا آورد. 
پسر گفت «من تو را به زنی می گیرم. اما این چهل تا پرنده عاشق من هستند و باید خیل مواظب باشیم از این قضیه بویی نبرند والا تو را زنده نمی گذارند.» 
و به کچل یک کیسه طلا داد و گفت «برو تا آخر عمر خوش و خرم بگذران.» 
مدتی گذشت و دختر پادشاه آبستن شد. 
روزی از روزها پسر گفت «وقتی بچه به دنیا بیاید گریه زاری راه می اندازد و پرنده ها از ته و توی ماجرا باخبر می شوند. آن وقت هم تو را می کشند و هم بچه را.» 
دختر گفت «چی کار باید بکنیم؟» 
پسر گفت «فردا با هم راه می افتیم. من پرواز کنان و تو پای پیاده. رو دیوار هر خانه ای که نشستم تو در همان خانه را بزن و بگو شما را به جان حسن یوسف بگذارید چند روزی اینجا بمانم.» 
روز بعد, راه افتادند. رفتند و رفتند تا پسر رو دیوار خانه ای نشست. دختر رفت و در همان خانه را زد. کنیز آمد دم در. دختر گفت «شما را به جان حسن یوسف بگذارید چند روزی اینجا بمانم.» 
کنیز رفت به خانم خانه گفت «زن غریبه ای آمده دم در می گوید شما را به جان حسن یوسف بگذارید چند روزی اینجا بمانم.» 
خانم آه بلندی کشید و گفت «الهی داغ به دلت بنشیند که باز من را به یاد حسن یوسف انداختی و داغم را تازه کردی! برو بگو بیاید تو.» 
کنیز برگشت دم در؛ دختر را آورد تو خانه و تو اتاق تاریکی جا داد. 
چند روزی که گذشت دختر پادشاه بچه ای به دنیا آورد. خانم خانه دلش به حالش سوخت و به کنیز گفت «شب برو پیش او بخواب؛ چون زائو را نباید تنها گذاشت.» 
کنیز پیش زائو خوابیده بود که شنید کسی به شیشه پنجره زد و گفت «هما جان». 
دختر جواب داد «بفرما؛ تاج سرم!» 
«شاه ولی در چه حال است؟»
«خوابیده؛ تاج سرم!»
«مادرکم آمد و بچه ام را مثل بچه خودش ناز و نوازش کرد؟»
دختر جواب داد «نه؛ تاج سرم!» 
کسی که پشت پنجره بود دیگر چیزی نگفت و گذاشت رفت. 
همین که صبح شد کنیز پیش خانمش رفت و گفت «دیشب چیز عجیبی دیدم.» 
زن گفت «هر چه دیده و شنیده ای بگو.» 
کنیز هم هر چه را که دیده و شنیده بود تعریف کرد. 
زن گفت «غلط نگفته باشم پسرم حسن یوسف برگشته. امشب خودم می روم پهلوی زائو می خوابم تا مطمئن شوم.» 
بعد, برای زائو غذای خوبی پخت. بچه را تر و خشک کرد. لحاف و تشکش را عوض کرد و شب رفت پهلوش خوابید.
نصف شب دید کسی از پنجره آمد تو و یواش گفت «هما جان!» 
«بفرما؛ تاج سرم!»
«شاه ولی در چه حال است؟»
«خوابیده؛ تاج سرم!»
«مادرکم آمد و بچه ام را مثل بچه خودش ناز و نوازش کرد؟»
«بله, تاج سرم!»
پسر می خواست برگردد که مادرش بلند شد. دستش را محکم گرفت و گفت «دیگر نمی گذارم از پیشم بروی. تو حسن یوسف من هستی.» 
حسن یوسف گفت «مادرجان! نمی توانم اینجا بمانم.» 
مادرش گفت «چرا نمی توانی؟» 
حسن یوسف گفت «چهل تا پرنده عاشق من هستند. از همان موقعی که دایه من را زمین گذاشت من را برده اند و به هر دری که می زنم رهایم نمی کنند.» 
مادرش گفت «چه کار باید بکنیم که دست از سرت بردارند و نجات پیدا کنی؟» 
پسر گفت «بده تو حیاط خانه مان تنور بزرگی بسازند و در یک طرفش راه فراری بگذارند. آن وقت من با پرنده ها بگو مگو راه می اندازم و آخر سر می گویم از دست آن ها خودم را آتش می زنم. آن ها می گویند نه, مزن. من می گویم نه, حتماً این کار را می کنم و پرواز می کنم می آیم اینجا, خودم را می اندازم تو تنور و از راه فرارش در می روم. آن ها هم به دنبال من خودشان را به آتش می زنند و خاکستر می شوند.»
مادر حسن یوسف دستور داد تنور بزرگی ساختند. در یک طرفش را فراری گذاشتند و تنور را آتش کردند. 
حسن یوسف به پرنده ها گفت «دیگر از دستتان خسته شده ام و می خواهم خودم را بزنم به آتش.» 
پرنده ها گفتند «نه! این کار را نکن.» 
حسن یوسف گفت «مرگ برای من شیرین تر از این زندگی است. حتماً این کار را می کنم.» 
پرنده ها گفتند «اگر چنین کاری بکنی ما هم خودمان را آتش می زنیم.» 
حسن یوسف به حرف پرنده ها اعتنایی نکرد. به هوا پرید و به طرف خانه شان راه افتاد. چهل تا پرنده به دنبالش پر کشیدند و سایه به سایه اش پرواز کردند. 
حسن یوسف خودش را به تنور رساند و یکراست رفت تو آتش و تند از راه فرار آن در رفت و جهل پرنده به هوای او خودشان را به آتش زدند و خاکستر شدند. 
حسن یوسف پیرهن پرش را درآورد و پادشاه دستور داد شهر را آذین بستند و هفت شبانه روز جشن راه انداختند و در خانه ها شمع روشن کردند. 
همان طور که آن ها به مراد دلشان رسیدند شما هم به مراد دلتان برسید

[ دو شنبه 27 مهر 1392برچسب:, ] [ 23:58 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 566

راه و بی راه

یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مرد راست و درستی بود که مردم به او راه می گفتند. 
راه, روزی از روزها هوای سفر زد به سرش. اسب رهواری خرید. تهیه و تدارکش را دید و بار و بندیلش را گذاشت تو خورجین و خورجین را بست ترک اسب و از دروازه شهر زد بیرون که چند صباحی برود جهانگردی کند.
یک میدان آن طرفتر دید یک سوار دیگر هم دارد می رود. خودش را رساند به سوار و بعد از سلام و حال و احوال معلوم شد که او هم مسافر است. راه خوشحال شد که همسفری پیدا کرده و سختی راه برایش آسان می شود. کمی که رفتند جلوتر, راه از همسفرش پرسید «اسم شریفت چیست؟»  
مرد جواب داد «بی راه.» 
راه گفت «این دیگر چه جور اسمی است؟» 
مرد گفت «من چه کار کنم؟ این اسمی است که بابا و ننه ام روم گذاشته اند.» 
راه خیلی تعجب کرد؛ اما دیگر چیزی نگفت. 
بی راه گفت «این از اسم ما! حالا تو بگو اسمت چیست؟»  
راه گفت «اسم من راه است.»  
راه و بی راه همین طور رفتند تا رسیدند به چشمه ای که درخت پر سایه ای کنارش بود. نگاه کردند دیدند سایه برگشته و فهمیدند ظهر شده. راه گفت «اینجا جای با صفایی است. خوب است پیاده شویم و ناهاری بخوریم.»
 بی راه گفت «چه عیبی دارد!»  
بعد, پیاده شدند. 
بی راه گفت «ما که حالا حالاها شریک و رفیق راه هستیم. تو سفره ات را واکن, هر چه هست با هم بخوریم. هر وقت هم مال تو تمام شد, آن وقت نوبت من باشد.» 
راه گفت «خیلی هم خوب است. ما که با هم این حرف ها را نداریم.» و سفره نانش را واکرد و قمقمه آبش را گذاشت وسط.  
چند روزی که گذشت ته و توی سفره راه درآمد و نوبت رسید به بی راه که مرد و مردانه سفره اش را جلو رفیق راهش واکند و هر چه دارد با او بخورد. اما, بی راه این کار را نکرد. روز اول, وقت نهار از اسبش پیاده شد و بدون هیچ تعارفی رفت گوشه ای, پشتش را کرد به او و غذاش را خورد. 
راه دو روز صبر کرد و به روی خودش نیاورد. آخر سر از گشنگی بی طاقت شد. گفت «رفیق! قرارمان این نبود.» 
بی راه گفت «هر چه حسابش را کردم, دیدم اگر تو را شریک آب و نان خودم بکنم, آذوقه ام زودتر تمام می شود و گرسنه می مانم.» 
راه دلتنگ شد. گفت «حالا که این جور است, من دیگر آبم با تو به یک جو نمی رود.» 
و راهش را کج کرد به یک طرف دیگر و از بی راه جدا شد. رفت و رفت تا دم غروب رسید به آسیابی. اسبش را ول کرد تو علف ها و خورجین را ورداشت رفت تو آسیاب, که شب در آنجا راحت بگیرد بخوابد. به این طرف آن طرف نگاه کرد و دید گوشه آسیاب یک جای پستو مانندی هست که تخته سنگی گذاشته اند جلوش. از بغل تخته سنگ رفت تو, خورجینش را گذاشت زیر سرش و گرفت خوابید. 
نصفه های شب از صدای خش و خش از خواب پرید و دید ای دل غافل, یک شیر, یک پلنگ, یک گرگ و یک روباه آمدند تو آسیاب. شیر گفت «رفقا! بوی آدمی زاد می آید.»  
پلنگ گفت «پرت و پلا نگو. آدمی زاد جرئت ندارد پا بگذارد اینجا.»  
گرگ گفت «آمدن به این جور جاها دل می خواهد.»  
روباه گفت «آدمی زاد عقل دارد؛ جایی نمی خوابد که آب برود زیرش. مطمئن باشید غیر از ما کسی اینجا نیست و می توانیم راحت حرف هایمان را بزنیم.»  
شیر گفت «رفقا! هر کس چیز تازه ای می داند, تعریف کند.» 
پلنگ گفت «رو پشت بام همین آسیاب یک جفت موش لانه دارند. تو لانه آن ها پر است از اشرفی. شب ها وقتی هوا خوب تاریک می شود, اشرفی ها را از تو لانه شان در می آورند, پهن می کنند رو زمین و تا کله سحر رو آن ها غلت می زنند. بعد, آن ها را می برند تو لانه شان.»  
گرگ گفت «دختر پادشاه دیوانه شده. پادشاه گفته هر کس بتواند این دختر را درمان کند, نصف دارایی و دخترش را می دهد به او. اما تا حالا هیچ حکیمی نتوانسته دوای دردش را پیدا کند.»  
شیر پرسید «دوای دردش چیست؟»  
گرگ جواب داد «نیم فرسخ بالاتر از اینجا چوپانی زندگی می کند که سگ زبر و زرنگی دارد و این سگ را خیلی دوست دارد. مغز سر این سگ دوای درد آن دختر است.»  
حرف گرگ که تمام شد, روباه گفت «در یک فرسخی این آسیاب خرابه ای هست که یک موقع عصر پادشاهان قدیم بوده. در این خرابه هفت خم خسروی طلا و جواهر زیر خاک است و کسی از وجود آن خبر ندارد.»  
حرف هاشان که تمام شد کمی استراحت کردند و از آسیاب رفتند.  
راه, بعد از رفتن آن ها از پشت سنگ آمد بیرون؛ رفت رو پشت بام آسیاب و دید, بله, موش ها زمین را با اشرفی فرش کرده اند و دارند رو آن ها غلت می زنند. 
راه, سنگی ورداشت پرت کرد طرف موش ها, آن ها را فراری داد و همه اشرفی ها را جمع کرد, ریخت تو خورجین و صبح زود رفت سر وقت چوپان.  
نیم فرسخی که راه رفت, همان طور که گرگ گفته بود, دید چوپانی آنجاست و سگی دارد که از گله اش مواظبت می کند. رفت جلو حال و احوال کرد و گفت «عموجان! این سگ را می فروشی؟
چوپان گفت «نه!»  
راه پرسید «چرا؟»  
چوپان جواب داد «این سگ رفیق باوفا و انیس و مونس من است و از گله و چادرم محافظت می کند؛ مگر عقلم را از دست داده ام که آن را بفروشم.»  
راه گفت «بیا و آن را بفروش به من. در عوض پول خوبی به تو می دهم که هر کاری می توانی با آن بکنی.»  
چوپان اسم پول را که شنید دست و پاش شل شد. گفت «مثلاً چقدر می خواهی بدهی؟» 
راه گفت «خودت بگو.» 
چوپان گفت «پنجاه اشرفی.»  
راه گفت «دادم.»  
و چوپان گفت «فروختم.» 
راه پنجاه اشرفی داد به چوپان و قلاده سگ را گرفت و روان شد به طرف شهر. 
وقتی رسید به شهر, دید همه غصه دارند. راه از مردی پرسید «چرا اینجا همه رفته اند تو لاک خودشان و این قدر سر در گریبان اند.» 
مرد گفت «الان چند روز است دختر پادشاه دیوانه شده و هر کاری می کنند خوب نمی شود. شاه هم حکم کرده مردم غصه دار بشوند.»
راه پرسید «چرا براش حکیم نمی آورند؟»  
مرد جواب داد «خدا پدرت را بیامرزد! کجای کاری؟ دیگر تو این شهر حکیم پیدا نمی شود.»  
راه گفت «چطور؟»  
مرد جواب داد «برای اینکه دانه به دانه حکیم ها را آوردند بالای سر این دختر و چون نتوانستند او را درمان کنند, پادشاه داد سرشان را بریدند.»  
راه گفت «خانه پادشاه را نشان من بده, برم دخترش را درمان کنم.»  
مرد گفت «به نظرم می خواهی مادرت را به عزای خودت بنشانی.» 
راه گفت «به این کارها چه کار داری. نشانی خانه پادشاه را بده.»  
مرد نشانی داد و راه رفت به دربان باشی قصر پادشاه گفت «برو به پادشاه بگو حکیمی که می تواند دخترت را درمان کند, آمده.»  
دربان باشی خبر رساند به پادشاه و پادشاه راه را به حضور خواستت و گفت «اگر دخترم را درمان کنی, دختر و نصف داراییم مال تو, اگر نه, جانت مال من.»  
راه گفت «حکم قبله عالم را قبول دارم.»  
و رفت دختر را دید و گفت حمام را گرم کنند و یک کاسه شیر گاو هم بیارند بگذارند دم دستش. بعد, سگ را کشت؛ مغز سرش را درآورد و آن را خوب با شیر قاتی کرد و مالید به سر دختر.  
هنوز کارش تمام نشده بود که دختر یواش یواش حالش جا آمد و گفت «ای وای! خاک عالم بر سرم. این مرد غریبه اینجا چه کار می کند.»  
راه خوشحال شد و رفت به پادشاه گفت «قربانت گردم! مشتلق بده که دخترت خوب شد.»  
پادشاه, خوشحال شد و حکم کرد بساط عروسی راه و دخترش را به راه انداختند. هفت شبانه روز شهر را آیین بستند و شب هفتم دست دخترش را گرفت گذاشت تو دست راه و چون پسر نداشت, او را جانشین خودش کرد.
فردای آن روز راه رفت سراغ گنج هایی که روباه صحبتش را کرده بود و آن ها را از زیر خاک درآورد. بعد, همان جا عمارت قشنگی ساخت و کوه و کمر زیبای اطرافش را کرد شکارگاه خودش.  
یک روز, راه با چند تا از غلام هاش مشغول شکار بود که دید سواری دارد می آید به طرفش. خوب که نگاه کرد, دید رفیقش بی راه است.  
وقتی به هم رسیدند, بی راه خیلی تعجب کرد. دید حال و روز رفیقش زمین تا آسمان فرق کرده. خیلی سرحال آمده؛ بر اسب زین و برگ طلایی نشسته؛ لباس زربفت پوشیده؛ چکمه ساغری پا کرده و بیست قدم دورتر از او ده غلام زرین کمر سوار بر اسب پشت سرش صف بسته.  
بی راه گفت «رفیق, بد نگذرد! این دم و دستگاه را از کجا به هم زدی؟» 
راه به تفصیل همه چیز را برای او تعریف کرد. بی راه این حرف ها را که شنید, نزدیک بود از حسادت بترکد. زود خداحافظیی کرد و راه افتاد سمت آسیاب و تنگ غروب رسید به آنجا و یکراست رفت تو همان جایی که راه قبلاً خوابیده بود, پناه گرفت. 
از قضا, آن شب هم حیوانات قرار داشتند به آسیاب بیایند و با هم صحبت کنند. 
نصفه های شب, بی راه دید, بله, سر و کله شیر, پلنگ, گرگ, و روباه پیدا شد.  
شیر تا پاش راگذاشت تو آسیاب, گفت «رفقا! باز هم بوی آدمی زاد می آید.»  
پلنگ گفت «نقداً این خبر را بشنوید تا بعد! امروز آن دو تا موشی را دیدم که رو پشت بام این آسیاب لانه دارند. حال و روزشان خیلی بد بود. خوب که پرس و جو کردم, معلوم شد یکی رفته با سنگ زده ناکارشان کرده و اشرفی هاشان را ورداشته رفته.»  
گرگ گفت «خیلی عجیب است! مدتی است سگ چوپان غیبش زده. حتماً یکی او را کشته و مغزش را درآورده.» 
روباه گفت «حالا این را بشنوید! آن خرابه ای را که گفتم هفت تا خم خسروی طلا و جواهر دارد, هنوز ده روز نشده یک عمارت روش ساخته اند به چه قشنگی.»  
شیر گفت «معلوم می شود آدمی زادی اینجا بوده و حرف های ما را شنیده. الان هم بوی آدمی زاد می آید.» 
روباه پاشد, این ور آن ور سرکشید و داد زد «رفقا! پیداش کردم.» 
و بی راه را که داشت از ترس قبض روح می شد, از پشت تخته سنگ کشید بیرون. 
شیر و پلنگ و گرگ هم پریدند روی او, تکه پاره اش کردند و هر کدام یک تکه اش را خوردند.  
این بود عاقبت بی راه و سرگذشت راه. قصه ما تمام شد

[ یک شنبه 26 مهر 1392برچسب:, ] [ 23:55 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 565

داستان زیبای پـیله ور

یکی بود؛ یکی نبود. پیله وری بود که یک زن داشت و یک پسر شیرخوار به نام بهرام. هنوز پسر را از شیر نگرفته بودند که پیله ور از دنیا رفت. 
زن پیله ور دیگر شوهر نکرد و هم و غمش را صرف بزرگ کردن پسرش کرد. 
کم کم هر چه در خانه داشت فروخت خرج کرد و تا بهرام را به هیجده سالگی رساند دیگر چیزی براش باقی نماند, مگر سیصد درم پول نقره که برای روز مبادا گذاشته بود.  ر
یک روز اول صبح, بهرام را از خواب بیدار کرد و گفت «فرزند دلبندم! شانزده هفده سال است پدرت چشم از دنیا بسته و مادرت پای تو بیوه نشسته. شکر خدا هر جور که بود دندان گذاشتم رو جگر. با خوب و بد دنیا ساختم و اسم شوهر نیاوردم تا تو را به این سن و سال رساندم. حالا دیگر باید زندگی را رو به راه کنی و کسب و کار پدرت را پیش بگیری. بروی بازار, از یک دست چیزی بخری و از دست دیگر چیزی بفروشی و پول و پله ای پیدا کنی که بتوانیم چرخ زندگیمان را بگردانیم.» 
بعد رفت از بالای رفت کیسه ای را آورد. گرد و خاکش را تکاند. درش را واکرد و صد درم از توی آن درآورد داد به بهرام. گفت «این را بگیر و به امید خدا کارت را شروع کن .»  ر
بهرام پول را گرفت؛ از خانه رفت بیرون و به طرف بازار راه افتاد. 
داشت از چار سوق بازار می گذشت که دید چند جوان گربه ای را کرده اند تو کیسه و گربه یک بند ونگ می زند. بهرام رفت جلو پرسید «چرا بی خودی جانور بیچاره را آزار می دهید؟»
جوان ها جواب دادند «نمی خواهد دلت به حالش بسوزد! الان می بریم می اندازیمش تو رودخانه و راحتش می کنیم.» 
بهرام گفت «این کار چه فایده ای دارد؟ در کیسه را وا کنید و بگذارید حیوان زبان بسته هر جا که می خواهد برود.»
گفتند «اگر خیلی دلت می سوزد, صد درم بده به ما, گربه مال تو.» 
بهرام صد درمش را داد و گربه را از کیسه درآورد و آزاد کرد. 
گربه به بهرام نگاه محبت آمیزی کرد؛ خودش را به پای او مالید؛ پاش را بوسید و گفت «خوبی هیچ وقت فراموش نمی شود.» 
و راهش را گرفت رفت و از آن به بعد گاهی به بهرام سر می زد. 
تنگ غروب, بهرام دست از پا درازتر به خانه برگشت. مادرش پرسید «بگو ببینم چه کردی؟ چه خریدی؟ چه فروختی؟» 
بهرام هر چه را که آن روز در بازار دیده بود بی کم و زیاد تعریف کرد. مادرش هم با حوصله به حرفهاش گوش داد و آن شب چیزی به او نگفت. 
فردا صبح, مادر گفت «پسرجان! دیروز پولت را دادی و جان جانوری را خریدی؛ اما بهتر است بیشتر به فکر گذران زندگی خودمان باشی. امروز صد درم دیگر می دهم به تو که بروی بازار دنبال داد و ستد و رزق و روزیمان را در بیاری.» 
بهرام پول را گرفت و باز راه افتاد طرف بازار. 
نرسیده به میدان شهر دید چند جوان به گردن سگی قلاده انداخته اند و به ضرب چوب و چماق او را می برند جلو. بهرام دلش به حال سگ سوخت. گفت «این سگ را کجا می برید؟» 
گفتند «می خواهیم ببریم از بالای باروی شهر پرتش کنیم پایین.» 
بهرام گفت «این کار چه فایده دارد؟ قلاده از گردنش بردارید و بگذارید این حیوان باوفا برای خودش آزاد بگردد.»
گفتند «اگر خیلی دلت به حالش می سوزد صد درم بده آزادش کن.»
بهرام صد درهم داد و سگ را آزاد کرد. 
سگ دو سه مرتبه دور بهرام گشت؛ دم جنباند و گفت «ای آدمی زاد شیر پاک خورده! خوبی کردی, خوبی خواهی دید.»
و از آن به بعد گاهی به بهرام سر می زد. 
بهرام غروب آن روز هم, مثل دیروز, شرمنده و دست خالی برگشت خانه. مادرش وقتی شنید بهرام دوباره پولش را از دست داده غصه دار شد و با او تندتر از روز پیش صحبت کرد. 
روز سوم, مادر بهرام صد درم داد به او و گفت «امروز دیگر روز کسب و کار است. اگر این صد درم را هم از دست بدهی دیگر آه نداریم که با ناله سودا کنیم.» 
بهرام پول را گرفت و رفت بازار؛ اما هر چه این طرف و آن طرف گشت چیزی برای خرید و فروش پیدا نکرد. نزدیک غروب رفت کنار دیواری نشست تا کمی خستگی در کند که دید سه چهار نفر دارند هیزم جمع می کنند و می خواهند جعبه ای را آتش بزنند. پرسید «توی این جعبه چی هست که می خواهید آن را آتش بزنید؟»
جواب دادند «یک جانور قشنگ و خوش خط و خال.» 
گفت «این کار را نکنید. آزادش کنید برود دنبال کار خودش.» 
گفتند «اگر خیلی دلت به حالش می سوزد صد درم بده, این جعبه مال تو. آن وقت هر کاری می خواهی با آن بکن.»
بهرام نتوانست طاقت بیاورد و پول هاش را داد جعبه را گرفت. خواست درش را واکند, گفتند «اینجا نه! ببر بیرون شهر درش را واکن.»
بهرام جعله را برد بیرون شهر و تا درش را باز کرد, دید ماری از توی آن خزید بیرون. ترسید و خواست فرار کند که مار گفت «چرا می خواهی فرار کنی؟ ما هیچ وقت به کسی که به ما آزار نرسانده, آزار نمی رسانیم. به غیر از این, تو جانم را نجات داده ای و من مدیون تو هستم.»
بهرام سر به گریبان روی تخته سنگی نشست و به فکر فرو رفت. مار پرسید «چرا یک دفعه غصه دار شدی و زانوی غم بغل گرفتی؟»
بهرام سرگذشتش را برای مار تعریف کرد و آخر سر گفت «حالا مانده ام که با چه رویی بروم خانه.»
مار گفت «غصه نخور! همان طور که تو به من کمک کردی, من هم به تو کمک می کنم.» 
بهرام گفت «از دست تو چه کمکی ساخته است؟» 
مار گفت «پدر من رییس مارهاست و به او می گویند کیامار و جز من فرزندی ندارد. تو را می برم پیش او و شرح می دهم که تو چه جور جانم را نجات دادی و نگذاشتی بچه یکی یک دانه اش در آتش بسوزد و خاک و خاکستر شود. آن وقت پدرم از تو می پرسد به جای این همه مهربانی چه چیزی می خواهی به تو بدهم. تو هم بگو انگشتر سلیمان را می خواهم. اگر خواست چیز دیگری به تو بدهد قبول نکن. رو حرفت بایست و بگو همان چیزی را می خواهم که گفتم.» 
بهرام قبول کرد. مار او را برد پیش پدرش و هر چه را که به سرش آمده بود از سیر تا پیاز تعریف کرد. 
کیامار که بی اندازه از آزادی پسرش خوشحال شده بود, به بهرام گفت «به جای این همه مهربانی هر چه می خواهی بگو تا به تو بدهم.» 
بهرام گفت «من چیزی نمی خواهم؛ اما اگر می خواهی چیزی به من بدهی انگشتر سلیمان را بده.» 
کیامار گفت «انگشتر سلیمان پشت به پشت از سلیمان رسیده به من و همه سفارش کرده اند آن را دست هر کس و ناکس ندهم.» 
بهرام گفت «اگر این طور است, من هیچ چیز از شما نمی خواهم. جان فرزندت را هم برای این نجات ندادم که چیزی به دست بیارم.» 
کیامار گفت «پسر! پشت پا نزن به بخت خودت. تو جان تنها فرزندم را از مرگ نجات دادی و نگذاشتی اجاقم خاموش شود. از من چیزی بخواه و بگذار دل ما خوش باشد.» 
بهرام باز هم حرفش را تکرار کرد. 
کیامار گفت «می دانی اگر انگشتر سلیمان به چنگ اهریمن بیفتد دنیا را زیر و زبر می کند. نه! آن را از من نخواه. این انگشتر باید پیش کسی باشد که هم پاکدل باشد و هم دلیر.» 
بهرام گفت «از کجا می دانی که من پاکدل و دلیر نیستم؟» 
کیامار که دیگر جوابی نداشت, بهرام را خوب ورانداز کرد و انگشتر سلیمان را داد به او. گفت «مبادا به کسی بگویی چنین چیزی پیش تو است. همیشه آن را نزد خودت نگه دار و نگذار کسی از وجودش بو ببرد.» 
بهرام گفت «به روی چشم!»  و از پیش کیامار رفت بیرون. 
مار گفت «ای جوان! از کیامار پرسیدی که این انگشتر به چه درد می خورد؟» 
بهرام گفت «نه!» 
مار گفت «پس بدان وقتی این انگشتر را به انگشت میانیت بکنی و روی آن دست بکشی, از نگین آن غلام سیاهی بیرون می آید و هر چه آرزو داری, از شیر مرغ گرفته تا جان آدمی زاد برایت آماده می کند.»  ر

بهرام خوشحال شد. زود انگشتر را به انگشتش کرد و چون گرسنه بود آرزوی شیرین پلو کرد و رو نگین آن دست کشید.  
به یک چشم بر هم زدن غلا سیاهی ظاهر شد و یک بشقاب شیرین پلو گذاشت جلوش. 
بهرام سیر غذا خورد و پا شد راه افتاد طرف خانه اش. 
همین که رسید خانه, مادرش با دلواپسی پرسید «چرا دیر آمدی؟ تا حالا کجا بودی؟ چه می کردی؟» 
بهرام نشست, همه چیز را مو به مو برای مادرش شرح داد و آخر سر گفت «از امروز دیگر نانمان تو روغن است و روغنمان تو شیره.»
مادرش خوشحال شد. گفت «حالا خیال داری چه کار بکنی؟»
بهرام گفت «می خواهم اول این کلبه را خراب کنم و جاش یک کاخ بلند بسازم.»
مادرش گفت «نه! بگذار این کلبه که من با پدرت در آن زندگی کرده ام و خاطره های خوبی از آن دارم سرپا بماند. تو کمی آن ورتر برای خودت هر جور کاخی که می خواهی درست کن. من اینجا زندگی می کنم و تو هم آنجا.»
بهرام حرف مادرش را پذیرفت و آرزوهای خودش را برآورده کرد.
از آن به بعد, بهرام خوب می خورد, خوب می پوشید و خوب می خوابید. تنها چیزی که کم داشت یک همسر خوب بود.
روزی از روزها بهرام داشت از جلو قصر پادشاه می گذشت که چشمش افتاد به دختر پادشاه. با خودش گفت «دختری را که شایسته من است پیدا کردم.»
و از همان جا برگشت خانه و مادرش را فرستاد خواستگاری دختر پادشاه.
مادر بهرام بعد از اینکه از دربان قصر اجازه ورود گرفت؛ از جلو نگهبان ها گذشت, رفت تو قصر و به خواجه باشی گفت «می خواهم پادشاه را بببینم.
خواجه باشی رفت به پادشاه خبر داد. پادشاه مادر بهرام را خواست و از او پرسید «حرفت چیست؟»
مادر بهرام گفت «آمده ام دخترت را برای پسرم خواستگاری کنم.»
پادشاه عصبانی شد و از وزیر دست راستش پرسید «با این پیره زن که جرئت کرده بیاید خواستگاری دختر ما چه کنم؟» 
وزیر در گوش پادشاه گفت «قربانت گردم! سنگ بزرگی بنداز جلو پاش که نتواند بلند کند. کابین دختر را سنگین بگیر, خودش از این خواستگاری پشیمان می شود و راهش را می گیرد و می رود.»
پادشاه رو کرد به مادر بهرام و پرسید «پسرت چه کاره است؟»
مادر بهرام جواب داد «هنوز کار و باری ندارد؛ اما جوان پاکدلی است. چهار ستون بدنش سالم است و در زندگی کم و کسری ندارد.»
پادشاه گفت «مگر من به هر کسی دختر می دهم. کسی که می خواهد دختر من را بگیرد باید ملک و املاک زیادی داشته باشد؛ هفت بار شتر طلا و نقره شیر بهای دخترم بکند؛ هفت تکه الماس درشت به تاجی بزند که به سر او می گذارد؛ هفت خم خسروی طلای ناب کابینش بکند و شب عروسی هفت فرش زربافت مروارید دوز زیر پایش بیندازد.»
مادر بهرام گفت «ای پادشاه! این ها که چیزی نیست از هفت برو به هفتاد.»
پادشاه خندید و گفت «برو بیار و دختر را ببر.»
مادر بهرام برگشت خانه و شرط و شروط پادشاه را به پسرش گفت. بهرام آنچه را که پادشاه خواسته بود به کمک انگشتر آماده کرد و آن ها را به قصر پادشاه برد و دختر را به خانه اش آورد. هفت شبانه روز جشن گرفتند, شهر را آذین بستند و شد داماد پادشاه. 
این را تا اینجا داشته باشید و حالا بشنوید از پسر پادشاه توران!
پسر پادشاه توران دلداده همین دختری بود که بهرام او را به زنی گرفته بود. وقتی خبر رسید به او دنیا جلو چشمش تیره و تار شد. با خود گفت «چطور شده این دختر را نداده به من که پسر پادشاهم و دو سه مرتبه کس و کارم را فرستاده ام خواستگاری و او را داده اند به پسر یک پیله ور؟» 
و شروع کرد به پرس و جو و فهمید پسر پیله ور هر چه را که پادشاه از او خواسته, از طلا گرفته تا مروارید و الماس و نقره, فراهم کرده و فرستاده به قصر پادشاه.
پسر پادشاه توران با اطرافیانش مشورت کرد که چه کند و چه نکند و آخر سر به این نتیجه رسید که باید بفهمد پسر پیله ور این همه ثروت را از کجا آورده و هر جور که شده دختر را از چنگ او درآورد.
این بود که به پیرزنی افسونگر گفت «برو از ته و توی این قضیه سر در بیار و اگر می توانی دوز و کلکی سوار کن و دختر را برای من بیار تا از مال و منال دنیا بی نیازت کنم.» 
پیرزن بار سفر بست و به سمت شهری که بهرام در آنجا زندگی می کرد, راه افتاد و بعد از سه ماه به آن شهر رسید. 
پیرزن همان روز اول نشانی قصر بهرام را به دست آورد و فردای آن روز رفت و در زد. کنیزها در را باز کردند و از او پرسیدند «با کی کار داری؟»
پیرزن گفت «با خانم این قصر.»
کنیزها پیرزن را بردند پیش دختر. 
پیرزن گفت «غریب و آواره ام. من را به خانه ات راه بده, همین که خستگی درکردم زحمت کم می کنم و راهم را می گیرم و می روم.» 
دختر پادشاه گفت «خوش آمدی! هر قدر که می خواهی بمان.» 
پیرزن در قصر دختر پادشاه جا خوش کرد. روز و شب در میان کنیزها می پلکید و در میان حرف هاش آن قدر از خلق و خوی مهربان و بر و روی بی همتای دختر پادشاه دم زد که یواش یواش خودش را در دل دختر جا کرد و رازدار او شد.
پیرزن یک روز که فرصت را مناسب دید به دختر پادشاه گفت «عزیز دلم! من چیزهای عجیب و غریب زیادی در این دنیا دیده ام؛ اما هیچ وقت ندیده ام که دم و دستگاه پسر یک پیله ور از دم و دستگاه پادشاه آن کشور بالاتر باشد.»
دختر گفت «من هم تا حالا چنین چیزی را ندیده بودم.» 
پیرزن پرسید «نمی دانی شوهرت این همه ثروت را از کجا پیدا کرده؟» 
دختر جواب داد «نه. تا حالا به من نگفته.»
پیرزن گفت «حتماً از او بپرس, یک روز به دردت می خورد.»
شب که شد وقتی دختر پادشاه به خوابگاه رفت, از بهرام پرسید «تو که پسر یک پیله وری این همه ثروت را از کجا آورده ای؟»
بهرام که انتظار چنین سؤالی را نداشت گفت «برای تو چه فرقی می کند؟»
دختر گفت «من شریک زندگی تو هستم. می خواهم همه چیز را بدانم.»
بهرام گفت «این حرف ها به تو نیامده.» 
دختر از رفتار بهرام دلتنگ شد و از آن شب به بعد بنای ناسازگاری را گذاشت. 
بهرام که می دید روز به روز مهر زنش به او کمتر می شود, داستان انگشتر را براش گفت و سفارش کرد «مبادا کسی از این قضیه بو ببرد یا جاش را یاد بگیرد که زندگیمان بر باد می رود.» 
دختر هر چه را که از بهرام شنیده بود بی کم و زیاد به گوش پیرزن رساند. پیرزن یک روز که همه سرگرم بودند, خودش را رساند به خوابگاه بهرام و دختر پادشاه؛ انگشتر را از بالای رف برداشت و بی سر و صدا زد به چاک و با زحمت زیاد خودش را رساند به پسر پادشاه توران. انگشتر را داد به دست او و همه چیز را برای او تعریف کرد.
پسر پادشاه توران انگشتر را به انگشت میانیش کرد, رو نگین آن دست کشید و از غلام سیاهی که از نگین انگشتر پرید بیرون و رو به رویش ایستاد, خواست که کاخ بهرام و دختر پادشاه را یکجا برایش بیاورد؛ و غلام سیاه در یک چشم به هم زدن کاخ دختر را حاضر کرد. 
همین که چشم پسر پادشاه توران افتاد به دختر دل بی تابش بی تابتر شد و تصمیم گرفت همان روز جشن عروسی برپا کند؛ اما دختر روی خوش نشان نداد و پس از گفت و گوی بسیار چهل روز مهلت گرفت.
حالا بشنوید از بهرام!
روزی که انگشتر سلیمان افتاد به دست پادشاه توران, بهرام خانه نبود و وقتی برگشت دید نه از کاخ خبری هست و نه از دختر پادشاه. آه از نهادش برآمد و فهمید انگشتر را دزدیده اند و این کار کار کسی نیست جز پسر پادشاه توران.
بهرام سر درگریبان و افسرده رفت کنار شهر, نزدیک خرابه ای نشست. سر به زانوی غم گذاشت و به فکر فرو رفت که چه کند. 
در این موقع مار و سگ و گربه آمدند به سراغش و علت غم و غصه اش را فهمیدند. 
مار به سگ و گربه گفت «این جوان ما را از مرگ نجات داد و در خوبی کردن به ما سنگ تمام گذاشت. من خوبی او را تلافی کردم؛ حالا نوبت شماست که بروید انگشتر سلیمان را از توران برگردانید و تحویل او بدهید.» 
سگ و گربه گفتند «به روی چشم!» 
بهرام گفت «شما زودتر بروید؛ من هم از دنبالتان می آیم.»
سگ و گربه با عجله راه افتادند. از دشت و کوه و بیابان گذشتند و رسیدند به شهر توران و رفتند به کاخ پسر پادشاه. 
سگ در حیاط کاخ ماند و گربه رفت بی سر و صدا همه جا را گشت و دختر پادشاه را پیدا کرد. موقعی که دور و بر دختر خلوت شد, گربه با او حرف زد. 
دختر گفت «پسر پادشاه توران همیشه انگشتر را در جیب بغلش نگه می دارد و وقتی می خواهد بخوابد آن را می گذارد در دهانش که کسی نتواند آن را از چنگش درآورد. اما اگر نتوانی آن را به دست آوری چهل روز مهلتی که از او گرفته ام تمام می شود و با من عروسی می کند.» 
گربه برگشت پیش سگ و حرف های دختر پادشاه را بازگو کرد. 
سگ گفت «همین امشب باید دست به کار شویم و انگشتر را از چنگش بکشیم بیرون.» 
آن وقت نشستند به گفت و گو که چه کنند, چه نکنند و قرار و مدارشان را گذاشتند. 
نصفه های شب, گربه و سگ رفتند توی کاخ. سگ در گوشه ای پنهان شد. گربه هم رفت تو آشپزخانه کمین نشست و موشی را به دام انداخت.
موش همین که خودش را در چنگال گربه دید, زیک زیک کنان شروع کرد به التماس و از گربه خواست که او را نخورد.
گربه گفت «اگر می خواهی زنده بمانی باید کاری را که می گویم انجام دهی.»
موش گفت «شما فقط امر بفرما چه کار کنم, بقیه اش با من.»  
گربه موش را رها کرد و گفت «برو دمت را بزن تو فلفل.» 
موش دمش را زد تو فلفل و گفت «دیگر چه فرمایشی دارید؟» 
گربه گفت «حالا با هم می رویم به خوابگاه. وقتی به آنجا رسیدیم تو باید تند بروی جلو و دمت را فرو کنی تو دماغ پسر پادشاه. بعدش هم آزادی بروی دنبال زندگی خودت.» 
موش گفت «طوری این کار را برایت انجام دهم که آب از آب تکان نخورد.» 
بعد, گربه و موش راه افتادند طرف خوابگاه و سگ, که خودش را به راهرو رسانده بود, به دنبالشان راه افتاد و هر سه بی سر و صدا رفتند به اتاق خواب پسر پادشاه توران. موش یواش یواش از تختخواب رفت بالا و یک دفعه دمش را کرد تو دماغ پسر پادشاه.
پسر پادشاه چنان عطسه ای کرد که انگشتر از دهانش پرید به هوا. سگ انگشتر را بین زمین و هوا قاپ زد و با چند خیز بلند خودش را به باغ رساند و با گربه که تند به دنبالش می دوید از قصر زد بیرون و تا از دروازه شهر نرفت بیرون به پشت سرش نگاه نکرد. 
گربه و سگ کمی که رفتند جلوتر, رسیدند به بهرام که داشت با عجله به سمت شهر توران می آمد. 
خوشحال شدند و انگشتر را دادند به دست او. 
بهرام انگشتر را کرد به انگشت میانیش؛ به نگین آن دست کشید و از غلام سیاه که در یک چشم به هم زدن پیش رویش ظاهر شد خواست خودش, زنش, کاخش و همه دوستانش در جای اولشان پیدا شوند.  ر
پسر پادشاه توران یک بند عطسه می کرد و هنوز آب لب و لوچه اش را خوب جمع نکرده بود که دید نه از انگشتر خبری هست و نه از دختر. 
بگذریم! بهرام به کمک انگشتر سلیمان هر چه را که لازم داشت تهیه کرد و برای اینکه انگشتر به دست ناکسان نیفتد آن را به ژرف دریا انداخت و با دوستانش به خوبی و خوشی زندگی کرد

[ یک شنبه 25 مهر 1392برچسب:, ] [ 23:50 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 564

داستان زیبای  خجه چاهی

یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. زنی بود به اسم خدیجه که مردم اسمش را جمع و جورتر کرده بودند و به او می گفتند خجه.
خجه خیلی خودپسند و پر حرف بود و مرتب از شوهرش انتظاراتی داشت که اصلاً با وضع زندگی و کسب و کار او جور درنمی آمد.
همه شب که شوهرش خرد و خسته می آمد خانه, خجه به جای دلجویی و حرف های نرم, شروع می کرد به ور زدن و بنای داد و قال را می گذاشت و می گفت «کاشکی گم و گور شده بودی و به جای خودت خبرت آمده بود خانه. حیف نیست به تو بگویند شوهر! آخر این چه مخارجی است که تو می دهی؟ به مردم نگاه کن ببین چه جوری خرجی به زن هاشان می دهند و چه چیزهایی برای زن هاشان می خرند. یل قلمکار هندی, کفش ساغری, پیرهن تور, پاکش قصواری, چادر گلدار, چاقچور دبیت؛ ولی من چی؟ هیچی! باید سر تا پا و دوازده ماه لباس کرباسی تنم کنم و عاقبت از غصه آرزو به دلی بترکم.»
مرد بیچاره در جواب زنش می گفت «اگر تو به زن های همسایه نگاه می کنی, شوهران آن ها هر کدام روزی پنج ریال درآمد دارند و من روزی چهار عباسی بیشتر درآمد ندارم. ببین تفاوت از کجا تا کجاست؟ شکر خدا که چشم و گوش داری و می شنوی و می بینی که آن ها کاسبکارند و من هیارکار. هر کسی باید مطابق درآمدش بخورد و بپوشد. مگر نشنیده ای که گفته اند چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن.»
مرد بیچاره وقتی دید زنش به هیچ صراطی مستقیم نیست, با خودش گفت «باید این زن و زندگی را ترک کنم و برم جایی که از دست این زبان دراز راحت شوم.»
و یک شب بی سر و صدا از خانه زد بیرون و به جایی رفت که زن هر چه دنبالش گشت پیداش نکرد.
خجه از آن به بعد تند خوتر شد و آن قدر به همسایه ها زبان تلخی کرد و جنگ و جدال راه انداخت که اهل محل دسته جمعی رفتند پیش کدخدا و از دست او شاکی شدند.
کدخدا فرستاد خجه را آوردند.
تا چشم خجه افتاد به آن جمع دروازه دهنش را واکرد و بی اعتنا به کدخدا همه را بست به ناسزا.
کدخدا گفت ای زن بدزبان! جلو دهنت را بگیر و این همه جفنگ نگو والا جوری مجازاتت می کنم که تا زنده ای یادت نرود.»
خجه گفت «من اینم که هستم و از توپ و تله تو هم نمی ترسم.»
کدخدا به فراش ها گفت خجه را کردند به جوال و با چوب و چماق افتادند به جانش و تا می خورد کتکش زدند.
از آن به بعد, خلق و خوی خجه تغییری که نکرد هیچ, زبان تلخ تر هم شد؛ طوری که همه اهالی ده به ستوه آمدند و باز رفتند پیش کدخدا شکایت کردند.
کدخدا همه ریش سفیدها را جمع کرد و بعد از مشورت با آن ها و عقل سر هم کردن, گفت خجه را گرفتند و بردند انداختند به چاهی در یک فرسخی ده.
دو سه روز بعد, چوپانی رفت سر چاه دلو انداخت برای گوسفندها آب بکشد؛ اما همین که دلو را بالا کشید, دید به جای آب مار کت و کلفتی توی دلو است. چوپان یکه خورد و خواست مار و دلو را بندازد به چاه, که مار به زبان آمد و گفت «تو را به خدا قسم من را از دست خجه چاهی نجات بده, در عوض خدمت بزرگی به تو می کنم.»
چوپان مار را از چاه درآورد. از او پرسید «چرا این قدر وحشت زده ای؟»
مار جواب داد «سال های سال بود که من در این چاه بودم و هیچ جانوری جرئت نداشت به آن قدم بگذارد, ولی دو سه روز پیش سر و کله زنی پیدا شد به اسم خجه چاهی و از بس حرف زد و به زمین و زمان بد و بی راه گفت که از دست این زن امانم برید و جان به لبم رسید. هر چه می خواستم راه فراری پیدا کنم و خودم را از این چاه بکشم بیرون, راهی پیدا نمی کردم. تا اینکه تو آمدی و من را نجات دادی. حالا می خواهم عوض خدمتی که به من کردی, خدمتی به تو بکنم.»
چوپان گفت «از دست تو چه کاری ساخته است؟»
مار گفت «همین امروز می روم می پیچم دور گردن دختر پادشاه و هر چه طبیب می آورند باز نمی شوم. وقتی تو از این اتفاق باخبر شدی خودت را برسان به دربار و بگو من این خطر را برطرف می کنم؛ به این شرط که پادشاه نصف دارایی و دخترش را بدهد به من. وقتی که پادشاه شرط را قبول کرد, با او قول و قرار بگذار؛ بعد تنها برو به اتاق دختر و دست بزن به من و بگو ای مار کاری به کار دختر پادشاه نداشته باش. آن وقت من به محض شنیدن صدای تو از دور گردن دختر باز می شوم و راهم را می گیرم و می روم.»
مار پس از این گفت و گو راه افتاد, رفت و رفت تا به دربار پادشاه رسید و خودش را رساند به دختر و محکم پیچید به گردن او.
ندیمه دختر سراسیمه رفت پیش پادشاه و او را از این اتفاق عجیب و غریب باخبر کرد. پادشاه دستور داد طبیب ها جمع شوند و برای نجات دختر از چنگ مار راهی پیدا کنند.
طبیب ها هر چه فکر کردند چطور مار را از گردن دختر جدا کنند که مار فرصت نکند او را نیش بزند, عقلشان به جایی نرسید. پادشاه که دخترش را در خطر دید, عصبانی شد و دستور داد دو تا از طبیب ها را گردن زدند و بدنشان را بالای دروازه شهر آویزان کردند.
همین که چوپان از این ماجرا باخبر شد, خودش را رساند به قصر پادشاه و به دروازه بان قصر گفت «من را به پیشگاه پادشاه ببر!»
دروازه بان گفت «پادشاه امروز کسی را به حضور نمی پذیرند؛ مگر نشنیده ای که دخترشان به چه بلایی گرفتار شده؟»
چوپان گفت «من برای همین کار آمده ام و می خواهم دختر را از چنگ مار نجات دهم.»
دروازه بان با عجله خبر را رساند به گوش پادشاه و پادشاه چوپان را به حضور پذیرفت و تا چشمش افتاد به او با تعجب گفت «تو می خواهی دخترم را نجات دهی؟»
چوپان گفت «بله! ای قبله عالم.»
پادشاه گفت «می دانی اگر نتوانی او را نجات دهی چه بلایی سرت می آید؟»
چوپان گفت «وقتی به شهر رسیدم بدن بی سر طبیب هایی را دیدم که نتوانسته بودند دخترتان را نجات دهند.»
پادشاه گفت «خلاصه و خوب حرف می زنی. پس زود برو دختر نازنینم را از دست این مار که نمی دانم از کجا مثل اجنه ظاهر شده و پیچیده به گردن او, نجات بده.»
چوپان گفت «به روی چشم! ولی شرایطی دارم که اگر قبله عالم قبول می فرماید بروم و دست به کار شوم.»
پادشاه پرسید «چه شرایطی؟»
چوپان جواب داد «این که اگر توانستم مار را دفع کنم دختر و نصف دارایی ات را به من بدهی.»
پادشاه گفت «تو دخترم را نجات بده, شرط تو را به جان می پذیرم.»
بعد, همان طور که قرار گذاشته بودند, رفت سراغ مار. دستی زد به او و گفت «ای مار! کاری به کار دختر پادشاه نداشته باش.»
مار به محض شنیدن صدای چوپان از دور گردن دختر واشد و راهش را گرفت و رفت.
پادشاه همین که خبر نجات دخترش را شنید, خیلی خوشحال شد. دستور داد جشن مفصلی برپا کردند و دخترش را به عقد چوپان درآورد و نصف دارایی اش را داد به او.
حالا بشنوید از مار!
مار وقتی از دور گردن دختر پادشاه باز شد, رفت به یک شهر دیگر و مدتی بعد پیچید به گردن دختر ثروتمندی. پدر دختر دست به دامان طبیب های زیادی شد, ولی هیچ کدام نتوانست راه نجاتی برای او پیدا کند. آخر سر یکی گفت «دوای درد دخترت در فلان شهر و پیش فلان چوپان است که تازگی ها شده داماد پادشاه.»
پدر دختر رفت سر وقت چوپان و مشکلش را با او در میان گذاشت. چوپان هم با مرد ثروتمند طی کرد که نصف ثروتش را بگیرد و دخترش را نجات دهد.
وقتی چوپان رسید به بالین دختر, گفت دور و برش را خلوت کردند. بعد رفت جلو؛ به مار دست زد و گفت «کاری به کار این دختر نداشته باش.»
مار همان طو که داشت از دور گردن دختر باز می شد, در گوش چوپان گفت «دفعه اول که باز شدم می خواستم کمکی را که به من کرده بودی تلافی کنم؛ این دفعه هم به خاطر حفظ آبروت باز می شوم؛ اما بدان کار من همین است و اگر دفعه دیگر پیدات بشود, چنان نیشی به کف پات بزنم که کرک سرت را باد ببرد.»
بعد, آهسته راهش را گرفت و رفت.
چوپان در دل عهد کرد دیگر نرود به سراغ مار و مزدش را گرفت و به شهر خودش بازگشت؛ ولی هنوز خستگی سفر از تنش در نرفته بود که عده ای با عجله آمدند پیشش و از او تقاضا کردند «ای چوپان حکیم! در فلان شهر ماری پیچیده به گردن دختر تاجری و چون شهرت تو عالمگیر شده, تاجر ما را فرستاده تو را ببریم دخترش را نجات بدی و هر قدر بخواهی مزد بگیری.»
چوپان گفت «کسالت دارم و نمی توانم بیایم.»
گفتند «در راه طوری آسایشت را فراهم می کنیم که آب در دلت تکان نخورد.»
گفت «آن قدر حالم خراب است که حتی نمی توانم از جایم جم بخورم.»
خلاصه! هر قدر اصرار کردند, چوپان زیر بار نرفت و کسانی که آمده بودند دنبالش ناامید برگشتند به شهرشان و به تاجر گفتند چوپان می گوید مریضم و نمی توانم بیایم.»
تاجر تا این حرف را شنید, خودش راه افتاد رفت پیش چوپان و غمزده و پریشان گفت «ای حکیم! تو را به خدا قسمت می دهم بیا و دخترم را نجات بده و در عوض همه دارایی ام را بگیر.»
چوپان دلش به حال پدر دختر سوخت. توکل کرد به خدا و بلند شد همراه او افتاد به راه.
وقتی که به خانه تاجر رسیدند, چوپان رفت پیش دختر و خیلی آهسته در گوش مار گفت «من نیامده ام اینجا که به تو بگویم از دور گردن این دختر باز شو؛ ولی به خاطر سابقه دوستی بین خودمان و به خاطر جبران محبت هایی که به من کرده ای, آمده ام خبرت کنم که خجه چاهی از چاه آمده بیرون و دارد شهر به شهر و دیار به دیار دنبالت می گردد. حالا خودت می دانی؛ می خواهی باز شو می خواهی باز نش. من وظیفه خودم می دانستم تو را بی خبر نگذارم.»
مار تا این را شنید, مثل فرفره از دور گردن دختر باز شد و مانند آب فرو رفت به زمین و خودش را گم و گور کرد.
چوپان هم دستمزد هنگفتی گرفت و برگشت به خانه اش.

[ یک شنبه 24 مهر 1392برچسب:, ] [ 23:48 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 563

داستان زیبای  مهرناز

یکی بود؛ یکی نبود؛ توی این بود و نبود دختر کوچولویی بود به اسم مهرناز که مادرش مرده بود و چون نمی توانست خوب به کار و بار خانه برسد, پدرش زن دیگری گرفته بود.
یک سال گذشت. زن بابای مهرناز دختری به دنیا آورد و اسمش را گذاشت فرحناز.
فرحناز کمی که بزرگ شد, معلوم شد به خوشگلی مهرناز نیست. زن بابا حسودیش شد و بنای ناسازگاری با او را گذاشت و هر روز برای اذیت و آزارش بهانه تازه ای پیدا می کرد.
یک روز تو چله زمستان به مهرناز گفت «پاشو برو یک دسته گل سرخ از صحرا بچین بیار, می خواهم گل قند درست کنم.»
مهرناز گفت «تو این هوا که سنگ از سرما می ترکد گل سرخ پیدا نمی شود.»
زن بابا به مهرناز تشر زد که «فضولی نکن! تا از خانه بیرونت نکرده ام زود برو به صحرا یک دسته گل سرخ بچین بیار.»
مهرناز راه افتاد و در باد و بوران از خانه رفت بیرون. به صحرا که رسید دید پای تپه ای چهارتا پیرمرد آتش روشن کرده اند و نشسته اند دورش.
یکی از پیرمردها که سراندرپا لباس سفید تنش بود او را دید و صدا زد «دخترجان! تو این برف و بوران از خانه آمدی بیرون چه کنی؟»
مهرناز گفت «زن بابام گل سرخ خواسته. گفته اگر بدون گل سرخ به خانه برگردم, راهم نمی دهد.»
پیرمرد رو کرد به پیرمرد سبزپوشی که بغل دستش بود و گفت «داداش بهار! به این دختر کمک کن و نگذار ناامید برگردد خانه.»
بهار گفت «به چشم!»
و پاشد دور خودش چرخی زد. باد و بوران بند آمد. ابرها کنار رفتند. خورشید تابید. برف ها آب شد. بوته ها جوانه زدند. جوانه ها غنچه درآوردند و غنچه ها گل شدند.
مهرناز یک دسته گل سرخ چید و برگشت خانه.
زن بابا از دیدن گل ها تعجب کرد و به جای اینکه خوشحال شود, مهرناز را گرفت به باد کتک که چرا بیشتر از این گل نچیدی و باز اذیت و آزار او را از سر گرفت.
زمستان تازه رفته بود و بهار از راه رسیده بود که زن بابای مهرناز سبدی داد دستش و گفت «پاشو برو یک سبد سیب سرخ تر و تازه بچین بیار که هوس سیب سرخ کرده ام.»
مهرناز گفت «درخت ها تازه شکوفه کرده اند. از کجا سیب سرخ بیارم؟»
زن بابا گفت «فضولی موقوف! هر چه گفتم زود انجام بده و لال مونی بگیر والا از خانه می اندازمت بیرون و در را پشت سرت می بندم.»
مهرناز توی باران راه افتاد؛ رفت به صحرا و دید همان چهار تا پیرمرد آتش روشن کرده اند و نشسته اند دور آتش.
بهار او را دید و صدا زد «آی دخترجان! برای چی تو باران آمده ای به صحرا؟»
مهرناز جواب داد «چه کار کنم؟ زن بابام سیب سرخ خواسته و گفته اگر بدون سیب سرخ به خانه برگردم راهم نمی دهد.»
بهار رو کرد به پیرمردی که سراپا لباس سرخ تنش بود و گفت «داداش تابستان! حالا نوبت رسیده به تو که به این دختر کمک کنی و نگذاری ناامید برگردد خانه.»
تابستان گفت «به چشم!»
و پا شد دور خودش چرخی زد. باران بند آمد. ابرها از جلو خورشید کنار رفتند. هوا گرم شد. شکوفه ها ریختند زمین و درخت های سیب پر شد از سیب های سرخ.
مهرناز سبدش را پر کرد از سیب سرخ و برگشت خانه.
زن بابا از دیدن یک سبد سیب سرخ تازه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد. اما, به جای اینکه خوشحال شود, کتک مفصلی به مهرناز زد و گفت «چرا بیشتر نیاوردی؟»
مهرناز گفت «سبد بیشتر از این جا نمی گرفت.»
زن بابا گفت «این فضولی ها به تو نیامده.»
و باز به اذیت و آزار مهرناز ادامه داد تا بهار گذشت و تابستان آمد و یک دفعه به کله اش زد که برف و شیره بخورد. به مهرناز گفت «پاشو برو برف بیار.»
مهرناز گفت «چله تابستان برف پیدا نمی شود.»
زن بابا گفت «باز هم فضولی کردی و رو حرف بزرگتر از خودت حرف زدی. پاشو مثل باد برو برف پیدا کن بیار و تا نیاری برنگرد خانه.»
مهرناز باز هم رفت به صحرا و زیر آفتاب داغ تابستان آن قدر راه رفت که از زور گرما عرق کرد و بی طاقت شد. در این موقع باز چشمش به همان چهار نفر افتاد که نشسته بودند زیر سایه درختی و خودشان را باد می زدند.
مهرناز خوشحال شد. رفت جلو و سلام کرد.
تابستان که سراندرپا لباس سرخ تنش بود, گفت «برای چه تو این گرما آمدی به صحرا؟»
مهرناز گفت «زن بابام باز هم به زور از خانه بیرونم کرده, گفته برو برف بیار و بدون برف برنگرد.»
تابستان رو کرد به زمستان و گفت «داداش زمستان! باز هم به این دختر کمک کن و نگذار دست خالی برگردد.»
زمستان پاشد چرخی زد. خورشید کم زور شد. باد سر و صدا کنان از راه رسید. با خودش ابر آورد و آسمان را ابری کرد. هوا سرد شد و برف شروع کرد به باریدن.
مهرناز برف برداشت و راه افتاد سمت خانه.
در راه پسر پادشاه او را دید و یک دل نه صد دل عاشق او شد و مادرش را فرستاد خواستگاری و با شادی و سرور مهرناز را بردند به خانه پادشاه.
وقتی مهرناز رفت به خانه پادشاه, شرح حالش را برای پسر پادشاه تعریف کرد و پسر پادشاه هم فرستاد زن بابای بدجنس را آوردند و مجازات کردند

[ یک شنبه 23 مهر 1392برچسب:, ] [ 23:46 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 562

داستان زیبای  دیوانگان

تاریکی و نور بود؛ بینا و کور بود. زن و شوهری بودند که عقلشان پارسنگ برمی داشت. این زن و شوهر دو تا دختر داشتند و دو تا پسر. دخترها را شوهر دادند و برای پسر بزرگتر زن گرفتند. ماند پسر کوچکتر که اسمش قباد بود و در خانواده از همه داناتر بود. 
روزی از روزها مادر قباد به او گفت «فرزند دلبندم! شکر خدا آن قدر زنده ماندم که شماها را روپای خودتان بند دیدم. خواهرهایت را با جل و جهاز فرستادم خانه بخت. برای برادرت زن خوشگلی گرفتم و سرشان را گذاشتم رو یک بالین. دیگر آرزویی ندارم به غیر از اینکه برای تو هم زنی بگیرم و به زندگیت سر و سامانی بدهم.»
قباد گفت «من زن بگیر نیستم؛ می خواهم تک و تنها زندگی کنم.» 
مادرش گفت «این حرف را نزن تو را به خدا؛ زمین به مرد بی زن نفرین می کند. اگر می خواهی شیرم را حلالت کنم باید زن بگیری.»  
و آن قدر این حرف ها به گوش پسر خواند که او را راضی کرد و دختر خوش بر و بالایی براش دست و پا کرد و با هم دست به دستشان داد. 
زن قباد با اینکه کمی چل و خل بود, اما اهل هو و جنجال نبود و با بقیه اهل خانه در صلح و صفا زندگی می کرد. یک روز سرگرم آب و جاروی حیاط بود که یک دفعه تلنگش در رفت و در همین موقع بزی که توی حیاط بود بع بع کرد. زنک خیال کرد بز فهمیده که تلنگ او در رفته. رفت جلو و به بزی گفت «ای بز بیا سیاه بختم نکن. قول بده این قضیه پیش خودمان بماند و مادرشوهرم از آن بویی نبرد, در عوض, من هم گوشواره هایم را به گوشت می کنم و النگوهایم را به دستت.»  
بز باز بع بع کرد و ریش جنباند. 
زن گفت «قربان هر چه بز چیز فهم است.» 
و زود رفت گوشواره هاش را کرد به گوش بز و النگوهاش را انداخت به دستش. 
در این میان مادرشوهرش سر رسید و دید به گوش بز گوشواره است و به دستش النگو. گفت «که به گوش و دست این بز گوشواره و النگو کرده.» 
زن دوید جلو. گفت «مادرشوهرجان! تو را به جان پسرت بین خودمان بماند. داشتم حیاط را رفت و روب می کردم که یک دفعه تلنگم در رفت. بز شنید و بع بع کرد. رفتم پیشش و خواهش کردم این راز بین من و او بماند و جایی درز نکند. او هم قبول کرد و من گوشواره ها و النگوهایم را دادم به او که این قضیه را جایی بازگو یکند. تو را به خدا شما هم به او بگو که آبرویم را پیش کس و ناکس نبرد و رازم را فاش نکند و به پدرشوهرم نگوید.»  
مادرشوهر رفت پهلوی بز و گفت «ای بز! به هیچکی نگو که تلنگ عروس من در رفت؛ در عوض من پیرهن گلدارم را تنت می کنم و چادر ابریشمی ام را می بندم به کمرت.» 
بز بع بع کرد و مادرشوهر رفت پیرهن گلدار و چادر ابریشمیش را آورد پوشاند به بز. 
در این بین پدرشوهر زن سر رسید و پرسید «این چه مسخره بازی ای است که درآورده اید؟ چرا رخت کرده اید تن بزی و زلم زیمبو بسته اید به او؟» 
بز بع بع کرد. مادرشوهرش گفت «ای داد بی داد! به این هم گفت.» 
بعد رفت جلو و به شوهرش گفت «کاریت نباشه! عروسمان سرفید و بز فهمید او هم گوشواره ها و النگوهاش را داد به بز که قضیه بین خودشان بماند؛ اما بز نتوانست این سر را نگه دارد و ماجرا را به من گفت. من هم رفتم پیرهن و چادرم را آوردم دادم به او و با این چیزها سرگرمش کردیم که به کس دیگری نگوید. حالا هم که خودت دیدی خنگ بازی درآورد و به تو هم گفت.» 
پدرشوهر رفت جلو و به بز گفت «آفرین بزی! اگر به کسی چیزی نگویی من کفش های ساغریم را که تازه خریده ام می کنم پای تو.» 
و رفت کفش هاش را آورد و به پای بز کرد. 
در این موقع برادرشوهر زن از راه رسید. تا چشمش به بز افتاد از تعجب انگشت به دهان ماند. پرسید «این کارها چه معنی می دهد؟» 
ماجرا را براش شرح دادند و او هم کلاهش را از سر برداشت و گذاشت سر بز. 
حالا بیا و تماشا کن! بز گوشواره به گوش, پیرهن به تن, چادر به کمر, النگو به دست, کفش به پا و کلاه به سر ایستاده بود و اهل خانه دور و برش را گرفته بودند و با دلواپسی به او می گفتند «ای بز خوب و مهربان! مبادا به قباد بگویی که تلنگ زنش در رفته که بی برو برگرد سه طلاقه اش می کند و از خانه می اندازدش بیرون.» 
هنوز حرفشان تمام نشده بود و هر کدام با خواهش و تمنا به بز سفارش می کردند که این راز را پیش قباد فاش نکند که قباد سر رسید و همین که بز را به آن وضع دید, پرسید «چرا بز را به این ریخت درآورده اید؟» 
مادرش گفت «چیزی نیست! اتفاقی است که افتاده و دیگر هیچ کاریش نمی شود کرد. فقط بین خودمان بماند. زنت داشت تو حیاط آب و جارو می کرد که یک دفعه از جایی صدایی درآمد. بز فهمید صدا از کجا بوده و زنت رفت گوشواره ها و النگوهاش را آورد داد به بز که قضیه فیصله پیدا کند و خبر جایی درز نکند. در این موقع من رسیدم و همین که فهمیدم حیثیت عروسم در خطر است, معطل نکردم و تند رفتم پیرهن و چادرم را آوردم کردم تنش که راضی بشود و راز عروسم را فاش نکند. پدر و برادرت هم یکی بعد از دیگر آمدند و وقتی دیدند اوضاع از چه قرار است, آن ها هم کفش و کلاهشان را پیشکش بز کردند. همه این کارها را کردیم که بز چفت و بست دهنش را محکم کند و حقیقت را به تو نگوید؛ اما شک نداشته باش که این جور وصله های ناجور به زن تو نمی چسبد و صدا از زنت درنیامده و بز عوضی شنیده.» 
وقتی قباد این حرف ها را شنید, از غصه دود از کله اش بلند شد. گفت «دیگر نمی توانم بین شما دیوانه ها زندگی کنم. اینجا مبارک خودتان باشد و خوش و خرم با هم زندگی کنید.» 
آن وقت از خانه زد بیرون و رفت سراغ پدرزن و مادرزنش و ماجرای زن و کس و کارش را برای آن ها تعرف کرد و آخر سر گفت «حالا شما بگویید من با این دیوانه ها چه کار کنم؟» 
مادرزنش گفت «دل ما هم از دست دخترمان و فک و فامیل تو خون است و نمی دانیم با این دیوانه ها چه کار کنیم؛ اما چرا بز را نکشتی که این همه آبروریزی بار نیاورد؟» 
پدرزنش گفت «غلط نکنم عقل داماد ما هم مثل عقل کس و کارش پارسنگ می برد. یک بز پیش کس و ناکس آبرویش را دارد می برد؛ آن وقت زن و زندگیش را ول کرده آمده اینجا و از ما می پرسد چه کار کند.» 
قباد گفت «من دیگر نمی توانم در میان شما دیوانه ها زندگی کنم. از این شهر می روم به یک شهر دیگر. اگر مردم آنجا هم مثل شما چل و خل بودند برمی گردم؛ والا هیچ وقت پایم را تو این شهر نمی گذارم و همان جا می مانم.»
این را گفت و گیوه هایش را ورکشید و بی معطلی راه افتاد. 
رفت و رفت تا رسید به شهری در آن ور کوه. کمی در بازار و کوچه هاش پرسه زد و آخر سر گرسنه و خسته رو سکوی خانه ای نشست. 
در این موقع یکی از تو خانه آمد بیرون و دید مرد غریبه ای نشسته رو سکو. بعد از سلام و احوالپرسی دلش به حال قباد سوخت و برگشت خانه و یک کاسه آش شب مانده آورد براش. 
قباد دید کاسه از بیرون خیلی بزرگ است؛ اما از تو قد یک فنجان جا دارد. با سه هرت آش را سر کشید و رفت تو نخ کاسه. خوب زیر و روش را وارسی کرد. فهمید از روزی که در این کاسه غذا خورده اند آن را نشسته اند و هر بار ته مانده غذا نشسته رو ته مانده قبلی و کم کم کاسه از تو شده قد یک فنجان. 
قباد کاسه را برد لب جو. اول خوب ریگ مال و گل مالش کرد, بعد آن را پاک و پاکیزه شست و برگشت کاسه را داد دست صاحبش. صاحب کاسه مات و مبهوت به کاسه نگاهی انداخت و سراسیمه دوید تو حیاط و فریاد زد «کاسه گشادکن آمده! خانه آباد کن آمده!»  
اهل خانه و در و همسایه ها مثل مور و ملخ ریختند بیرون و آمدند دور قباد حلقه زدند. همین که از ماجرا مطلع شدند سراسیمه رفتند کاسه هاشان را آوردند پیش قباد. گفتند «هر قدر مزد بخواهی می دهیم؛ کاسه های ما را گشاد کن.» 
بگذریم! قباد چند روزی در آن شهر ماند. مردم از این خانه و آن خانه کاسه هاشان را می آوردند پیشش و او هم کاسه ها را می برد لب جوی آب براشان گشاد می کرد و مزد می گرفت. آخر سر از این وضع خسته شد. با خود گفت «این ها از کس و کار من دیوانه ترند.» 
و راه افتاد طرف یک شهر دیگر. 
چله زمستان به شهری رسید که همه اهالی آن از زور سرما مثل بید می لرزیدند و آه و ناله می کردند و هر کس برای مقابله با سرما دست به کار عجیب و غریبی زده بود. عده ای وسط لحافشان را سوراخ کرده بودند؛ آن ها را انداخته بودند گل گردنشان و با طناب دور کمرشان را محکم بسته بودند. عده دیگری دیگ آب بار گذاشته بودند و زیرش آتش می کردند که آب بجوش بیاید و بخار آب گرمشان کند. تعدادی هم گل داغ می کردند و به بدنشان می مالیدند.  
خلاصه! غوغایی برپا بود و هر کس یک جور با سرما دست و پنجه نرم می کرد. 
قباد به خانه ای رفت. با چوب کرسی ساخت و از پنبه و کرباس لحاف بزرگی دوخت و از هیزم زغال درست کرد و کرسی گرم و نرمی راه انداخت. اهل خانه, کوچک و بزرگ و زن و مرد, تا گردن چپیدند زیر کرسی و تازه فهمیدند گرم شدن یعنی چه! 
طولی نکشید که خبر دهن به دهن و خانه به خانه گشت و به گوش اهالی شهر رسید. مردم دسته دسته آمدند پیش قباد. پولی خوبی دادند به او که برای آن ها هم کرسی بسازد. 
قباد پول هاش را تبدیل کرد به سکه طلا و با خود گفت «این ها هم از همشهری های من دیوانه ترند.»  باز راهش را گرفت و رفت تا تنگ غروب رسید به شهری و دید مردم جلو خانه ای جمع شده اند و جار و جنجال عجیب و غریبی راه افتاده است. جلوتر که رفت فهمید عروس آورده اند که ببرند خانه داماد و چون قد عروس بلند است و در کوتاه, عروس مانده پشت در و ولوله ای برپا شده. خانواده عروس می گوید باید سردر خانه را خراب کنند تا عروس برود تو و خانواده داماد می گوید چرا آن ها باید سردرشان را خراب کنند؛ بهتر است گردن عروس را بزنند تا قدش کمی کوتاه بشود و راحت برود تو حیاط.  قباد گفت «صد اشرفی به من بدهید تا عروس را صحیح و سالم و بی دردسر ببرم تو خانه, طوری که نه سردر خانه خراب شود و نه گردن عروس زده شود.» 
عده ای گفتند «این کار شدنی نیست.» 
عده ای دیگر گفتند «اگر شدنی باشد ما حرفی نداریم.» 
و باز شروع کردند به بگو مگو و جار و جنجال و آخر سر قبول کردند حل این مشکل را بگذارند به عهده قباد؛ به شرطی که اگر نتوانست عروس را ببرد تو از صد اشرفی صرف نظر کند و هیچ ادعایی نداشته باشد. 
قباد رفت پشت عروس ایستاد و بی هوا یک پس گردنی محکم زد به او. عروس گفت «آخ !» و سرش را خم کرد و از در پرید تو.  
مردم بنا کردند به شادی و پایکوبی. قباد هم صد اشرفی گرفت و راهی شهر دیگری شد. 
دم دمای روز سوم رسید به شهری و در همان کوچه اول دید در خانه ای باز است و مردم شانه به شانه ایستاده اند و یک زن و دختر دارند زارزار گریه می کنند. 
قباد رفت جلو و پرسید «چه خبر است؟» 
گفتند «دختر فرماندار رفته پنیر از کوزه در بیاورد, دستش تو کوزه گیر کرده. مشگل را با دانای شهر در میان گذاشته اند, او هم گفته دو راه بیشتر وجود ندارد یا باید کوزه را بشکنید, یا باید دست دختر را ببرید. فرماندار هم گفته چون دختر دو تا دست دارد بهتر است یکی از آن ها را ببرند.» 
قباد پرسید «آن زن و دختر چرا شیون و زاری می کنند؟» 
جواب دادند«فرماندار فرستاده دنبال قصاب که بیاید دست دختر را قطع کند؛ مادر و خواهر دختر هم گریه می کنند.»
قباد گفت «من دست دختر را طوری از کوزه در می آورم که نه کوزه بشکند و نه دستش صدمه ببیند.»  گفتند «اگر می توانی چنین کاری بکنی بیا جلو و هنرت را نشان بده.» 
قباد رفت جلو, کوزه و دست دختر را خوب وارسی کرد؛ دید دختر یک تکه پنیر گنده گرفته تو مشتش و تقلا می کند آن را از کوزه در بیاورد. 
قباد یک وشگون قایم از پشت دست دختر گرفت. دختر که انتظار چنین کاری را نداشت هول شد پنیر را ول کرد و دستش را از کوزه درآورد. 
مردم از شادی به هلهله افتادند. قباد را سردست بلند کردند و از او خواستند به جای دانای شهرشان بنشیند و مشکلاتشان را حل و فصل کند. اما قباد زیر بار نرفت. فکر کرد ماندن عاقل در شهر دیوانه ها صلاح نیست و از آنجا راه افتاد رفت به یک شهر دیگر. 
هنوز از دروازه شهر تو نرفته بود که دید عده زیادی دور کپه خاکی جمع شده اند و خیلی نگران و دلواپس اند. رفت جلو پرسید «چی شده؟»  
گفتند «مگر نمی بینی! زمین دمل درآورده؛ می ترسیم حالا حالاها دملش سر وا نکند و آزارش بدهد.» قباد گفت «حکیم بیارید تا درمانش کند.ر
گفتند «حکیم نداریم.»  قباد گفت «صد اشرفی به من بدهید تا درمانش کنم.»  
گفتند «حرفی نداریم! اما به شرطی که نصفش را بعد از درمان بگیری.»  
قباد گفت «قبول است.»  
و پنجاه اشرفی گرفت و بیل برداشت کپه خاک را تو صحرا پخش کرد.  
همه خوشحال شدند و بقیه مزدش را دادند و به او اصرار کردند که پیش آن ها بماند؛ اما قباد راضی نشد. با خود گفت «به هر شهری که می روم مردمش از همشهری ها و کس و کار خودم دیوانه ترند. بهتر است بروم به یک شهر دیگر؛ اگر مردمش عاقل بودند همان جا بمانم و گرنه دست از جست و جو بردارم و برگردم به شهر خودم.»
و پیش از آن که وارد شهر بشود, راهش را کج کرد به طرف یک شهر دیگر. 
بعد از هفت شبانه روز رسید به شهری و دید بزرگان شهر از فرماندار گرفته تا ملا و کلانتر, جمع شده اند در برابر قسمتی از باروی ترک برداشته شهر و آه و ناله می کنند که اگر خدای نکرده یک دفعه شکم بارو بترکد و همه مردم بریزند بیرون, آن ها چه خاکی به سرشان بکنند.  
قباد رفت جلو پرسید «اینجا چه خبر است؟»  
گفتند «چشم حسود کور! گوش شیطان کر! شکم باروی شهر شکاف برداشته. می ترسیم خدای نکرده جرواجر بخورد و مردم به کلی سر به نیست شوند.»  
قبادگفت «من می توانم شکم بارو را بخیه بزنم.»  
گفتند «اگر این کار را بکنی هر چه بخواهی به تو می دهیم.»  
قباد گل درست کرد و ترک بارو را گرفت.  
اهالی شهر خوشحال شدند و با خواهش و تمنا از قباد خواستند نزدشان بماند تا اگر باز هم شکم باروی شهر شکاف برداشت آن را بخیه بزند؛ اما قباد قبول نکرد. گفت «دلم برای کس و کار و شهر و دیارم تنگ شده. هر چه زودتر باید برگردم.»  
گفتند «مزدت را چه بدهیم؟»  
گفت «یک اسب تندرو.»  رفتند یک اسب راهوار با زین و برگ طلا آوردند براش. 
قباد با خود گفت «در این دیوانه خانه دنیا باز هم شهر خودم از شهرهای دیگر بهتر است.» و اسب را رو به شهر و دیارش به تاخت درآورد.  
 قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید

[ یک شنبه 22 مهر 1392برچسب:, ] [ 23:38 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 561

داستان خواندنی عجب خوش شانسی!

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!
پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.
همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که...؟

[ یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:, ] [ 23:25 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 560

جلوه هاي جالب زندگي دومين مرد ثروتمند دنيا

مصاحبه اي بود در شبكه سي ان بي سي با آقاي وارنر بافيت، دومين مرد ثروتمند دنيا كه مبلغ 31 بيليون دلار به موسسه خيريه بخشيده بود.
در اينجا برخي از جلوه هاي جالب زندگي وي بيان شده:
1- او اولين سهامش را در 11 سالگي خريد و هم اكنون از اينكه دير شروع كرده ابراز پشيماني مي نمايد!
2- او از درآمد مربوط به شغل توزيع روزنامه ها، يك مزرعه كوچك در سن 14 سالگي خريد..
3- او هنوز در همان خانه كوچك 3 اتاق خوابه واقع در مركز شهر اوماها زندگي مي كند كه 50 سال قبل پس از ازدواج آنرا خريد. او مي گويد هر آنچه كه نيازمند آن مي باشد، درآن خانه وجود دارد. خانه اش فاقد هرگونه ديوار يا حصاري مي باشد.
4- او همواره خودش اتومبيل شخصي خود را مي راند و هيچ راننده يا محافظ شخصي ندارد.
5- او هرگز بوسيله جت شخصي سفر نمي كند هرچند كه مالك بزرگترين شركت جت شخصي دنيا مي باشد. 
6- شركت وي به نام بركشاير هات وي، مشتمل بر 63 شركت مي باشد. او هرساله تنها يك نامه به مديران اجرائي اين شركتها مي نويسد و اهداف آن سال را به ايشان ابلاغ مي نمايد.
او هرگز جلسات يا مكالمات تلفني را بر مبناي يك شيوه قاعده مند برگزار نمي نمايد. او به مديران اجرائي خود 2 اصل آموخته است:
اصل اول: هرگز ذره اي از پول سهامداران خود را هدر ندهيد. 
اصل دوم: اصل اول را فراموش نكنيد.
7- او به كارهاي اجتماعي شلوغ تمايلي ندارد. سرگرمي او پس از بازگشتن به منزل، درست كردن مقداري ذرت بوداده (پاپكورن) و تماشاي تلويزيون مي باشد.  
8- تنها 5 سال پيش بود كه بيل گيتس، ثروتمندترين مرد دنيا، او را براي اولين بار ملاقات نمود. بيل گيتس فكر نمي كرد وجه مشتركي با وارنر بافيت داشته باشد. به همين دليل او ملاقاتش را تنها براي نيم ساعت برنامه ريزي نموده بود. اما هنگامي كه بيل گيتس او را ملاقات نمود، ملاقات آنها به مدت 10 ساعت به طول انجاميد و بيل گيتس يكي از شيفتگان وارنر بافيت شده بود.
  9- وارنر بافيت نه با خودش تلفن همراه حمل مي كند و نه كامپيوتري بر روي ميزكارش دارد. توصيه اش به جوانان اينست كه: از كارتهاي اعتباري دوري نموده و به خود متكي بوده و بخاطر داشته باشند كه:
الف) پول انسان را نمي سازد، بلكه انسان است كه پول را ساخته.
ب) تا حد امكان ساده زندگي كنيد.
ج) آنچه كه ديگران مي گويند انجام ندهيد. تنها به گوش فرا دهيد و فقط آن چيزي را انجام دهيد كه احساس خوبي
د) بدنبال ماركهاي معروف نباشد. آن چيزهائي را بپوشيد كه به شما احساس راحتي دست ميدهد.
ه) پول خود را بخاطر چيزهاي غير ضروري هدر ندهيد. تنها بخاطر چيزهائي خرج كنيد كه واقعا به آنها نياز داريد. 
و) نكته آخر اينكه، اين زندگي شماست. چرا به ديگران اين فرصت را مي دهيد كه براي زندگيتان تعيين تكليف نمايند؟

[ یک شنبه 20 مهر 1392برچسب:, ] [ 23:23 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 559

داستان شهید

در کتاب معاد نوشته ایت اله دستغیب شیرازی ایشان از پیامبر اسلام نقل قول می کنندکه رسول حدا فرمود:هر مومن که شهید می شود در بهشت قصری انتظارش را می کشد که در ان قصر70حجره است و هر حجره دارای 70 تخت است و بر هر تختی 70 فرش گسترانده اند و بر هر فرشی 70 حوری نشسته و انتظار ان شهید کشته شده در راه اسلام را می کشد .با بررسی این سخن و با یک ضرب ساده ریاضی می توان به این نتیجه رسید که بر طبق سخنی که از رسول خدا نقل شده ،7 به توان 4 حوری یعنی رقمی معادل 24010000(حدود 24 میلیون ) حوری بهشتی فقط در انتظار یک شهید اسلامی می باشد.
با فرض اينكه هر كدام از فرشها 6 متر مربع باشد مساحت كل فرش ها مي شود 2058000 مترمربع با در نظر گرفتن 20% راهرو ها و راه پله و فضاهاي بدون فرش، مساحت كاخ 2469600 متر مربع به دست مي آيد.كه مي شود عمارتي با زير بناي 200 متر در 200 مترو 62 طبقه به ارتفاع 186 متر پر از حوري فقط براي يك شهيد اسلامي.
با فرض اينكه شهيد مورد نظر به هر حوري يك ساعت سرويس دهي نمايد بعد از 2740 سال كار بدون وقفه نوبت به
آخرين حوري مي رسد

 

[ یک شنبه 19 مهر 1392برچسب:, ] [ 23:22 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 558

مکر زنان

آورده اند  مردی بود که پیوسته تحقیق ِ مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت ،هیچ زنی رامحل اعتماد خود نساخت و کتاب
" حیل النساء " (مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد. روزی در هنگام سفربه قبیله ای رسید وبه خانه ای مهمان شد.
مرد ِخانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت . زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفت
آغاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد،
به مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت: خواجه ! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟ گفت:حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید وگفت : آب دریا به غربیل نتوان پیمود وحساب ریگ بیابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و مکرهای زنان
در حد حصر نیاید . پس تیر ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و بر
هدف ِ دل او راست کرد واز در مغازلت و معاشقت در آمد چنان که دلبسته ی ِ او شد. در اثنای آن حال، شوهر او در رسید..
زن گفت : شویم آمد وهمین آن که هر دو کشته خواهیم شد . مهمان گفت:تدبیر چیست؟ گفت :برخیز و در آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد . چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت نه بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم به غمزه بدو اشارت کردم ،
مرد غافل بود که چینه دید و دام ندید. به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشق بازی بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسید. ساعتی در هم آمیختیم! هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی وعیش ما منغض کردی! زن این میگفت و شوهر او می جوشید ومی خروشید وآن بی چاره در صندوق از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم.. کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی. مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمی باخت. مرد چون در خشم بود
بیاد نیاورد که بگوید *یادم * و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش . * مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت
 " لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی."
پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، درِ صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی، هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟
گفت:توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت ِ شما زیادت از آن باشد که در حد تحریر در آید.

[ یک شنبه 18 مهر 1392برچسب:, ] [ 23:20 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 557

طلب بخشش به سبک بچه زرنگ ها


کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده

نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستار تو
بابی
بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.

نامه شماره دو

سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.

نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزديد ) و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

نامه شماره چهار

سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی

[ یک شنبه 17 مهر 1392برچسب:, ] [ 23:18 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 556

داستان مرد خوشبخت

پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ  یک ندانست.
 تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
 پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.

(۱۸۷۲)
لئو تولستوی

[ یک شنبه 16 مهر 1392برچسب:, ] [ 23:16 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 555

داستان زیبای مرغ توفان

روزی بود و روزگاری بود. مردی بود به اسم یوسف که از اول جوانی شیفته و شیدای پول بود و چندان طول نکشید که پول و پله ای به هم زد. روز به روز کسب و کارش بیشتر رونق گرفت و ثروتمندترین مرد شهر شد. اما, به جای اینکه ثروت برایش آسایش بیاورد, برایش غم و غصه به بار آورد؛ چون نمی دانست با آن همه مال و منالی که گرد آورده بود چه کار کند و چطور روزگار بگذارند
یوسف تصمیم گرفت بار سفر ببندد. به سفر برود و راه و رسم خوش گذراندن را از مردم دنیا یاد بگیرد. این طور شد که با خود خورجینی پر از طلا و جواهرات پربها برداشت. بر اسب بادپایی نشست و رو به بیابان راه افتاد
خرد و خمیر از رنج سفر به قهوه خانه ای رسید و خوشحال از اینکه جایی برای استراحت پیدا کرده از اسب پیاده شد. اسبش را به درختی بست و به قهوه خانه رفت
هنوز یک فنجان چای نخورده بود و خستگی راه در نکرده بود که همهمه ای به راه افتاد و غوغایی برپا شد. همه سراسیمه از قهوه خانه بیرون دویدند و یوسف هم به دنبال آن ها بیرون دوید و دید تمام جک و جانورها سراسیمه دارند از سمت بیابان به طرف آبادی می دوند و گردباد بلندی از دنبالشان پیش می آید و هر چه را که در سر راهش قرار دارد نابود می کند
در این حیص بیص یوسف شنید مردم با ترس و لرز می گویند «مرغ توفان! مرغ توفان
یوسف از پیرمردی که بغل دستش بود پرسید «چه شده؟
پیر مرد جواب داد «مرغ توفان است! خدا به دادمان برسد که به هیچ کس رحم نمی کند.»
مرغ توفان دم به دم آمد جلوتر تا به قهوه خانه رسید
یوسف که تازه می خواست راه و رسم خوشگذرانی یاد بگیرد و نمی خواست جانش را از دست بدهد, جلو مرغ توفان به خاک افتاد, دست هایش را به طرف او بلند کرد و گفت «رحم کن! هر چه بخواهی می دهم. حاضرم تمام ثروتم را بریزم به پای تو؛ به شرطی که جانم را نگیری
مرغ توفان گفت «معلوم است که جانت را خیلی دوست داری. من به یک شرط حاضرم به التماست گوش کنم.» 
یوسف گفت «هر شرطی بگذاری از دل و جان اطاعت می کنم.» 
مرغ توفان گفت «اگر می خواهی به تو رحم کنم و جانت را نگیرم باید قبول کنی هیچ وقت پسرت را داماد نکنی تا نسل تو از روی زمین بر چیده شود و اگر این شرط را بشکنی روز دامادی او مثل اجل معلق سر می رسم و به جای جان تو, جان پسرت را می گیرم.» 
یوسف که حسابی به هچل افتاده بود و در آن موقع در بند چیزی جز جان خودش نبود, شرط را پذیرفت. مرغ توفان یوسف را رها کرد و با سر و صدا به هوا بلند شد. گردبادی راه انداخت و رفت. 
مدت ها بود که یوسف از سفر برگشته بود و خوش و خرم روزگار می گذراند و برای این و آن از همه چیزهای عجیب و غریبی که در سفر دیده بود تعریف می کرد, الا از مرغ توفان و هیچ معلوم نبود شرطی را که با مرغ توفان بسته بود به یاد داشت یا آن را به کلی فراموش کرده بود. 
سال ها گذشت محسن, پسر یوسف, قد کشید؛ جوان برومند شد و گل جهان دختر یکی از خان های ثروتمند را برای او خواستگاری کردند و عروسی آن ها بر پا شد. سی شب و سی روز جشن گرفتند. تا شب سی و یکم, درست در همان دمی که ملا می خواست خطبه عقد را بخواند, ساز از صدا فتاد و مهمان ها از آواز خواندن و رقصیدن دست کشیدند و همه جا ساکت شد. فقط نغمه بلبل خوش آوازی شنیده می شد که یک دفعه صدای ترسناکی به گوش رسید.
یوسف از دور صدای مرغ توفان را شنید و به خود لرزید و طولی نکشید که مرغ توفان از آسمان آمد پایین و وسط حیاط نشست به زمین
مهمان ها که از ترس خشکشان زده بود و بی حرکت ایستاده بودند مرغ توفان را به شکل جانوری می دیدند که نصف بدنش مانند الاغ است و نصف دیگرش مثل پرنده ای غول پیکر که نوک درازی دارد و دست هاش به صورت بال های بسیار بزرگی درآمده
مرغ توفان با صدای بلند فریاد زد «یوسف! قرار و مدارت را فراموش کردی. من آمده ام جان پسرت را بگیرم.»  مهمان ها خیلی دلشان به حال محسن سوخت. گریه و زاری راه انداختندو التماس کردند که جان محسن را نگیرد.
مرغ توفان گفت «حالا که این طور است من حاضرم به جای جان محسن, جان یکی از نزدیکان او را بگیرم!» اولین کسی که داوطلب شد یوسف بود که رفت جلو و گفت «بیا جان من را بگیر. پسر من نباید بمیرد!»  مرغ توفان با بال های ترسناکش او را گرفت. محکم فشار داد و دو بار به قلب او نوک زد. یوسف طاقت نیاورد و شروع کرد به آه و ناله که او را رها کند. 
دومین کسی که حاضر شد به جای محسن بمیرد مادر بزرگ محسن بود که رفت جلو و به مرغ توفان گفت «من طاقت ندارم زنده بمانم و مرگ نوه عزیزم را ببینم.» 
اما همین که مرغ توفان او را بین بال های ترسناکش گرفت و به قلبش نوک زد, او هم طاقت نیاورد و افتاد به التماس خلاصه, همه نزدیکان و آشنایان یکی یکی آمدند جلو که به جای محسن بمیرند؛ ولی هیچ کس طاقت نیاورد. حتی گل جهان که محسن را خیلی دوست داشت نتوانست طاقت بیاورد. مرغ توفان هم نه به زیبایی عروس رحم کرد و نه به جوانی داماد.
داماد با رنگ پریده و تن لرزان ایستاده بود و با اینکه دلش نمی خواست بمیرد؛ با غرور سرش را بالا گرفت و رفت پیش مرغ توفان. 
مرغ توفان جیغ ترسناکی کشید. چشم های خونخوارش برق زد و بال هایش را بلند کرد که ناگهان دختری که گیسوان بلندش به زمین می رسید و چشم های قشنگش از زور گریه ورم کرده بود دوان دوان از راه رسید و فریاد کشید «صبر کن!»
و خودش را انداخت طرف مرغ توفان. 
دختر لباس کهنه ای کرده بود تنش؛ ولی در همان لباس کهنه و رنگ و رو رفته به قدری زیبا بود که همه بی اختیار از ته دل آه کشیدند. 
مرغ توفان پرسید «تو کی هستی؟» 
دختر گفت «من ظریفه دختر نوکر یوسف هستم. من و محسن با هم بزرگ شده ایم و وقتی بچه بودیم همدیگر را خیلی دوست داشتیم؛ تا اینکه ما را از هم جدا کردند و حالا اگر تو او را بکشی من هم می میرم. پس بیا جان من را بگیر.»
مرغ توفان او را بین بال های بزرگش گرفت و به قلب او نوک زد. ظریفه از درد به خود پیچید؛ ولی گریه و زاری راه نینداخت و التماس نکرد.
مرغ توفان او را محکمتر فشرد و باز به قلب او نوک زد. ظریفه ناله ای کرد, ولی این دفعه هم التماس نکرد. پرنده غول پیکر با تمام زورش دختر را فشار داد و برای بار سوم به قلبش نوک زد. دختر جوان از زور درد فریاد کشید؛ اما باز هم به التماس نیفتاد. 
در این موقع نفس در سینه مرغ توفان گرفت. بال های نیرومندش آویزان شد و با صدای گرفته گفت «در تمام دنیا هیچ کس نتوانسته بعد از ضربه سوم من زنده بماند. ای دختر! در قلب تو نیرویی وجود دارد که من را شکست داد و آن نیرو نیروی محبت است که حتی مرگ در برابر آن چیزی به حساب نمی آید.»
مرغ توفان این چیزها را گفت و غیبش زد و از آن به بعد هیچ وقت در آن نواحی دیده نشد.  ر
بعد از این ماجرا, محسن فهمید که خوشبختی او در ثروت و ناز و غمزه گل جهان نیست, بلکه سعادت او در فداکاری و محبت ظریفه است. با او عروسی کرد و تا آخر عمر با مهربانی و شادکامی زندگی کردند. 
سال ها به خوشی می آمدند و می رفتند و هر سال در همان باغ و در همان روز و ساعتی که محسن و ظریفه عقد کرده بودند, بلبل خوش آواز می آمد می نشست و برای محبتی که مرگ را هم شکست داده بود, آواز می خواند.

[ یک شنبه 15 مهر 1392برچسب:, ] [ 23:10 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 554

داستان زیبای  پسر خارکن با ملا بارزجان

داستانی بسیار زیبا
پیر مرد خارکنی بود و پسری داشت که از بس او را دوست داشت اجازه نمی داد از خانه پا بیرون بگذارد. حتی نمی گذاشت آفتاب و مهتاب او را ببینند.  ر
روزگار گذشت تا خارکن پیر پیر شد و پسرش به سن بیست و پنج سالگی رسید.  ر
یک روز خارکن به پسرش گفت «پسرجان! تا حالا نگذاشتم کار کنی و خودم به هر جان کندنی بود یک لقمه نان درآوردم. اما دیگر جان کار ندارم و نوبت رسیده به تو که بروی نان به خانه بیاوری.»  ر
پسر گفت «چشم!» و طناب و تبری ورداشت و روانه صحرا شد.  ر
اما, چون تا آن سن و سال به سیاه و سفید دست نزده بود و حال کار نداشت, نتوانست خار بکند و از زور گرما عرق از هفت بندش راه افتاد. این بود که راه افتاد سایه ای پیدا کند و توی آن لم بدهد. رفت و رفت تا رسید به قصر دختر پادشاه و در سایه آن گرفت تخت خوابید.  ر
دختر پادشاه آمد لب بام و دید جوان بلند بالا و خوش سیمایی خوابیمده در سایه قصر. برای اینکه از حال و روز پسر سر در بیارد, یک دانه مروارید انداخت طرف او, مروارید به صورت پسر خورد و از خواب پرید و دید دختری مثل پنجه آفتاب نشسته لب بام و دارد نگاهش می کند.   ر
دختر پرسید «تو کی هستی و از کجا آمده ای؟»   ر
پسر جواب داد «من پسر مرد خارکنم. پدرم گفته برو صحرا خار بکن تا ببریم بازار بفروشیم و امروز معاش کنیم. من هم با این طناب و تبر به صحرا آمدم؛ ولی از زور گرما طاقتم طاق شد و آمدم اینجا خوابیدم. خلاصه, نه تن خارکندن دارم و نه روی رفتن به خانه.»  ر
مهر پسر خارکن به دل دختر پادشاه نشست و یک دل نه صد دل عاشق او شد. چند دانه مروارید برایش ریخت پایین و گفت «این ها را ببر برای پدرت.»  ر
پسر خارکن مرواریدها را ورداشت و با خوشحالی راه افتاد به طرف خانه.  ر
وقتی به خانه رسید, پدرش گفت «دست خالی برگشتی و یک بوته خار هم با خودت نیاوردی؟»  ر
پسر گفت «چیزی آورده ام که بیشتر از صد پشته خار می ارزد.»  ر
خارکن گفت «کو؟ من که نمی بینم چیزی دستت باشد.»  ر
پسر دست کرد مرواریدها را از جیبش درآورد و گفت «این ها را بگیر ببر بازار بفروش و خرج زندگی مان بکن.» ر
چند روزی که گذشت, پسر خارکن به مادرش گفت «بلند شو برو پیش پادشاه, دخترش را برایم خواستگاری کن.»ر
مادرش گفت «مگر عقل از سرت پریده؟ تو پسر خارکنی و او دختر پادشاه. آن وقت چطور انتظار داری پادشاه دخترش را بدهد به تو؟»   ر
پسر گفت «من این حرف ها سرم نمی شود؛ یا دختر پادشاه را برایم بگیر, یا می گذارم از این شهر می روم و حتی پشت سرم را نگاه نمی کنم.»   ر
پیرزن وقتی دید گوش پسرش به این حرف ها بدهکار نیست, رفت پیش پادشاه گفت «ای پادشاه! پسر یکی یک دانه ام خاطر خواه دختر شما شده و پاک از خورد و خوراک افتاده.»   ر
پادشاه از رک گویی پیرزن خنده اش گرفت و پرسید «پسرت چه کاره است؟»   ر
پیرزن جواب داد «تا حالا که نتوانسته برای خودش کاری دست و پا کند از این به بعد هم خدا بزرگ است.»  ر
پادشاه گفت «برو نصیحتش کن دختر پادشاه به دردش نمی خورد.»   ر
پیرزن گفت «کارش از نصحیت گذشته. تو را به خدا دخترت را به او بده؛ چون می ترسم از فراق او سر به صحرا بگذارد و این آخر عمری من پیرزن را به خاک سیاه بنشاند.»   ر
پادشاه که نمی خواست دل پیرزن را بشکند, گفت «برو پسرت را بفرست تا با خودش صحبت کنم.»  ر
پیرزن با خوشحالی پاشد رفت پسرش را فرستاد پیش پادشاه.   ر
پادشاه گفت «ای پسر! اگر می خواهی دخترم را بدهم به تو شرطی دارم که باید آن را به جا بیاری.»  ر
پسر خارکن جواب داد «هر شرطی باشد انجام می دهم.»   ر
پادشاه گفت «باید بری پیش ملابارزجان شاگردی کنی و هر وقت رمز او را یاد گرفتی, دخترم مال تو می شود.» ر
پسر خارکن شرط را قبول کرد و رفت پیش ملابارزجان شاگرد شد.   ر
چند روز که گذشت دختر ملابارزجان به پسر خارکن علاقه مند شد و چون طاقت نداشت مرگش را ببیند, به او گفت ر«وقتی که رمز پدرم را یاد گرفتی, اصلاً و ابداً به روی خودت نیار و هر وقت گفت رمز را بخوان, در جوابش بگو سفیدیش را بخوانم یا سیاهیش را؟ خلاصه هر چه گفت بخوان, تو همین یک کلام را تکرار کن و چیز دیگری به زبان نیار؛ چون اگر بفهمد رمزش را یاد گرفته ای تو را درجا می کشد؛ ولی اگر ببیند نمی توانی رمزش را یاد بگیری آزادت می کند هر جا دلت خواست بری.»   ر
پسر خارکن از حرف های دختر خیلی خوشحال شد و تازه فهمید مطلب از چه قرار است و چرا پادشاه چنین راهی پیش پایش گذاشته.   ر
یک روز ملابارزجان خواست پسر خارکن را امتحان کند. گفت «بیا رمز را بخوان ببینم خوب یاد گرفته ای یا نه؟»  ر
پسر گفت «سفیدیش را بخوانم یا سیاهیش را؟»  ر
ملابارزجان گفت «این حرف یعنی چه؟ بخوان ببینم!»  ر
پسر دوباره گفت «سفیدیش را بخوانم یا سیاهیش را؟»    ر
ملابارزجان مطمئن شد پسر خارکن از رمز و رازش سر در نیاورده و به او گفت «حالا که بعد از این همه مدت چیزی یاد نگرفته ای, پاشو بزن به چاک و دیگر این طرف ها پیدات نشود که حوصله شاگرد تنبلی مثل تو را ندارم.»  ر
پسر با خوشحالی از خانه ملابارزجان زد بیرون و رفت به خانه خودشان. دید وضع پدر و مادرش به حدی خراب شده که نان برای خوردن ندارند.  ر
پسر خارکن به پدرش گفت «من الان اسب می شوم و تو آن را ببر بازار بفروش و با پولش هر چه لازم داری بخر؛ اما مبادا اسب را با افسار بفروشی و حتماً یادت باشد که افسارش را بگیری و با خودت بیاری.»  ر
خارکن پرسید «چطور می خواهی اسب بشوی؟»  ر
ولی, به جای شنیدن جواب پسرش, شیهه اسب سیاهی را شنید که ایستاده بود رو به رویش.  ر
پیر مرد فهمید پسرش جادو و جنبلی یاد گرفته و اسب را برد بازار فروخت و افسارش را پس گرفت. وقتی به خانه برگشت, دید پسرش زودتر از او رسیده به خانه.  ر
دفعه دوم, پسرش به صورت گوسفندی درآمد. پیرمرد خارکن با خوشحالی افسارش را گرفت و راه افتاد طرف بازار که در نیمه های راه رسید به ملابارزجان.  ر
تا چشم ملابارزجان افتاد به گوسفند, رنگ از صورتش پرید و جیزی نمانده بود از ترس سکته کند؛ چون در همان نگاه اول فهمید پسر خارکن به رمز و رازش پی برده و خودش را به شکل گوسفند درآورده که پدرش او را ببرد بازار بفروشد.  ر
القصه! ملابارزجان خودش را جمع و جور کرد و رفت جلو خارکن را گرفت. گفت «این گوسفند را کجا می بری؟»  ر
خارکن گفت «می برم بازار بفروشم.»  ر
ملابارزجان پرسید «قیمتش چند است؟»  ر
خارکن جواب داد «صد تومان.»  ر
ملابارزجان گفت «خریدارم!»  ر
و صد تومان شمرد و داد به پیرمرد خارکن و دست برد افسار گوسفند را بگیرد, که خارکن گفت «صبر کن! افسارش را باز کنم.»  ر
ملابارزجان گفت «افسارش را برای چه می خواهی بازکنی؟»  ر
خارکن گفت «من گوسفند فروخته ام؛ افسار که نفروخته ام.»  ر
ملابارزجان گفت «پیر مرد! افسار گوسفند را بده به من. اگر افسارش را ندی, چطوری می توانم آن را ببرم خانه؟»  ر
خارکن گفت «نخیر! افسارش مال پسرم است و آن را به بنی بشری نمی فروشم.»  ر
ملابارزجان به التماس افتاد و شروع کرد به زبان بازی. گفت «ای پیر دانا! تو که بهتر از من می دانی گوسفند بی افسار را به این سادگی ها نمی شود راه برد. حیوان زبان بسته که حرف سرش نمی شود. برای همین است که افسار می اندازند گردنش و می برندش این طرف و آن طرف. بیا عقلت را کار بنداز و از خر شیطان پیاده شو. افسار را بده به من و در عوض هر چه پول می خواهی بگیر.»  ر
ملابارزجان آن قدر به گوش پیرمرد خواند و مجیز او را گفت که پیر مرد را راضی کرد صد تومان دیگر بگیرد و افسار را بدهد به او.   ر
خلاصه! ملابارزجان افسار گوسفند را به دست گرفت و شاد و شنگول رفت خانه و صدا زد «آهای دختر! زود یک چاقوی تیز برسان به من که سر این گوسفند را ببرم.»  ر
دختر تا چشمش افتاد به گوسفند, فهمید این گوسفند همان پسر زیبا و بلند بالای خارکن است و تند رفت تو خانه چاقو را ورداشت گوشه ای پنهان کرد.  ر
ملابارزجان صدا زد «چرا چاقو را نمی آوری؟»  ر
دختر جواب داد «پدرجان! هر چه می گردم پیداش نمی کنم. انگار یک دفعه آب شده و رفته تو زمین.»  ر
ملابارزجان گفت «بیا گوسفند را نگه دار تا خودم بیایم چاقو را پیدا کنم.»  ر
دختر با خوشحالی رفت تو حیاط, افسار گوسفند را گرفت و منتظر ماند تا پدرش برود توی خانه. بعد, سر در گوش گوسفند گذاشت و گفت «زود من را بزن زمین و فرار کن.»  ر
گوسفند تا این را شنید, معطل نکرد, رفت عقب و آمد جلو, ضربه ای زد به دختر و از خانه ملابارزجان پرید بیرون.
دختر صبر کرد تا گوسفند خوب دور شد, بعد, همان طور که دراز به دراز افتاده بود رو زمین, بنا کرد به داد و فریاد.  ر
ملابارزجان آمد رو ایوان و گفت «چی شده؟»  ر
دختر با آه و افسوس گفت «گوسفندت با کله زد تو شکمم و در رفت.»  ر
ملابارزجان با عجله وردی خواند, خودش را به صورت گرگ درآورد و سرگذاشت به دنبال گوسفند.   ر
گوسفند برای اینکه مطمئن شود دیگر خطری در کار نیست, نگاهی انداخت به پشت سرش و دید ملابارزجان به صورت گرگی درآمده و چیزی نمانده برسد به او و تیکه پاره اش کند. گوسفند هم به شکل سوزنی درآمد, افتاد رو زمین و خودش را لای خاک و خل گم و گور کرد. گرگ هم به صورت غربالی درآمد و شروع کرد به بیختن خاک. سوزن تا دید الان است که گیر بیفتد, کبوتر شد و پرید به هوا, غربال هم به صورت باز شکاری درآمد و از پی کبوتر پرواز کرد. کبوتر وقتی دید باز شکاری دارد به او می رسد, یکراست آمد پایین, نشست رو درخت انار و خودش را به شکل انار درآورد.  ر
باغبان داشت در باغ می گشت و هیزم جمع می کرد که چشمش افتاد به انار و خیلی تعجب کرد. با خودش گفت «چطور شده این درخت تو چله زمستان انار داده؟»
و رفت آن را چید و برد خدمت پادشاه که انعام بگیرد.  ر
در این موقع, ملابارزجان که از جلد باز شکاری درآمده بود و خودش را به صورت درویشی درآورده بود, تبر به دست و کشکول به دوش آمد به قصر پادشاه و شروع کرد به خواندن.   ر
پادشاه گفت «بروید به این درویش هر چه می خواهد بدهید و روانه اش کنید.»   ر
خدمتکاران رفتند و برگشتند به پادشاه گفتند «ای قبله عالم! هر چه به درویش می دهیم قبول نمی کند و می گوید من همان اناری را می خواهم که باغبان آورده برای پادشاه.»  ر
پادشاه از این حرف به حدی عصبانی شد که انار را ورداشت و طوری زد زمین که دانه هاش پر و پخش شد.  ر
درویش هم فوری به صورت خروسی درآمد و شروع کرد به ورچیدن دانه های انار.   ر
دانه ای که جان پسر خارکن درآن بود, وقتی دید الان است که طعمه خروس بشود, به شکل روباهی درآمد و پرید گلوی خروس را گرفت.  ر
خروس وقتی فهمید دارد نفس های آخر را می زند, به صورت ملابارزجان درآمد و روباه هم شد پسر خارکن.  ر
در این موقع, پادشاه که از این بازی عجیب و غریب پاک گیج شده بود گفت «این چه بساطی است راه انداخته اید؟»ر
پسر خارکن گفت «ای پادشاه! شما از من خواستید رمز ملابارزجان را یاد بگیرم تا دخترتان را بدهید به من. حالا می بینی که هم رمز او را یاد گرفته ام و هم خودش را کشاندم اینجا.»  ر
پادشاه تازه ملتفت شد قصه از چه قرار است و امر کرد شهر را چراغانی کردند و بعد از هفت شبانه روز جشن و شادی, دخترش را به عقد پسر خارکن درآورد. 

[ یک شنبه 14 مهر 1392برچسب:, ] [ 23:7 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 553

داستان علی گندامی

بچه ها این داستان واقعی است
این داستان یک داستان واقعی می باشد که در منابع مختلفی آمده است.
  داستان یک پسر خوش گل و عرق خور و . . . که عاقبتش عوض می شه
مفسر تفسیر المیزان آقای سید محمد باقر موسوی همدانی که ۴ سالی هست به رحمت خدا رفتن ایشون این داستان رو نقل می کنند
علی اسمی است که در محله فعلی که مصلای همدانه اون موقع بهش گنداب میگفتن زندگی می کنه! چون تو این محله زندگی میکنه بهش میگن علی گندابی! علی گندابی چهره خیلی زیبایی داشته چشای زاغ و موهای بور یه کلای پشمی خیلی زیبایی هم سرش میزاشته .
یه روز تو قهوه خونه نشسته بوده که زن تازه عروس به علی نگه میکرده !!!
شاید اگر خیلی از ماها بودیم . . . !
اما علی گندابی . . . ؟
علی چون جوان خشکلی بوده به خودش میگه علی پس غیرتت کجارفته که زن مردم به تو نگاه میکنه ،کلاشو در میاره موهاشو ژولیده پولیده میکنه و از قهوه خونه میره بیرون تا اینکه یه روز آقا شیخ حسنی که توی همدان روضه خونه ، تو یه روستایی دعوت شده باسه روضه خونی .
ایشون تعریف میکنه که : رفتم روضرو خوندم اومدم بیام دیر وقت بود دروازه های شهر رو بسته بودند. اومدم بر گردم روستا دیدم که فردا نماز جمعه سخنرانی دارم گفتم بمونم از دست حیونای درنده در امان نیستم. اومدم در بزنم دیدم وای ویلا چی شده علی گندابی با رفقاش عرق خورده داره اربده کشی میکنه نه میشه برگشت. دیگه گفتم خدایا توکل به تو درو زدم دیدم علی گندابی درو باز کرد . اربده میکشه و قمه به دست. گوشه عبای منو گرفتو کشون کشون برد گفت آق شیخ حسن این موقع شب اینجا چیکار میکنی . گفتم رفته بودم یه چند شبی یه جایی روضه بخونم . علی گندابی گفت بابا شما هم نوبرشو اوردی. هر ۱۲ ماه سال هی روضه هی روضه. گفتم: علی فرق میکنه آخه . امشب شب اول ماه محرمه . آقا تا بهش اینو گفتم علی عرق خورده قمه به دست جا خورد . به طوری که انقدر سرشو به این دروازه زد با خودش میگفت: علی این همه گناه! توی ماه محرمم گناه؟! .
به شیخ حسن گفت شیخ به خدا تیکه تیکت میکنم اگه برام همینجا روضه نخونی . شیخ میگه: آخه علی روضه منبر میخواد . روضه چایی میخواد مستمع میخواد .
علی گفت: من این حرفاحالیم نیست منبر میخوای باشه من خودم میشم منبرت. چهار دستو پا نشست تو خاکا و به اون شیخ گفت بشین رو شونه من روضه بخون.
اومدیم نشستیم رو شونه های علی شروع کردیم به روضه خوندن . علی گفت آهای شیخ این تجهیزاتو بزار زمین منو معطل نکن صاف منو ببر سر خونه آقا ابولفضل عباس بهش بگو آقا علیت اومده
ما هم روضرو شروع کردیم ای اهل حرم پیر علمدار نیامد. سقای حسین نیامد.
دیدم یه دفه دارم بالا پایین میرم، دیدم علی گندابی از شدت گریه این گوشه صورتو گذاشته رو زمینو هی زار زار اشک میریزه.
روضه که تموم شد علی گندابی گفت: های شیخ ازت ممنونم میشه یه کاره دیگه برام انجام بدی این روتو بکنی به سمت نجف امیر المومنین به آقا بگی علی قول میده دیگه عرق نخوره. گفتم باشه ما هم گفتیمو دیگه خداحافظی کردیمو رفتیم خونه . فردا که مسجد رفته بودم بالای منبر رفتم گفتم : آهای مردم به گوش باشید که علی گندابی توبه کرده .
کسی که گوشش به این حرفا بدهکار نمیشد. روضه که تموم شد رفتیم مستقیم به در خونه علی گندابی . درو زدیم زنش در و باز کرد سلام کردیم گفتیم با علی گندابی کار داریم .زنش گفت علی گندابی رفت. کجا رفت گفت: دیشب که اومد خونه حاله عجیبی داشت گفت باید برم جایی جز کربلا ندارم یا علی آدم میشه بر میگرده یا دیگه بر نمیگرده.
علی گندابی رفت مدتی مقیم کربلا شد کم کم که دیگه خالی شده بود رفت نجف اشرف . میرزای شیرازی داره تو نجف نماز میخونه. علی اومد پشت میرزا شروع میکرد به نماز خوندن. میرزا که به مسجد میومد تا علی رو نمیدید نماز نمیخوند تاعلی هم خودشو برسونه. یه روزی که با هم تو مسجد نشسته بودن . علی داشته نماز میخونده به میرزای شیرازی خبر میدن که فلان عالم تو نجف مرده گفت: باشه همینجا یه قبری بکنید نمازشو میخونم بعد خاکش میکنیم. خبر اومد که قبر حاضره اما مرده زنده شده قلبش به کار افتاده . میرزا گفت که قبرو نپوشونید. حتما یه حکمتی در کاره. نماز دوم شروع کردن تموم که شد گفتن میرزا هر کاری میکنیم علی گندابی از سجده بلند نمیشه اومدن دیدن علی مرده و رفته .
میرزا گفت: میدونید علی تو سجده چی گفت: خدا رو به حق امام علی قسم داد گفت: خدایا یه قبر زیر قدم زایرای علیت خالیه میزاری برم اونجا….

[ یک شنبه 13 مهر 1392برچسب:, ] [ 23:5 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 552

زنان فداکاری که همه را شگفت زده کردند!!!

فرمانده دشمن به قلعه پیام می‌فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند...
بر بالای تپه‌ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی‌و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می‌کند.اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می‌برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می‌فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی‌مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می‌کند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی‌که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می‌شدند بسیار تماشایی بود.

 

[ یک شنبه 12 مهر 1392برچسب:, ] [ 23:4 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 551

داستان زیبای  قصه رمال باشی دروغی

در زمان قدیم زن و شوهری زندگی می کردند که خیلی فقیر بودند و دو ماهی می شد که زن از بی پولی نرفته بود حمام.
یک روز, زن به شوهرش گفت «آخر تو چه جور شوهری هستی که نمی توانی ده شاهی بدهی به من برم حمام.»
مرد از حرف زنش خجالت کشید و بعد از مدتی این در آن در زدن, به هر جان کندنی بود, ده شاهی جور کرد و داد به او.
زن اسباب حمامش را ورداشت و راه افتاد. به حمام که رسید دید حمام قرق است. از حمامی پرسید «کی حمام را قرق کرده؟»
حمامی گفت «زن رمال باشی.»
زن گفت «تو را به خدا بگذار من هم برم لا به لای کنیزها و دده ها بنشینم و حمام کنم. خیلی وقت بود می خواستم بیام حمام و پولی تو دست و بالم نبود.»
حمامی دلش به حال زن سوخت و او را راه داد. زن رفت گوشه ای نشست و مشغول شد به شست و شوی خودش. در این حیص بیص دید کنیزها با سلام و صلوات زن بدترکیب و نکره ای را که بلند بلند آروغ می زد, آوردند به حمام.
زن بیچاره تا چشمش افتاد به هیکل نتراشیده زن رمال باشی, سرش را بلند کرد به طرف آسمان و گفت «خدایا به کرمت شکر. من با این حسن و جمال و قد و قامت دو ماه به دو ماه هم نمی توانم بیایم حمام, آن وقت باید برای این زن بدترکیب حمام را قرق کنند و او با این جاه و جلال و دم و دستگاه به حمام بیاید.»
بعد, هر طوری بود خودش را شست و شویی داد. از حمام درآمد و رفت خانه.
شب, وقتی شوهرش آمد خانه, حکایت حمام رفتن زن رمال باشی را تمام و کمال برای او تعریف کرد و آخر سر گفت «ای مرد! تو هم از فردا باید بری و رمال بشوی.»
مرد گفت «مگر زده به سرت. من که از رمالی چیزی سرم نمی شود.»
زن گفت «خودم کمکت می کنم. الا و للا تو از فردا باید رمال بشوی.»
خلاصه! هر چه مرد به زنش گفت از عهده این کار بر نمی آید, زن زیر بار نرفت و آخر سر گفت «یا تخته و رمالی یا طلاق و بیزاری.»
مرد هر چه فکر کرد دید زنش را خیلی دوست دارد و چاره ای ندارد که حرفش را قبول کند. این بود که نرم شد و گفت «ای زن! پدرت خوب! مادرت خوب! مگر به همین سادگی می شود رمال شد.»
زن گفت «آن قدرها هم که تو فکر می کنی مشکل نیست. فردا صبح زود می روی بیل و کلنگ را می فروشی. پولش را می دهی یک تخته رمالی و دو سه تا کتاب کهنه کت و کلفت و می روی می نشینی یک گوشه مشغول رمل انداختن می شوی. هر که آمد گفت طالع من را ببین, اول کمی طولش می دهی, بعد می گویی طالع تو در برج عقرب است و عاقبت چنین می شوی و چنان می شوی.»
مرد گفت «آمدیم مشکل یکی و دو تا را شانسی رفع و رجوع کردیم, آخرش چی؟ بالاخره می افتیم تو دردسر.»
زن گفت «آخر هر کاری را فقط خدا می داند. نترس! خدا کریم است.»
صبح زود, مرد بیل و کلنگش را ورداشت برد فروخت و با پولشان اسباب رمالی خرید و رفت نشست در مسجد شاه.
چندان طول نکشید که جلودار پادشاه آمد سراغش و گفت «جناب رمال باشی. شتری که پول های پادشاه بارش بوده گم شده. رمل بنداز ببین کجا رفته.»
رمال تو دلش گفت «خدایا! چه کنم؟ چه نکنم؟ حالا چه خاکی بریزم به سرم؟ دیدی این زن سبک سر چطور دستی دستی ما را انداخت تو هچل.»
بعد همین طور که مانده بود چه کند, چه نکند, مهره ها را در مشتش چرخاند و آن ها را ول کرد رو تخته. خوب نگاهشان کرد. کمی رفت تو فکر و گفت: «جلودارباشی! برو صد دینار بده نخود و به هر طرف که دلت خواست راه بیفت و بنا کن دانه به دانه نخود ها را ریختن و رفتن. وقتی نخودها تمام شد, سه مرتبه دور خودت بچرخ. به هر طرف که قرار گرفتی از زمین چشم برندار و به این طرف آن طرف نگاه نکن. راست برو تا برسی به شتر گم شده.»
جلودار باشی یک شاهی گذاشت کف دست رمال و رفت و هر چه را که گفته بود مو به مو انجام داد و آخر سر رسید به خرابه ای و دید شتر رفته آنجا گرفته خوابیده.
افسار شتر را گرفت. برد به قصر. حکایت گم شدن شتر و رمال را برای پادشاه تعریف کرد. بعد, برگشت پیش رمال و ده اشرفی به او انعام داد.
مرد تا چشمش افتاد به ده اشرفی, از خوشحالی دست و پاش را گم کرد. پیش از غروب بساطش را ورچید توی بازار گشتی زد. هر چه لازم داشت خرید و با دست پر رفت خانه و گفت «ای زن! حق با تو بود و من تا حالا نمی دانستم رمالی چه دخل و مداخلی دارد. خدا پدرت را بیامرزد که من را از فعلگی و دنبال سه شاهی صنار دویدن راحت کردی.»
بعد, نشستند با هم به گپ زدن و گل گفتن و گل شنفتن.
فردای آن شب, مرد با شوق و ذوق رفت بساطش را پهن کرد و همین که نشست, چند تا غلام و فراش درباری آمدند به او گفتند «پاشو راه بیفت که پادشاه تو را می خواهد.»
این را که شنید دلش افتاد به تپیدن و رنگ به صورتش نماند. با خودش گفت «بر پدر زن بد لعنت! دیدی آخر عاقبت ما را به کشتن داد. اگر پادشاه بو ببرد که من بیق بیقم و حتی سواد ندارم, کارم زار است و گوش تا گوش سرم را می برد.»
خلاصه! با ترس و لرز اسباب رمالیش را زد زیر بغل و با غلام ها و فراش ها راه افتاد. در راه هزار جور فکر و خیال کرد و از ترس جان به سر شد, تا رسید به حضور پادشاه.
پادشاه نگاهی به قد و بالای او انداخت و پرسید «تو شتر را پیدا کردی, با بار پولی که باش بود؟»
مرد جواب داد «بله قربان.»
پادشاه گفت «از امروز تو رمال باشی دربار هستی و از ما جیره و مواجب می گیری. برو و کارت را شروع کن.»
آن شب, وقتی مرد به خانه اش برگشت, گفت «ای زن! خانه ات خراب شود که آخر به کشتنم دادی.»
زن پرسید «مگر چه شده؟»
جواب داد «می خواستی چه بشود؟ امروز از دربار آمدند من را بردند به حضور پادشاه و پادشاه رمال باشی دربارم کرد و از صبح تا شب هی خدا خدا کردم چیزی پیش نیاید که بفهمد از رمالی هیچی سرم نمی شود و دارم بزنند.»
زن گفت «ای بابا! بعد از آن همه بدبختی, تازه خدا یادش افتاده به ما وخواسته نانی بندازه تو دامن ما؛ آن وقت تو می خواهی به یک پخ جا خالی کنی. این جور فکرها را از سرت بیرون کن و بی خیال باش. آخرش هم یک طوری می شود. خدا کریم است.»
بگذریم! زن آن قدر از این حرف ها خواند به گوش او که مرد دل و جرئتی به هم زد و از آن به بعد مثل درباری های دیگر راست راست می رفت دربار و می آمد خانه.
مدتی گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد, تا یک شب از قضای روزگار چهل دزد خزانه پادشاه را شبانه زدند و بردند. همین که صبح شد، پادشاه رمال باشی را خواست و گفت «زود دزدها و هر چه را که از خزانه برده اند پیدا کن.»
رمال باشی گفت «حکم حکم پادشاه است.»
بعد, آمد خانه به زنش گفت «روزگارم سیاه شد.»
زن پرسید «چی شده؟»
مرد جواب داد «دیگر می خواستی چی بشود؟ دیشب دزدها خزانه پادشاه را خالی کرده اند و حالا پادشاه دزدها و هر چه را که برده اند از من می خواهد. همین فردا مشتم وا می شود و سرم به باد می رود.»
زن گف «فعلاً برو از پادشاه چهل روز مهلت بگیر تا ببینیم بعد چی می شود.»
رمال باشی رفت چهل روز مهلت گرفت و برگشت خانه به زنش گفت «این هم چهل روز مهلت. بعدش چه خاکی بریزم به سرم؟»
زن گفت «تا چهل روز دیگر کی مرده, کی زنده است؟ حالا پا شو برو بازار چهل تا کله خرما بگیر بیار و هر شب یکی از آن ها را بخور و هسته اش را بنداز تو دله که اقلاً حساب روزها دستمان باشد و بدانیم روز چهلم چه روزی است.»
رمال باشی گفت «بد فکری نیست.»
و رفت چهل تا کله خرما خرید و برگشت خانه.
حالا بشنوید از دزدها!
وقتی دزدها شنیدند پادشاه رمالی دارد که از زیر زمین و بالای آسمان خبر می دهد, ترس ورشان داشت. نشستند با هم به گفت و گوی که چه کنند و چه نکنند تا از دست چنین رمالی جان سالم به در ببرند. آخر سر قرار گذاشتند هر شب یکی از آن ها برود رو پشت بام خانه رمال باشی سر و گوشی آب بدهد و ببیند رمال باشی چه می کند و براشان چه نقشه ای می کشد.
شب اول, یکی از دزدها خودش را رساند به پشت بام رمال باشی و گوش تیز کرد ببیند رمال باشی چه می کند. در این موقع رمال باشی یکی از خرماها را خورد. هسته اش را ترقی پرت کرد تو دله و بلند گفت «این یکی از چهل تا.»
دزد تا این را شنید, از رو پشت بام پرید پایین. رفت پیش رفقاش و گفت «هر چه از این رمال باشی گفته اند, کم گفته اند.»
گفتند «چطور؟»
گفت «تا رسیدم رو پشت بام خانه اش, هنوز خوب جا گیر نشده بودم که بلند گفت این یکی از چهل تا.»
دزدها خیلی پکر شدند و بیشتر ترس افتاد تو دلشان.
خلاصه! از آن به بعد, هر شب به نوبت رفتند رو پشت بام رمال باشی و رمال باشی شبی یک کله خرما خورد. هسته اش را انداخت تو دله و گفت «این دو تا از چهل تا. این سه تا از چهل تا« و همین طور شمرد تا رسید به سی و نه.
شب سی و نهم دزدها دور هم جمع شدند و گفتند «یک شب بیشتر نمانده که رمال باشی ما را بگیرد و کت بسته تحویل بدهد. اگر به زیر زمین یا ته دریا هم بریم فایده ندارد و دست از سر مان بر نمی دارد. خوب است تا کار از کار نگذشته خودمان بریم خدمتش و جای جواهرات خزانه را نشانش بدهیم. این طوری شاید پادشاه از تقصیرمان بگذرد و از این مهلکه جان به در ببریم.»
فردای آن روز, دزدها یک شمشیر و یک قرآن ورداشتند رفتند پیش رمال باشی و گفتند «این شمشیر, این هم قرآن. یا ما را با این شمشیر بکش, یا به این قرآن ببخش. جواهرات خزانه پادشاه هم دست نخورده زیر خاک است.»
رمال باشی دزدها را کمی نصیحت کرد. بعد جای جواهرات را یاد گرفت و به آن ها گفت «الان می روم پیش پادشاه ببینم چه کار می توانم براتان بکنم.» و بلند شد, دوان دوان رفت خدمت پادشاه, جای جواهرات را به او گفت و برای دزدها طلب شفاعت کرد.
پادشاه که از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید, گفت «رمال باشی! راستش را بگو چرا برای دزدها طلب بخشش می کنی؟»
رمال باشی گفت «قربانت گردم! دزدها وقتی خبردار شدند پیداکردن آن ها و جواهرات را گذاشته ای به عهده من از خیر هر چه برده بودند گذشتند و فرار کردند به مغرب زمین و حالا اگر بخواهی آن ها را برگردانی, دو مقابل خزانه باید خرج قشون کنی. آخرش هم معلوم نیست به نتیجه برسی یا نه.»
پادشاه حرف رمال باشی را قبول کرد و عده ای را با شتر و قاطر فرستاد, جواهرات خزانه را تمام و کمال آوردند تحویل خزانه دار دادند و باز به رمال باشی خلعت داد و پول زیادی به او بخشید.
وقتی رمال باشی برگشت خانه به زنش گفت «امروز پادشاه آن قدر پول بخشید به من که برای هفت پشتمان بس است. حالا بیا فکری بکن که از این مخمصه خلاص بشوم. چون می ترسم آخر گیر بیفتم و جانم را بگذارم رو این کار.»
زن فکری کرد و گفت «این را دیگر راست می گویی. وقتش رسیده خودت را بزنی به دیوانگی تا دست از سرت بردارند.»
مرد گفت «چطور این کار را بکنم؟»
زن گفت «فردا صبح, وقتی شاه رفت حمامم هر طور شده خودت را برسان به او. دست و پاش را بگیر و مثل دیوانه ها از خزینه بندازش بیرون و لخت مادرزاد بنا کن به بشکن زدن و قر و قمبیل آمدن. آن وقت دوست و دشمن می گویند رمال باشی پاک چل و خل شده؛ پادشاه هم دست از سرت برمی دارد.»
مرد گفت «بد نگفتی.»
و صبح فردا, همان طور که زنش گفته بود, بعد از اینکه پادشاه رفت حمام, دوان دوان خودش را رساند به آنجا. نگهبان ها را کنار زد و به زور رفت چنگ انداخت موهای پادشاه را گرفت و از خزینه کشیدش بیرون, که یک مرتبه صدایی بلند شد و سقف خزینه رمبید.
پادشاه وقتی دید رمال باشی از مرگ حتمی نجاتش داده, مال بی حساب و کتابی به او بخشید و همه کاره دربارش کرد.
رمال باشی برگشت خانه و ماجرای آن روز را برای زنش تعریف کرد. زن گفت «یک کار دیگر هم می توانی بکنی.»
مرد گفت «چه کاری؟»
زن گفت «یک وقت که همه اعیان و اشراف شهر دور و بر تخت پادشاه حلقه زده اند خودت را برسان به پادشاه و او را از تخت بکش پایین. بعد از این کار, همه می گویند عقل از سرت پریده و دیوانه شده ای. پادشاه هم می گوید رمال دیوانه نمی خواهم و از دربار بیرونت می کند. آن وقت با خیال راحت می رویم گوشه دنجی می نشینیم و خوش و خرم زندگی می کنیم.»
رمال باشی حرف زنش را قبول کرد و منتظر فرصت ماند. تا یک روز همه اعیان و اشراف شهر رفتند حضور پادشاه و دست به سینه جلو تختش صف بستند.
رمال باشی دید فرصت از این بهتر دست نمی دهد و از میان جمعیت پرید رو تخت و پادشاه را از آن بالا انداخت پایین, که در همین موقع عقربی قد یک گنجشک از زیر تشکی که پادشاه روش نشسته بود, آمد بیرون.»
همه به رمال باشی آفرین گفتند و از آن به بعد دیگر کسی نبود که به اندازه رمال باشی پیش پادشاه عزیز باشد.
رمال باشی مطلب را با زنش در میان گذاشت و آخر سر گفت «امروز هم که این جور شد و حالا بیشتر از عاقبت کار می ترسم.»
زن, شوهرش را دلداری داد و گفت «حالا که خدا می خواهد روز به روز کار و بارت بالا بگیرد و اجر و قربت پیش پادشاه بیشتر شود, چرا ما نخواهیم؟»
رمال باشی گفت «درست می گویی. باید راضی باشیم به رضای خدا.»
از آن به بعد, رمال باشی صبح به صبح می رفت دربار و شب به شب برمی گشت خانه و با زنش به خوبی و خوشی زندگی می کرد. تا روز از روزها که همراه پادشاه رفته بود شکار, پادشاه ملخی را در مشتش گرفت و به او گفت «بگو ببینم! چی تو مشت من است؟»
رمال باشی روش را کرد به طرف آسمان و در دل گفت «خدایا! خودت می دانی که من می خواستم از این کار دست بکشم و تو نگذاشتی. حالا هم راضی ام به رضای تو.»
بعد, آهسته گفت «یک بار جستی ملخو! دوبار جستی ملخو! آخر کف دستی ملخو.»
پادشاه گفت «رمال باشی! داری با خودت چه می گویی؟ بلندتر بگو.»
رمال باشی با ترس و لرز بلندتر گفت «عرض کردم یک بار جستی ملخو! دوبار جستی ملخو! آخر کف دستی ملخو!»
پادشاه گفت «آفرین بر تو.»
و دستش را واکرد و ملخ پرید به هوا. . .

[ یک شنبه 11 مهر 1392برچسب:, ] [ 23:0 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 550

داستان جذاب شیطان

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))..
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد..
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
نتیجه داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید
چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر
دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید

[ یک شنبه 10 مهر 1392برچسب:, ] [ 22:58 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 549

چه کسی موثرتر است
 
توماس هیلر، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست، میو چوال و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.
او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت. او هنگامی که به سوی اتومبیل خود بازمی­ گشت، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند.
وقتی او به داخل اتومبیل برگشت، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می ­دهد و شنید که می­ گوید: گفتگوی خیلی خوبی بود. پس از خروج از جایگاه، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می­ شناسد.
او بی ­درنگ پاسخ داد که می شناسد، آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می ­رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده ­اند. هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت: هی خانم، شانس آوردی که من پیدا شدم. اگر با اون ازدواج می­ کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی.
زنش پاسخ داد: عزیزم، اگر من با او ازدواج می­ کردم، اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین.

 

[ یک شنبه 9 مهر 1392برچسب:, ] [ 22:56 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 548

ببر مردم شناس

یکی بود یکی نبود. در روزگاران قدیم ببری از باغ وحش آمریکا گریخت و به جنگل بازگشت. در دوران اسارت بسیاری از عادات آدمیان را آموخته بود و با خود فکر کرد خوب است آن رسوم را در جنگل به کار بَرَد. اولین روزی که به منزل رسید یوز‌پلنگی را ملاقات کرد و به او گفت: صحیح نیست که من و تو برای قوتمان به شکار رویم. حیوانات دیگر را وا می‌داریم که غذایمان را برایمان تهیه ببینند.
یوز‌پلنگ پرسید: چگونه این کار را می‌توانیم انجام دهیم؟
ببر گفت: خیلی ساده است به آنها می‌گوییم که من و تو با هم مشت ­بازی خواهیم کرد و برای تماشای این مسابقه بایستی هر کدام از جانوران گراز وحشی تازه‌کشته‌ای با خود بیاورند. بعد من و تو بدون اینکه آزاری به هم رسانیم به سرو کول یکدیگر می‌پریم و بعد خواهی گفت که استخوان پنجه‌ات در روند دوم شکست و من ادعا خواهم کرد که استخوان پنجه‌ام در روند اول شکست. پس از آن هم مسابقه بعد‌مان را اعلان می‌کنیم و آنها بایستی دو‌باره گراز وحشی همراه بیاورند.
یوز‌پلنگ گفت: تصور نمی‌کنم کارگر بیفتد.
ببر گفت: چرا، حتماً مؤثر است. تو به همه بگو تو برنده خواهی بود، چون من مشت‌زن بی‌تجربه‌ای هستم و من به همه می ­گویم حتماً من بازنده نیستم، زیرا تو مشت‌زن بی‌تجربه‌ای هستی و همه آرزو می‌کنند که تماشاگر چنین جنگی باشند. به این ترتیب یوز‌پلنگ به همه گفت که برنده مسلم است چون ببر مشت‌زن بی‌تجربه‌ای است و ببر به همه گفت که مسلماً بازنده نیست چون یوز‌پلنگ مشت‌زن خامی است.
شب مسابقه فرا‌ رسید. ببر و یوز‌پلنگ به شکار نرفته بودند و خیلی گرسنه بودند، می‌خواستند هرچه زودتر مسابقه به اتمام رسد و گراز‌های وحشی تازه شکار شده را که جانوران بایستی همراه داشته باشند بخورند. اما در ساعت موعود هیچ‌ کس نیامد.
روباهی گفته بود: من این قضیه را اینطور تجزیه و تحلیل می‌کنم: اگر یوز‌پلنگ برنده مسلم است و ببر مسلماً بازنده نیست پس مساوی خواهند شد و چنین مسابقه‌ای بسیار خسته‌کننده است. مخصوصاً وقتی طرفین مسابقه مشت‌زن‌های خام و بی‌تجربه‌ای هستند. جانوران دیگر این منطق را پذیرفتند و به گود نزدیک نشدند.
وقنی شب به نیمه رسید و مشهود گشت که حیوانات نخواهند آمد و گرازی برای خوردن نخواهد بود ببر و یوز‌پلنگ به جان یکدیگر افتادند و هر دو آن چنان مجروح گشتند و آنچنان از پا درافتادند که یک جفت گراز وحشی که از آن حوالی می‌گذشتند به آن‌ها حمله‌ور شدند و به سادگی آنها را کشتند.

[ یک شنبه 8 مهر 1392برچسب:, ] [ 22:55 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 547

چشم برزخی
 
نقل است که: سهل بن عبدالله مَروَری همه روز به درس عبدالله مبارک می ­آمد. روزی بیرون آمد و گفت: دیگر به درس تو نخواهم آمد، که کنیزکان تو بر بام آمدند و مرا بر خود خواندند و گفتند: سهل من... سهل من... چرا ایشان را ادب نکنی؟!
عبدالله مبارک به اصحاب خود گفت: حاضر باشید تا نماز میت بر سهل کنید. در حال، سهل وفات کرد. بر وی نماز کردند. پس گفتند: یا شیخ! تو را چون معلوم شد؟ گفت: آن حوران خلد بودند که او را می ­خواندند و من هیچ کنیزک ندارم.
توضیح: این بنده خدا (سهل) نزدیک وفاتش بوده و چشم برزخی­ اش باز شده بوده و در این حال حورالعینی را که برای او بودند دیده است که او را به خود می­ خوانده ­اند، اما او فکر کرده که کنیزکان عبدالله هستند كه بی ­اخلاقی می ­کنند و او را مورد خطاب قرار می­ دهند.

[ یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:, ] [ 22:54 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 546

کلاس فلسفه
 
پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه­ ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد. سپس از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه دانشجویان موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ­ها در بین مناطق باز بین توپ­ های گلف قرار گرفتند، سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت و خوب البته، ماسه­ ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: بله.
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. درحقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ­ها رو پر می­ کنم. همه دانشجویان خندیدند.
درحالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: حالا من میخوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپ­ های گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند، خدایتان، خانواده ­تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان، چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پابرجا خواهد بود. اما سنگریزه ­ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند، مثل کارتان، خانه­ تان و ماشینتان. ماسه ­ها هم سایر چیزها هستند، مسایل خیلی ساده.
پروفسور ادامه داد: اگر اول ماسه­ ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ­ها و توپ­ های گلف باقی نمی­مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی­ مونه.
به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چکاپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین. همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابی ها هست. همیشه در دسترس باشین. اول مواظب توپ­ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ­ها هستند.
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: خوشحالم که پرسیدی، این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پرمشغله است، همیشه در زندگی شلوغ هم جایی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست.

 

[ یک شنبه 6 مهر 1392برچسب:, ] [ 22:52 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 545

تیرداد پادشاه ایران
 
پس از آنکه سپاهیان تیرداد (پادشاه ایران) ارتش یونان را به عقب راند و سلوکوس فرمانروای آنها را به بند کشید، در شهر صددروازه (دامغان امروزی) بخاطر این پیروزی ارزشمند جشن و پایکوبی بزرگی برپا شد. در میان اين بزم، اشک دوم دید گروهی تن پوش رزم آوران شکست خورده یونانی را بر تن نموده و مردم را می­ خندانند.
پادشاه ایران دستور داد آنها را گرفته و در بند بیندازند. آن شب فرمانروای ایران به مردم گفت: فرزندان ما جانانه جنگیدند و در راه ایران کشته شدند، جنگجویان یونانی هم مسخره نبودند و اگر می توانستند یک ایرانی را هم زنده نمی­ گذاردند، آنها به خاطر کشورشان کشته شدند و ما پیروز. خندیدن بر سپاه درهم شکسته آنها در خوی ما نیست.
پس از سه روز به فرمان پادشاه ایران گروهی که در بزم دستگیر شده بودند آزاد گشتند و این رسم نیک برای آیندگان سرزمین پاک ایران باقی ماند.

[ یک شنبه 5 مهر 1392برچسب:, ] [ 22:51 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 544

شما کدام را به عنوان رهبر دنیا انتخاب می کردید؟

فرض کنید به شما این امکان را می­ دهند که از بین سه نفر، یک رئیس برای دنیا انتخاب کنید که بتواند به بهترین وجه دنیا را رهبری کرده، صلح و ترقی و خوشبختی برای بشریت به ارمغان بیاورد. بین این سه داوطلب کدام را انتخاب می ­کنید.
قبل از آن یک سوال: شما مشاور و مددکار اجتماعی هستید، زن حامله­ ای می ­شناسید که هشت فرزند دارد. سه فرزند او ناشنوا، دو فرزند کور و یکی عقب مانده هستند. درضمن خود این خانم مبتلا به مرض سیفیلیس است. از شما مشورت می خواهد که آیا سقط جنین کند یا نه. با تجارب زندگی که دارید به ایشان چه پیشنهادی می­ دهید؟ خواهید گفت سقط کند؟ فعلا بریم سراغ سه نامزد ریاست بر جهان:
شخص اول: او با سیاستمداران رشوه ­خوار و بدنام کار می­ کند، از فالگیر، غیبگو و منجم مشورت می­ گیرد، در کنار زنش دو معشوقه دارد، شدیدا سیگاری بوده و روزی هم ده لیوان مشروب می­ خورد.
شخص دوم: از دو محل کار اخراج شده، تا ساعت 12 ظهر می­ خوابد. در مدرسه چند بار رفوزه شده. در جوانی تریاک می­ کشیده و تحصیلات آنچنانی ندارد. ایشان روزی یک بطر ویسکی می ­خورد، بی تحرک و چاق است.
شخص سوم: دولت کشورش به ایشان مدال شجاعت داده، گیاهخوار بوده و دارای سلامت کامل هست. به سیگار و مشروب دست نمیزند و در گذشته هیچ گونه رسوایی به بار نیاورده. به چه کسی رأی می­دهید؟
کاندید اول: فرانکلین روز ولت. کاندید دوم: وینستون چرچیل. کاندید سوم: آدولف هیتلر. چه درسی می­ گیریم؟ راستی خانم حامله فراموش نشود؟ اگر به آن خانم پیشنهاد سقط جنین دادید همان بس که لودویگ فان بتهوون را به کشتن دادید.

[ یک شنبه 4 مهر 1392برچسب:, ] [ 22:50 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 543

آرایشگر ناشی
 

آرایشگری ناشی، تیغ کندی برداشت که با آن سر یک دهاتی را بتراشد. اما مرتب سر او را می­ برید و ضمن کار می خواست با مشتری حرف بزند تا سوزش جراحت را به فراموشی بسپارد. پس از او پرسید: آقاجان شما چند برادر هستید؟
روستایی گفت: دو برادر هستیم ولی گمان می­ کنم که یکی از برادرها زیر تیغ شما مرحوم شود و از دنیا برود.

[ یک شنبه 3 مهر 1392برچسب:, ] [ 22:48 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 542

همراه دائمی

من در ابتدا خداوند را یک ناظر، مانند یک رئیس یا یک قاضی می­دانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ­ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم. وقتی قدرت فهم من بیشتر شد به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند. نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم، از آن موقع زندگی ­ام بسیار فرق کرد، زندگی­ ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد.
وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را می دانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله­ ها را از کوتاه­ ترین مسیر می­ رفتم. اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت، او بلد بود از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوه ها و از میان صخره­ ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته می­ گفت: تو فقط پا بزن.
من نگران و مضطرب بودم، پرسیدم: مرا به کجا می ­بری؟ او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم. وقتی می گفتم: می ­ترسم. او به عقب برمیگشت و دستانم را می ­گرفت و من آرام می­ شدم.
او مرا نزد مردمی میبرد و آنها نیاز مرا بصورت هدیه میدادند و این سفر ما، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم. خدا گفت: هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است. بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم دریافت هدیه­ ها بخاطر بخشیدن­ های قبلی من بوده است و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است. من در ابتدا در کنترل زندگی ­ام به خدا اعتماد نکردم، فکر میکردم او زندگی ­ام را متلاشی می ­کند، اما او اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد و خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک پرواز کند و من دارم یاد می­ گیرم که ساکت باشم و در عجیب­ ترین جاها فقط پا بزنم و من دارم از دیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم، او فقط لبخند میزند و میگوید: پا بزن.

[ یک شنبه 2 مهر 1392برچسب:, ] [ 22:47 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 541

 تحصیل در دوردست

روستازاده ­ای را پدر به تحصیل علم فرستاد. پس از چند سال که به زادگاه خود باز آمد، دانشمندان آزمایش کردند، او بی سواد از آب در آمد. پدر پرسید: در این مدت دراز، عمر را چگونه گذراندی که حاصلی برای تو دربر نداشت؟
پسر گفت: یک روز من بیمار می­ شدم، یک روز استادم. یک روز من گرمابه می ­رفتم، یک روز استادم. یک روز من لباس می­ شستم، یک روز استادم و روز هفتم که جمعه بود.

 

[ یک شنبه 1 مهر 1392برچسب:, ] [ 22:46 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]