اسلایدر

داستان شماره 600

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 600

داستان عجیب برصیصای عابد

در میان بنی اسرائیل عابدی به نام «برصیصا»زندگی می کرد،او زمانی طولانی عبادت کرده بود و در این راستا به حدی از قرب الهی رسیده بود که مردم بیماران روانی را نزد او می آوردند،او دعا می کرد،آنها سلامتی خود را باز می یافتند.
روزی زن جوان بیماری را که از یک خانواده ی با شخصیت بود،برادرانش نزد او آوردند و بنا شد آن زن مدتی در نزد برصیصا بماند تا شفا یابد.
شیطان از فرصت استفاده کرده و به وسوسه گری پرداخت و آنقدر زن را به نظر او زینت داد که آن مرد عابد به آن زن تجاوز کرد چیزی نگذشت که معلوم شد آن زن باردار است،عابد خود را در تنگنای سخت دید،برای اینکه گناهش کشف نگردد آن زن را کشت و در گوشه ای از بیابان دفن کرد.
برادران آن زن از این جنایت هولناک آگاه شدند و این خبر در تمام شهر پیچید و به گوش امیر رسید امیر با جمعی به تحقیق پرداختند پس از قطعیت خبر،آن عابد را از عبادتگاهش فرو کشیده و فرمان اعدام او صادر گردید.در روز معینی در حضور جمعیت بسیار،عابد را بالای چوبه ی دار بردند وقتی که او در بالای چوبه ی دار قرار گرفت،شیطان در نظرش مجسم شد و به او گفت:«این من بودم که تو را به این روز افکندم،و اگر آنچه را می گویم اطاعت کنی تو را از این مهلکه نجات خواهم داد.:»
عابد گفت:چه کنم؟
شیطان گفت:تنها یک سجده برای من انجام دهی کافی است.
عابد گفت:در این حالت که می بینی ، نمی توانم سجده کنم.
شیطان گفت:اشاره ای کفایت می کند.
عابد با گوشه ی چشم خود ،یا بادستش اشاره کرد و شیطان را اینگونه سجده کرد و هماندم جان سپرد و از دنیا رفت.
این است نمونه ای از عاقبت سوءِ پیروان شیطان،وکفر و درماندگی آنها در لحظه ی سخت مرگ.
قابل تجه اینکه امام صادق (ع)فرمود:«هر کسی که لحظه ی مرگش فرا رسد ابلیس یکی از شیطان های خود را نزد او می فرستد تا او را یه سوی کفر بکشاند و یا او را در دینش مشکوک سازد تا او با این حال از دنیا برود کسی که با ایمان باشد شیطان قدرت ندارد که او را به کفر یا شک در دینش وادارد،آنگاه فرمود:
«هرگاه به بالین آنان که در حال مرگ هستند حاضر شدید آنها را به گواهی دادن به یکتائی خدا،و رسالت محمد(ص)تلقین کنید»

 

[ چهار شنبه 30 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:54 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 599

عزرائیل و حضرت موسی ( داستان قبض روح حضرت موسی )

روزی عزرائیل نزد موسی (ع)آمدف،موسی(ع)پرسید:برای زیارتم آمده ای یا برای قبض روحم؟
عزرائیل:برای قبض روحت.
موسی:ساعتی به من مهلت بده تا با فرزندانم وداع کنم.
عزرائیل:مهلتی در کار نیست.
موسی(ع)به سجده افتاد و ازخدا خواست تا به عزرائیل بفرماید،مهلت دهد تا با فرزندانش وداع کند.
خداوند به عزرائیل فرمود:«به موسی (ع)مهلت بده»،عزرائیل مهلت داد.
موسی(ع)نزد مادرش آمد و گفت:«سفری در پیش دارم!»
مادر گفت:چه سفری؟
موسی:سفر آخرت.
مادر گریه کرد.
موسی(ع) نزد همسرش آمد،کودکش را در دامن همسرش دید،با همسر وداع کرد کودک دست به دامن موسی(ع)زد و گریه کرد،دل موسی از گریه ی کودکش سوخت و گریه کرد،خداوند به موسی(ع)وحی کرد:«ای موسی!تو به درگاه ما می آئی این گریه و زاریت چیست؟
موسی(ع) عرض کرد:«دلم به حال کودکانم می سوزد».
خداوند فرمود:"ای موسی دل از آنها بکن من از آنها نگهداری می کنم،وآنها را در آغوش محبتم می پرورانم."
دل موسی(ع)آرام گرفت و به عزرائیل گفت:جانم را از کدام عضو می گیری؟
عزرائیل:از دهانت.
موسی:آیا از دهانی که بی واسطه با خدا سخن گفته است جانم را می گیری؟
عزرائیل:از دستت.
موسی:آیا از دستی که الوات تورات را گرفته است؟
عزرائیل:از پایت.
موسی:آیا از پایی که با آن به کوه طور برای مناجات با خدا رفته ام؟
عزرائیل نارنجی خوشبو به موسی(ع)داد،موسی(ع)آن را بو کرد و جان سپرد.
فرشتگان به موسی (ع)گفتند:"ای کسی که در میان پیامبران،از همه راحتتر مُردی،مرگ را چگونه یافتی؟"
موسی(ع)گفت:"مرگ را مانند گوسفندی که زنده پوستش را بکَنند یافتم"

[ چهار شنبه 29 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:44 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 598

داستان خوشبخت ترین آدم !

پادشاهی پس از اینكه بیمار شد گفت:  «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند»
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند  تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند، اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،  پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند  ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.  حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب،  پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم!  چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.

[ دو شنبه 28 آبان 1392برچسب:, ] [ 20:40 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 597

داستان باحال مادرزن

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠۶ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»

[ دو شنبه 27 آبان 1392برچسب:, ] [ 20:38 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 596

” تاجر و خرید میمون “

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد.
روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند  و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.
این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۱۰۰ دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک ۸۰ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۱۰۰ دلار به او بفروشید.»
روستایی‌ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند…
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون…!!!

[ دو شنبه 26 آبان 1392برچسب:, ] [ 20:37 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 595

داستان یک وبلاگ نویس (واقعی) 

آخیش ، همه چیز فعلا تموم شد ، دیگه تنهای تنها شدم ، دیگه وقتی غصه میخورم کسی نیست که ناراحت بشه و غصه بخوره ، چرا همه به من طور دیگه ای نگاه میکنند ، حتی درختهای بلند این خیابان که به خیابان انقلاب ختم میشه ، چرا بهش گفتم اونطرفی بره ! ، میتونست از همینجا هم بیاد ، بگذار عقب رو نگاهی کنم ، هنوز سر جاش ایستاده بود و نگاهم میکرد ، چی بهم گفت ، گفت برو دنبالش ، محمد رضا کجا رفت ، ولش کن ، بگذار بره ، دیگه هیچکس و نمیخوام ، اونم رفت که رفت ، اصلا امشب خونه هم نمیرم ، میرم توی پارک میخوابم ، نه ، اینطوری که نمیشه ، دلم نمیخواد ، دل اونم نمیخواد ، ولی باید اینکارو کنیم ، باید اینطوری نشون بدم ، باید دیگه هیچ امیدی بینمون نباشه ، دو ماه دیگه که دیدمش درستش میکنم ، تا دو ماه دیگه من میمیرم ، نه ، یک ماه دیگه که مسیج ها شروع میشه دوباره زنده میشم ، زندگی تازه ، الان باید چیکار کنم ( همینطور گیج و ویج توی خیابان راه میرفت ، اصلا نفهمید چه وقت از وسط خیابان انقلاب گذشت ، چند بار نزدیک بود اتومبیل ها بهش برخورد کنند ، به یک خیابان خلوت رسید و به دیوار سیمانی کثیفش تکیه داد ، حالش خیلی بد بود ، دنیا دور سرش میچرخید ، مجبور شد بنشینه روی زمین ، تازه نشسته بود که بغضش ترکید و شروع به گریه کردن کرده بود ، هرچه کرد دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد، در همین هنگام تلفنش زنگ زد )

بقیه در ادامه مطلب

 


ادامه مطلب
[ دو شنبه 25 آبان 1392برچسب:, ] [ 20:34 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 594

داستان ویلون زن 

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد  و شروع به نواختن ویلون کرد. این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برایرفتن به سر کارهای‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند.
سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی….متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.
یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.
چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد،
کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می ‌برد.
کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد،
این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.
در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن از> نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد،
ونه کسی او را شناخت.
هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (جاشوا بل ) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار،
می‌باشد.
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام> بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.
این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت ‌های مردم> بود.

[ دو شنبه 24 آبان 1392برچسب:, ] [ 20:29 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 593

کوچه پس کوچه های تنهایی 

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس ، لبانش می لرزید ، گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو … مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم، بغضش ترکید. قطره های درشت اشکش ، زلال و و بی پروا چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم …
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم ، گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید ، هق هق ، گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم، آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود، با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد، در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت…

بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ دو شنبه 23 آبان 1392برچسب:, ] [ 20:26 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 592

داستان دوست حقیقی

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسیهایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ "
"من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "
"من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "
دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد .
معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود . آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال بعد ، یکی از دانشآموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .
او تابحال ، یک سرباز را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .
کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ "
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا"
سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکرمی کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .
مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . "
همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "
مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد . "
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او رانمی دیدند ، گریه می کرد .

سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از مانمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد

زندگی: هدیه خداست به ما...
و شیوه زندگی کردن: هدیه ماست به خدا !
 

[ دو شنبه 22 آبان 1392برچسب:, ] [ 20:24 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 591

داستان فوق العاده عاطفی

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .

بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ دو شنبه 21 آبان 1392برچسب:, ] [ 20:16 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 590

داستان ریحانه

ریحانه برای آخرین بار خودشو توی آینه ورانداز کرد ... لبهاش اناری شده بود و آرایش تندی که صورتشو پوشونده بود ، زیباییش رو افسانه ای کرده بود ، خودش میدونست بدون آرایش هم کلی خاطر خواه داره ، اما پریسا مجبورش کرده بود که با این مدل آرایش فقط میتونه به اون مهمونی بیاد .
ریحانه دودل بود ، میدونست کارش اشتباهه ، میدونست داره گناه خیلی خیلی بزرگی رو مرتکب میشه ، اما وقتی به مادر مریضش ، به وضع اسفناکه زندگیش و به آرزوهاش ، آرزوهایی که هیچ وقت برآورده نشده بودن فکر میکرد در انجام کارش مصمم تر میشد .

بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:, ] [ 20:12 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 589

کنکور مرگ

دل توی دل عاطفه نبود ، امروز قرار بود نتیجه زحمات یکسال درس خوندن و تست زدنش اعلام بشه . عاطفه نمیخواست این سال هم مثل سالهای گذشته پشت کنکور بمونه ، نمیخواست از باقی دخترها و پسرهای فامیل عقب بمونه ، نمیخواست باز هم باعث شرمندگیه خانوادش بشه ، برای عاطفه همه چیز در قبولی در دانشگاه خلاصه شده بود ، پدر و مادرش فقط قبولی در دانشگاه تهران و در رشته پزشکی رو ازش خواسته بودند ، پدرش خرج زیادی کرده بود و معلمهای مختلفی برایش گرفته بود تا به این خواسته اش برسه ، اما اونا خبر نداشتند ، یعنی نمیخواستند بدونند که عاطفه هیچ علاقه ای به این رشته نداره ، عاطفه عاشق رشته ادبیات بود و مطمئن بود اگر همون سال اول در کنکور ادبیات شرکت کرده بود در بهترین دانشگاه تهران قبول شده بود .
عاطفه برای آخرین بار خودشو در آینه قدیه جلوی در ور انداز و کرد وبعد از خونه بیرون آمد . عاطفه نمیتونست هیچ گونه حدسی در مورد قبولی یا عدم قبولیش بزند .
بالاخره دکه روزنامه فروشی از دور پیدا شد . عاطفه قدمهاشو کشیده تر کرد تا زودتر به دکه برسد . بالاخره به دکه رسید . جلوی صف دختران و پسران منتظری به چشم میخوردند که همه حال و هوای عاطفه رو داشتند ، یعنی پریشون و مضطرب
عاطفه آخر صف ایستاد . در صف کسی با کسی حرف نمیزد ، هر کس در عالم خودش سیر میکرد و خودش رو پشت نیمکتهای دانشگاه میدید و به درستی این زیباترین رویا برای همه پشت کنکوریهاست .
از جلوی صف صدای گریه دختری به گوش میرسید . صدای گریه ای که از ناامیدی بلند شده بود ، صدای گریه ای که عاطفه بارها همین موقع از سال و در همین مکان شنیده بود . صدای گریه یک جوان ، جوانی که همه امیدها و آیندشو در قبولی در دانشگاه میدیده و حالا قبول نشده بود . صدای گریه دختر جوانی که نتونسته بود از پس غول وحشتناک کنکور برآید .
نفرات جلوی عاطفه یکی پس از دیگری روزنامه رو میگرفتند و میرفتند تا اینکه بالاخره نوبت به عاطفه رسید . عاطفه پول روزنامه رو حساب کرد و مرد دکه دار روزنامه ای در دست عاطفه گذاشت .
اضطراب عاطفه دو برابر شده بود ، روزنامه ای که در دستش بود ، میتونست به کابوسهای یکساله عاطفه پایان یده و همچنین میتونست برای او کابوسی دیگر رقم بزند . عاطفه هیچ وقت رفتار پدر و مادرش  در اولین سالی که در کنکور شرکت کرد بود و قبول نشده بود رو فراموش نمیکرد . عاطفه نمیتونست اون همه زخم زبون و اون همه تحقیر و سرزنش رو فراموش کنه . عاطفه دیگه طاقت تحقیر رو نداشت ، طاقت فیس و افاده های دخترهای فامیل رو نداشت که در دانشگاه قبول شده بودند و پزشو به عاطفه میدادند .
عاطفه خداخدا میکزد که این بار اسمش جزو قبول شدگان باشه . عاطفه جرات نگاه کردن به روزنامه رو نداشت .برای همین اونو توی کیفش گذاشت و به طرف خونه حرکت کرد . اما هنوز به نزدیکیهای خونه نرسیده بود که صبرش به سر اومد و در کیفشو باز کرد و روزنامه رو دراورد و اونو در دست گرفت .
عاطفه صفحه مربوط به اسامیه ( ر ) رو آورد و شروع کرد به گشتن .
(( آها پیدا شد ... اما نه این که اسمش یکی دیگه ست . این پایینی هم همین طور ... خدایا پس اسمه من کجاست .. چرا اسم منو اینجا ننوشتن . ))
ترس بر عاطفه چیره شد و بدنش یخ کرد . نه یک بار بلکه چندبار دیگه دنبال اسم خودش گشت ، اما بی فایده بود . عاطفه گریش گرفته بود ، اصلا نمیتونست باور کنه زحمات یکسالش به همین راحتی هدر رفته باشه ، نمیتونست باور کنه اون همه شب بیداریها ، تست زدنها ، دعاها ، نذرها نیازها ، بی ثمر بوده باشه .
عاطفه روزنامه رو مچاله کرد و به گوشه ای انداخت . اصلا دیگه رمقی توی تنش نمونده بود ، به یکباره  تمام امیدهاش به ناامیدی و یاس تبدیل شده بودند . عاطفه از خونه رفتن میترسید از برخورد پدر و مادرش بیم داشت ، نمیدوسنت چه جوری باید به پدر و مادرش بگوید که قوبل نشده است .
--- : کاش میتونستم خونه نرم ... اما کجا رو دارم برم ، من یک احمقم ، آره بابا راست میگه من احمقم ، وگرنه توی همون سال اول قبول میشدم .
عاطفه این حرفها رو با خودش میزد و به سمت خونه حرکت میکرد . او به پشت در رسید و کلیدو داخل قفل انداخت و وارد شد . از پله ها بالا رفت و به پشت در واحدشون رسید ، عاطفه در رو باز کرد و بدون اینکه با پدر و مادرش سلام کند به اتاقش رفت . پدر و مادرش که از دیدن این صحنه متعجب شده بودند ، سریع خودشونو به اتاق عاطفه رسوندند و وارد شدند
عاطفه روی تختش دراز کشیده بود و آروم گریه میکرد که در اتاق باز شد و پدر و مادرش وارد شدند ، عاطفه خیلی سریع و بدون اینکه اونا متوجه بشن اشکهاشو پاک کرد و سلام کرد .
مادر : سلام ، وا این چه وضع خونه اومدنه ، چرا اومدی تو اتاقت ، اصلا بگو ببینم نتایج رو اعلام کرده بودن ، روزنامه گرفتی ؟
عاطفه دوست نداشت جواب مادرشو بده ، از طرفی نمیتونست دروغ بگه ، برای همین سرشو پایین انداخت و جوابی نداد .
مادر : مگه با تو نیستم ، بگو دختر تنایج رو گرفتی ؟
عاطفه با سر به مادرش فهموند که آره گرفتم .
پدر : خب چی شد ، قبول شدی یا نه ؟
عاطفه باز هم سکوت اختیار کرد . مادرش که کلافه شده بود گفت : پس چرا حرف نمیزنی ، نکنه ... نکنه قبول نشده باشی .
عاطفه در حالی که چشمان عسلی رنگش در حوضی از اشک گرفتار شده بودند به مادرش خیره شد و با بغض گفت : نه ، قبول نشدم و بعد سیل اشک از چشمانش سرازیر شد .
پدر و مادر عاطفه لحظه ای هاج و واج به عاطفه خیره شدند . مادر خودشو روی زمین انداخت با ناراحتی گفت : آخه چرا .. آخه چرا . حالا من جواب درو همسایه رو چی بدم . جواب خاله هات که همه منتظر شنیدن خبر قبولیت هستن رو چی بدم
پدر عاطفه که از شدت عصبانیت رگهای گردنش بالا زده بود و با حرص سبیلهاشو به دهان میگرفت گفت : آخه دختر تو چرا اینقدر احمقی چرا اینقدر بیشعوری ، باور کن برای هر عقب مونده ذهنی اگه اون همه استاد و معلم خصوصی گرفته بودم الان نفر اول کنکور شده بود . من نمیدونم تو چرا این قدر باید کودن باشی ، عه عه عه ، پسرعموت دو سال از تو کوچیکتره ، تونسته سال اول با بهترین رتبه تو دانشگاه شریف قبول بشه . تازه باباش نصفه خرجهایی که من برای تو کردم ، خرج نکرده . آخه من نمیدونم تو چی کار میکنی ، عاشقی دیوانه ای . چی هستی ؟
مادر : مگه صدبار بهت نگفتم که باید قبول بشی ، بگو گفتم یا نگفتم ؟ پس چرا . چرا قبول نشدی چرا باید همه دختر خاله هات توی بهترین دانشگاه ها قبول بشن ، ولی تو نتونی ، مگه بابات برات استاد خصوصی نگرفت ، مگه ۱ میلیون تومن خرج کلاس کنکورت نکرد . پس چرا قبول نشدی .
عاطفه چاره ای جز گوش کردن و در خود فرو رفتن نداشت ، زخم زبانهای پدر و مادرش چون گلوله های سربی در مغزش فرو میرفتند . برای عاطفه هیچ چیز مانند تحقیر شدن ، زخم زبان شنیدن و دیگران رو چو پتک بر سرش کوبیدن عذاب آور نبود . عاطفه دستهایش را بر روی گوشهایش گذاشته بود تا صدای پدر و مادرش را که به طور رگباری اونو مورد سرزنش و حقارت قرار داده بودند ، نشنود ، اما انگار اون صداها باید به گوش عاطفه میرسید ، انگار باید شخصیتش لحظه به لحظه خرد تر میشد
پدر : من کار ندارم ، سال دیگه آخرین فرصت برای قبول شدن در دانشگاهه ، وگرنه دیگه تو دختر من نیستی ، مطمئن باش اگه سال دیگه قبول نشی به اولین کسی که اومد خواستگاریت ، جواب بله رو میدیم ، تا برای همیشه از شرت خلاص بشم ، عاطفه من دختر خنگ نمیخوام ، فهمیدی ...
مادر : از همین فردا میشینی به درس خوندن ، باید روزی ۱۶ ساعت درس بخونی ، خودم هم بالا سرت وامیستم تا با چشمهای خودم ببینم داری درس میخونی ، اصلا چرا از فردا ، از همین الان باید درس خوندن رو شروع کنی ، تا ساله دیگه با رتبه تک رقمی قبول بشی ، فهمیدی ؟
دنیا دور سر عاطفه شروع به چرخیدن کرده بود .... (( خدایا یعنی دوباره باید درس بخونم دوباره باید اون کتابهای آشغالو بخونم  ، کتابهایی که هیچ علاقه ای بهشون ندارم ... خدایا من از این رشته بیزارم ، من از درس متنفرم ، از کنکور بدم میاد ، از دانشگاه تنفر دارم ، خدایا چرا پدر و مادرم نمیخوان بفهمن که من برای این رشته ساخته نشدم ، چرا نمیخوان بفهمن من به درس علاقه ندارم و از دانشگاه بیزارم ... خدایا من دوباره طاقت بیدار خوابی، اضطراب ، کتابهای درسی ، کتابهای تست ، کابوسهای شبانه و زخم زبونهای پدر و مادرم و ندارم . خدایا من از این زندگی خسته شدم ، خسته ......... ))
و این حرفهایی بود که در درون سینه عاطفه حبس شده بودند و چون بغضی راه گلویش بسته بودند ، کاش پدر و مادرش کمی منطقی بودن ، کاش ....
مادر : ما از اتاقت میریم بیرون تا تو راحت تر به درسات برسی ، فقط وای به حالت اگه بیام و ببینم داری کاری جز درس خوندن میکنی .
پدر و مادر عاطفه از اتاق بیرون رفتند و عاطفه رو در اتاقش تنها گذاشتن . مادر به آشپزخونه رفت و مقدمات شام رو آماده کرد ، پدر هم خودشو روی کاناپه انداخت و مشغول روزنامه خوندن شد .
۲ ساعت گذشت و مادر عاطفه از همسرش خواست تا برای صرف شام به آشپزخانه بیاید .
پدر عاطفه پشت میز نشست و نگاهی به غذا و دسرهای روی میز انداخت و گفت : عالیه ، مثل همیشه بغل غذا پر از انواع دسرهاست ، من نمیدونم تو چه جوری میتونی این همه دسر رو با هم و در کنار شام مهیا کنی ؟
مادر عاطفه لبخندی زد و گفت : این هنر همه کدبانوهای ایرانیست ، فقط مختص من نیست .
پدر عاطفه با حسرت گفت : کاش عاطفه هم یکم مثل تو بود ، من نمیدونم این دختر به کی رفته که این قدر خنگ از آب در اومده .
مادر عاطفه با ناراحتی گفت : والا چی بگم .
پدر عاطفه : چرا عاطفه رو برای شام صدا نمیکنی ؟
مادر عاطفه : نمیخواد صداش کنی ، خودش هر وقت گرسنش بشه میاد .
پدر و مادر عاطفه شروع به غذا خوردن کردن ، غذای آنها رو به اتمام بود ، ولی هنوز خبری از عاطفه نشده بود . مادر عاطفه چند بار اونو با صدای بلند ، صدا زد ، اما جوابی از عاطفه نشنید .
مادر عاطفه : من برم ببینم این دختر باز چه مرگش شده که جواب نمیده .
مادر عاطفه اینو گفت و از پشت میز بلند شد و به سمت اتاق عاطفه رفت . به پشت در رسید و دوباره عاطفه رو صدا زد ، اما باز هم جوابی نشنید . مادر عاطفه دستگیره در رو به سمت پایین فشار داد و در رو باز کرد ، که ناگهان جیغی کشید و بیهوش روی زمین افتاد .
پدر عاطفه که صدای جیغ همسرشو شنیده بود با عجله خودشو به اتاق عاطفه رسوند . او صحنه ای که میدید رو باور نمیکرد .. عاطفه با چادرش ، خودش را از سقف حلق آویز کرده بود و به زندگیش خاتمه داده بود ...

[ دو شنبه 19 آبان 1392برچسب:, ] [ 20:9 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 588

گذشته ی تلخ 

 سلام به تمام دوستان

  امروز اومدم داستان يكي رو براتون بنويسم كه خيلي جالب بود
  نميدونم اسمشو بنويسم يا دوست داره اسمش مخفي باشه. روزي كه اين ماجرا رو برام تعريف كرد مونده بودم چي كار كنم ازم خواست كه اين داستان بين تمام مردم پخش شه شايد عبرتي باشه واسه ي بقيه ي مردم به خصوص جوانان
     روزي دختري به اسم ف.داشت تو كوچشون راه مي رفت (فكر كنم دمه خونشون ) متوجه پسري ميشه كه تويه كاميون بود و به او نگاه مي كرد.دخترك به راه خود ادامه داد ولي مثل اين كه پسر(مجتبي)از دختر خوشش اومده بود.دوست  دارم ادامه ي ماجرارو از زبون دخترك تعريف كنم اينطوري بهتره.مجتبي چند روزي دنبال من بود دم خونه دم مدرسه(اون موقع راهنمايي بودم).وقتي از مدرسه تعطيل ميشدم مي آمد دنبالم . دوستام ميگفتن ف.. اين پسره دنبال تو هستش  ولي من بهش اعتنا نمي كردم.وقتي باهام حرف ميزد صورتمو بر مي گردوندم تا بهش بي اعتنايي كنم.به قول معروف  قلب سنگي داشتم ولي خوب اينطوري بودم ديگه دوست نداشتم بهش رو بدم در صورتي كه معلوم بود واقعا منو دوست  داره ولي منم يه دنده بودم و بي توجهيام ادامه داشت. تو راه كه مي رفتم باهام حرف مي زد پيش خودش فكر كرده بود  چون باهام حرف ميزنه يعني من دوستشم ولي ....       
بعد از مدتي تلاش مجتبي تصميم گرفتم باهاش حرف بزنم . 
يه مدتي باهم بوديم ولي چند باري باهم دعوا كرديم و از هم جدا مي شديم و دوباره باهم دوست مي شديم.اون موقع مجتبي به قول خودش عاشق من شده بود ولي منم خيلي حالشو مي گرفتم خوشم مي اومد چيزي به اسم احساس نداشتم . اون موقع من 14 سال داشتم و او 19 سال معلوم بود هنوز بچه بوديم ولي دوران خاص خودشه ديگه.يادمه گاهي اوقات مي اومد دم خونمون و زنگمونو ميزد منم سريع ميرفتم پايين چون دم خونه يكم برام سخته اگه همسايه ها ببينن راحت برام حرف در مي آوردن.البته اون موقع يكي برام حرف درآورده بود كه هيچ وقت يادم نميره نزديك بود بابام منو بكشه آخه تهمت بدي بهم زده بودن (گفته بودن ف.. با پسره آره!!!!!!!)
من نزديك 6 سال با مجتبي بودم.اوايل جووني مو هيچ وقت يادم نميره حتي يادمه يه بار توخيابون منو گرفت زد جلوي همه ي مردم دوستم داد مي زد كمك ميخواست ولي مردم فقط مارو نگاه ميكردن به قول معروف سوژه شده بوديم.
بهم قول ازدواج داده بود ديگه مونده بودم چي كار كنم.
يادمه يه بار يه انگشتر برام خريده بود (نقره بود) يه بار كه باهم حرفمون شد انگشترشو دراوردم و گذاشتم روي ديوار دنبال راه مي اومد و مي گفت غلط كردم تو رو خدا برگرد منم به راهم ادامه دادم
يه وقتهايي زنگ ميزد خونمون از مامانم اجازه ميگرفت بريم بيرون بگرديم.
روزها گذشت و گذشت... خيلي اذيتش كرده بودم هيچوقت يادم نميره
البته اينم بگم كه اون موقع ها اولين كسي كه منو به سمت راه كج منحرف كرد مجتبي بود براي اولين بار بهم سيگار داد بهم مشروب و ويسكي داد هيچ وقت ييادم نميره چه كارهايي كرديمو ...
بعد از مدتها مجتبي منو ول كرد اونجا بود كه فهميدم منم بهش علاقه پيدا كردم سراغشو ميگرفتم و .....
وقتي برگشت فكر كردم به خاطر من برگشته ولي اون براي يه كاره ديگه اومده بود برگشته بود تا از من انتقام بگيره ولي اولش من نميدونستم مدتي گذشت و يه روز گفت من نميخوام با تو ازدواج كنم من ميخوام با مهسا ازدواج كنم .
منو ميگي تو اون لحظه داشتم ديوونه ميشدم حالم بد شد نفهميدم چي شد چشمام سياهي ميديد كسي كه نصف عمرمو باهاش بودم وسط راه تنهام گذاشته بود ديگه نميدونستم چيكار كنم از اين دنيا بدم اومده بود خسته شده بودم. يه روز با دوستم كه از بيرون برگشتيم مي خواستم تصميممو عملي كنم. انگار دوستم فهميده بود ميخوام چيكار كنم آخه افسردگي گرفته بودم. يادمه چند بار رفتم لبه ي پشت بام نشستم ولي كاري نكردم دوست داشتم خلاص شم از اين زندگي تا اين كه اون روز فرا رسيد.. از بيرون كه اومدم مستقيم رفتم تو حموم تيغو گرفتم دستم اصلا نمي ترسيدم چون چيزي برام مهم نبود . بدون اينكه دستم بلرزه رگمو زدم خودم داشتم ميديدم چه طور خون ازم ميره ولي جون كاري و نداشتم حموم غرق خون شده بود و من بيهوش اونجا افتاده بودم.نميدونم چي شد كه زنده موندم ولي نميدونم كارم درست بود يا نه.
الان ديگه دوست ندارم به اون دوران برگردم .
اين دوران تلخ زندگيم بود .
دوستون دارم   

[ دو شنبه 18 آبان 1392برچسب:, ] [ 20:8 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 587

داستان جدایی 

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است، دست شو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: " تو انسان نیستی"
هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت، می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم، چرا که من دلباخته یک دختر جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم، خونه، 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از  10  سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون  10  سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده، اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد.
فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست، وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم
اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم، دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود، اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه آوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم. خیلی درخواست عجیبی بود، با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که آخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای دوست دخترم تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هرحال باید با مسئله طلاق روبرو می شد، مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره !
مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم ! پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره ! جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود  10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم، رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت، من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم، می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود.
با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته، چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود،لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که  10  سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه، انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به دوست دخترم هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم، با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند! با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدن. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم، انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد، ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند.
توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود، انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخود آگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش ، مادرش رو در آغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد. من روم رو برگردوندم، ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیمم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم، درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در آغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد! پسرمون رفته بود مدرسه، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.
اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم، نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. دوست دخترم در رو باز کرد، و من بهش گفتم که متاسفم، من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد، به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم، من جدایی رو نمی خوام، این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.
من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. دوست دخترم انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم، تو روبا پاهای عشق راه می برم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه.
درسته، جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العاده ای برخورداره، مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه، مهم و ارزشمندند. این مسایل خانه مجلل، پول، ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی آفرین نیستند. پس در زندگی سعی کنید زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید. چیزهایی رو که از یاد بردید، یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه، انجام بدید. زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه. این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.

[ دو شنبه 17 آبان 1392برچسب:, ] [ 20:6 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 586

داستان زیبای خیانت

از پله ها بالا می رفت , دو ساعتی زود تر از اداره مرخصی گرفته بود ؛  هدیه را که خریده بود در دستش بود ,   از خوشحالی مست و مدحوش شده بود به نزدیک در ساختمان رسید ,  در سالگرد ازدواجشان می خواست همسرش را شگفت زده کند اما از خانه صدایی می آمد ,  کمی نزدیک شد آری صدای
 می آمد اما نه صدای یک نفر بلکه صدای دو نفر به آهستگی در را باز کرد , صدای قهقه بهار می آمد اما در کنار خنده او صدای مردی کمی آن را خدشه دار کرده بود .از لای در نگاه کرد لختی پای بهار را از پشت دید که به همراه مردی که دیده نمی شد وارد اتاق خواب شدند و همچنان صدای خنده آنها می آمد .
بهروز مردی تقریبا بلند بالا , با موهای روشن  ,  چشم های عسلی و باریک , صورت کشیده , بینی قلمی  , دهن متوسط  ,  گوش های کوچک ,  ابروهای کشیده ,   لاغر اندام با انگشت های کشیده که به عادت همیشگی موهای فرش را به سمت بالا شانه کرده بود و در خانه پدرش در خیابان فلاح زندگی می کرد .
از ازدواج او با بهارسیزده  سالی می گذشت . بهروز بار اولی که بهار را دیده بود در در ورودی سینما بود . آن روز در سینما بهار فیلم غریبه را می دید و بهروز بهار را می دید و انگار او دوباره متولد شده و بیشتر از پستان مادر به سیمای زیبا رخی بنام بهار احتیاج دارد . بهروز بعد از اتمام فیلم  بدنبال بهار راه افتاد و ثانیه به ثانیه بر آتش وجود بهروز افزوده می شد وقتی شب بهروز به خانه آمد تا صبح خواب عشق را می دید و در عالم خواب و رویا زندگی با بهار را جلوی چشمش تجسم میکرد  اما هنگامی که به بدن خوش اندام بهار فکر
 می کرد از خودش بدش می آمد و با خودش می گفت این بار هم  عشق ما از روی هوس است و بحالت دیوانه ها دور اتاق چرخ می زد  تا خوابش ببرد .
بهروز آن روزها در سال آخر مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خواند . سر کلاس حواس بهروز به هیچ چیز نیود الا رخ زیبای بهار . اما در این میان چیز دیگری هم برای بهروز مبهم بود ,   آن پسر که همراه بهار به سینما آفریقا آمده بود و بهروز آنها را تا تجریش نیز تعقیب کرده بود چه کسی بود ؟ آیا برادرش بود یا .....  ,  فکر کردن به این موضوع نیز بسیار بهروز  را اذیت می کرد .
از آن روز می گذشت اما عشق در وجود بهروز رخنه کرده بود و او را تا مرز جنون پیش برده بود اما براستی چه کسی در کنار بهار ایستاده بود. بهروز که دیگر طاغتش بسر آمده بود به همان محله ای رفت که بهار را تا آنجا تعقیب کرده بود طولی نکشید که سر و کله یک دختر پیدا شد ؛ درست است او خود بهار بود , اما کمی عصبی ولی این دیگر چه کسی بود که کنارش بود این آن پسر قبلی نبود ولی آن خود بهار بود . بهروز مانده بود چه بسر او آمده است . آیا این دختر که او عاشقش شده بود یک دختر هرزه بود یا سر راهی یا یک دختر که بخاطر جای خواب هر روز با یکی می رود .... دیگر مغز بهروز قدرت کشش هچین فرضیه را نداشت  . بهروز با دلی پر و چشمانی بارانی سرازیری کوچه پس کوچه هار شمیران را در می نوردید ؛ اما این فکرها لحظه ای او را رها نمی کرد .
اما چه سری در این عشق وجود داشت که بهروز بجای اینکه بهار را فراموش کند خودش را فراموش کرده بود . از طرفی فکر زندگی بدون بهار و از طرف دیگر پسر هایی که در کنار بهار دیده بود اورا بحالت روانی ها کرده بود ولی باید چه می کرد ؛ راهی که باید او بر می گزید چه راهی بود , چاره ای نبود سیگاری روشن کرد و فکر می کرد اما به چه ؟؟؟
با خودش می گفت می روم به او می گویم از عشق خودم به او و اینکه چقدر او را دوست دارم و به او می گویم که من کار می کنم و تو خانه را نگاه دار ولی اگر آنها برادرانش بودند و او بچه تجریش بود آیا زن من می شود؟
شلوار جین آبی آسمانی خود را که به تازگی خریده بود به همراه پلیور سرمه ای , کفش مشکی  و پالتو تیره خود به تن کرد ؛ پیاده و سواره بسمت تجریش راه افتاد ؛ او تصمیمش را گرفته بود و می خواست با خود بهار در مورد خودش صحبت کند اما باز هم تردید داشت . آیا بهار بحرف گوش می کرد ولی با این حال او تصمیمش را گرفته بود و به راهش ادامه داد به همان محله رسید , با سیگار کمی خودش را مشغول کرد تا شاید بهار برسد , ساعتی به ظهر مانده بود که ناگهان بهار از کنار بهروز گذشت .
بهروز هل شده بود نمی دانست باید چکاری انجام بدهد اما جلو رفت سلام کرد ,
   - سلام شما؟
به ه هروز هستم ...
تمام چیز هایی که بهروز در طول راه تمرین کرده بود تا به بهار بگوید از یادش رفت و نمی دانست برای چه به اینجا آمده .
  - بجا نیاوردم , با من کاری داشتید؟
آره ولی ...
بهروز شماره تلفن و تنها چیزی را که از برنامه آماده کرده اش به یادش مانده بود از جیبش در آورد . عرق از پیشانی او می بارید و سرخ شده بود ؛ با دست لرزان شماره را به بهار داد ؛ اما بهار نگاه سردی به او کرد و رفت . بهروز که دیگر طاغت هیچ چیز را نداشت پالتو خود را در آورد , بروی دوشش انداخت و به راه افتاد . او نمی دانست باید چه تصمیمی بگیرد . همه چیز مانند برق و باد اتفاق افتاد و تمام شد .

هفته ای می گذشت و بهروز از اتاقش بیرون نیامده بود بجای اینکه بهار را فراموش کند بیشتر به او فکر می کرد و گرمای بدن او را در کنارش حس می نمود اما این چه عشقی بود که بهروز دچارش شده بود اینطور که می گذشت بتدریج از زندگی نا امید می شد اما دوباره که به بهار فکر می کرد به آینده امیدوار می شد . بهروز دوباره تصمیم گرفت که به بهار همین پیشنهاد را بدهد .
ریش خود را تراشید  و دوباره بهترین لباس هایی که میتوانست بتن کرد و به راه افتاد . این بار در راه باخود خیلی بیشتر تمرین کرد تا بتواند حرفش را به بهار بزند در همین افکار بود که به سر همان کوچه رسید . ساعتی گذشت اما از بهار خبری نبود آنروز به بعد از ظهر رسید اما بهار نیامد . شب هنگام زمانی که چشم به سختی جلویش را میدید بهروز هنوز هم سر حال منتظر آمدن
 معشوقه اش بود . انتظار چندین ساعته به پاین رسید و بهار آمد .
بهروز سلام کرد ولی بهار با بی اعتنایی او را رها کرد و به راهش ادامه داد ؛ بهروز بدنبال او می رفت و می گفت :
نمی دانم شاید درست نباشد اما من شما را دوست دارم ولی نه دوست داشتن معمولی من عاشق شما هستم , باور کنید من از روی هوس این حرف را نمی زنم خواهش می کنم ای شماره را بگیرید و فقط یک بار زنگ بزنید تا با هم صحبت کنیم , بعد هر چه شما بگویید . بهار کمی درنگ کرد شماره را دید ولی شماره با عدد شش شروع می شد در حالی که اشک حلقه زده در چشمهای بهروز را میدید شماره را در دستش مچاله کرد و رفت . بهروز نفسی به راحتی کشید و انگار دنیا را به نام او کرده باشند خوشحال به خانه برگشت . بهروز به این فکر می کرد که وقتی بهار با او تماس گرفت به او چه بگوید که دیگر او را برای هیچ وقت از دست ندهد با این افکار شب را به صبح رساند .
عقربه های ساعت روی یازده ایستاده بود که ناگهان تلفن زنگ زد , بهروز مادرش را کنار زد تا تلفن را خودش بردارد او درست فکر می کرد پشت تلفن بهار بود . بهروز به بهار گفت شرایط صحبت کردن را ندارد ولی بهار منظور اورا نفهمید ولی با اصرار بهروز قرار شد بعد از ظهر همان روز در پارک ملت همدیگر را ملاقات کنند . بهروز دیگر سر از پا نمی شناخت , دنیای او دیگر دنیای بی قهرمان قبل نبود او قهرمان قصه خودش را پیدا کرده بود و بهار , بهار زندگی او شده بود . عقربه ها وحتی ثانیه شمار به مانند اینکه تا بحال به عمر خودش حرکت نکرده است اما با اینکه آن نیمروز بحد یک عمر برای او گذشت ولی فرارسید بهروز هرچه لباس رنگ روشن داشت به تن کرد و راه افتاد . به نزدیک های پارک رسید دختری را دید با قد متوسط , صورت بیضی مانند , موهایی که از زیر روسری و روی پیشانیش خودنمایی می کرد , چشمهای مشکی و گیرنده , بینی که داد میزد که عمل شده , دهانی کوچک , با لباس های ست مشکی به تن و  کتانی که بر پای او گریه می کرد .؛ آری بهروز درست می دید او همان بهار خودش بود که آنجا منتظر او ایستاده بود . بهروز بر سرعت قدمهایش افزود و به بهار رسید و سلام کرد  وبعد از احوال پرسی بهروز از خودش گفت , از قصه عاشق شدنش , از اینکه بدون بهار زندگی برایش قابل تصور نیست , از اینکه او عشق اول و آخرش خواهد بود و در آخر از بهار در باره آن دو پسر پرسید و بهار نیز بعد از گفتن از خودش گفت اولی سامان پسر عموی او بوده که قرار بود با بهار ازدواج کند اما چون ویروس ایدز به دلایلی نا معلوم در بدن او بود او را رها کرده و دومی هم همسر خواهر او بهمن بوده که آن روز با هم از خرید به خانه آمده بودند تا بهمن آن را برای بستگانش که در خارج کشور هستند ببرند .
بهروز و بهار آن یک بعد  از ظهر چنان شیفته هم شده بودند که خداحافظی برایشان دشوار شده بود . بهار آدمی که یک بار در عشقش ناکام مانده بود و تشنه محبتی بود که بهروز آن را رایگان و بدون منت در اختیارش قرار میداد .
بعد از ماجرا چند ماهی بعد بهروز با بهار ازدواج کرد و دو سال بعد آن ها صاحب دختری بنام پریا شدند که هردو عاشق او بودند و پیش خودشان  می گفتند فقط مرگ می تواند آن ها را از هم جدا کند . بهروز بعد پایان تحصیلش به کار آزاد روی آورد و زندگی تقریبا مرفهی برای خانواده اش فراهم کرده بود.
تمام این خاطرات مانند برق و باد از جلوی چشمان بهروز می گذشت اما او درست دیده بود , آن بهار بود که در آغوش مرد غریبه قهقه می زد . خواست به خانه برود و هر دوی آنها را در آغوش هم بکشد آما ناگهان به فکر پریا افتاد ؛ آیا پریا دختر بهروز بود یا بهار با هوس رانی نفسش او را برای بهروز به ارمغان آورده . بهروز دیگر تاب فکر کردن نداشت مانند دیوانه ها به در و دیوار راه پله می خورد و پایین می رفت فکر اینکه پریا دختر او نیست و همسرش به او خیانت کرده مجال حتی درست دیدن را به او نمی داد بی هدف در کوچه ها ماشین را مراند ؛ در یک آن خود را جلوی در اسماعیل جهود دید در زد و داخل رفت , بی اراده دو بطری وتکا طلب کرد یک نفس بطری ها راسر کشید و از خانه بیرون آمد . یادش افتاد که قرار بود پریا را از مدرسه به خانه برود با سر و وضع پریشان و در حالی که چشمش به سختی باز می شد با باز شدن در ماشین از جایش پرید ؛ تمام تن بهروز خیس بود . دیگر پریا را دختر خودش نمی دانست , فکری به سرش زد .
بهروز باید از بهار انتقام می گرفت و پریا که حروم زاده بوده و دختر پریا نیز باید به ناچار قربانی این هوس رانی. در همین زمان فکر شیطانی به سراغش آمد  دیگر هیچ چیز برای بهروز مهم نبود بسمت ناکجا آباد حرکت کرد در راه میدانی را دید که آنطرف میدان تعدادی افغانی بودند دیگر وتکا اثر خوددش را کرده بود و فکر خیانت آنی بهروز را رها نمی کرد . با اینکه با مقاومت پریا روبرو شد ولی با زور زیاد مانتو و روسری پریا را در آورد و او را به افغانی ها به قیمت صد هزار تومان فروخت در آن زمان حتی دیدن چهره معصومانه پریا که در میان چشم های هوس ران افغانی ها دست و پا می زد نیز نتوانست بهروز را از کارش منصرف کند ولی باز هم کمی از راه مانده بود و آن انتقام از بهار بود .
به اولین تلفن عمومی که رسید به خانه زنگ زد درست بود بهار تلفن را برداشت به او گفت که برای پریا مشکلی بوجود آمده و باید باهم بسراغ او بروند . بعد به سراغ بهار رفت و او را سوار کرد و بسمت جنگل های لویزان راه افتادند . بی قراری و موج انتقام و مرگ بهار را براحتی می شد از چهره بهروز حدس زد .
وقتی بهار علت رفتن به آنجا را از بهروز سوال کرد بهروز با سکوت معنی دارش که از هزار بد و بیراه بدتر بود جواب او را داد . در ساعت های اولیه شب صدای زوزه گرگ می آمد و درختان کنار خیابان نیز می خواستند که آدمی را زنده زنده بخورند و بهروز براه خودش ادامه می داد . تقریبا به آنجایی که مد نظرش بود رسید ؛ آرام ماشین راه کنار خیابان ایستاند خودش در ماشین را برای بهار باز کرد ؛ دیگر طاغتش تمام شد چند متر آنطرف تر شروع به گفتن کرد :
باید از همان اول حدس می زدم که بچه های شمال شهر معنی عشق را
نمی فهمند , معنی دوست داشتن را نمی فهمند , و لابد به خیانت می گویند تفریح , مرد غریبه هم مثل شوهرشان می ماند , بدون هوس رانی نمی توانند زندگی کنند , بچه حروم زاده را مانند بچه خودشان دوست دارند  .
در حالی که بهار گریه می کرد از بهروز می پرسید از چه چیز و چه کس سخن می گویی حرفش تمام نشده بود که سنگی به شدت با پیشانیش بر خورد کرد و او بر زمین خورد ؛ بهروز بسمت ماشین دوید و قفل فرمان را در آورد و با آن هم چند ضربه به بهار کوبید و بالای سرش نشست و در حالی که با موهای آغشته به خون بهار بازی می کرد ماجرای بعد از ظهر را برایش تعریف کرد و گفت سزای خیانت کاری مثل تو همین است .
بهار در حالی که به سختی نفس می کشید و می شد عزائیل را بالای سرش دید گفت:
او بعد از ظهر به خرید رفته و آنها که در خانه بودند خواهرش  و بهمن بودند که از خارج و بدون هماهنگی آمده بودند تا آنها را غافلگیرکنند  و بهار مرد .

[ دو شنبه 16 آبان 1392برچسب:, ] [ 20:4 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 585

داستان زیبای کچل مم سیاه

باسلام به خوانندگان محترم داستان
هدف این داستان ها مروری بر داستان های قدیمی
وترویج فرهنگ وادبیات کهن می باشد
پس نیازی نیست تا به بنده وداستان توهین شود


روزی بود و روزگاری بود. کچلی بود به نام مم سیاه که از دار و ندار دنیا فقط یک ننه پیر داشت.  
کچل مم سیاه روزی از ننه اش پرسید «ننه! پدر خدا بیامرزم از مال و منال دنیا چیزی برام به ارث نگذاشت؟» 
پیرزن گفت «چرا! همین تفنگی که به دیوار آویخته شده از پدرت مانده.»


بقیه در ادامه مطلب
 


ادامه مطلب
[ دو شنبه 15 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:57 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 584

شاه طهماسب و شاه عباس

( راوی: سید موسی رشیدی، 70 ساله ساکن شوش دانیال )
 
شاه طهماسب چـند تا زن داشت که یکی از آنها را خیلی خیلی دوست داشت. از قضای روزگار رمال دربار عاشق همین زن شده بود. اما به هر دری که زد و هر کاری که کرد زن زیر بار او نرفت که نرفت. رمال هم کینه او را به دل گرفت.
مدتی گذشت، زن حامله شد و پسری به دنیا آورد که از بس زیبا بود چشم خلایق از دیدنش خیره می ماند. با آمدن این زن عشق و علاقه شاه طهماسب به آن زن بیشتر شد. اما رمال که منتظر فرصت بود یک شب یواشکی به بالین پسر رفت و سرش را از تن جدا کرد؛ چاقو را هم انداخت توی جیب مادر بچه! صبح که شد خبر به شاه رسید که دیشب سر بچه را بریده اند. شاه دستور داد رمال را حاضر کردند تا رمل بیاندازد و قاتل بچه را پیدا کند. رمال رمل انداخت و نظر کرد و هی دو سه بار زیر لب آه کشید و زمزمه کرد و هی با خود گفت نه نه ممکن نیست! مگر میشود؟ نه اصلا شدنی نیست! و خلاصه چند بار رمل انداخت و همان ادا و اطوارها را درآورد.
شاه که از فرط عصبانیت مثل مار زخمی ره خود می پیچید، حوصله اش سر رفت و داد کشید آخر بگو ببینم چه می بینی که اینقدر آه و واویلا می کنی؟ قاتل کیست؟ رمال هم که دید نقشه اش خوب گرفته و تیرش به هدف خورده است گفت قبله عالم به سلامت باد. اینگونه که از رمل پیداست مادر بچه، قاتل است. او بچه را کشته است! شاه طهماسب این را که شنید فریاد زد چه می گویی؟ مگر می شود؟ رمال گفت تعجب و آه و واویلای من هم از این بود! اما خودتان که دیدید چند بار رمل انداختم و رمل این را نشان داد. حالا هر تصمیمی می گیرید بگیرید که دیگر از من کاری ساخته نیست. شاه طهماسب دستور داد رفتند به اتاق و گشتند و چاقوی خونین را از جیب مادر بچه پیدا کردند. زن هر چه قسم خورد و آیه آورد و الحاح کرد فایده نداشت و نکرد. شاه طهماسب چون زن را خیلی دوست داشت او را نکشت و فقط دستور داد او را از قصر اخراج کردند.
اما چون همه نوکرها و کلفت های دربار از دست زن جز خیر و خوبی هیچ چیز دیگری ندیده بودند، در بیرون کردن زن طفره رفتند تا اینکه قرعه این کار به نام رمال باشی خورد. رمال باشی هم از خدا خواسته زن را برداشت و بیرون برد. در بین راه رو بزن کرد و گفت حالا دیگر در اختیار من هستی و باید زن من بشوی والا بلایی به سرت می آورم که مرغن هوا به حالت گریه کنند. زن بینوا که می دانست همه این بلاها که بر سرش آمده زیر سر رمال باشی خائن است، گفت هر کاری می خوای بکن. پس از بچه نازنینم می خواهم روی دنیا نباشم. رمال هر چه اصرار و الحاح کرد دید فایده ای ندارد. آخر کار، جفت چشمهای زن بیچاره را از کاسه درآورد و او را همراه با جنازه سر بریده پسرش تک و تنها گذاشت توی بیابان و برگشت به کاخ.
زن تنها و نالان ماند و داشت به درگاه خدا الحاح و نیاز می کرد که ناگهان سواری از راه رسید و از زن پرسید اینجا چه می کنی؟ زن گفت همانطور که می بینی کور شده ام و جفت چشمهایم را درآورده اند، سر پسرم را هم بریده اند. سوار از اسب آمد پائین و چشمهای زن را برداشت و گذاشت سر جایش، سر بچه را هم گذاشت روی تنش، بهد دعائی کرد و وردی خواند؛ در یک چشم بر هم زدن زن بینا و پسرش زنده شد. زن به دست و پای سوار افتاد و اسم و رسمش را پرسید. سوار گفت من حضرت عباس هستم. بعد به زن گفت ای زن زودتر به کربلا برو و آنجا ساکن شو و اسم پسرت را هم عباس بگذار و از این حکایت هم به کسی نگو تا موقعش.
خلاصه زن خدا را شکر کرد و با بچه اش عباس راه افتاد و رفت تا رسید به کربلا. آنجا ماند و ناشناس زندگی کرد. سالها گذشت تا عباس بزرگ شد. روزی از روزها مادر عباس کمی پول داد به او تا برود نفت و فانوس بخرد. عباس سر راه بازار رفت توی حرم امام حسین تا زیارتی بکند. همینکه رفت توی حرم، درویشی را دید که مشغول مدح امام حسین بود و با صدای خیلی قشنگی مداحی می کرد. عباس که خیلی از صدای گرم درویش خوشش آمده بود همه پول را داد به او و برای اینکه مادرش نفهمد کمی از آب حوض حرم را توی فانوس ریخت و برگشت به خانه. تا رسید به خانه فانوس را داد به مادرش و تندی رفت توی رختخواب و خود را به خواب زد که اگر فانوس روشن نشد و مادرش فهمید که بجای نفت، آب توی آن است، او را دعوا نکند. اما به حکم خدا و از برکت امام حسین آن شب فانوس بهتر از هر شبی می سوخت و روشن تر و پرنورتر بود. صبح که عباس بیدار شد مادرش از او پرسید نفت دیشب را از کجا خریدی؟ هر روز برو از همان جا بخر. عباس که فکر می کرد مادرش از روی طعنه و تمسخر این را می گوید از ترس هر چه را که اتفاق افتاده بود، تعریف کرد. اما دید که مادرش دروغ نگفته و فانوس روشنتر از همیشه می سوزد. از آن به بعد عباس مداح امام حسین شد و هر روز به حرم می رفت و با صدای رسای خود در مدح امام حسین و دیگر امامان شعر می خواند.
روزها گذشت تا اینکه روزی شاه طهماسب پادشاه ایران به قصد زیارت آمد به کربلا. از قضا رمال باشی هم با او بود. وقتی زیارت شاه طهماسب تمام شد صدای پسرک مداح که با شیرینی و گرمی بسیار می خواند، به گوش او رسید. شاه دستور داد او را حاضر کردند و خلعت بسیار قشنگی به او پوشاندند و مقداری سکه نیز به او دادند و روانه اش کردند. عباس با خوشحالی به خانه آمد و حکایت را برای مادرش تعریف کرد.
فرای آن روز پسرک بازهم در حرم مداحی کرد. شاه طهماسب دوباره او را احضار کرد و این بار از او خواست که شب را پیش او بماند و برایش مدح بخواند. اما عباس گفت من اول باید از مادرم اجازه بگیرم. شاه طهماسب او را به خانه فرستاد تا به مادرش بگوید که امشب مهمان شاه است. اما مادر عباس قبول نکرد و گفت برو به شاه بگو این تویی که به شهر ما آمدی و مهمان ما هستی، اگر قدم رنجه کنی و بر ما منت بگذاری فبهاالمراد! عباس برگشت و حرف مادرش را به شاه گفت. شاه هم پذیرفت و شب مهمان عباس و مادرش شد. از قدرت خداوند غذای کمی که مادر عباس پخته بود کم نیامد و همه همراهان شاه از همان دیگ کوچک غذا خوردند و سیر شدند!
شام که تمام شد شاه طهماسب که از کرامت آن زن و پسرش عباس پیش خدا و امام حسین آگاه شده بود؛ از زن خواست که قصه زندگی خودش را برای او تعریف کند، تا همه بفهمند که آن زن چطور مورد نظر و لطف خدا و امامان قرار گرفته.
زن آهی کشید و گفت قصه من دراز است و سرتان را درد می آورد از آن بگذرید؛ اما شاه طهماسب اصرار کرد. بالاخره زن با این شرط که در حین گفتن قصه اش هیچ کس حق خروج از خانه را ندارد راضی شد که قصه اش را بگوید. شاه طهماسب هم دستور داد تمام درهای خانه را بستند و پشت هر در دو تا نگهبان گذاشت.
بعد زن شروع کرد و همه حکایت خود را از زندگی در کاخ شاه و عاشق شدن رمال باشی به او و کشته شدن پسرش و اخراج خودش و کور شدنش و معجزه حضرت عباس و ... همه را نقل کرد و اشک ریخت. شاه طهماسب که قصه را شنید آه از نهادش برآمد و فهمید که این زن مومن و محترم و این پسر زیبا و خوش صدا زن و بچه خود او هستند. همان جا اول دستور داد سر رمال باشی نامرد را از تن جدا کردند. بعد سجده شکر به جای آورد و تاج پادشاهی را با دست خودش روی سر عباس گذاشت و او را جانشین خودش کرد.

[ دو شنبه 14 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:55 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 583

قصه ملک جمشید و چهـل گیسو بانو


یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم یک پادشاهی بود که یک پسری داشت. پسر را گذاشت مکتب تا به سن هفده یا هجده سالگی رسید. بعد پسر گفت من درسی را که می خواستم یاد بگیرم گرفتم. پادشاه چند نفری را با او رد کرد رفتند به شکار. در حین شکار آهویی به نظرشان آمد. جمع شدند گفتند آهو از سر هر کس پرید باید شکارش کند. از قضا آهو دو پا را جفت کرد و خیز برداشت و از سر پسر پادشاه پرید و به تاخت دور شد. پسر پادشاه همراهانش را باز گرداند و خودش دنبال آهو رو در پهـن دشت بیابان شروع کرد به اسب تاختن. 
  رفت تا دم غروب رسید به جایی دید سیاه چادری زده و آهو رفت زیر سیاه چادر. شاهزاده از اسب پیاده شد و رفت زیر سیاه چادر. دید بله یک دادا (عجوزه - پیر زال) نکره ای زیر چادر نشسته و قلیان می کشد. شاهزاده سلام کرد. دادا گفت: "بفرما!" شاهزاده گفت: "من دنبال آن آهـو هستم که آمد زیر چادر؛ یک روز تمام اسب به دنبال او تاخته ام". دادا گفت: "حالا بنشین خستگی درکن و چای بنوش، قلیان بکش، بعد شکارت را به تو می دهم".           پسر هم نشست و خستگی در کرد و داشت قلیان می کشید که دید یک دختر از پشت چادر آمد که از خوشگلی مثل حوری پری! پسر هوش از سرش رفت و یک دل نه صد دل گرفتار و عاشق دختر شد.  دادا گفت: " این هـم آهویی که دنبالش می گشتی".         
پسر یک مدتی آنجا ماند و گفت: "من پسر فلان پادشاهـم و اسمم ملک جمشید است و این دختر را می خواهـم. دادا هم یک خرجی به او برید و گفت: "برو این را بیاور، این دختر مال تو". پسر پادشاه برگشت به قصر و حکایت خودش را به پادشاه گفت.  اما پادشاه زیر بار نرفت و گفت: "تو کجا و دختر بیابانگرد چادر نشین کجا؟ نه چنین چیزی نمی شود". ملک جمشید هم قهر کرد و چهار پنج روزی لوری (روی یک شانه دراز به دراز افتادن) افتاد توی جل و جا. شاه رفت، ملکه رفت، وزیر رفت، حکیم باشی رفت، هر که رفت ملک جمشید بلند نشد که نشد. آخرش شاه قبول کرد و تهیه سفر دیدند و رفتند طرف سیاه چادر. وقتی رفتند دیدند جا تر است و بچه نیست، و رفته اند. 
پسر قدری اینور و آنور گشت و دید نامه ای نوشته و بین دوتا سنگ نهاده که ای پسر! این مادر من ریحانهً جادوست؛ اگر می خواهی دنبالم بیا تا شهر چین و ماچین! پسر نامه را که دید به همراهانش گفت: "شما برگردید که من میخواهم بروم چین و ماچین". آنهان هر چه کردند که از سفر چین و ماچین منصرفش کنند، نشد که نشد. عاقبت همراهان برگشتند و ملک جمشید سوار بر اسب شد و تاخت و تاخت تا پس از یک شبانه روز رسید به یک قلاچه. نگاهی کرد و دید وسط قلاچه سیاه چادری زده اند و جوانی زیر آن نشسته است. رفت و سلام کرد و گفت: "مهمانم!". جوان گفت: "بفرما قدم روی چشم"؛ نشستـند و آن جوان آنطور که باید و شاید مهمانداری کرد و خوابیدند. صبح که شد جوان رو کرد به ملک جمشید و گفت: " ای پسر آیا من شرط مهماندار را تمام و کمال به آوردم یا نه؟" ملک جمشید گفت: "بله، دستت درد نکند، خدا خیرت بدهد". جوان گفت خب حالا من یک شرطی دارم. ملک جمشید گفت شرطت چیست؟ گفت باید با هم گشتی بگیریم. 
شاهزاده قبول کرد و پاشدند از صبح تا تنگ غروب با هم گلاویز بودند، تا عاقبت شاهزاده غلبه کرد و حریف را بلند کرد و زد بر زمین. دید که کلاه از سر حریف به زمین افتاد و یک بافه گیس مثل خرمن از زیر کلاه بیرون ریخت. پسر دست بر دست زد و گفت پدرم از گور درآید، مرا بگو می خواهم به شهر چین و ماچین بروم زن بیاورم و از صبح تا به حال تازه یک دختر را زمین زده ام. 
خلاصه دردسرتان ندهم، ملک جمشید با دختر نشستند و دختر گفت بختت بیدار بود و الاّ کشته شده بودی. این را گفت و ملک جمشید را برد بالای چاهی که در وسط قلاچه بود. ملک جمشید دید دست کم پانصد جوان را این دختر به زمین زده و کشته و جنازه شان را انداخته توی چاه. دختر گفت ای ملک جمشید بختت بیدار بود که مرا به زمین زدی امّا بدان که نام من نسمان عرب است و با خود عهد کرده بودم که با هیچ کس عروسی نکنم الا با آن کس که پشت مرا به خاک برساند. حالا از این به بعد من کنیز توام و تو هم شوهر و آقای من. ملک جمشید گفت باشد امّا بدان که من یک نامزدی هم دارم که دختر ریحانهً جادوست و باید بروم دنبالش تا شهر چین و ماچین. نسمان عرب گفت مانعی ندارد من هم می آیم. 
خلاصه فردای آن روز بلند شدند بارو بندیلشان را بستـند و رفتـند تا رسید به یک قلاچه. چون اسبها خسته بودند، سرشان را بستند توی چراگاه و خودشان هم سر بر زمین نهادند تا چرتی بزنـند. یک کمی که گذشت نسمان عرب سر بلند کرد دید چند نفر از قلعه درآمدند و مجمعه ای ( سینی بزرگی که مجموعه ای از غذاها را در آن می چینند) پر از طعام و کلوچه آوردند و گفتـند: "خانوم این قلعه چل گیس بانوست و هفت برادر نره دیو دارد. چل گیس بانو این غذاها را داد گفت بخورید و تا برادرانم برنگشته اند بروید و الا شما را می کشند. نسمان عرب این را که شنید دست زد زیر مجمعه و غذاها را ریخت و خود مجمعه را هم جلوی چشم فراش ها مثل برگ کاغذ پاره کرد و به کناری انداخت! بعد هم گفت این را ببرید پیش چل گیسو بانو و بگوئید نسمان عرب گفت هر وقت برادرانت آمدند بگو بیایند پیش من تا مثل این مجمعه له و لورده شان کنم.  هنوز حرفش تمام نشده بود که نره دیوها به قلاچه برگشتند و از سر کوه نظر انداختند دیدند دو نفر کنار قلاچه هستند. به برادر کوچیکه گفتند برو و آن دو نفر را با اسب هایشان سر ببر و بکن مزه شراب و بیاور.  تا نره دیو کوچیکه آمد نسمان عرب بلندش کرد سر دست و چنان زمینش زد که نقه اش در آمد. بعد در یک چشم بر هم زدن سفت و سخت دست و پایش را بست و به کناری انداخت.  خلاصه هر هفت نره دیو را یکی پس از دیگری به طناب بست. در تمام این مدّت ملک جمشید در خواب بود. وقتی بیدار شد دید یک تپهً زردی کنارش سبز شده. چشم باز کرد و درست نگاه کرد دید هفت تا نره دیو را با طناب به هم گره داده اند.
نره دیوها به التماس افتادند و گفتند ای ملک جمشید ما را از بند آزاد کن، در مقابل شرط می کنیم که خواهرمان چل گیس بانو را پیش کش تو کنیم.  ملک جمشید و نسمان عرب دست و پای دیوها را باز کردند و به اتفاق وارد قلعه شدند. نره دیوها چهار پنج روزی از آنها پذیرایی کردند. بعد ملک جمشید گفت خواهرتان اینجا باشد من می خواهم بروم به شهر چین و ماچین و نامزدم را بیاورم. از آنجا که برگشتم خواهر شما را هم با خود می برم.
 این را گفت و از نره دیوها و چل گیسو بانو خداحافظی کرد و با نسمان عرب راه افتاد. رفتند تا رسیدند کنار دریا. یک کشتی بود، خواست حرکت کند. نسمان عرب دست زد لنگر کشتی را گرفت و به ناخدا گفت ما دو نفر را هم باید سوار کنی! ناخدا آنها را سوار کرد. چند روزی هم روی دریا رفتند تا رسیدند به خشکی. از ناخدا و اهل کشتی خداحافظی کردند و پرسان و جویان رفتند تا رسیدند به شهر چین و ماچین. دم دروازه شهر دادائی را دیدند. نسمان عرب رفت جلو و سلام کرد. گفت دادا ما غریبیم و جا می خواهیم. دادا گفت من برای خودتان جا دارم اما برای اسبانتان نه.
نسمان عرب دست زد و یک مشت زر ریخت توی دامن دادا و گفت جائی هم برای اسبان ما فراهم کن. دادا طلاها را که دید چشمش باز شد. ملک جمشد گفت دادا ما آمده ایم سراغ دختر ریحانه جادو. از او خبر داری؟ دادا گفت ای آقا کجای کاری؟ امروز و فردا دختر ریحانه جادو را برای پسر پادشاه چین و ماچین نکاح می کنند. خود من هم پابئی او هستم. ملک جمشید گفت ای دادا اگر کمک کنی که دختر را بدزدیم از مال دنیا بی نیازت می کنم. این را گفت و مشت دیگری زر در دامن او ریخت. دادا گفت باشد، فردا که او را به حمام می برند، شما اگر می توانید او را بدزدید. من هم خبر به دختر ریحانه جادو می برم تا آماده باشد و حواسش را جمع کند. 
خلاصه فردا صبح وقتی خواستند عروس را به حمام ببرند رفتند و دختر را از چنگ همراهانش در آوردند. نسمان عرب به ملک جمشید گفت تو دختر را بدر ببر، جنگ شهر با من. ملک جمشید دختر را پشت اسب گذاشت و به تاخت از شهر دور شد. نسمان عرب هم توی شهر افتاد و لشگر چین و ماچین را مثل علف درو کرد و به زمین ریخت و به پشت اسب پرید و به ملک جمشید رسید. تاخت کنان آمدند تا رسیدند لب دریا. در کشتی نشستند و آمدند تا رسید به قلاچه چل گیس بانو. چند روزی هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گیس بانو را هم برداشتند و آمدند تا رسید به حوالی شهر خودشان. نسمان عرب گفت ای ملک جمشید الآن چهار پنج سال است که از این شهر در آمدی و معلوم نست پس از تو در اینجا چه گذشته است. آیا پدرت شاه است یا نه؟ مملکت تحت امر او هست یا نه؟ مرده است یا زنده؟ پس شرط احتیاط این است که ما اینجا بمانیم و تو خودت تک و تنها بروی و اگر اوضاع آرام بود خودت سراغ ما بیا. امّا اگر خودت نیامدی و کس دیگری آمد ما می فهمیم که برای تو اتفاقی افتاده است. هر کس غیر از خودت آمد او را می کشیم.
ملک جمشید هم قبول کرد و به تنهایی رفت و وارد شهر شد.  به پادشاه خبر دادند که پسرت برگشته. پادشاه دستور داد به پیشواز او رفتند و او را با ساز و دهل وارد کاخ کردند. شاه پسرش را در آغوش کشید و سرگذشت او را در سفر چین و ماچین پرسید. شاهزاده هم هر چه را بر سرش آمده بود همه را از اول تا آخر تعریف کرد. پادشاه از شنیدن سرگذشت پسر و اسم چل گیسو بانو آه از نهادش برآمد، چرا که او از اول عاشق چل گیسو بانو بود اما از ترس برادران نره دیوش نتوانسته بود به او برسد. حالا که دید چل گیسو بانو با پای خودش به شهر او آمده هوس بر عقلش چیره شد و تصمیم گرفت که هر جور شده او را از چنگ پسرش بدر آورد. به همین خاطر وزیرش را صدا زد و گفت ای وزیر بیان و کاری بکن که شر این پسر را یک جوری کم کنیم، بلکه من به وصال چل گیس بانو برسم. وزیر گفت تنها راهش این است که ملک جمشید را بکشیم. پادشاه گفت به چه طریق؟ وزیر گفت با یک کلکی دستهایش را می بندیم و بعد سربه نیستش می کنیم.
ساعتی بعد وزیر پیش ملک جمشید آمد و گفت ای شاهزاده تو زور و قدرتت خیلی زیاد است و در سفر چین و ماچین کارهای زیادی انجام داده ای، امّا برای اینکه کسی در زور و قدرت تو شکّ نکند ما دستهای تو را می بندیم و تو جلوی چشم مردم بندها را پاره کن تا همه زور ترا به چشم ببینند و حکایت سفر چین و ماچین ترا باور کنند. خلاصه ملک جمشید را گول زدند و دستهایش را با چلهً (طناب) شیراز از پشت بستند. امّا او هر کاری کرد نتوانست بندها را پاره کند. از بس سفت بسته بودند. 
به دستور شاه ملک جمشید را بردند به بیابان و در آنجا خود شاه چنگ انداخت و جفت چشمهای او را درآورد. ملک جمشید با چشمهای کنده شده همانجا زیر درختی از هوش رفت و شاه و وزیر هم به شهر برگشتند و چند تا از فراشان را فرستادند سراغ چل گیسو بانو. اما هر کس که رفت نسمان عرب او را کشت. 
اما بشنوید از ملک جمشید که با چشمهای کنده شده چند ساعتی خونین و مالین همانجا کنار چشمه افتاد تا اینکه کم کم به هوش آمد. از آنجا که بختش بیدار و عمرش به دنیا بود، سیمرغی بالای آن درخت لانه داشت. غروب که شد سیمرغ از آسمان ظاهر شد و آمد و نشست بالای درخت و ملک جمشید را با حال نزار دید. رو کرد به او و گفت ای آدمیزاد چه داری؟ اینجا چه می خواهی؟ چه به سرت آمده؟ ملک جمشید هم تمام سرگذشت خود را برای سیمرغ تعریف کرد. 
سیمرغ دلش به حال او سوخت و گفت اگر چشمهایت را داشته باشی من آنها را سر جایش می گذارم و ترا مداوا می کنم. ملک جمشید هم چشمهای کنده شده اش را از زمین برداشت و داد به سیمرغ. سیمرغ آنها را گذاشت زیر زبانش و خیس کرد و بسم الله گفت و آنها را گذاشت توی کاسه چشم ملک جمشید. به حکم خدا ملک جمشید دوباره بینا شد. 
چشم باز کرد و دید شب شده است. با خود گفت تا شب است به شهر بروم تا کسی مرا نبیند. این را گفت و از سیمرغ خداحافظی کرد و آمد به شهر. رسید به خانه ای دید چند نفری نشسته اند و گریه و زاری می کنند. وارد شد و سلام کرد و علت گریه شان را پرسید. آنها گفتند قضیه از این قرار است که پادشاه شهر ما پسری داشته که رفته سفر چین و ماچین و سه تا دختر با خودش آورده، پادشاه عاشق یکی از آنها شده و به عشق او پسر خودش را کشته. حالا هر کس می رود دخترها را بیاورد آنها او را می کشند. تا حالا پهلوانان زیادی به جنگ آنها رفته اند اما هیچکدام سالم برنگشته اند. حالا قرعه به نام جوان ما که قاسم خان است افتاده، این است که ما گریه می کنیم و می ترسیم که قاسم خان ما هم کشته شود. 
ملک جمشید گفت ای جماعت من می شوم فدائی قاسم خان، فقط لباسهای او را به من بدهید تا به جای او به میدان بروم. اگر کشتند مرا می کشند و اگر هم فتح کردم به اسم قاسم خان فتح می کنم. گفتند خیلی خوب. لباسهای قاسم خان را آوردند دادند به ملک جمشید. صبح که شد ملک جمشید به اسم قاسم خان رفت به میدان. نسمان عرب آمد رفت به گیج او. دید ملک جمشید است. از حال او پرسید؛ گفت پدرم مرا کور کرد اما خدا نجاتم داد. نسمان عرب گفت حالا بگو به پادشاه خبر بدهند که الآن است که قاسم خان نسمان عرب را به زمین بزند. تا پادشاه آمد کلکش را می کنیم.  
خلاصه خبر به پادشاه بردند و او آمد و سر تخت نشست به تماشا. نسمان عرب هم شمشیر کشید و سر پادشاه را پراند. مردم از جا کنده شدند. نسمان عرب داد کشید ای جماعت هیچ نترسید و داد و بیداد نکنید. این پسر را که می بینید، پسر پادشاه شما ملک جمشید است. خودتان هم قصه اش را شنیده اید و می دانید که پدرش به عشق چل گیس بانو چه نامردی در حق او کرد. حالا خدا به او کمک کرده و تقاص او را گرفته است. حالا هم پادشاه شما اوست. مردم که حرفهای نسمان عرب را شنیدند آرام گرفتند. ملک جمشید با سه تا دختر به شهر آمد و به پادشاهی رسید.  

[ دو شنبه 13 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:53 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 582

قصهً مادیان چـل کـُرّه
 
قصهً مادیان چـل کـُرّه (راوی: علی محمد دالوندی، متولد 1310 ش. ساکن بروجرد)

یکی بود یکی نبود. در عهد قدیم پادشاهی بود که سه دختر و سه پسر داشت. وقت مرگ به پسرها وصیت کرد که هر کس با هر شکلی آمد خواستگاری خواهرهایتان، هر چه بود و هر که بود به او بدهیدش تا ببرد.
مدتی از مرگ پادشاه گذشت؛ قلندری وارد شهر شد و آمد خواستگاری دختر بزرگ شاه. برادران گفتند ما دختر به قلندر نمی دهیم. اما پسر کوچک گفت باید به وصیت پدرمان عمل کنیم. خلاصه دختر را دادند به قلندر و او عقدش کرد و رفت.
ماند تا مدّتی دیگر. دیدند این بار یک شیری آمد خواستگاری خواهر دوم. باز برادران بزرگتر گفتند ما دختر به شیر بدهیم؟ نه نمی دهیم. باز برادر کوچکتر گفت این وصیت پدرمان است. خلاصه دختر دوم را هم دادند به شیر. او هم عقد کرد و بلند کرد و رفت.
ماند تا مدتی دیگر. این بار نره دیوی آمد خواستگاری خواهر کوچک. باز برادران بزرگتر گفتند ما خواهرمان را به نره دیو نمی دهیم. و باز برادر کوچک گفت این وصیت پدرمان است. دختر سوم را هم دادن به نره دیو و او هم بلند کرد و رفت.
گذشت و گذشت تا اینکه برادران گفتند برویم و سری به خواهرهایمان بزنیم. ببینیم حال و روزشان چطور است؟ بارشان چیست؟ کارشان چیست؟ خلاصه، حرکت کردند و رفتند؛ در بین راه رسیدند به قلاچه ای(قلعه کوچک). رفتند داخل دیدند سه تا دختر نشسته اند مثل قرص ماه. گفتند ما سه برادر شاهزاده ایم و شما را خواستگاری میکنیم، آیا با ما عروسی می کنید؟ دخترها قبول کردند و زن شاهزاده ها شدند. چند روزی ماندند و بعد حرکت کردند و آمدند تا رسیدند به یک قبرستان. اما بشنو که یک کسی به آنها گفته بود در راه که می روید نه در آبادی منزل کنید و نه در خرابه و نه قبرستان. اما اینها یادشان رفته بود و در قبرستان منزل کردند. شب که شد کسی آمد و زن برادر کوچکتر را که از همه خوشکلتر بود بلند کرد و رفت. صبح که شد برادر کوچکتر به برادرانش گفت شما بروید. من باید بروم پی زنم یا بمیرم یا پیدایش کنم. برادران به راهی رفتند و برادر کوچک هم به راهی دیگر. آمد تا رسید به قلاچه ای. نشست سر چشمه تا خستگی در کند، دختری او را دید و رفت به خانم قلعه خبر داد. خانم قلعه پی پسر فرستاد. او را بردند به قلعه. خانم دید این پسر برادر کوچکش است. دست در گردن هم کردند و برادر حکایت خود را برای خواهرش تعریف کرد. ساعتی بعد از آن، شوهر خواهر که همان قلندر بود آمد و او هم حکایت را شنید. قلندر گفت آن که زن ترا برده او را می شناسم؛ او یک آدم یک پا است که هیچکس حریفش نمی شود و اسب سه پایی هم دارد که باد به گردش نمی رسد. من و برادرم دنیا را مثل انگشتر در انگشت کرده ایم، اما آن شخص یک پا از بس حرامزاده و همه فن حریف است ما را روی انگشت کوچکش می گرداند. این را بدان که تیغ تو به او نمی برد. بهتر است که از خیر زنت بگذری چون دیگر دستت به او نمی رسد.
اما برادر کوچک زیر بار نرفت و گفت من یا باید بمیرم و یا زنم را بگیرم و بیاورم. بعد از یک هفته برادر کوچک از خواهر بزرگش خداحافظی کرد و آمد به قلعه خواهر دومش که زن شیر شده بود. آنجا هم حکایت خود را تعریف کرد و شیر هم همان حرفهای قلندر را زد و او را بیم داد و گفت بهتر است از خیر زنت بگذری و جانت را سالم برداری و ببری. اما پسر باز زیر بار نرفت و همان جواب قبلی را داد. یک هفته ماند و آمد پیش خواهر سوّمش که زن نره دیو بود. نره دیو هم حکایت را شنید و نصیحت کرد امّا پسر قبول نکرد که نکرد. بالاخره نره دیو وقتی که دید پسر نصیحت پذیر نیست او را برداشت و برد وسط صحرا و از دور قلاچه ای نشانش داد و گفت آن قلاچه مال همان شخص یک پاست.
برادر کوچک رفت تا رسید به قلاچه. آهسته وارد شد و دید بله سر یک آدم یک پایی روی زانوی زنش است و زن دارد نوازشش می کند تا بخوابد. صبر کرد تا یک پا خوابید. بعد یواشکی رفت پیش دختر و او را به ترک اسب نشاند و فرار کرد. اسب سه پا از توی طویله شیهه کشید. یک پا بیدار شد و دنبالشان کرد. در یک آن به آنها رسید. دختر را گرفت و پسر را هم گردن زد. دختر به التماس افتاد که حالا که او را کشتی بگذارش پشت اسبش تا به قلعه خواهرش ببرد و آنجا کفن و دفنش کنند. یک پا قبول کرد و جنازه پسر به خانه خواهر کوچکش رسید. خواهر با نره دیو رفت و سر و بدن برادر را شست و آورد نشست به دعا و الحاح و التماس به درگاه خدا تا او را زنده کند. از شب تا صبح و از صبح تا شب هی گریه کرد و هی گریه کرد و زاری کرد تا خدا رحمش آمد و پسر را زنده کرد.
برادر کوچک تا زنده شد سراغ زنش را گرفت. قصه کشته شدنش را که شنید گفت من باید دوباره بروم سراغ زنم. نره دیو گفت بابا جان از خیر این کار بگذر، تو حریف او نمی شوی. مگر ندیدی که چه جور ترا کشت؟ برو دعا کن به جان خواهرت که آنقدر دعا و زاری کرد تا زنده شدی. بیا و از خیر این کار بگذر و بر جوانی خودت رحم کن. جوان گفت اگر هزار بار هم کشته شوم باز دست برنمی دارم؛ یا باید بمیرم یا زنم را پس بگیرم. نره دیو که اصرار پسر را دید گفت باشد حالا که می خواهی بروی برو اما حرفی می گویم که گوش کن. گفت بگو. گفت آن اسب سه پا ننه ای دارد به نام مادیان چل کره؛ در فلان قلاچه است. می روی کمی علف می ریزی توی آب و جلویش می گذاری. می خورد تا مست می شود؛ وقتی مست شد سوارش می شوی و می روی زنت را بلند می کنی و در می روی. آن اسب سه پا کره این مادیان است شاید دنبالش نکند؛ تنها راه و چاره تو اگر بشود این است.
پسر خداحافظی کرد و آمد و به قلاچه مادیان چل کره. علف را کند و ریخت توی آب و گذاشت جلوی مادیان. خورد تا مست شد. جوان رفت او را زین کرد و سوار شد. آمد به قلعه و مرد یک پا و دختر را بلند کرد و در رفت. اسب سه پا باز شروع کرد به شیهه کشیدن. مرد یک پا بیدار شد و روی اسب پرید و با یک پرش به مادیان چل کره رسید. مادیان چل کره برگشت و به اسب سه پا گفت اگر دنبال من بیایی شیرم را حلالت نمی کنم. اسب سه پا این را که شنید یکدفعه میخکوب شد. مرد یک پا شلاق محکمی زد به کفل اسب. او هم از زور عصبانیت جفتک زد و یک پا را به زمین زد و کشت. برادر کوچک هم با زنش آمد و به مراد دلش رسید.

[ دو شنبه 12 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:51 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 581

قصه شهـر حاکم کـُش

شهـر حاکم کـُش (راوی: مسعود غفوری نژاد 35 ساله، قومیّت بختیاری، ساکن اطراف شوشتر)

یکی بود یکی نبود. یک شهری بود که هر والی و حاکمی می رفت آنجا و ظلم می کرد، وقتی مردم شهر به تنگ می آمدند و دعا می کردند، آن حاکم و والی ظالم می مرد و از بین می رفت.
خلیفه از بس حاکم فرستاد ذلّه شد و گفت اصلاً بگذار آن شهر بدون والی باشد. اما یک مردی رفت پیش خلیفه و گفت حکومت این شهر حاکم کش را بده به من. خلیفه گفت می میری ها. مرد گفت عیبی ندارد. خلیفه هم او را فرستاد به حکومت شهر حاکم کش.
حاکم جدید آمد و فهمید بله، علت درگیر بودن ( یا اجابت شدن) دعای مردم این شهر این است که فقط مال حلال می خورند. پیش خود گفت اگر کاری کنم که این مردم مثل جاهای دیگر حرام خوار بشوند، آن وقت خدا ظالم را بر آنها مسلط می کند و دیگر به دادشان نمی رسد و دعایشان گیرا نمی شود.
با این فکر آمد و شروع کرد به حکومت. مالیات ها را کم کرد و هر چه پول مالیات جمع کرد، همه را برد ریخت وسط میدان شهر. بعد دستور داد جار زدند که هر کس هر چه توانست و زورش رسید بیاید از این پولها ببرد. مردم هم طمع برشان داشت و حمله آوردند برای پول ها. اما چون آن پولها مال حرام بود، آنها حرام خوار شدند. نظر خدا هم از آنها برگشت. ظلم به آنها مسلط شد. بعد حاکم هم با خیال راحت شروع کرد به ظلم کردن.
ماند تا یک مدتی. خلیفه دید که این حاکم جدید نه تنها نمرد بلکه هر سال از سال پیش بیشتر مالیات می فرستد. علتش را جویا شد، حاکم قضیه را به او گفت. این است که گفته اند ظلم ظالم سببش نیّت و عمل خود مردم است.

 

[ دو شنبه 11 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:49 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 580

قصه نخودی


روزی, روزگاری در ده قشنگی زن و شوهری زندگی می کردند که بچه نداشتند و همیشه دعا می کردند که خدا بچه ای به آنها بدهد. 
روزی از روزها, زن داشت دیزی آبگوشت بار می گذاشت که یک دانه نخود از دیزی پرید توی تنور و به صورت دختر زیبا و ریزه میزه ای درآمد. 
در این موقع, یکی از همسایه ها که خیلی وقت ها سر به سر این و آن می گذاشت, از بالای دیوار سرک کشید و صدا زد «آهای خواهر! دخترهای ما می خواهند بروند صحرا خوشه بچینند. تو هم دخترت را بفرست با آنها برود به صحرا 
زن که بچه نداشت و می دانست زن همسایه دارد سر به سرش می گذارد خیلی غصه دار شد. از ته دل آه کشید و ناله کرد. نخودی صدای گریه زن را شنید. زبان باز کرد و از تو تنور صدا زد «مادرجان! من را بیار بیرون و با آن ها بفرست به صحرا.» 
زن فکر کرد دارد خواب می بیند؛ اما خوب که گوش داد, فهمید صدا از تو تنور می آید. تند پا شد رفت سر تنور و دید دختر کوچولو موچولویی قد یک دانه نخود تو تنور است. خیلی خوشحال شد. زود از تنور درش آورد. تر و تمیزش کرد. به تنش لباس پوشاند. به موهاش شانه زد و اسمش را گذاشت نخودی و با بچه های همسایه فرستادش به صحرا.
نخودی با دخترهای همسایه تا غروب آفتاب خوشه چید. خورشید داشت می رفت پشت کوه که بچه ها گفتند «دیگر باید برویم خانه.» 
نخودی گفت «حالا زود است. یک کم بیشتر بمانیم.» 
بچه ها به حرف نخودی گوش کردند. همگی ماندند تو صحرا و باز خوشه چیدند. هوا که تاریک شد, راه افتادند طرف خانه که دیوی از تو تاریکی آمد بیرون. جلوشان را گرفت و گفت «به! به! چه بچه های ماهی. شما کجا, اینجا کجا؟ کجا می روید از این راه؟» 
نخودی گفت «داریم می رویم خانه.» 
دیو گفت «توی این تاریکی ممکن است آقا گرگه جلوتان را بگیرد؛ لت و پارتان کند و شما را بخورد.» 
بچه ها پرسیدند «پس چه کار کنیم؟» 
دیو گفت «امشب برویم خانه من و فردا که هوا روشن شد بروید خانة خودتان.» 
نخودی گفت «باشد! قبول می کنیم.» 
و همه با هم رفتند خانه دیو. دیو براشان رختخواب انداخت و همین که همگی خوابیدند با خودش گفت «خوب گولشان زدم. چند روزی با غذاهای لذیذ و خوشمزه از آن ها پذیرایی می کنم. وقتی حسابی چاق و چله و تپل مپل شدند, همه شان را می خورم.» 
کمی که گذشت, دیو صداش را بلند کرد و گفت «کی خواب است, کی بیدار؟»
نخودی جواب داد «من بیدارم.»
دیو پرسید «چرا نمی خوابی این نصف شبی؟» 
نخودی گفت «این طوری خواب به چشمم نمی آید.» 
دیو گفت «چطوری خواب به چشم تو می آید؟» 
نخودی جواب داد «خانه خودمان که بودم هر شب قبل از خواب مادرم حلوا درست می کرد و با نیمرو می داد می خوردم.»
دیو رفت حلوا و نیمرو آورد گذاشت جلو نخودی. نخودی دختر ها را بیدار کرد و گفت «بلند شوید حلوا و نیمرو بخورید
دخترها پاشدند سیر دلشان خوردند و باز گرفتند خوابیدند. 
کمی بعد, دیو گفت «کی خواب است, کی بیدار؟» 
نخودی گفت «همه خوابند و من بیدار.» 
دیو پرسید «پس تو کی می خوابی؟» 
نخودی جواب داد «خانه خودمان که بودم مادرم همیشه بعد از شام می رفت به کوه بلور و با غربال از دریای نور برایم آب می آورد.» 
دیو پاشد. یک غربال دست گرفت و راه افتاد طرف کوه بلور و دریای نور. آن قدر رفت و رفت تا صبح شد. نخودی و دخترها بیدار شدند. هر کدام از خانه دیو چیزی ورداشتند و رفتند. به نیمه های راه که رسیدند نخودی یادش آمد یک قاشق طلا تو خانه دیو جا گذاشته و برگشت آن را بردارد. به خانه دیو که رسید, دید دیو آمده و بس که راه رفته زوارش در رفته و ولو شده رو زمین. نخودی آهسته رفت قاشق طلا را بردارد و پا به فرار بگذارد که دیو صدای تاق و توق شنید و او را دید و تند دست دراز کرد نخودی را گرفت. انداخت تو کیسه و در کیسه را محکم بست و بلند شد رفت از جنگل ترکه انار بیاورد و با آن نخودی را بزند. 
نخودی تر و فرز در کیسه را واکرد. آمد بیرون. بزغاله دیوه را گرفت کرد تو کیسه. درش را بست و رفت یک گوشه قایم شد. 
دیو با یک بغل ترکه برگشت و ترکه ها را یکی یکی کشید به جان بزغاله. بزغاله از زور درد به خودش می پیچید و بع  بع می کرد. دیو محکمتر می زد و می گفت «برای من ادای بزغاله درنیار. دیگر گول تو را نمی خورم.» 
همین که بزغاله از سر و صدا افتاد و دیگر جم نخورد, دیو کیسه را باز کرد و دید ای داد بی داد زده بزغاله نازنین خودش را کشته. خیلی عصبانی شد. دور و ورش بو کشید. همه سوراخ سمبه ها را گشت و نخودی را پیدا کرد و داد کشید «الآن زنده زنده و پوست نکنده قورتت می دهم تا دیگر به من کلک نزنی.» 
نخودی گفت «اگر من را زنده بخوری, می زنم شکمت را پاره می کنم و می آیم بیرون.» 
دیو ترسید نکند راست بگوید و بزند شکمش را سفره کند و از او پرسید «پس تو را چطوری بخورم؟» 
نخودی گفت «نان بپز. من را کباب کن بگذار لای نان تازه و بخور تا بفهمی کباب و نان تازه چقدر خوشمزه است.» 
با شنیدن این حرف, آب از لب و لوچة دیو راه افتاد و دلش برای نان تازه و کباب قیلی ویلی رفت. با عجله تنور را آتش کرد و تا خم شد خمیر نان را بزند به تنور, نخودی از بغل دیو پرید پایین. دیو را هل داد تو تنور و در تنور را گذاشت. قاشق طلا را ورداشت و به خانه شان رفت و با پدر و مادرش به خوشی زندگی کرد

[ دو شنبه 10 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:47 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 579

داستان زیبای  درخت سیب و دیو


روزی از روزها, طوطی به پادشاه گفت «خیلی دلم تنگ شده؛ اجازه بده برم هندوستان سری بزنم به قوم و خویشم.» 
پادشاه پرسید «چند روزه برمی گردی؟» 
طوطی گفت «ده روزه.» 
پادشاه که خاطر طوطی را خیلی می خواست و نمی توانست او را دلتنگ ببیند, گفت «برو! اما سوغاتی یادت نرود.»
طوطی گفت «به روی چشم!»  
و شاد و شنگول پر کشید و رفت و همان طور که قول داده بود, روز دهم برگشت. 
پادشاه از دیدن طوطی خوشحال شد و گفت «از هندوستان برای ما چه سوغاتی آورده ای؟» 
طوطی یک دانه تخم سیب داد به پادشاه و گفت «این هم سوغات شما. آن را بده به باغبان در باغ بکارد, که سیب خیلی خوبی است.» 
پادشاه تخم سیب را داد کاشتند و طولی نکشید که از خاک سر درآورد؛ بزرگ شد؛ گل کرد و پنج تا سیب آورد. 
یک روز باغبان رفت به باغ که سیب بچیند و ببرد برای پادشاه؛ ولی دید یکی از سیب ها نیست. رفت به پادشاه گفت «قربان! یکی از سیب ها نیست.»
پادشاه پرسید «کی آن را کنده؟» 
باغبان جواب داد «خدا می داند.» 
شب بعد, وقتی برای پادشاه خبر بردند که باز هم یکی از سیب ها چیده شده, پادشاه خیلی خشمگین شد. دستور داد «هر طور شده دزد سیب را پیدا کنید. می خواهم بدانم چه کسی است که جرئت می کند سیب های من را بدزدد.» 
پسر بزرگ پادشاه گفت «پدرجان! اجازه بده امشب من برم به باغ و کشیک بدهم.» 
پادشاه گفت «برو!»  
غروب همان روز, پسر بزرگ پادشاه چند تا مرد جنگی برداشت؛ مطرب را هم خبر کرد و رفت به باغ و برای اینکه خوابشان نبرد مشغول شدند به عیش و نوش و نیمه های شب آن قدر سیاه مست شدند که خوابشان برد. 
صبح که بیدار شدند, دیدند باز یکی از سیب ها نیست. پسر پادشاه خجالت زده رفت پیش پدرش. گفت «تا نزدیک صبح بیدار بودم و کشیک می دادم؛ اما یک دفعه خوابم برد وقتی بیدار شدم, دیدم یکی دیگر از سیب ها چیده شده.»
پسر وسطی گفت «پدرجان اجازه بده امشب من برم و دزد سیب ها را بگیرم.»
پادشاه قبول کرد و آن شب پسر وسطی رفت به باغ و مثل برادر بزرگش مشغول شد به خوشگذرانی و او هم دم دمای صبح خوابش برد. همین که از خواب بیدار شد, دید یکی دیگر از سیب ها نیست.   
او هم خجالت زده رفت پیش پادشاه و گفت «پدرجان! نمی دانم چطور شد که کله سحر خوابم برد و باز یکی از سیب ها کم شد.»  
پادشاه داد زد «من سه تا پسر داشته باشم و نتوانند یک کار کوچک انجام دهند.»  
پسر کوچک پادشاه که اسمش ملک ابراهیم بود, گفت «اجازه بده امشب من بروم به باغ.»  
پادشاه گفت «آن ها که از تو بزرگتر بودند کاری از دستشان برنیامد, آن وقت تو می توانی چه کار کنی؟» 
ملک ابراهیم گفت «پدرجان! فقط یک سیب به درخت مانده؛ اگر امشب کسی نرود به باغ و از آن مواظبت نکند, این یک سیب را هم می دزدند.»
و آن قدر اصرار کرد که پادشاه درخواستش را قبول کرد.  
آن شب, ملک ابراهیم تک و تنها و بی سر و صدا رفت نشست زیر درخت سیب. انگشت کوچکش را برید و به آن نمک و فلفل زد که از درد خوابش نبرد. 
دم دمای صبح نره دیوی تنوره کشان از آسمان آمد پایین و دست دراز کرد سیب را بچیند که شاهزاده شمشییر کشید, زد دست نره دیو را انداخت. دیو از زور درد نعره ای زد و مثل برق و باد پا به فرار گذاشت. 
پسر دوید دنبال دیو و رد خونی را که از دست دیو ریخته بود گرفت. رفت و رفت تا رسید سر چاهی. بعد, برگشت به باغ؛ سیب را چید و دست دیو را برداشت و رفت پیش پادشاه. گفت «قربان! این سیب و این هم دست دزد سیب.»
پادشاه دید دست دست دیو است. خیلی خوشحال شد و به شجاعت پسر کوچکش آفرین گفت. 
شاهزاده گفت «پدرجان! اجازه بده برم دیو را بکشم.» 
پادشاه گفت «تو که دست او را انداختی و نگذاشتی سیب را ببرد, دیگر چه لزومی دارد که جانت را به خطر بیندازی؟» 
ملک ابراهیم گفت «حتم دارم بلایی را که به سرش آورده ام یادش نمی رود و برمی گردد که از من انتقام بگیرد.» 
پادشاه گفت «حالا که این طور است تو پیش دستی کن و هر چند نفر که می خواهی بردار و با خودت ببر.»
پسر گفت «خودم تنها می روم.» 
برادرانش گفتند «ما هم همراهت می آییم و تنهایت نمی گذاریم.» 
ملک ابراهیم قبول کرد و با برادرهاش افتاد به راه. به سر چاه که رسیدند, گفتند «کی اول می رود داخل چاه؟»
برادر بزرگ گفت «من!» 
دو برادر دیگر طناب بستند به کمر او و سرازیرش کردند تو چاه. کمی که پایین رفت صدا زد «سوختم! سوختم! بکشیدم بالا.»  و او را زود کشیدند بالا. 
برادر وسطی گفت «حالا من را بفرستید پایین.» 
و دو برادر دیگر طناب را بستند به کمرش و روانه اش کردند تو چاه. او هم کمی که رفت پایین, شروع کرد به داد و فریاد که «سوختم! سوختم! زود بکشیدم بالا.» 
او را هم از چاه درآوردند. 
ملک ابراهیم گفت «حالا که این طور است من می روم تو چاه و هر چه گفتم سوختم, سوختم, به حرفم گوش ندهید و من را بالا نکشید.» 
بعد, طناب را بستند به کمرش و روانة چاهش کردند. ملک ابراهیم کمی که رفت پایین, دید آتش از زیر پاش زبانه می کشد؛ اما دندان گذاشت رو جگر و لام تا کام چیزی نگفت. خوب که به زیر پاش نگاه کرد, دید اژدهایی در ته چاه دهان واکرده و از دهانش آتش می زند بیرون. 
برادرها که دیدند صدایی از توی چاه بیرون نمی آید, طناب را پاره کردند و سر چاه منتظر ماندند ببینند چه پیش می آید. 
ملک ابراهیم همین که رسید ته چاه, شمشیر کشید اژدها را کشت. بعد, به دور و برش نگاه کرد, دید ته چاه دریچه ای هست. دریچه را باز کرد و داخل باغی شد که قصر بلندی وسط آن قرار داشت. سرش را بلند کرد و به تماشای قصر مشغول شد که دید دختر قشنگی نشسته دم یکی از پنجره ها. 
دختر گفت «چطور جرئت کردی قدم بگذاری به اینجا؟» 
ملک ابراهیم گفت «تو کی هستی و اینجا چه می کنی؟» 
دختر گفت «من دختر شاه هستم؛ دیو اسیرم کرده. روزها می رود شکار و شب ها برمی گردد پیش من.» 
پسر پرسید «در این قصر کجاست؟» 
دختر جواب داد «این قصر در ندارد.» 
پسر گفت «پس چطور تو را نجات دهم؟» 
دختر, گیس بلندش را از پنجره آویزان کرد و پسر گیس او را گرفت و رفت بالا. 
دختر گفت «الان است که دیو پیداش بشود؛ زود برو پشت پرده قایم شو.» 
ملک ابراهیم گفت «وقتی آمد از او بپرس شیشه عمرش کجاست.» 
و تند رفت پشت پرده قایم شد. 
طولی نکشید که دیو آمد و گوشت شکاری را که آورده بود, کباب کرد؛ هم خودش خورد و هم به دختر داد. 
دختر از دیو پرسید «شیشه عمرت را کجا می گذاری؟» 
دیو یک دفعه عصبانی شد. سیلی محکمی زد به صورت دختر و گفت «این حرف را کی یادت داده؟» 
دختر شروع کرد به گریه و لابه لای گریه گفت «چه کسی می تواند بیاید اینجا که من با او حرفی زده باشم.»
دیو دلش به حال دختر سوخت. گفت «پشت این باغ دشتی هست و در آن دشت گله آهویی و در آن گله آهو آهویی که طوق طلا به گردن دارد. شیشه عمر من در شکم اوست. اما بدان هر کس به طرف آهو تیر بندازد و نتواند با سه تیر او را بزند سر تا پا سنگ می شود.» 
دیو این را گفت و سرش را گذاشت رو پای دختر و خوابش برد. 
ملک ابراهیم از پشت پرده درآمد. کلید باغ را از گل شاخ دیو باز کرد و رفت به جنگل. دید گله آهویی به چرا مشغول است و یکی از آن ها طوق طلا به گردن دارد. تیر گذاششت به چله کمان و آهوی طوق طلا را نشانه گرفت؛ ولی تیرش به خطا رفت و تا مچ پاهاش سنگ شد. تیر دوم را رها کرد به طرف آهو و این بار هم تیرش به خطا رفت و تا کمر سنگ شد. تیر سوم را به کمان گذاشت و تا جایی که زورش می رسید زه کمان را کشید؛ علی را یاد کرد و وسط پیشانی آهو را نشانه رفت. تیر به پیشانی آهو نشست؛ آهو از پا افتاد و بدن ملک ابراهیم به صورت اولش درآمد. 
ملک ابراهیم شکر خدا به جا آورد. قدم پیش گذاشت. شکم آهو را پاره کرد و شیشه عمر دیو را درآورد. 
وقی دیو از خواب بیدار شد و فهمید اثری از کلیدهاش نیست, سراسیمه رفت به جنگل و دید شیشه عمرش در دست ملک ابراهیم است. 
دیو گفت «آهای پسر!» 
ملک ابراهیم فرصت نداد یک کلمه دیگر از دهان دیو بیرون بیاید و شیشه را زد به زمین, که یک دفعه آسمان تیره و تار شد؛ گردبادی به هوا تنوره کشید؛ برق تندی در آسمان جرقه زد؛ رعد به صدا درآمد و کم کم همه چیز به حال اولش برگشت. 
ملک ابراهیم به دور و برش که نگاه کرد, دید از دیو خبری نیست و دختر در کنارش ایستاده. 
دختر گفت «من دو خواهر دارم که هر کدام در یک باغ دیگر گرفتارند.» 
ملک ابراهیم گفت «غصه نخور؛ آن ها را هم آزاد می کنم.» 
و رفت به باغ دوم. دید یک دختر دیگر کنار پنجره نشسته. 
دختر گیسش را از پنجره آویزان کرد. ملک ابراهیم گیس دختر را گرفت و رفت بالا. 
دختر گفت «چطور آمدی به اینجا؟ الان است که دیو بیاید و جانت را بگیرد.» 
ملک ابراهیم گفت «من جان او را می گیرم. تو فقط از او بپرس شیشه عمرش کجاست و بقیه کار را به عهده من بگذار.» 
بعد رفت پشت پرده قایم شد. 
وقتی که دیو سیر شکمش غذا خورد و خوب سر کیف آمد, دختر پرسید «شیشه عمرت کجاست؟» 
دیو گفت «پشت این باغ دشتی هست و پشت دشت دریاچه ای و در آن دریاچه یک گله ماهی هست و در آن گله ماهی یک ماهی هست که طوق طلا به گوش دارد. شیشه عمر من در شکم اوست. اما بدان پیدا کردن آن کار هر کسی نیست. تازه اگر کسی بتواند پیداش کند و نتواند آن را با سه تیر بزند, سر تا پا سنگ می شود.» 
دیو این را گفت و سرش را گذاشت رو زانوی دختر و خروپفش بلند شد. 
ملک ابراهیم از پشت پرده درآمد و کلیدها را از شاخ دیو واکرد. رفت لب دریا و ایستاد به تماشا. طولی نکشید که یک گله ماهی آمد دم آب و همین که خوب نگاه کرد, ماهی طوق طلا را در میان آن ها پیدا کرد. تیر گذاشت به چله کمان و به طرفش انداخت. تیر به ماهی نخورد و تا مچ پای ملک ابراهیم سنگ شد. تیر دوم را انداخت. باز نخورد و تا کمر سنگ شد. ولی تیر سوم به ماهی طوق طلا خورد و دریاچه یکپارچه خون شد. 
ملک ابراهیم ماهی راگرفت؛ شکمش را پاره کرد و شیشه عمر دیو را درآورد. 
همین که دیو از خواب بیدار شد و دید کلیدهاش را برده اند, در یک چشم به هم زدن خودش را رساند لب دریا. 
تا چشم ملک ابراهیم به دیو افتاد, شیشه را زد به سنگ و دیو نعره ای کشید و افتاد و جان داد. 
ملک ابراهیم رفت سراغ دختر کوچکتر. 
دختر گفت «دیوی که من را کشیده به بند یک دست ندارد.» 
ملک ابراهیم گفت «غلط نکنم خودم یک دستش را انداخته ام و حالا آمده ام جانش را بگیرم.» 
دختر گفت «می ترسم زورت به او نرسد.» 
ملک ابراهیم گفت «وقتی آمد, تو فقط از او بپرس شیشه عمرش کجاست و بقیه اش را بگذار به عهده من.
و رفت خودش را پشت پرده پنهان کرد. 
وقتی که دیو آمد, دختر از او پرسید «شیشه عمرت کجاست؟» 
دیو تا این را شنید, سیلی محکمی زد به صورت دختر و گفت «این را چه کسی یادت داده؟» 
دختر گفت «من اینجا کسی را ندارم.» و شروع کرد به گریه. 
دیو دلش به حال دختر سوخت. گفت «پشت این باغ دشتی هست و پشت دشت دریاچه ای و پشت دریاچه بیشه ای و در آن بیشه شیری خوابیده که شیشه عمر من در شکم آن شیر است.» 
بعد, سرش را گذاشت رو دامن دختر و خوابید. 
ملک ابراهیم از پشت پرده درآمد, دسته کلید را از شاخ دیو باز کرد و رفت به بیشه و شیر را با سه ضربه شمشیر کشت و شیشه عمر دیو را از شکمش درآورد که دیو سراسیمه از راه رسید و تا چشمش افتاد به ملک ابراهیم نعره کشید «ای مادرت به عزایت بنشیند! این تو بودی که یک دست من را بریدی و ناکارم کردی؟ زود باش غزل خداحافظی را بخوان که عمرت سر آمده و می خواهم سزای کارت را کفت دستت بگذارم.» 
ملک ابراهیم فرصت نداد که دیو تکانی به خودش بدهد. شیشه را بلند کرد و محکم زد به زمین, که یک دفعه برق تندی درخشید؛ رعد غرید و توفانی برپا شد که چشم چشم را نمی دید. 
توفان که فروکش کرد دیگر نه از دیو خبری بود و نه از قصر او. 
دختر ها دور ملک ابراهیم را گرفتند و به دست و روی او بوسه زدند و گفتند «ما چندین و چند سال است در چنگ این دیوها اسیریم.» 
ملک ابراهیم گفت «شکر خدا که شرشان کنده شد.» 
بعد به دور و بش که نگاه کرد دید آن قدر جواهرات ریخته که حد و حساب ندارد. جواهرات را جمع کرد, برد گذاشت کف چاه و صدا زد «طناب بندازید!» 
برادرهاش طناب پایین انداختند و همه جواهرات را کشیدند بالا. 
ملک ابراهیم دو خواهر بزرگتر را هم فرستاد بالا و وقتی می خواست خواهر کوچکتر را بفرستد بالا, دختر قبول نکرد. گفت «خودت اول برو؛ بعد طناب بنداز و من را بکش بالا.» 
ملک ابراهیم گفت «من هیچ وقت این کار را نمی کنم و تو را ته این چاه تنها نمی گذارم.» 
دختر گفت «اگر تو را بالا نکشیدند و تنها ماندی, طولی نمی کشد که یک گله گوسفند می آید از کنارت می گذرد. در این موقع چشم هایت را ببند و رو یکی از گوسفند ها دست بکش. اگر گوسفند سفید بود, می آی بالا و اگر سیاه بود بدان که هفت طبقه می روی زیر زمین و معلوم نیست کی بتوانی برگردی.» 
بعد,‌یک قفس طلا, که یک بلبل طلایی چشم یاقوتی در آن بود و یک تشت طلا, که خودش هم رخت می شست و هم رخت ها را پهن می کرد داد به ملک ابراهیم و گفت «این ها را بگیر که روزی به دردت می خورند.» 
ملک ابراهیم قفس و تشت را گرفت و دختر را فرستاد بالا. 
بعد صدا زد حالا طناب بندازید و من را بالا بکشید. 
برادرهاش گفتند «همان جا بمان که جایت خوب است.» 
هر چه دختر ها التماس کردند برادرتان را از چاه در بیاورید, فایده ای نداشت. 
دخترها گفتند «ما به پادشاه می گوییم که شما با برادرتان چه کردید.» 
گفتند «اگر لب باز کنید و چیزی از این قضیه به زبان بیارید, سر به نیست تان می کنیم.» 
دخترها هم از ترسشان حرفی نزدند. 
پادشاه چشم به راه بود که خبر بازگشت شاهزاده ها را شنید و با خوشحالی رفت به استقبال آن ها؛ اما دید ملک ابراهیم همراه آن ها نیست. پرسید «پس ملک ابراهیم کو؟» 
گفتند «همان روز اول به دست دیو کشته شد و ما به هر جان کندنی بود دیوها را از پا درآوردیم؛ طلسم های زیادی را شکستیم؛ دخترها را آزاد کردیم و با خودمان آوردیم.» 
پادشاه خیلی غصه دار شد؛ اما دلش گواهی می داد که این حرف ها حقیقت ندارد و حقه ای در کار این دو برادر است. 
مدت ها گذشت. هر دو برادر ملک ابراهیم دلشان به دنبال خواهر کوچکتر بود و هر کدام اصرار داشتند دل او را به دست بیارند و او را به زنی بگیرند؛ ولی خواهر کوچکتر که می دانست ملک ابراهیم زنده است به درخواست آن ها تن نمی داد. 
یک روز دختر به برادرها گفت «هر کس برود برای من یک تشت طلا بیارد که خودش رخت بشوید و خودش رخت پهن کند و یک قفس طلایی برایم بخرد که بلبل طلایی چشم یاقوتی در آن باشد که بتواند آواز بخواند, من بی هیچ چون و چرایی زن او می شوم.» 
برادرها قبول کردند و نوکرهاشان را با عجله فرستادند بروند همه جا را بگردند و به هر قیمتی که شده تشت و قفس طلا را به دست بیارند. 
حالا بشنوید از ملک ابراهیم! 
بعد از اینکه برادرها ملک ابراهیم را تک و تنها ته چاه رها کردند و رفتند, ملک ابراهیم سر در گریبان ماند و به گریه افتاد. بعد, حرف دختر یادش آمد که گفته بود «اگر تو را بالا نکشیدند و تنها ماندی, طولی نمی کشد که یک گله گوسفند می آید از کنارت می گذرد. در این موقع چشم هایت را ببند و رو یکی از گوسفندها دست بکش. اگر گوسفند سفید بود, می آیی بالا و اگر سیاه بود هفت طبقه می روی زیر زمین و معلوم نیست کی بتوانی برگردی.»
ملک ابراهیم سربلند کرد و دید یک گله گوسفند سفید و سیاه از کوه سرازیر شده و تند می آید به طرفش. همان جا منتظر ماند و وقتی گوسفندها رسیدند به او, چشمش را هم گذاشت و دستش را کشید رو یکی از آن ها و تا چشمش را باز کرد, دید رو گوسفند سیاهی دست کشیده. در این موقع صدایی مثل صدای رمبیدن کوه بلند شد و ملک ابراهیم هفت طبقه رفت زیر زمین. خوب به دور و برش که نگاه کرد, دید شهری است که به کلی با شهر خودش فرق دارد. رفت دم دکانی و به دکانداری گفت «پدرجان! کمی آب بده به من. خیلی تشنه ام.» 
دکاندار ظرف آب را داد به دست او. ملک ابراهیم دید آبی که داده به دستش آن قدر بوی گند می دهد که نمی تواند آن را حتی به لبش نزدیک کند. گفت «پدرجان! این چه آبی است که به من داده ای؟ من از تو آب خوردن خواستم.»
دکاندار گفت «بخور و شکر خدا کن. مگر تو اهل این شهر نیستی؟» 
ملک ابراهیم گفت «نه! غریبم و ناخواسته گذرم افتاده به شهر شما.» 
مرد گفت «اژدهایی خوابیده جلو رودخانه و نمی گذارد آب برسد به شهر ما؛ فقط سالی یک مرتبه از این پهلو به آن پهلو می غلتد و کمی آب راه می افتد. آن وقت مردم از خانه هاشان می ریزند بیرون و آب یک سالشان را برمی دراند در کوزه و خمره می کنند. برای همین است که در تمام شهر ما آب تازه پیدا نمی شود.» 
ملک ابراهیم گفت «اژدها را به من نشان بده.» 
مرد گفت «مگر از جانت سیر شده ای؟ اگر بروی طرفش تو را از صد قدمی می کشد به کام خودش.» 
ملک ابراهیم گفت «تو فقط بیا اژدها را به من نشان بده و به این کارها کاری نداشته باش.» 
مرد, ملک ابراهیم را از شهر برد بیرون. روی تپه ای ایستاد و از دور اژدها را به او نشان داد. 
ملک ابراهیم رفت جلوتر و وقتی دید بی اختیار کشیده می شود به سمت اژدها, شمشیرش را از غلاف درآورد, آن را به دهان گرفت و به سمت اژدها به پرواز درآمد. 
همین که اژدها ملک ابراهیم را بلعید, از دهان تا دم دو نیم شد و آب راه افتاد به طرف شهر. 
تا صدای قل قل آب بلند شد, مردم با کوزه و خمره و هر ظرفی که دم دست داشتند از خانه هاشان ریختند بیرون که آب بردارند؛ اما خیلی زود از این کار دست کشیدند؛ چون معلوم شد غریبه ای اژدها را کشته و رودخانه از آن به بعد خشک نمی شود. 
شاه آن شهر وقتی که این خبر را شنید, گفت «بروید آن غریبه را بیارید ببینم موضوع از چه قرار است.» 
رفتند جوان را بردند پیش شاه. شاه گفت «تو کی هستی و از کجا آمده ای؟» 
ملک ابراهیم گفت «من از ایران آمده ام و پسر پادشاه ایران هستم.» 
شاه گفت «من به پاداش کشتن اژدها و نجات همه ما از بی آبی, دخترم را می دهم به تو که در کنار هم خوش و خرم زندگی کنید.»
ملک ابراهیم گفت «از محبت شما ممنونم؛ ولی نمی توانم دختر شما را بگیرم. اگر می توانی کمکم کن به ولایت خودم برگردم.» 
شاه گفت «از اینجا تا ولایت تو صد سال راه است؛ اول بگو چطور این همه راه را آمده ای؟» 
اشک در چشمان ملک ابراهیم جمع شد و گفت «ای پادشاه! داغ دلم را تازه نکن. ماجرای آمدن من به اینجا سر دراز دارد و گفتنش گره از کارم باز نمی کند.» 
شاه رو کرد به وزیر و گفت «محبت این جوان شجاع را نباید بی جواب گذاشت. زود سیمرغ را پیدا کن و ترتیبی بده که او را صحیح و سالم به ولایتش برساند.» 
وزیر گفت «به روی چشم! از زیر سنگ هم که شده سیمرغ را پیدا می کنم و اوامرتان را انجام می دهم.» 
بعد دستور داد کوه و در و دشت را زیر پا گذاشتند, تا سیمرغ را پیدا کردند. وزیر رفت پیش ملک ابراهیم و گفت «اقبالت بلند بود!»
و چهل تکه گوشت و چهل مشک آب داد به او. گفت «این ها را بگیر و بنشین بر بال سیمرغ. روزی یک تکه گوشت و یک مشک آب بده به او و یک کلمه حرف نزن. هر جا که تو را گذاشت زمین بدان که رسیده ای به ولایت خودت.»
ملک ابراهیم از وزیر خداحافظی کرد و نشست بر پشت سیمرغ. سیمرغ به آسمان بلند شد و بعد از چهل شب و چهل روز نشست به زمین. 
ملک ابراهیم از پشت سیمرغ آمد پایین و رفت به شهری که در آن نزدیکی بود و پیش زرگری شاگرد شد.  
یک روز در دکان زرگری مشغول کار بود که سه چهار نفر آمدند و از زرگر تشت طلایی خواستند که خودش رخت بشوید و بلبل طلایی که آواز بخواند. 
زرگر تا خواست جواب رد به آن ها بدهد, ملک ابراهیم اشاره کرد قبول کند. 
زرگر پرسید «این ها را برای چه کسی می خواهید.» 
جواب دادند «برای پسر بزرگ پادشاه.» 
زرگر گفت «حالا که این طور است بروید فردا بیایید؛ شاید برایتان پیدا کنم.» 
وقتی مشتری های تشت و بلبل طلا رفتند, زرگر به شاگردش گفت «این چه حرفی بود که تو دهن من گذاشتی. من از کجا می توانم چنین چیزهایی پیدا کنم؟» 
ملک ابراهیم گفت «حرف بی ربطی نزده ای!» 
بعد, رفت تشت و قفس طلا را آورد گذاشت جلو زرگر. 
زرگر ماتش برد و پرسید «راستش را بگو تو کی هستی و این ها را از کجا آورده ای؟» 
ملک ابراهیم گفت «بعداً می فهمی! حالا هر کاری می گویم بکن و مطمئن باش که از مال و مکنت دنیا بی نیازت می کنم.» 
فردا که مشتری ها برگشتند, زرگر تشت و قفس طلا را آورد و داد به آن ها. گفتند «قیمتش چند است؟» 
زرگر گفت «قابل ندارد! ببرید. اگر شاهزاده پسندید, شاگردم را فردا می فرستم قیمتشان را معین کند.» 
آن ها هم تشت و قفس را برداشتند بردند برای شاهزاده. 
شاهزاده خیلی خوشحال شد و آن ها را برد گذاشت جلو دختر. 
دختر تا چشمش به تشت و قفس طلا افتاد نتوانست جلو خودش را بگیرد و ذوق زده پرسید «این ها را از کجا آوردی؟» 
شاهزاده جواب داد «زرگری برایم پیدا کرده.» 
دختر گفت «چقدر پول جاشان دادی؟» 
شاهزاده گفت «زرگر گفته فردا شاگردش را می فرستد اینجا قیمتشان را معین کند.» 
روز بعد, ملک ابراهیم با سر و وضعی که شناخته نشود رفت به دربار. دختر تا چشمش افتاد به او بی اختیار شد و از خوشحالی اشک شوق در چشمانش جمع شد. 
شاهزاده پرسید «چرا افتادی به گریه.» 
دختر گفت «راستش را بخواهی این تشت طلا و این قفس طلا روزگاری مال من بود و این زرگر آن ها را دزدیده. باید او را ببرم پیش پادشاه که حقش را بگذارد کف دستش.» 
بعد, دست ملک ابراهیم را گرفت و او را برد پیش پادشاه. 
پادشاه تا چشمش به ملک ابراهیم افتاد, او را شناخت از رو تخت پادشاهی آمد پایین؛ دست در گردن پسر انداخت و از خوشحالی گریه کرد. ر
در این بین برادر ملک ابراهیم آمد ببیند تکلیف شاگرد زرگر چه شد که دید ملک ابراهیم نشسته پهلوی پادشاه و دختر دارد همه بدکاری های او و برادرش را برای شاه تعریف می کند. ر
پادشاه صحبت دختر را قطع کرد و به پسر بزرگش که از ترس خشکش زده بود, گفت «ملک ابراهیم در حق شما چه کرده بود که با او چنین رفتاری کردید؟» ر
بعد, دستور داد بروند پسر وسطی را هم بیارند و او را با برادر بزرگش در جا گردن بزنند. ر
ملک ابراهیم به دست و پای پدرش افتاد. گفت «ای پادشاه! حالا که من صحیح و سالم برگشته ام و گذشته ها هم گذشته؛ آن ها را به من ببخش که مرگ برادر را نمی توانم تحمل کنم.» ر
پادشاه وقتی این طور دید از گناه آن ها گذشت. ر
برادرها سر و روی ملک ابراهیم را غرق بوسه کردند و گفتند «در عوض همه بدیی هایی که در حق تو کردیم, از این به بعد تا جان در بدن داریم غلام تو هستیم.» ر
ملک ابراهیم هم آن ها را بوسید و گفت «شما برادرهای بزرگ من هستید و من از شما هیچ گله ای ندارم.» ر
خلاصه! دشمنی برادرها تبدیل شد به دوستی و پادشاه امر کرد شهر را آذین بستند و دختر را به عقد ملک ابراهیم درآوردند

[ دو شنبه 9 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:41 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 578

داستان زیبای دختران انار

روزی بود؛ روزی نبود. زن پادشاهی بود که بچه دار نمی شد. یک روز نذر کرد اگر بچه دار شود یک من عسل و یک من روغن بخرد بدهد به بچه اش ببرد برای ماهی های دریا.
از قضا زد و زن آبستن شد و پس از نه ماه و نه روز پسری زایید. پادشاه خیلی خوشحال شد؛ داد همه جا را چراغانی کردند و جشن بزرگی راه انداخت.
یک سال, دو سال, پنج سال گذشت و زن نذر و نیازش را به کلی فراموش کرد.
روزها همین طور آمدند و رفتند تا یک روز زن نگاهی انداخت به قد و بالای پسرش و به فکر فرو رفت. با خودش گفت «ای دل غافل! پسرم بیست و یک ساله شده و من هنوز نذرم را ادا نکرده ام.»
پسر وقتی دید مادرش به فکر فرو رفته پرسید «مادرجان! چه شده؟ انگار خیلی تو فکری.»
زن گفت «پسرم! نذر کرده بودم اگر بچه دار شدم یک من روغن و یک من عسل بخرم و بدهم به بچه ام ببرد برای ماهی های دریا.»
پسر گفت «اینکه غصه ندارد؛ بخر بده من ببرم.»
زن رفت یک من عسل و یک من روغن خرید داد به پسرش.
پسر عسل و روغن را ورداشت برد کنار دریا. دید پیرزنی نشسته آنجا. پیرزن پرسید «پسرجان داری کجا می روی؟»
پسر جواب داد «مادرم نذر کرده یک من عسل و یک من روغن بیارم برای ماهی های دریا.»
پیرزن گفت «ننه جان! ماهی عسل و روغن می خواهد چه کار! آن ها را بده به من پیرزن تا بخورم و به جانت دعا کنم.»
پسر دید پیرزن حرف درستی می زند و گفت «باشد!»
و عسل و روغن را داد به پیرزن و خواست برگردد که پيرزن گفت «الهی که دختران انار نصیبت بشود پسرجان!»
پسر پرسید «ننه جان! دختران انار کی ها هستند؟»
پیرزن جواب داد «سر راهت به باغی می رسی؛ همین که پایت را گذاشتی تو باغ صداهای عجیب و غریبی به گوشت می رسد. یکی می گوید نیا تو می کشمت! دیگری می گوید نیا تو می زنمت! پسرجان! از این حرف ها نترس. به پشت سرت نگاه نکن و یکراست برو جلو, چند تا انار بچین و برگرد.»
پسر راه افتاد و در راه رسید به باغ. رفت چهل تا انار چید و برگشت. در راه یکی از انارها پاره شد؛ دختر قشنگی از توی آن درآمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»
پسر آب و نان نداشت که به او بدهد و دختر افتاد و مرد.
کمی بعد یک انار دیگر پاره شد. دختر قشنگی از توی آن در آمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»
این یکی هم افتاد و مرد.
در طول راه دختر ها یکی یکی از انار آمدند بیرون و گفتند «نان بده به من! آب بده به من!» و مردند.
پسر رفت و رفت تا رسید کنار چشمه ای. انار آخری پاره شد, دختر قشنگی از توش درآمد و نان و آب خواست.
پسر زود به دختر آب داد و با خود گفت «این دختر سراپا برهنه را که فقط یک گردنبند به گردن دارد نمی توانم ببرم به شهر. باید اول بروم و برایش لباس بیارم.»
هر قدر دختر اصرار کرد که او را با خود ببرد, پسر قبول نکرد. به دختر گفت «همین جا بمان زود می روم و بر می گردم.»
و تنها راه افتاد سمت شهر.
درخت نارنجی کنار چشمه بود. دختر گفت «درخت نارنجم! سرت را خم کن.»
درخت نارنج سرش را خم کرد. دختر پا گذاشت رو شاخه هاش و رفت بالا درخت نشست.
کمی که گذشت دده سیاهی که چشم هاش لوچ بود آمد سر چشمه کوزه اش را آب کند و عکس دختر را در آب دید, خیال کرد عکس خودش است. گفت «من این قدر خوشگل باشم, آن وقت بیایم برای خانم کوزه آب کنم.»
و کوزه را زد به سنگ شکست و برگشت خانه.
خانم پرسید «کوزه را چی کار کردی؟»
دده سیاه جواب داد «از دستم افتاد و شکست.»
خانم گفت «کهنه های بچه را وردار ببر بشور.»
دده سیاه کهنه ها ورداشت رفت لب چشمه. باز عکس دختر را در چشمه دید و با خودش گفت «حیف نیست من این قدر قشنگ باشم, آن وقت بیایم برای خانم کهنه بشورم.»
بعد کهنه ها را داد دم آب و برگشت خانه.
خانم پرسید «کهنه ها را چی کار کردی؟»
دده سیاه جواب داد «خانم! من این قدر خوشگل و قشنگ باشم, آن وقت بیایم برای تو کهنه بچه بشورم؟ حیف نیست؟»
خانم گفت «مرده شور ترکیبت را ببرد با آن چشم های باباقوری و لب های کلفتت. برو تو آینه ببین چقدر خوشگلی و حظ کن. حالا بیا بچه را ببر بشور.»
دده سیاه بچه را گرفت برد لب چشمه. تا خواست بچه را بشورد باز عکس دختر را در آب دید گفت من این قدر قشنگ باشم, آن وقت بیایم برای خانم بچه بشورم.»
بعد بچه را بلند کرد سر دست؛ خواست پرتش کند تو چشمه که دختر انار دلش سوخت و به صدا درآمد که «آهای دختر! چه کار داری می کنی؟ کاریش نداشته باش. امت محمد است.»
دده سیاه سر بلند کرد دید دختری مثل پنجه آفتاب لخت و عور نشسته بالا درخت نارنج.
زود بچه را برد سپرد به خانم و برگشت لب چشمه. گفت «خانم بگذار من هم بیایم پهلوی تو.»
دختر انار جوابش را نداد.
دده سیاه آن قدر التماس کرد و قربان صدقه اش رفت که دل دختر انار به حالش سوخت و موهاش را از درخت آویزان کرد. دده سیاه موهای دختر انار را گرفت و از درخت رفت بالا. گفت «خانم جان! تو کی هستی؟»
«من دختر انارم.»
«اینجا چه می کنی تک و تنها؟»
«شوهرم رفته لباس بیاورد تنم کند و من را ببرد.»
«این چه جور گردن بندی است که بسته ای به گردنت؟»
«جان من توی همین گردن بند است. اگر آن را از گردنم باز کنند می میرم.»
«خانم جان! قربانت برم بیا سرت را بجویم.»
«توس سر ما آن جور چیزهایی که تو فکر می کنی پیدا نمی شود.»
دده سیاه دست ورنداشت. آن قدر التماس کرد که آخر سر دختر نخواست دلش را بشکند و رضا داد.
دده سیاه دزدکی گردن بند را از گردن دختر انار واکرد و او را هل داد و انداخت توی آب. دختر شد یک بوته نسترن و ایستاد لب چشمه.
کمی بعد پسر برگشت و گفت «بیا پایین.»
دده سیاه گفت «از این درخت به این بلندی چطوری بیایم پایین.»
پسر گفت «وقتی می خواستی بری بالا مگر خودت نگفتی درخت نارنجم سرت را خم کن و درخت خودش خم شد؟»
دده سیاه گفت «آن وقت خم می شد؛ حالا دلش نمی خواهد خم بشود.»
پسر رفت بالا درخت او را آورد پایین. گفت «این لباس ها را از کجا پیدا کردی؟»
«از یک دده سیاه امانت گرفتم.»
«رنگ و رویت چرا این قدر سیاه شده؟»
«از بس که توی باد و زیر آفتاب ایستادم.»
«چشم هات چرا چپ شده؟»
«از بس که چشم به راه تو دوختم.»
«پاهات چرا این جور پت و پهن شده؟»
«از بس که بلند شدم و نشستم.»
پسر دیگر چیزی نگفت. یک دسته گل نسترن چید و دده سیاه را ورداشت و افتاد به راه.
دده سیاه دید هوش و حواس پسر همه اش به گل های نسترن است و مرتب با آن ها بازی می کند و هیچ اعتنایی به او نمی کند و از لجش گل ها را گرفت و پرپر کرد. پسر خم شد آن ها را جمع کند, دید عرقچینی افتاده رو زمین. عرقچین را ورداششت و راه افتاد.
دده سیاه دید پسر همه اش با غرقچین ور می رود و هیچ اعتنایی به او نمی کند. عرقچین را از دستش گرفت و پرت کرد. پسر خم شد عرقچین را وردارد, دید کبوتر قشنگی نشسته جای آن, کبوتر را ورداشت و رفتند و رفتند تا رسیدند به خانه.
هر کس چشمش افتاد به دده سیاه, گفت «یک دده سیاه و این همه افاده.»
پسر به روی خود نیاورد و بی سر و صدا عروسیش را راه انداخت.
چند روز بعد, وقتی دختر دید پسر همیشه سرش به کبوتر بند است و هیچ اعتنایی به او ندارد, گفت «من ویار دارم؛ کبوترت را سر ببر گوشتش را بخورم.»
پسر گفت «هر چند تا کبوتر که بخواهی می گویم برایت بیارند.»
دده سیاه گفت «هوس کرده ام گوشت این کبوتر را بخورم.»
پسر قبول نکرد و سر حرفش ایستاد.
این گذشت, تا یک روز که پسر در خانه نبود دده سیاه با ناز و غمزه به پادشاه گفت «من ویار دارم؛ اما پسرت نمی گذارد این کبوتر را سر ببرم.»
پادشاه داد سر کبوتر را بریدند. از جایی که خون کبوتر به زمین ریخت درخت چناری رویید و قد کشید.
وقتی پسر برگشت خانه از درخت خیلی خوشش آمد. از آن به بعد, همیشه هوش و حواسش به چنار بود و دور و برش می پلکید.
دده سیاه هر دو پایش را کرد تو یک کفش که «باید این درخت را ببری و با چوبش برای بچه ام گهواره درست کنی.»
پسر گفت «قحطی چوب که نیست. از هر درخت دیگری که بخواهی می دهم گهواره درست کنند.»
این هم گذشت؛ تا یک روز که پسر رفته بود شکار, دده سیاه رفت پیش پادشاه و ماجرا را برایش تعریف کرد. پادشاه بی معطلی داد چنار را بریدند و با چوبش گهواره درست کردند.
از آن چنار زیبا فقط یک تکه چوب باقی ماند که آن را به گوشه ای انداختند. تکه چوب همان جا ماند و ماند تا پیرزنی که به خانه پادشاه رفت و آمد داشت و خانه را آب و جارو می کرد, روزی تکه چوب را دید؛ از آن خوشش آمد و گفت «خانم! این را بده ببرم بگذارم زیر دوکم.»
دده سیاه گفت «وردار ببر.»
پیرزن تکه چوب را برد گذاشت زیر دوکش. روز بعد, وقتی برگشت خانه دید خانه اش آب و جارو شده و همه چیز مثل دسته گل تر و تمیز است.
پیرزن گوشه و کنار خانه را گشت و آخر سر با خودش گفت «حتماً کاسه ای زیر نمی کاسه است.»
فردا از خانه بیرون نرفت و پشت پرده ای پنهان شد. دید دختری از چوب زیر دوک آمد بیرون و همه جا را آب و جارو و تر و تمیز کرد. بعد, خواست برود توی تکه چوب که پیرزن از پشت پرده درآمد و گفت «تو را به خدا نرو. من هم هیچ کس را ندارم؛ بیا دختر من بشو.»
دختر دیگر نرفت توی چوب و در خانه پیرزن ماندگار شد.
روزی جارچی ها در شهر جار زدند «هر کس می تواند بیاید از ایلخی بان پادشاه اسب بگیرد و پرورش بدهد.»
دختر به پیرزن گفت «ننه جان! تو هم برو یکی بگیر.»
پیرزن گفت «ما که علوفه نداریم بدهیم به اسب.»
دختر گفت «تو برو بگیر. کارت نباشد.»
پیرزن رفت پیش پادشاه. گفت «ای پادشاه! بفرما یکی از اسب هایت را بدهند به من پرورش بدهم.»
پادشاه گفت «ننه! تو که حال و حوصله پرورش اسب نداری.»
پیرزن گفت «دختر یکی یک دانه ام خیلی دلش می خواهد اسبی داشته باشد.»
پادشاه برای اینکه دل پیرزن را نشکند به ایلخلی بانش گفت «اسب مردنی و چلاقی بدهد به پیرزن که زنده ماندن و مردنش چندان فرقی نداشته باشد.»
پیرزن اسب را گرفت برد خانه. دختر خوشحال شد و تا دست کشید پشت اسب, اسب جوان و قبراق شد. دختر آب زد به زلف هاش و پاشید تو حیاط و همه جا علف درآمد.
چند ماه بعد, پادشاه امر کرد «بروید اسب ها را جمع کنید.»
غلام های پادشاه شروع کردند به جمع کردن اسب ها به خانه پیرزن هم سری زدند که ببینند اسبش مرده یا زنده است. اسب چنان شیهه ای کشید که چیزی نمانده بود زهره همه آب شود. رفتند به طویله درش بیاورند که اسب هر که را آمد جلو زد شل و پل کرد و هر کس را که پشت سرش ایستاده بود به لگد بست.
غلام ها گفتند «ننه جان! ما که حریف این اسب نمی شویم؛ بگو یکی بیاید این را از طویله بکشد بیرون تا ما آن را ببریم.»
دختر رفت دستی کشید پشت اسب و گفت «حیوان زبان بسته, بیا برو. از صاحب چه وفایی دیدم که از تو ببینم.»
اسب از طویله آمد بیرون و غلام های پادشاه آن را گرفتند و بردند.
روزی از روزها, گردن بند مروارید دده سیاه پاره شد و هیچ کس نتوانست آن را به نخ بکشد.
دختر گفت «ننه! برو به پادشاه بگو من می توانم مرواریدها را نخ کنم.»
پیرزن گفت «دختر جان! این کار از تو ساخته نیست. از خیرش بگذر.»
دختر اصرار کرد. پیرزن آخر سر قبول کرد و با ترس و لرز رفت پیش پادشاه گفت «قبله عالم به سلامت! من نمی گویم, دخترم می گوید می توانم مرواریدها را به نخ بکشم.»
پادشاه گفت «برو دخترت را بیار اینجا ببینم.»
دختر رفت پیش پادشاه, پادشاه گفت «این تو هستی که گفته ای می توانم مرواریدها را نخ کنم؟»
دختر گفت «بله! اما به شرطی که تا همه را نخ نکرده ام هیچ کس از اتاق بیرون نرود.»
پسر پادشاه امر کرد «هر کس می خواهد به حیاط برود, زودتر برود و هر کس در اتاق می ماند بداند تا این دختر مرواریدها را نخ نکرده نمی تواند قدم بگذارد بیرون.»
بعد, در را قفل کرد و همه به تماشا نشستند.
دختر مرواریدها را چید جلوش. نخ را گرفت تو دستش و شروع کرد «من اناری بودم بالای درختی. آهای! آهای! مرواریدهایم! یک روز پسر پادشاه آمد و من را چید. آهای! آهای! مرواریدهایم! من را برد و رو درخت نارنجی گذاشت. آهای! آهای! مرواریدهایم! دده سیاهی آمد و گردن بند مرواریدم را باز کرد. آهای! آهای! مرواریدهایم!.»
به اینجا که رسید دده سیاه گفت «دیگر بس است! از خیر گردن بند گذشتیم.»
دختر اعتنایی نکرد و ادامه داد و با هر آهای! آهایی که می گفت چند تا از مرواریدها کنار هم قرار می گرفت و می رفت به نخ.
«من را توی آب انداخت و شدم یک بوته نسترن. آهای! آهای! مرواریدهایم! پسر پادشاه گل هایم را چید. آهای! آهای! مرواریدهایم! دده سیاه دید پسر پادشاه همه هوش و حواسش به من است و گل ها را پرپر کرد. آهای! آهای! مرواریدهایم! شدم یک عرقچین. آهای! آهای! مرواریدهایم! دده سیاه من را از دست پسر گرفت و انداخت زمین. شدم کبوتر. آهای! آهای! مرواریدهایم! بعد, این دده سیاه ویار کرد و داد سرم را بریدند. آهای! آهای! مرواریدهایم! شدم یک چنار. آهای! آهای! مرواریدهایم!»
دده سیاه باز هم پرید تو حرف دختر و گفت «ول کن دیگر! گردن بند نخواستیم.»
دختر اعتنایی نکرد و ادامه داد «چنار را بریدند برای بچه اش گهواره درست کردند. آهای! آهای! مرواریدهایم! پیرزنی یک تکه از چوب چنار را برداشت برد خانه اش. آهای! آهای! مرواریدهایم! شدم دختر پیرزن. آهای! آهای! مرواریدهایم! روزی پادشاه یک اسب لاغر و مردنی داد به ما. آهای! آهای! مرواریدهایم! اسب را پرورش دادیم و غلام ها آمدند و بردنش. آهای! آهای! مرواریدهایم! بعد, گردن بند مروارید دده سیاه پاره شد.»
دده سیاه داد کشید «وای دلم! در را وا کنید برم بیرون. مردم از دل درد.»
پسر پادشاه گفت «تا همه مرواریدها نخ نشده هیچ کس نباید برود بیرون.»
دختر دنبال حرفش را گرفت «هیچ کس نتوانست آن ها را به نخ بکشد. آهای! آهای! مرواریدهایم! پادشاه دختر را خواست و از او پرسید تو می توانی مرواریدها را نخ کنی. آهای! آهای! مرواریدهایم! دختر گفت بله, اما به شرطی که تا آن ها را نخ نکرده ام هیچ کس از اتاق نرود بیرون. آهای! آهای! مرواریدهایم!»
به اینجا که رسید کار نخ کشیدن مرواریدها تمام شد و دختر گردن بند را پرت کرد به طرف دده سیاه و گفت «برش دار! به صاحبش چه وفایی کرده که به تو بکند.»
پسر پادشاه دید این همان دختر انار است. پیشانیش را بوسید و داد دده سیاه را بستند به دم اسب چموش و اسب را ول کردند به کوه و بیابان.
بعد, هفت شبانه روز جشن گرفتند و همه به مراد دلشان رسیدند.

[ دو شنبه 8 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:38 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 577

داستان زیبای سنگ صبور

یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. هر چه رفتیم راه بود؛ هر چه کندیم چاه بود؛ کلیدش دست ملک جبار بود!
زن و مردی بودند و دختری داشتند به اسم فاطمه.
فاطمه هر وقت می رفت مکتب که پیش ملاباجی درس بخواند, در راه صدایی به گوشش می رسید که «نصیب مرده فاطمه.»
دختر مات و متحیر می ماند. به دور و برش نگاه می کرد و با خودش می گفت «خدایا! خداوندا! این صدا مال کیست و می خواهد چه چیزی به من بگوید؟»
اما هر قدر فکر می کرد, عقلش به جایی نمی رسید و ترس به دلش می افتاد.
یک روز قضیه را با پدر و مادرش در میان گذاشت و آن ها هم هر چه فکر کردند نتوانستند از ته و توی آن سر در بیارند. آخر سر گفتند «تا بلایی سرمان نیامده, بهتر است بگذاریم از این شهر برویم.»
بعد هر چه داشتند فروختند و راهشان را گرفتند و از آن شهر رفتند.
رفتند و رفتند تا همه نان و آبی که همراه داشتند ته کشید و تشنه و گشنه رسیدند به در باغی. گفتند «برویم در بزنیم. لابد یکی می آید در را وا می کند و آب و نانی به ما می دهد.»
فاطمه رفت در زد. در به سرعت باز شد و همین که فاطمه قدم گذاشت تو باغ و خواست ببیند کسی آنجا هست یا نه, یک مرتبه در ناپدید شد و دیوار جاش را گرفت. فاطمه این ور دیوار ماند و پدر و مادر آن ور دیوار.
پدر و مادر فاطمه شروع کردند به شیون و زاری و هر چه او را صدا زدند, جواب نشنیدند. آخر سر که دیدند گریه و زاری فایده ای ندارد, گفتند «شاید قسمت فاطمه همین بوده و صدایی که در گوشش می گفته نصیب مرده فاطمه, می خواسته همین را بگوید. حالا بهتر است تا هوا تاریک نشده و جک و جانوری نیامده سراغمان راه بیفتیم و خودمان را برسانیم جای امنی.»
فاطمه هم در آن طرف دیوار آن قدر گریه کرد که بیشتر گشنه و تشنه اش شد و عاقبت با خودش گفت «بروم در این باغ بگردم؛ بلکه چیزی گیر بیاورم و با آن خودم را سیر کنم.»
و پا شد گشتی در باغ زد. دید باغ درندشتی است با درخت های جور واجور میوه و عمارت بزرگی وسط آن است. از درخت ها میوه چید, خودش را سیر کرد و رفت تو عمارت. هر چه این طرف آن طرف سر کشید و صدا زد, کسی جوابش نداد. آخر سر شروع کرد به وارسی عمارت. دید کف همه اتاق ها با قالی ابریشمی فرش شده و هر چه بخواهی آنجا هست.
فاطمه از شش اتاق تو در تو, که پر از جواهرات قیمتی و غذاهای رنگارنگ بود گذشت. همین که به اتاق هفتم رسید, دید یک نفر رو تختخواب خوابیده و پارچه ای کشیده رو خودش. آهسته رفت جلو پارچه را از رو صورتش کنار زد. دید جوانی است مثل پنجه آفتاب.
فاطمه سه چهار بار جوان را صدا زد, وقتی دید جوان از جاش جم نمی خورد, یواش یواش پارچه را پس زد و دید گله به گله به بدن جوان سوزن فرو کرده اند.
فاطمه ترسید. مات و مبهوت نگاه کرد به دور و برش. تکه کاغذی بالای سر جوان بود. کاغذ را برداشت و خواند. روی آن نوشته شده بود هر کس چهل شب و چهل روز بالای سر این جوان بماند و روزی فقط یک بادام بخورد و یک انگشتانه آب بنوشد و این دعا را بخواند و به او فوت کند و روزی یکی از سوزن ها را از بدنش بیرون بکشد, روز چهلم جوان عطسه می کند و از خواب بیدار می شود.
چه دردسرتان بدهم!
دختر سی و پنج شبانه روز نشست بالای سر جوان. روزی یک بادام خورد و یک انگشتانه آب نوشید و مرتب دعا خواند؛ به جوان فوت کرد و هر روز یکی از سوزن ها را از تنش بیرون کشید. اما از بس که بی خواب مانده بود و تشنگی و گشنگی کشیده بود, دیگر رمقی براش نمانده بود. مرتب با خودش می گفت «خدایا! خداوندگارا! کمک کن. دیگر دارم از پا در می آیم و چیزی نمانده دلم از تنهایی بترکد.»
در این موقع, از پشت دیوار باغ صدای ساز بلند شد. رفت رو پشت بام, دید یک دسته کولی بار و بندیلشان را پشت دیوار باغ زمین گذاشته اند و دارند می زنند و می رقصند.
فاطمه صدا زد «آهای باجی! آهای بابا! شما را به خدا یکی از دخترهایتان را بدهید به من که از تنهایی دق نکنم. در عوض هر چه بخواهید می دهم.»
سر دسته کولی ها گفت «چه بهتر از این! اما از کجا بفرستیمش پیش تو؟»
فاطمه رفت یک طناب و مقداری طلا و جواهر برداشت آورد. طلا و جواهرات را انداخت پایین و یک سر طناب را پایین داد. کولی ها هم سر طناب را بستند به کمر دختری و فاطمه او را کشید بالا.
فاطمه دختر کولی را برد حمام؛ لباس هایش را عوض کرد؛ غذای خوب براش آورد و به او گفت «تو مونس و همدم من باش.»
بعد سرگذشتش را برای دختر کولی تعریف کرد؛ ولی از جوانی که در اتاق هفتم خوابیده بود, حرفی به میان نیاورد و هر وقت می رفت بالای سر جوان در را پشت سر خود می بست.
دختر کولی بو برد در آن اتاق خبرهایی هست که فاطمه نمی خواهد او از آن سر درآورد.
فردای آن روز, وقتی فاطمه رفته بود تو اتاق و در را چفت کرده بود رو خودش, دختر کولی رفت از درز در نگاه کرد, دید جوانی خوابیده رو تخت و فاطمه نشسته بالا سرش و بلند بلند دعایی می خواند و به جوان فوت می کند.
دختر کولی آن قدر پشت در گوش ایستاد که دعا را از بر کرد و روز چهلم, وقتی فاطمه هنوز از خواب بیدار نشده بود, رفتت در اتاق را باز کرد. نشست بالای سر جوان, دعا خواند و به او فوت کرد و همین که سوزن آخری را از تن جوان کشید بیرون, جوان عطسه ای کرد و بلند شد نشست. نگاهی انداخت به دختر کولی و گفت «تو کی هستی؟ جنی یا آدمی زاد؟»
دختر کولی گفت «آدمی زادم.»
جوان پرسید «چطور آمدی اینجا؟»
دختر کولی خودش را به جای فاطمه جا زد و سرگذشت او را از اول تا آخر به اسم خودش برای جوان نقل کرد.
جوان پرسید «به غیر از تو و من کس دیگری در این عمارت هست؟»
دختر کولی گفت «نه! فقط یک کنیز دارم که خوابیده.»
جوان گفت «می خواهی زن من بشوی؟»
دختر کولی ناز و غمزه ای آمد و گفت «چرا نخواهم! چی از این بهتر؟»
جوان نشست کنار دختر کولی و شروع کرد با او به صحبت و راز و نیاز.
فاطمه بیدار شد و دید هر چه رشته بود پنبه شده. جوان صحیح و سالم پاشده نشسته بغل دست دختر کولی و دارند به هم دل می دهند و از هم قلوه می گیرند.
آه از نهاد فاطمه برآمد. دست هاش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت «خدایا! خداوندگارا! جواب آن همه زحمت هایی که کشیدم همین بود؟ پس آن صدایی که در گوشم می گفت نصیب مرده فاطمه, چه بود؟»
خلاصه! دختر کولی شد خاتون خانه و فاطمه را کرد کلفت خودش و فرستادش تو آشپزخانه.
از قضای روزگار, جوانی که طلسمش شکسته شده بود, پسر پادشاهی بود و با بیدار شدن او پدر و مادرش و شهر و دیارش هم ظاهر شدند.
پادشاه از دیدن پسرش خوشحال شد و فرمان داد هفت شب و هفت روز شهر را آذین بستند و دختر کولی را به عقد پسرش درآورد.
چند روز که گذشت پسر خواست برود سفر. پیش از حرکت به زنش گفت «دلت می خواهد چه چیزی برات بیارم؟»
زنش گفت «برام یک دست لباس اطلس بیار.»
جوان از فاطمه پرسید «برای تو چی بیارم.»
فاطمه جواب داد «آقا جان! من چیزی نمی خواهم. جانتان سلامت باشد.»
جوان اصرار کرد «چیزی از من بخواه.»
فاطمه گفت «پس برای من یک سنگ صبور بیار.»
سفر جوان شش ماه طول کشید. وقت برگشتن برای زنش سوغاتی خرید و راه افتاد طرف شهر و دیارش. در راه پاش به سنگی خورد و یادش آمد کلفت شان گفته براش سنگ صبور بخرد.
جوان با خودش گفت «اگر براش نبرم دلخور می شود.»
و برگشت رفت تو بازار و بعد از پرس و جوی زیاد, رفت سراغ دکانداری و از او سنگ صبور خواست.
دکاندار پرسید «این سنگ صبور را برای چه کسی می خواهی؟»
جوان جواب داد «برای کلفت مان.»
دکاندار گفت «گمان نکنم کسی که خواسته براش سنگ صبور بخری کلفت باشد.»
جوان گفت «انگار حواست سر جاش نیست و پرت و پلا می گویی. من می دانم که این سنگ صبور را برای که می خواهم یا تو؟»
دکاندار گفت «هر کس سنگ صبور می خواهد دل پر دردی دارد. وقتی سنگ صبور را دادی به دختر, همان شب بعد از تمام کردن کارهای خانه می رود کنج دنجی می نشیند و همه سرگذشتش را برای سنگ صبور تعریف می کند و آخر سر می گوید
سنگ صبور! سنگ صبور!
تو صبوری! من صبور!
یا تو بترک یا من می ترکم.
در این موقع باید تند بپری تو اتاق و کمر دختر را محکم بگیری. اگر این کار را نکنی, دلش از غصه می ترکد و می میرد.»
جوان سنگ صبور را خرید و برگشت به شهر خودش.
پیرهن اطلس را به زنش داد و سنگ صبور را به فاطمه.
همان طور که دکاندار گفته بود, فاطمه شب رفت نشست کنج آشپزخانه. شمع روشن کرد و سنگ صبور را گذاشت جلوش و شروع کرد سرگذشتش را مو به مو بنای سنگ صبور تعریف کرد و آخر سر گفت
«سنگ صبور! سنگ صبور!
تو صبوری! من صبور!
یا تو بترک یا من می ترکم.»
در این موقع, جوان که پشت در آشپزخانه گوش ایستاده بود, تند پرید تو و کمر دختر را محکم گرفت و به سنگ صبور گفت «تو بترک.»
سنگ صبور ترکید و یک چکه خون از آن زد بیرون.
دختر از شدت هیجان غش کرد.
جوان او را بغل کرد؛ برد خواباندش تو اتاق خودش و ناز و نوازشش کرد و صبح فردا فرمان داد گیس دختر کولی را بستند به دم قاطر و قاطر را هی کردند سمت صحرا. بعد شهر را از نو آذین بستند و چراغانی کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با فاطمه عروسی کرد.
همان طور که آن ها به مرادشان رسیدند, شما هم به مرادتان برسید.
قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید

[ دو شنبه 7 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:34 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 576

داستان زیبای  علی بهانه گیر

روزگاری در همین شهر خودمان مردی بود که همه به او می گفتند علی بهانه گیر. 
علی بهانه گیر یازده تا زن داشت که هر کدام را به یک بهانه ای زده بود ناقص کرده بود؛ طوری که وقتی زن ها می خواستند بروند حمام, پول و پله ای می دادند به حمامی و حمام را قوروق می کردند که پیش این و آن خجالت نکشند.
از قضا یک روز که زن های علی بهانه گیر می خواستند بروند حمام, دختر ترشیده ای رفت تو حمام قایم شد که ببیند چه سری در این کارست که زن های علی بهانه گیر از دیگران کناره می گیرند و همیشه با هم به حمام می روند. 
وقتی زن ها رفتند حمام و مشغول شست و شوی خود شدند, دختر ترشیده از جایی که قایم شده بود, آمد بیرون, رفت بین آن ها و دید همه ناقص اند. یکی گوشش بریده؛ یکی انگشت ندارد؛ خلاصه دید تن و بدن هیچ کدامشان بی عیب نیست 
دختر گفت «چرا شماها همه تان درب داغان هستید؟» 
زن ها که دیدند کار از کار گذشته و رازشان برملا شده, گفتند «علی بهانه گیر ما را به این روز انداخته.» 
دختر گفت «حالا که او این قدر بی رحم است, لااقل شما یک کاری بکنید که بهانه دستش ندهید.»
گفتند «فایده ندارد! هر کاری بکنیم, بالاخره یک بهانه ای می گیرد و می افتد به جان ما.»
دختر دلش به حال آن ها سوخت. گفت «از بی عرضگی خودتان است. بیایید من را براش بگیرید تا انتقام شما را از او بگیرم و بلایی به سرش بیارم که از خجالت نتواند سر بلند کند.» 
بعد, نشانی خانه اش را داد به آن ها و از حمام رفت بیرون. 
زن های علی بهانه گیر وقتی برگشتند خانه, نهار مفصلی درست کردند و سر ظهر سفره انداختند.
علی بهانه گیر آمد خانه و بی آنکه سلام علیک کند یا یک کلمه حرف بزند, رفت نشست سر سفره. اما همین که مزه غذا را چشید بشقاب را ورداشت انداخت وسط سفره و خودش را عقب کشید و بغ کرد.
زن ها که جرئت حرف زدن نداشتند, با ترس و لرز جلوش دست به سینه ایستادند. علی بهانه گیر به حرف درآمد و گفت «اگر یک زن خوب داشتم حال و روزم بهتر از این بود و مجبور نبودم همیشه غذاهای بیمزه بخورم.» 
زن اول گفت «مشهدی علی! امروز تو حمام دختری دیدم که صورتش مثل قرص قمر می درخشید.»
زن دوم گفت «چرا از چشم هاش نمی گویی که از چشم آهو قشنگ تر بود.» 
زن سوم گفت «چرا از لپ هاش نمی گویی که مثل سیب سرخ بود.» 
زن چهارم گفت «چه لب و دندانی داشت.» 
خلاصه! زن ها آن قدر از دختر تعریف کردند که دل از دست علی بهانه گیر رفت و ندیده یک دل نه صد دل عاشق دختر شد. 
زن اول علی بهانه گیر وقتی دید آب از لب و لوچه شوهرش راه افتاده و معلوم است که دختر را می خواهد, گفت «مشهدی علی! راضی هستی بریم و او را برات بگیریم؟»
علی بهانه گیر سری خاراند و گفت «راضی که هستم؛ ولی از خرج و برجش می ترسم.» 
زن دوم گفت «هر چی باشد تو به گردن ما حق داری؛ من خودم لباس هاش را می خرم.» 
زن سوم گفت «من هم طلا و جواهراتش را می دهم.» 
زن چهارم گفت «کفش و چادرش با من.» 
زن پنجم گفت «صندوقچه اش را هم من می دهم.» 
چه دردسرتان بدهم! 
هر کدام از زن ها قبول کردند چیزی بدهند و بساط عقد و عروسی را راه بندازند. 
زن اول گفت «حالا که این جور شد, فقط می ماند خرج ملا, که آن را هم یک جوری جور می کنیم.»
و علی بهانه گیر را شیر کرد و هر دو با هم بلند شدند رفتند خواستگاری. 
بعد از کمی گفت و گو, پدر دختر قبول کرد دخترش را بدهد به علی بهانه گیر و همان روز عقد و حنابندان و عروسی سرگرفت. 
شب عروسی, دختر یک دست و پا و یک طرف صورتش را بزک کرد و رفت به حجله. 
علی بهانه گیر صبح که از خواب پاشد و دختر را در روشنایی روز دید, با خودش گفت «جل الخالق! این دیگر چه جور بزک کردنی است که این کرده؟» 
می خواست شروع کند به بهانه جویی؛ ولی چون دیرش شده بود تند راه افتاد رفت بازار و سر راهش یک گونی بادنجان خرید و فرستاد خانه. 
عروس به زن ها گفت «این تازه اول کار است. علی بهانه گیر دنبال بهانه می گردد؛ ما باید هر جور غذایی که با بادنجان درست می شود, درست کنیم و هیچ بهانه ای دست او ندهیم.» و همین کار را هم کردند. 
آخر کار, عروس داشت پوست بادنجان ها را جمع می کرد که دید یک بادنجان مانده زیر آن ها. بادنجان را ورداشت داد به یکی از زن ها و گفت «این یکی را همین طور پوست نکنده نگه دارید شاید به دردمان بخورد.»
سر شب علی بهانه گیر آمد خانه و یکراست رفت نشست سر سفره و تا چشمش افتاد به چلو خورش بادنجان, ترش کرد و گفت «شما از کجا می دانستید من چلو خورش بادنجان می خواستم! شاید می خواستم آش بادنجان بخورم.»
یکی از زن ها رفت یک قرابه آش بادنجان آورد گذاشت وسط سفره و گفت «بفرمایید مشهدی علی.» 
علی بهانه گیر که دید این طور است, گفت «شاید من دلم دلمه بادنجان بخواهد. چرا قبلاً مشورت نمی کنید و سر خود هر چه دلتان می خواهد می پزید؟»
یکی دیگر زود رفت یکی سینی دلمه بادنجان آورد گذاشت تو سفره.
علی بهانه گیر گفت «شاید من هوس کشک و بادنجان کرده بودم, نباید از من می پرسیدید؟» 
یکی از زن ها تند رفت یک دیس کشک و بادنجان آورد گذاشت جلو علی بهانه گیر. 
علی بهانه گیر که دید دیگر نمی تواند بهانه بگیرد و هر چه می خواهد تند می آورند و می گذارند جلوش, خیلی رفت تو هم و با اوقات تلخی گفت «شاید من دلم می خواست یک بادنجان پوست نکنده را گلی کنم و همان طور خام خام بخورم.» 
عروس رفت بادنجان پوست نکنده را گذاشت تو بشقاب؛ کمی گل هم ریخت کنارش و بشقاب را آورد گذاشت توسفره. گفت «بفرمایید میل کنید مشهدی علی! نوش جانتان.» 
علی بهانه گیر که دید نمی تواند هیچ بهانه ای بگیرد, سرش را انداخت پایین؛ غذایش را خورد و بی سر و صدا رفت خوابید. اما, به قدری ناراحت بود که تا صبح از غصه خوابش نبرد و همه اش توی این فکر بود که فردا چه جوری از زن ها بهانه بگیرد. 
صبح زود, علی بهانه گیر بلند شد, صبحانه نخورده یکراست رفت بازار. گونی بزرگی خرید و به حمالی پول داد و گفت ر«من می روم توی گونی, تو هم در گونی را محکم ببند و آن را ببر خانه من تحویل زن هایم بده و بگو مشهدی علی گفته در گونی را وا نکنید تا خودم بیایم خانه.» 
بعد, رفت توی گونی. حمال در گونی را بست. آن را کول کرد و هن و هن کنان برد خانه علی بهانه گیر و به زن ها گفت «مشهدی علی سفارش کرده در گونی را وا نکنید تا خودم بیایم خانه.» 
همین که حمال رفت, عروس فکری ماند این دیگر چه حقه ای است که علی بهانه گیر سوار کرده است و مدتی گونی را زیر نظر گرفت که یک دفعه دید گونی تکان خورد.
عروس فهمید علی بهانه گیر رفته تو گونی و این کلک را سوار کرده که بفهمد زن ها پشت سرش چه می گویند و چه کار می کنند و بهانه ای به دست بیارد. 
عروس هیچ به روی خودش نیاورد. زن ها را صدا کرد و گفت «این درست است که مشهدی علی گفته در گونی را وا نکنید تا خودش بیاید خانه؛ اما این درست نیست که ما همین طور عاطل و باطل دست رو دست بگذاریم و بی کار بمانیم.» 
یکی از زن ها گفت «پس چه کار کنیم؟» 
عروس گفت «اشتباه نکنم این گونی پر از چغندر است. خوب است بندازیمش تو حوض تا لااقل گل هاش خیس بخورد و شسته بشود.» 
زن دیگری گفت «آن وقت جواب مشهدی علی را چی بدهیم؟» 
عروس گفت «مشهدی علی خودش گفته در گونی را وا نکنید؛ از شستن و نشستن آن ها که حرفی نزده. تازه از کجا معلوم است که مشهدی علی بهانه نگیرد چرا ما گونی را در حوض نینداخته ایم و نشسته ایم.» 
زن ها دیدند عروس راست می گوید و بی معطلی آمدند جلو؛ چهار گوشه گونی را گرفتند و کشان کشان بردند انداختندش تو حوض و یکی یک چوب ورداشتند و افتادند به جان گونی. 
کمی بعد یکی از زن ها گفت «دست نگه دارید. آب حوض دارد قرمز می شود.» 
عروس گفت «چیزی نیست! چغندرها دارند رنگ پس می دهند.» 
و باز افتادند به جان گونی و حالا نزن کی بزن؛ تا اینکه کاشف به عمل آمد که راست راستی از گونی دارد خون می زند بیرون. 
زن ها دست پاچه شدند. زود گونی را از حوض کشیدند بیرون. اما, هنوز جرئت نمی کردند درش را وا کنند و همین طور دورش ایستاده بودند و با ترس و لرز نگاهش می کردند. عروس هم هیچ به روی خودش نمی آورد که می داند علی بهانه گیر تو گونی است. 
در این موقع, صدای ضعیفی با آه و ناله به گوش رسید که «در گونی را وا کنید.» 
عروس گفت «مشهدی علی گفته در گونی را وا نکنید تا خودم بیایم خانه.» 
صدا آمد «زود باشید! دارم می میرم.» 
عروس گفت «به ما مربوط نیست؛ می خواهی بمیر, می خواهی نمیر؛ مشهدی علی سفارش کرده تا خودم نیایم خانه هیچ کس در گونی را وا نکند؛ و ما رو حرف شوهرمان حرف نمی آوریم.» 
صدا آمد «من خود مشهدی علی هستم؛ زود درم بیارید که دارم می میرم.» 
زن ها که تازه فهمیده بودند مطلب از چه قرار است, خوشحال شدند؛ اما از ترسشان زود در گونی را واکردند و علی بهانه گیر را درآوردند. 
عروس گفت «الهی من بمیرم و تو را به این روز نبینم مشهدی علی جان؛ چرا رفته بودی تو گونی؟» 
زن ها وقتی دیدند علی بهانه گیر جواب ندارد بدهد و از زور درد یک بند ناله می کند, رخت هاش را عوض کردند؛ دست و پاش را گرفتند و بردنش تو اتاق و خواباندنش تو رختخواب. 
چند روز بعد, حال علی بهانه گیر جا آمد و از جا بلند شد برود دنبال کسب و کارش. عروس رفت جلوش را گرفت؛ رو شکمش دست کشید و گفت گوش شیطان کر, چشم حسود کور, گمانم خبرهایی است.» 
علی بهانه گیر پرسید «چه خبرهایی؟» 
عروس جواب داد «غلط نکنم حامله شده ای؟» 
چشم های علی بهانه گیر از تعجب چهارتا شد. گفت «مگر مرد هم حامله می شود؟» 
عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, می شود و خواست خدا را نمی شود عوض کرد. دوازده تا زن گرفتی و خدا به تو بچه نداد, حالا خواسته این جوری تلافی کند.» 
علی بهانه گیر رو شکم خودش دست کشید و شک برش داشت؛ چون از بس آن چند روزه خورده و خوابیده بود, شکمش یک کم پف کرده بود. 
عروس گفت «مشهدی علی! سر خود راه نیفت برو بیرون که مردم چشمت می زنند. بگیر تخت بخواب تا من برم قابله بیارم ببینم قضیه از چه قرار است.» 
عروس, علی بهانه گیر را برگرداند به رختخواب و تند رفت پیش زن ها. گفت «به علی بهانه گیر گفته ام حامله شده؛ او هم باور کرده و رفته تخت خوابیده که کسی چشمش نزند.» 
زن ها پقی زدند زیر خنده و گفتند «چطور چنین چیزی را باور کرده؟» 
عروس گفت «خودم خرش کرده ام و او هم باور کرده و خیال ورش داشته. می خواهم بلایی به سرش بیارم که نتواند تو مردم سر بلند کند.» 
زن ها گفتند «هر بلایی به سرش بیاری حقش است, ذلیل مرده. با این بهانه های طاق و جفتش نگذاشته یک روز خدا آب خوش از گلویمان برود پایین.» 
خلاصه چه درد سرتان بدهم! 
زن ها رفتند دور علی بهانه گیر را گرفتند و عروس رفت با قابله ای ساخت و پاخت کرد, آوردش خانه که علی بهانه گیر را معاینه کند و بگوید چهار ماهه حامله است و چند روزی نباید از جاش جم بخورد و دست به سیاه و سفید بزند.
زن ها زود دست به کار شدند؛ گوسفند سر بریدند؛ آب گوش مفصلی بار گذاشتند و برو بیایی به راه انداختند. 
خیلی زود خبر حاملگی علی بهانه گیر در شهر پیچید و طولی نکشید که همه فامیل و دوستان دور و نزدیکش دسته دسته به طرف خانه او راه افتادند که سر و گوشی آب بدهند و ببینند موضوع از چه قرار است و همین که دیدند قضیه جدی است, رفتند و دور علی بهانه گیر جمع شدند. 
پیرمردی از علی بهانه گیر پرسید «مشهدی علی! خدا بد نده؛ چه شده؟» 
علی بهانه گیر از خجالت سرخ شده و جوابی نداد. 
عروس به جای او جواب داد «سلامت باشید حاج آقا! امروز معلوم شد مشهدی علی چهارماهه حامله است. حالا گرفته خوابیده که خدای نکرده هول نکند و بچه بندازد.» 
همه با تعجب به همدیگر نگاه کردند. یکی پرسید «این چه حرف هایی است که می زنید؛ مگر مرد هم حامله می شود؟» 
عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, می شود. قابله هم معاینه اش کرده و هیچ شک و شبهه ای در کار نیست.»
یکی گفت «اگر پسر باشد, دیگر نور علی نور می شود.»  
عروس گفت «ان شاءالله!» 
و همه کر و کر زدند زیر خنده. 
آن روز مردم, از پیر و جوان گرفته تا زن و مرد, دسته دسته آمدند دیدن علی بهانه گیر و هر کس متلکی بارش کرد. آخر سر پیرمردی گفت «مشهدی علی! قباحت دارد که این طور ولنگ و واز خوابیده ای و دلت خوش است که حامله ای؛ پاشو برو پی کار و کاسبی ات. مگر مرد هم حامله می شود.» 
آخرهای شب که خانه خلوت شد, علی بهانه گیر خوب که فکر کرد, فهمید عروس دستش انداخته و پیش این و آن طوری آبروش را ریخته که از خجالتش باید سر بگذارد به بیابان؛ چون می دانست که مردم به این سادگی ها ول کن معامله نیستند و همین که صبح بشود باز پیداشان می شود و زخم زبان ها و متلک ها از نو شروع می شود. 
این بود که علی بهانه گیر همان شب بی سر و صدا پاشد راه افتاد. دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد و از خانه و شهر و دیارش فرار کرد و به جایی رفت که هیچ کس او را نشناسد. 
فردا صبح همین که زن ها پاشدند و دیدند جای علی بهانه گیر خالی است, فهمیدند علی بهانه گیر گذاشته رفته و حالا حالاها هم پیداش نمی شود. خیلی خوشحال شدند که از دست بهانه های عجیب و غریب او خلاص شده اند و از آن به بعد خوش و خرم در کنار هم زندگی می کنند. 
قصه علی بهانه گیر همین جا تمام می شود؛ اما بعضی ها می گویند ده دوازده سال بعد, وقتی علی بهانه گیر از در به دری خسته شده بود, فکر کرد خوب است سری بزند به شهر خودش و ببیند اگر آب ها از آسیاب افتاده و مردم فراموشش کرده اند, بی سر و صدا برگردد دنبال کار و زندگیش را بگیرد؛ اما هنوز نرسیده بود به شهر که دید چند تا بچه تو صحرا سر و صدا راه انداخته اند و دارند بازی می کنند. با خودش گفت «خوب است بروم با بچه ها صحبت کنم و از حال و هوای شهر باخبر شوم.» 
علی بهانه گیر با این بهانه به بچه ها نزدیک شد و گفت «دارید چه کار می کنید اینجا؟» 
یکی از بچه ها پسری را نشان داد و گفت «می خواهیم بازی کنیم, اما این یکی مرتب بهانه می گیرد و نمی گذارد بازیمان راه بیفتد.» 
علی بهانه گیر گف «آهای پسر! بیا اینجا ببینم. چرا این قدر بهانه می گیری و نمی گذاری بقیه بازی کنند؟» 
پسر جواب داد «دست خودم نیست. من پسر علی بهانه گیرم.» 
علی بهانه گیر گفت «چرا پرت و پلا می گویی, علی بهانه گیر دیگر چه کسی است؟» 
پسر جواب داد «بابای من است! دوازده سال پیش من را زایید و ول کرد از این شهر رفت و برنگشت.» 
علی بهانه گیر که این طور دید دیگر نرفت جلوتر و از همان جا راهش را کج کرد و برگشت و تا زنده بود برنگشت به شهر خودش. 
رفتیم بالا آرد بود؛
اومدیم پایین ماست بود؛
قصة ما راست بود

[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:30 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 575

داستان زیبای  کچل و شیطان

یکی بود؛ یکی نبود. کچلی بود که برای مردم گاو می چراند و همه از کارش خیلی راضی بودند. 
یک روز که گاودارها دور هم جمع شده بودند و از این در و آن در حرف می زدند, صحبت به کاردانی و لیاقت کچل کشید. یکی گفت «بیایید برای کچل فکری بکنیم و برایش زنی دست و پا کنیم.»  
همه این حرف را تصدیق کردند؛ و بعد از گفت و گوی مفصل دختر یکی از گاودارها را برای کچل نامزد کردند. 
این خبر هم مثل هر خبر دیگر خیلی زود پخش شد و مردم شروع کردند به طعن و لعن مردی که دخترش را نامزد کچل کرده بود. هر کس به بهانه ای به خانه او می رفت و صحبت را می کشاند به نامزدی کچل. 
یکی می گفت «حیف نیست گاودار اسم و رسم داری مثل شما دختر مثل ماه و دست و پنجه دارش را بدهد به یک کچل گاوچران.» 
خلاصه! مردم آن قدر به خانه اش رفت و آمد کردند و زخم زبان زدند که پدر دختر به تنگ آمد و نامزدی را با کچل به هم زد. 
کچل از این ماجرا غصه دار شد و آخر سر که دید چاره ای ندارد, با خود گفت «اگر این دختر قسمت من باشد, نصیبم می شود و اگر قسمتم نباشد, غصه خوردن دردی دوا نمی کند؛ باید صبر کنم و ببینم چه پیش می آید.» 
مدتی گذشت, روزی از روزها کچل توی صحرا گاو می چراند که هوا ابری شد و باران شروع کرد به باریدن. کچل رخت هایش را جلدی از تنش درآورد؛ آن ها را ته دیگچه ای تپاند که همیشه با خودش به صحرا می برد. بعد, دیگچه را دمر گذاشت رو زمین و لخت و عور نشست رو دیگچه؛ و باران که بند آمد لباس هایش را از توی دیگچه درآورد و پوشید. 
از قضا شیطان داشت از آن حدود می گذشت و تا چشمش به کچل افتاد, از تعجب انگشت به دهان ماند, با خود گفت «جل الخالق! این دیگر چه جور موجودی است که توی این بر و بیابان و زیر آن همه باران رخت هایش خشک خشک مانده و نم برنداشته.» 
بعد, یواش یواش رفت جلو و به کچل گفت «خسته نباشی گاوبان!» 
کچل گفت «قربان شما! عزت زیاد.» 
شیطان گفت «من که شیطانم همه جانم خیس خالی شده, آن وقت تو در این بیابان که هیچ سرپناهی هم پیدا نمی شود کجا بودی که رخت هایت نم برنداشته؟» 
کچل گفت «افسونی بلدم که این جور وقت ها نمی گذارد خیس شوم.» 
شیطان گفت «به من هم یاد بده.» 
کچل گفت «همین طور مفت که نمی شود افسونم را به تو یاد بدهم.» 
شیطان التماس کنان به پای کچل افتاد که «افسونت را به من یاد بده. در عوضش من هم افسونی یادت می دهم که خیلی به دردت بخورد.» 
کچل گفت «به شرطی که تو اول افسونت را بگویی تا دلم قرص شود کلک ملکی در کار نیست.» 
شیطان گفت «قبول است! وقتی گاوها چموش شدند و به های و هویت گوش ندادند, چهار بار به چپ, سه بار به راست, دو بار به زمین و یک بار به آسمان فوت کن و تند بگو گره بند و دیگر کاریت نباشد؛ چون با همین یک کلمه هر موجودی سرجایش میخکوب می شود و نمی تواند جم بخورد. هر وقت هم که خواستی دوباره راه بیفتند, همان طور فوت کن و بگو گره کش. خلاصه با این افسون کارت مثل آب خوردن راحت می شود و مجبور نیستی صبح تا شب از پی گاوها سگدو بزنی.» 
کچل گفت «من هم الان افسونم را یادت می دهم.» 
و رفت دیگچه را آورد نشان شیطان داد و گفت «این هم از افسون من! وقتی باران می گیرد, رخت هایم را می کنم و می گذارم توی این. بعد, دیگچه را وارونه می کنم و می نشینم رویش. باران که بند آمد رخت هایم را درمی آورم و می پوشم.» 
شیطان آه سردی از سینه بیرون داد. با خودش گفت «ای خاک بر سر من که با همه شیطنتم از یک کچل گاوبان رودست خوردم و به جای چنین کار ساده ای چه افسونی یادش دادم.» 
و خجالت زده سرش را انداخت زیر, راهش را گرفت و رفت و حتی برنگشت به پشت سرش نگاهی بیندازد. 
از آن روز به بعد, کچل به کمک افسونی که از شیطان یاد گرفته بود خیلی بی دردسر گاوبانی می کرد و مراقب بود کسی از رازش سر درنیاورد. 
یک روز عصر کچل داشت گاوها را از صحرا بر می گرداند که یک دفعه صدای دهل و سرنا رفت به هوا. از مردی پرسید «چه خبر شده؟»
مرد کرکر خندید و گفت «مگر نمی دانی؟ امشب می خواهند نامزدت را ببرند خانه شوهر.» 
کچل گفت «تا قسمت چه باشد!»  
بعد گاوهای مردم را برد یکی یکی در خانه صاحبشان تحویل داد و رفت سر و وضعش را طوری عوض کرد که هیچ کس نتواند او را بشناسد و تند خودش را به مجلس عروسی رساند و در لابه لای مهمان ها نشست. 
آخر شب که عروس و داماد را به حجله بردند, کچل دزدکی خودش را به حجله رساند و پشت پرده قایم شد. همین که داماد شروع کرد به حرف های عاشقانه زدن و دست انداخت گردن عروس, کچل به چپ و راست و زمین و آسمان فوت کرد و آهسته گفت گره بند؛ و آن دو تا را مثل آهن و آهنربا به هم چسباند؛ طوری که دیگر نتوانستند از جایشان جم بخورند. 
صبح پا تختی که در و همسایه ها رفتند سراغ عروس و داماد, فهمیدند که عروس و داماد هنوز از حجله نیامده اند بیرون و همه نگران حال آن ها هستند و دارند با هم مشورت می کنند که برای حل این مشکل چه بکنند و چه نکنند. 
آخر سر ساقدوش گفت «اینکه این همه جر و بحث لازم ندارد, من الان می روم توی حجله ببینم چه خبر است.» و بلند شد رفت به حجله و تا چشمش به عروس و داماد افتاد نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد؛ چون دید عروس و داماد دست در گردن هم خشکشان زده و مثل دو تا مجسمه سرپا ایستاده اند و تکان نمی خورند. 
ساقدوش چند دفعه اهم و اوهوم کرد؛ و وقتی جوابی نشنید, بنای آه و ناله و داد و فریاد را گذاشت. فامیل های عروس و داماد که پشت در حجله منتظر بودند, یک دفعه ریختند توی حجله و تا فهمیدند عروس و داماد به هم چسبیده اند, دست در بازوی عروس و داماد انداختند و شروع کردند به زور زدن.  
کچل که از پشت پرده اوضاع را زیر نظر داشت, این ور و آن ور فوت کرد و آهسته گفت گره بند؛ و همه را به هم چسباند. 
بگذریم! کچل هر که را که به کمک آمد, با همان افسون به هم چسباند؛ طوری که دیگر کسی جرئت نکرد قدم جلو بگذارد. و خیلی ها هم از ترس فرار کردند که مبادا بلایی به سرشان بیاید.  
طولی نکشید که خبر چسبیدن عروس و داماد و فک و فامیلش دهان به دهان چرخید و به گوش همه مردم آن شهر رسید. 
تمام حکیمان و بزرگان شهر جمع شدند و هر چه فکر کردند راهی برای جدا کردن آن ها پیدا نکردند. آخر سر مردی گفت «در یکی از شهرهای نزدیک پیرزنی را می شناسد که هر کاری از دستش برمی آید و تا حالا هزار درد بی درمان را درمان کرده است؛ و گره این کار هم به دست کسی غیر از او باز نمی شود.»  
هنوز حرف مرد تمام نشده بود که الاغی را جل کردند و افسارش را دادند به دست او و گفتند «خدا پدرت را بیامرزد؛ تند برو و پیرزن را وردار بیار اینجا, بلکه برای این مشکل چاره ای پیدا کند.»  
عصر همان روز خبر آوردند که پیرزن دارد می آید و مردم جلو خانه داماد جمع شدند که ببینند آخر عاقبت این ماجرا به کجا می کشد. کچل وقتی از این قضیه مطلع شد, بی سر و صدا از پشت پرده درآمد و رفت جلو در و گوشه ای ایستاد به تماشا.  
مردی که به دنبال پیرزن رفته بود, با خوشحالی از لا به لای جمعیت برای الاغی که پیرزن سوارش بود راه باز کرد, آمد جلو و دم در نگه داشت. 
پیرزن به مرد گفت «ننه جان! خدا عمرت بده کمکم کن بیام پایین.» 
مرد تا دست پیرزن را گرفت که از الاغ پیاده اش کند, کچل به چپ و راست و پایین و بالا فوت کرد و آهسته گفت گره بند, که مرد, الاغ و پیرزن درجا خشکشان زد. مردم از ترسشان عقب عقب رفتند و از دور مشغول شدند به تماشای پیرزن که بین زمین و هوا خشکش زده و فرصت نکرده بود یک لنگش را از روی الاغ پایین بیاورد. 
خلاصه! چند شب و چند روز همه فکر و ذکر مردم آن شهر این بود که برای بلایی که به سرشان آمده بود راه حلی پیدا کنند؛ تا اینکه مردی گفت «غلط نکنم این دردسر را کچل گاوچران راه انداخته. بروید و او را هر کجا که هست پیدا کنید و بیاورید اینجا.» 
مردم رفتند و گشتند و کچل را پیدا کردند و آوردند. 
مرد به کچل گفت «ای کچل! این همه بلا را تو به سر ما آورده ای؛ بیا این ها را از هم جدا کن و به صورت اول برگردان؛ ما هم در عوض دست نامزدت را می گذاریم توی دست تو.» 
کچل گفت «اگر همه تان قسم می خورید که بعداً زیر حرفتان نزنید, من حرفی ندارم.» 
آن وقت همه قسم خوردند و کچل را بردند دم حجله و خودشان از او فاصله گرفتند. کچل به چهار طرفش فوت کرد و زیر لب گفت گره کش و همه را از هم جدا کرد. 
پدر دختر وقتی دید همه چیز به حال عادی برگشت, دست دخترش را گرفت در دست کچل گذاشت و گفت «ان شاءالله به پای هم پیر شوید. این دختر از اولش قسمت تو بود و ما نمی دانستیم!»  
قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید
رفتیم بالا ماست بود
قصه ما راست بود
اومدیم پایین دوغ بود
قصه ما دروغ بود

[ دو شنبه 5 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:28 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 574

داستان زیبای هفت برادران

یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. زنی بود که هفت تا پسر داشت و خیلی غصه می خورد چرا دختر ندارد 
مدتی گذشت و برای بار هشتم حامله شد. وقتی می خواست بچه اش را به دنیا بیاورد, پسرانش گفتند «ما می رویم شکار. اگر دختر زاییدی, الک را جلو در آویزان کن تا ما برگردیم خانه و اگر باز هم پسر به دنیا آوردی تفنگ را آویزان کن که ما برنگردیم؛ چون دیگر بدون خواهر طاقت نداریم پا به این خانه بگذاریم.»  
پسرها این را گفتند و از خانه رفتند بیرون.  
طولی نکشید که زن دختر زایید و خیلی خوشحال شد. به زن برادرش گفت «بی زحمت الک را آویزان کن جلو در؛ الان است که پسرانم برگردند.» 
ولی زن برادرش که بچه نداشت, حسودی کرد و به جای الک تفنگ را آویخت.  
پسرها وقتی برگشتند و چشمشان افتاد به تفنگ, از همان جا راهشان را کج کردند؛ پشت به خانه و رو به بیابان رفتند و دیگر پیداشان نشد.  
سال ها گذشت و دختر بزرگ شد. 
یک روز که داشت با رفقاش بازی می کرد, دید وقتی آن ها می خواهند حرفشان را به او بقبولانند, می گویند «به جان برادرم قسم راست می گویم.»  
دخترک فکر کرد من که برادر ندارم باید چه بگویم که حرفم را باور کنند؟ بعد, گفت «به جان گوساله مان قسم راست می گویم.»  
رفقاش گفتند «چرا به جان هفت برادرت قسم نمی خوری؟»  دختر گفت من برادر ندارم. 
گفتند «ای دروغگو! تو هفت تا برادر داری؛ آن وقت به جان گوساله تان قسم می خوری و می خواهی حرفت را باور کنیم.»  
دختر افتاد به گریه رفت خانه و به مادرش گفت «بچه ها سر به سرم می گذارند و می گویند تو هفت تا برادر داری!»
مادرش گفت «راست می گویند دخترم.» 
دختر گفت «چرا تا حالا به من نگفته بودی؟»  
مادرش گفت «می خواستم غصه نخوری؛ چون برادرهات همان روزی که تو آمدی به دنیا از خانه رفتند و دیگر برنگشتند.»  
دخترک گفت «خودم می روم آن ها را پیدا می کنم.»  
و راه افتاد رفت و رفت تا به خانه ای رسید.  
دختر هر چه در زد, خبری نشد. آخر سر خودش در را وا کرد رفت تو. دید هیچ کس در خانه نیست؛ اما پیدا بود کسانی در آنجا زندگی می کنند که در آن موقع رفته اند بیرون.  
دختر خانه را جارو زد؛ غذا پخت و رفت گوشه ای پنهان شد ببیند چه پیش می آید. طولی نکشید که هفت مرد آمدند خانه. وقتی دیدند غذا آماده است, همه جا جارو شده خیلی تعجب کردند.  
گفتند «این چه معنی دارد؟»  
اما هر چه فکر کردند عقلشان به جایی نرسید.   
چند روز به همین ترتیب گذشت و دختر خودش را نشان نداد. یک روز پسرها قرار گذاشتند یکی از آن ها بماند در خانه و گوشه ای پنهان شود, بلکه بفهمد چه سری در کار است که وقتی آن ها در خانه نیستند خانه جارو می شود و غذا آماده آن روز, شش تا از پسرها رفتند بیرون و هفتمی ماند خانه و گوشه ای پنهان شد. دخترک به خیال اینکه کسی خانه نیست, از جایی که قایم شده بود درآمد و بنا کرد به رفت و روب. بعد, غذا پخت و رفت آب آورد تا خمیر درست کند و نان بپزد, که پسر پرید بیرون؛ دست دختر را گرفت و گفت «بگو ببینم کی هستی و اینجا چه کار می کنی؟» 
دختر گفت «دارم دنبال هفت تا برادرم می گردم.»  
پسر پرسید «از کی برادرهات را گم کرده ای؟»  
دختر جواب داد «از روزی که من آمدم دنیا, آن ها به خانه برنگشتند.»  
پسر خیلی خوشحال شد و گفت «غلط نکنم تو خواهر ما هستی. همین جا بمان تا برم برادرهام را خبر کنم.»
بعد, رفت دنبال برادرهاش و همه با هم برگشتند خانه. از دختر پرسیدند «چطور شد برادرهات خانه و زندگیشان را ترک کردند.»  
دختر گفت «قبل از دنیا آمدن من, برادرهام که خیلی دوست داشتند خواهر داشته باشند رفتند شکار و به مادرم گفتند اگر دختر زاییدی الک را جلو در آویزان کن و اگر پسر به دنیا آوردی تفنگ را بیاویز که ما بفهمیم چه شده و به خانه برنگردیم. من که آمدم دنیا مادرم خیلی خوشحال شد که دختر زاییده و به زن برادرش گفت برو الک را بیاویز بالای در. او هم از حسودیش رفت و به جای الک تفنگ را آویزان کرد.»  
برادرها از خوشحالی خواهرشان را غرق بوسه کردند و به او گفتند «مدتی پیش ما بمان تا ببینیم بعدش خدا چه می خواهد.» 
در این میان زن دایی شان آن قدر از خود راضی شده بود که دیگر خدا را بنده نبود. یک شب از ماه پرسید «ای ماه! بگو ببینم تو زیباتری یا من؟»  
ماه جواب داد «نه تو نه من؛ خواهر هفت برادران از همه زیباتر است.»  
زن دایی با خودش گفت «من را ببین که دلم خوش است هفت برادران گورشان را گم کرده اند و دختر هم رفته وردست آن ها, باید برم هر طور شده او را پیدا کنم و بلایی سرش بیارم که ماه دیگر اسمش را نبرد و خوشگلی او را به رخم نکشد.»  
بعد, راه افتاد از این دیار به آن دیار و از این ده به آن ده گشت و خانه آن ها را پیدا کرد. دختر از دیدن زن دایی اش خوشحال شد و او را برد تو خانه. 
زن دایی دختر گفت «خیلی تشنه ام, کمی آب بیار بخورم.»  
دختر رفت آب آورد. زن آب نوشید و گفت «حالا خودت بخور.»  
دختر گفت «تشنه نیستم.»  
زن دایی اش گفت «دستم را رد نکن.»  
دختر کاسه آب را گرفت و خورد. زن دایی اش دزدکی انگشتری خودش را انداخت تو کاسه آب و دختر افتاد و مرد. زن با خودش گفت «حالا دلم سبک شد.»  و پا شد تند رفت پی کارش. 
وقتی برادرها برگشتند خانه, دیدند خواهرشان افتاده زمین و مرده و بنا کردند به گریه زاری. آخر سر هم دلشان نیامد او را به خاک بسپارند. صندوقی درست کردند. خواهرشان را گذاشتند تو آن. یک طرف صندوق را با طلا و طرف دیگرش را با نقره پوشاندند و آن را بستند رو شتر و شتر را ول کردند به صحرا.
از قضای روزگار, پسر پادشاه در آن روز رفت به شکار و دید شتری در صحرا سرگردان است و صندوقی بسته شده پشتش که یک طرفش طلاست و طرف دیگرش نقره. پسر پادشاه شتر را برد به کاخ خودش و صندوق را آورد پایین و درش را واکرد. دید جنازه دختر زیبایی تو صندوق است. 
پسر پادشاه به کنیزهاش دستور داد دختر را بشورند, کفن کنند و به خاک بسپارند. 
در این موقع پسرکی که نزدیک جنازه دختر ایستاده بود, گفت «بروید کنار!» 
و دست برد از دهان دختر انگشتری را درآورد و دختر تکانی خورد, چشم هاش را واکرد و بلند شد نشست.  
کنیزها رفتند به پسر پادشاه خبر دادند «دختر زنده شد؛ حالا چه دستور می دهی؟»  
پسر پادشاه آمد دید دختری به قشنگی ماه شب چهارده نشسته تو صندوق طلا و نقره. پسر پاشاه از حال و روز دختر جویا شد و او هم سرگذشتش را از اول تا آخر نقل کرد.  
پسر پادشاه گفت «حاضری زن من بشوی؟» 
دختر رضا داد و پسر پادشاه فرستاد مادر و هفت برادر او را آوردند.  پسر پادشاه فرستاد دنبال زن دایی دختر و او را بسزای عملش رساندند و  بعد, هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و با دختر عروسی کرد

[ دو شنبه 4 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:25 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 573

قصه پسر تاجر

تاجر ثروتمندی بود که فقط یک بچه داشت و این بچه پسری بود خیلی نااهل و بی خیال. همیشه خدا دنبال کارهای بد می رفت و با کسانی رفاقت می کرد که نه به درد دنیا می خوردند و نه به درد آخرت. پدرش هر چه نصیحتش می کرد با رفقای ناباب راه نرو, فایده نداشت. با این گوش می شنید و از آن گوش در می کرد. 
تاجر خیلی غصه می خورد و مرتب می گفت این پسر بعد از من به خاک سیاه می نشیند. 
یک روز تاجر هزار اشرفی تو سقف اتاقی قایم کرد و رفت به پسرش گفت «پسر جان! بعد از من اگر به فلاکت افتادی و روزگار آن قدر به تو تـنگ گرفت که خواستی خودت را بکشی, یک تکه طناب بردار برو تو فلان اتاق, بنداز به حلقه وسط سقف؛ بعد برو رو چارپایه, طناب را ببند به گردنت و چارایه را با پایت کنار بزن. این جور مردن از هر جور مردنی راحت تر است.» 
پسر تاجر بنا کرد به حرف پدرش خندیدن. در دلش گفت «پدرم دیوانه شده. مگر آدم عاقل خودش را می کشد که پدرم درس خودکشی به من می دهد؟» 
این گذشت و مدتی بعد تاجر از دنیا رفت. پسر تاجر شروع کرد به ولخرجی, پولی را که پدرش در طول یک عمر جمع کرده بود, در طول یک سال به باد فـنا داد و افتاد به جان اسباب خانه. امروز قالی را فروخت؛ فردا اسباب دیگر را فروخت و یک مرتبه دید از اسباب خانه چیزی باقی نمانده و شروع کرد به فروختن کنیز و غلام. یک روز کاکانوروز را فروخت و روز دیگر دده زعفران را و یک وقت دید در خانه اش نه چیز فروختنی پیدا می شود و نه چیز گرو گذاشتنی.
پسر تاجر مانده بود از آن به بعد چه کند که رفقاش پیغام دادند «امشب در فلان باغ مهمان تو هستیم. سور و سات را جور کن وردار بیار آنجا.»
پاشد هر چه تو خانه گشت چیز قابلی پیدا نکرد که ببرد بفروشد. رفت پیش مادرش, شروع کرد به گریه و گفت ر«امشب باید مهمانی بدهم و آه در بساط ندارم که با ناله سودا کنم و آبرویم پیش دوست و دشمن بر باد می رود.»
مادر دلش به حال پسر سوخت و النگوی طلایش را برد گرو گذاشت و پولش را داد خوردنی خرید و هر طوری بود سور و سات مهمانی پسرش را جور کرد و آن ها را در بقچه ای بست و داد به دست پسرش. 
پسر خوشحال شد. بقچه را ورداشت و به طرف باغی که رفقاش قرار گذاشته بودند راه افتاد. در بین راه خسته شد. بقچه را گذاشت زمین و رفت نشست زیر سایه درختی که خستگی در کند و باز به راه بیفتد. 
در این موقع سگی به هوای غذا آمد سر کرد تو بقچه. پسر تاجر سنگی انداخت طرف سگ. سگ از جا جست و بند بقچه افتاد به گردنش. پسر تا این را دید از جا پرید و سرگذاشت به دنبال سگ و آن قدر دوید که از نفس افتاد؛ ولی به سگ نرسید. 
با چشم گریان و دل بریان رفت پیش رفقاش و حال و حکایت را گفت. همه زدند زیر خنده؛ پسر را دست انداختند و حرفش را باور نکردند. بعد هم رفتند غذا تهیه کردند. نشستند به عیش و نوش و پسر را به جرگه خودشان راه ندادند.
اینجا بود که پسر تاجر به خود آمد. فهمید ثروت پدرش را به پای چه کسانی ریخته و تصمیم گرفت خودش را بکشد و از این زندگی نکبتی خلاص شود که یک مرتبه یادش افتاد به وصیت پدرش که گفته بود اگر روزگار به تو تنگ گرفت و خواستی خودت را بکشی, برو از حلقه وسط فلان اتاق خودت را حلق آویز کن.  
پسر در دلش گفت «در زندگی هیچ وقت به پند و اندرز پدرم گوش نکردم و ضررش را چشیدم؛ حالا چه عیب دارد به وصیتش عمل کنم که لا اقل در آن دنیا کمتر شرمنده باشم.» 
برگشت خانه؛ طناب و چارپایه ورداشت رفت تو همان اتاق و همان طور که پدرش وصیت کرده بود, رفت رو چارپایه, طناب را از حلقه وسط سقف رد کرد و محکم بست به گردنش و با پا زد چارپایه را انداخت. 
در این موقع, حلقه و یک خشت از جا کنده شد. پسر افتاد کف اتاق و از سقف اشرفی ریخت به سر و رویش. 
پسر تاجر تا چشمش افتاد به آن همه اشرفی فهمید پدرش چقدر او را دوست می داشت و از همان اول می دانست پسرش به افلاس می افتد و کارش به خود کشی می کشد. 
پاشد اشرفی ها را جمع کرد و رفت پیش مادرش. دید مادرش زانوی غم بغل کرده و نشسته یک گوشه. پسر یک اشرفی داد به او و گفت «پاشو! شام خوبی تهیه کن بخوریم.» 
مادرش خوشحال شد. گفت «این را از کجا آوردی؟»  
پسر گفت «بعد از آن همه ندانم کاری, خدا می خواهد دوباره کار و بارمان را رو به راه کند؛ چون سرد وگرم روزگار را چشیده ام و از این به بعد می دانم چطور زندگی کنم و دوست و دشمن را از هم بشناسم.» 
مادرش گفت «الهی شکر که عاقبت سر عقل آمدی. حالا بگو ببینم این اشرفی را از کجا آورده ای و این حرف ها را کی یادت داده.»  
پسر گفت «این اشرفی را پدرم داده به من و این حرف ها را هم پدرم یادم داده.» 
مادرش گفت «سر به سرم نگذار؛ پدرت خیلی وقت است رحمت خدا رفته.»  
پسر همه چیز را برای مادرش تعریف کرد و قول داد زندگیشان را دوباره رو به راه کند و به صورت اول برگرداند. 
پسر تاجر صبح فردا راه افتاد رفت هر چیزی را که فروخته بود پس گرفت آورد خانه. بعد رفت حجرة پدرش را تر و تمیز کرد و مشغول تجارت شد. 
رفقای پسر وقتی فهمیدند زندگی او رو به راه شده, باز آمدند دور و برش را گرفتند. پسر تاجر دوباره با آن ها گرم گرفت و یک روز همه شان را به نهار دعوت کرد و قرار گذاشتند به همان باغ قبلی بروند. 
روز مهمانی, پسر تاجر دست خالی به باغ رفت و گفت «رفقا! امروز آشپز ما مشغول گوشت کوفتن بود و می خواست برای نهارمان کوفته درست کند که یک دفعه موش آمد گوشت و گوشت کوب را ورداشت و برد.»  
یکی گفت «از این اتفاق ها زیاد می افتد! هفته پیش هم آشپز ما داشت گوشت می کوبید که موش آمد گوشت کوب و هر چزی که آن دور و بر بود ورداشت برد تو سوراخش.» 
دیگری گفت «اینکه چیزی نیست! همین چند روز پیش موش آمد تو آشپزخانه ما و هر چه دم دستش آمد ورداشت و برد. آشپز خواست زرنگی کند و موش را بگیرد که موش یقه آن بیچاره را گرفت و کشان کشان بردش تو سوراخ و هنوز که هنوز است از او خبری نیست. حالا دیگر زنده است یا مرده, خدا می داند.» 
پسر تاجر این حرف ها را که شیند, گفت «پس چرا آن روز که من گفتم سگ بقچه ام را برد هیچ کدامتان باور نکردید و من را در جمع خودتان راه ندادید؟» 
رفقای پسر جواب ندادند و بربر نگاهش کردند. 
پسر گفت «بله! آن روز که من بیچاره بودم, حرف حقم را باور نکردید. اما امروز که مال و منالی به هم زده ام حرف دروغم را قبول کردید و برای دلخوشی من این همه دروغ شاخدار سر هم کردید. بی خود نیست که از قدیم ندیم ها گفته اند
تا پول داری رفیقتم.    .قربان بند کیفتم
شما پندی به من دادید که تا روز قیامت فراموش نمی کنم.»  
بعد, راهش را گرفت رفت نشست تو حجره اش و به قدری دل به کار داد که کارش بالا گرفت و ملک التجار شهر شد.

[ دو شنبه 3 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:23 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 572

داستان زیبای  شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز

در روزگار قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت بچه گیرش نمی آمد و همین طور که سن و سالش بالا می رفت, غصه اش بیشتر می شد.
یک روز پادشاه نگاه کرد تو آینه و دید موی سرش سفید شده و صورتش چروک خورده. از ته دل آه کشید و به وزیرش گفت «ای وزیر بی نظیر! عمر من دارد تمام می شود؛ ولی هنوز فرزندی ندارم که پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمی دانم چه بکنم.»
وزیر گفت «ای قبله عالم! من دختری در پرده عصمت دارم؛ اگر مایل باشید او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نیاز کنید و به فقرا زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی به شما بدهد.»
پادشاه به گفته وزیر عمل کرد و خداوند تبارک و تعالی پس از نه ماه و نه روز پسری به او داد و اسمش را گذاشتند شاهزاده ابراهیم.
همین که شاهزاده ابراهیم رسید به شش سالگی, او را فرستادند به مکتب. بعد از آن هم اسب سواری و تیراندازی یادش دادند و کم کم جوان برومندی شد.
روزی شاهزاده ابراهیم به پدرش گفت «پدرجان! من می خواهم تک و تنها بروم شکار.»
پادشاه اول قبول نکرد. اما وقتی اصرار زیاد پسرش را دید, قبول کرد و شاهزاده ابراهیم رفت به شکار.
شاهزاده ابراهیم در کوه و کتل به دنبال شکار می گشت که گذارش افتاد به در غاری و دید پیرمردی نشسته جلو غار, عکس دختری را دست گرفته, های . . . های گریه می کند.
شاهزاده ابراهیم رفت جلو و گفت «ای پیرمرد! این عکس مال چه کسی است و چرا گریه می کنی؟»
پیرمرد گفت «ای جوان! دست از دلم بردار و بگذار به حال زار خودم گریه کنم.»
شاهزاده ابراهیم گفت «تو را به هر که می پرستی قسمت می دهم راستش را به من بگو.»
پیرمرد گفت «حالا که قسمم دادی خونت به گردن خودت. این عکس, عکس دختر فتنه خونریز است که همه عاشق شیدایش هستند؛ اما او هیچ کس را به شوهری قبول نمی کند و هر کس را که به خواستگاریش می رود, می کشد.»
شاهزاده ابراهیم از نزدیک به عکس نگاه کرد و یک دل نه, بلکه صد دل عاشق صاحب عکس شد و با یک دنیا غم و غصه برگشت به منزل و بی آنکه به کسی بگوید بار سفر بست و افتاد به راه.
رفت و رفت تا رسید به شهر چین و حیران و سرگردان در کوچه پس کوچه ها شروع کرد به گشتن.
نزدیک غروب نشست گوشه میدانگاهی تا کمی خستگی در کند. پیرزنی داشت از آنجا می گذشت. شاهزاده ابراهیم فکر کرد خوب است با پیرزن سر صحبت را واکند, بلکه در کارش گشایشی بشود. این بود که به پیرزن سلام کرد.
پیرزن جواب سلام شاهزاده ابراهیم را داد و گفت «ای جوان! اهل کجایی؟»
شاهزاده ابراهیم گفت «ای مادر غریبم و در این شهر راه به جایی نمی برم.»
پیرزن گفت «اگر خانه خرابه من را لایق خود می دانی, قدم رنجه بفرما و بیا به خانه من.»
شاهزاده ابراهیم, از خدا خواسته گفت «دولت سرای ماست.»
و همراه پیرزن راه افتاد و رفت به خانه او.
شاهزاده ابراهیم همین که رسید به خانه پیرزن, از غم روزگار یک دفعه های . . . های بنا کرد به گریه کردن.
پیرزن پرسید «چرا گریه می کنی؟»
شاهزاده ابراهیم جواب داد «ای مادر! دست به دلم نگذار.»
پیرزن گفت «تو را به خدا قسمت می دهم راستش را به من بگو؛ شاید بتوانم راه علاجی نشانت بدهم. معلوم است که از روزگار دل پری داری.»
شاهزاده ابراهیم گفت «از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان, من روزی عکس دختر فتنه خونریز را دست پیرمردی دیدم و از آن روز تا به حال از عشق او یک چشمم اشک است و یک چشمم خون و روی آسایش ندیده ام و حالا هم به اینجا آمده ام بلکه او را پیدا کنم.»
پیر زن گفت «به جوانی خودت رحم کن. مگر نمی دانی هر جوانی رفته به خواستگاری دختر فتنه خونریز کشته شده؟»
شاهزاده ابراهیم گفت «ای مادر! همه اینها را می دانم؛ ولی چه کنم که بیش از این نمی توانم دوری او را تحمل کنم و اگر تو به داد من نرسی می میرم.»
و دست کرد از کیسه پر شالش یک مشت جواهر درآورد ریخت جلو پیرزن.
پیرزن تا چشمش افتاد به جواهر, با خودش گفت «این جوان حتماً شاهزاده است؛ ولی حیف از جوانیش؛ می ترسم آخر عاقبت خودش را به کشتن دهد.»
بعد, رو کرد به شاهزاده ابراهیم و گفت «امشب بخواب تا فردا خدا کریم است؛ ببینم از دستم چه کاری ساخته است.»
صبح فردا, پیرزن بلند شد. چند تا مهر و تسبیح برداشت؛ سه چهار تا تسبیح هم به گردنش آویزان کرد. عصایی دست گرفت و به راه افتاد و همین طور سلانه سلانه و عصا زنان رفت تا رسید به قصر دختر فتنه خونریز و در زد.
دختر یکی از کنیزهاش را فرستاد ببیند چه کسی در می زند.
کنیز رفت. برگشت و گفت «پیرزنی آمده دم در.»
دختر گفت «برو بیارش ببینم چه کار دارد.»
پیرزن همراه کنیز رفت پیش دختر فتنه خونریز. سلام کرد و نشست.
دختر پرسید «ای پیرزن از کجا می آیی؟»
پیرزن جواب داد «از کربلا می آیم و زوار هستم. راه گم کرده ام و گذارم افتاده به اینجا.»
خلاصه! پیرزن تمام مکر و حیله اش را به کار بست و در میان صحبت پرسید «ای دختر! شما با این همه زیبایی و کمال و معرفتی که داری چرا شوهر نمی کنی؟»
همین که این حرف از دهن پیرزن پرید بیرون, دیگ غضب دختر به جوش آمد و چنان سیلی محکمی به صورت پیرزن زد که از هوش رفت.
کمی بعد که پیرزن به هوش آمد, دل دختر به حالش سوخت و برای دلجویی او گفت «ای مادر! در این کار سری هست. یک شب خواب دیدم به شکل ماده آهویی درآمده ام و در بیابان می گردم و می چرم. ناگهان آهوی نری پیدا شد و آمد پیش من و با من رفیق شد. همین طور که با هم می چریدیم پای آهوی نر در سوراخ موشی رفت و هر چه تقلا کرد پاش را از سوراخ بکشد بیرون, نتوانست. من یک فرسخ راه رفتم و در دهانم آب آوردم و در سوراخ موش ریختم تا او توانست پاش را از سوراخ درآورد. دوباره در کنار هم افتادیم به راه و چیزی نگذشت که این بار پای من رفت در سوراخ و گیر کرد. آهوی نر رفت به دنبال آب و دیگر برنگشت و من تک و تنها ماندم. در این موقع از خواب پریدم و با خود عهد کردم هرگز شوهر نکنم و هر مردی را که به خواستگاریم آمد بکشم؛ چون فهمیدم که مرد بی وفاست.»
پیرزن تا این حکایت شنید, بلند شد از دختر خداحافظی کرد و راه افتاد به طرف خانه خودش.
به خانه که رسید به شاهزاده ابراهیم گفت «ای جوان! غصه نخور که قصه دختر را شنیدم و برایت راه نجاتی پیدا کرده ام.»
و هر چه را که از زبان دختر شنیده بود, برای شاهزاده ابراهیم تعریف کرد.
شاهزاده ابراهیم گفت «حالا باید چه کار کنم؟»
پیرزن گفت «باید حمامی بسازی و به تصویرگر دستور بدهی در رختکن آن پشت سر هم سه تابلو از یک جفت آهوی نر و ماده بکشد. در تصویر اول آهوی نر و ماده در کنار هم مشغول چرا باشند. در شکل دوم پای آهوی نر در سوراخ موش گیر کرده باشد و آهوی ماده از دهانش آب در سوراخ بریزد و تصویر سوم نشان بدهد پای آهوی ماده در سوراخ گیر کرده و آهوی نر رفته سر چشمه آب بیاورد و صیاد او را با تیر زده.»
شاهزاده ابراهیم دستور داد حمام زیبایی ساختند و رختکن آن را همان طور که پیرزن گفته بود, نقاشی کردند.
چند روزی که گذشت این خبر در شهر چین دهان به دهان گشت که شخصی از بلاد ایران آمده و حمامی درست کرده که لنگه اش در تمام دنیا پیدا نمی شود.
دختر فتنه خونریز آوازه حمام را که شنید, گفت «باید بروم این حمام را ببینم.»
و دستور داد جارچی ها در کوچه و بازار جار زدند هیچ کس سر راه نباشد که دختر فتنه خونریز می خواهد برود به حمام.
دختر فتنه خونریز رفت حمام و مشغول تماشای نقش ها شد و صحنه به صحنه ماجرای آهوی نر و ماده را دنبال کرد و تا چشمش افتاد به آهوی تیر خورده آهی کشید و در دل گفت «ای وای! آهوی نر تقصیری نداشته و من تا حالا اشتباه می کردم.»
و همان جا نیت کرد دیگر کسی را نکشد و به دنبال این باشد که جفت خودش را پیدا کند.
پیرزن خبر حمام رفتن دختر را به گوش شاهزاده ابراهیم رساند و به او گفت «امروز یک دست لباس سفید بپوش و برو به قصر دختر و با صدای بلند بگو آهوم وای! آهوم وای! آهوم وای! و تند فرار کن که دستگیرت نکنند. فردا هم همین کار را تکرار کن, منتها به جای لباس سفید, لباس سبز بپوش. پس فردا با لباس سرخ به قصر دختر برو و سه بار همان حرف ها را تکرار کن؛ اما این بار فرار نکن تا بیایند تو را بگیرند و ببرند پیش دختر. وقتی دختر از تو پرسید چرا چنین کاری می کنی, بگو یک شب خواب دیدم با آهوی ماده ای رفیق شده ام و رفته ام به چرا. موقع چرا پای من در سوراخ موشی رفت و همانجا گیر کرد و هر چه زور زدم نتوانستم پایم را درآورم. آهوی ماده یک فرسخ راه رفت و در دهانش آب آورد ریخت در سوراخ تا من توانستم پایم را بیاورم بیرون و نجات پیدا کنم. طولی نکشید که پای آهوی ماده در سوراخی رفت و من رفتم آب بیاورم که ناگهان صیاد من را با تیر زد و از خواب پریدم. از آن موقع تا حالا که چند سال می گذرد شهر به شهر و دیار به دیار می گردم و جفتم را صدا می زنم.»
شاهزاده ابراهیم همان روز لباس سفید پوشید؛ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم وای!
دختر به غلام هاش دستور داد «بروید این بچه درویش را بگیرید.»
اما تا به طرفش هجوم بردند, شاهزاده ابراهیم پا گذاشت به فرار.
روز دوم, شاهزاده ابراهیم لباس سبز پوشید. باز رفت به قصر دختر؛ همان حرف ها را تکرار کرد و تا خواستند او را بگیرند, فرار کرد.
روز سوم با لباس سرخ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم وای! اما این دفعه همان جا ایستاد تا او را گرفتند و پیش دختر بردند.
همین که چشم دختر افتاد به شاهزاده ابراهیم, دلش از مهر او لرزید و پیش خودش فکر کرد «خدایا! نکند من دارم عاشق این بچه درویش می شوم؟»
بعد, از شاهزاده ابراهیم پرسید «ای بچه دوریش! چرا سه روز پشت سر هم آمدی اینجا و آن حرف ها را زدی؟»
شاهزاده ابراهیم همه حرف هایی را که پیرزن یادش داده بود از اول تا آخر برای دختر شرح داد. دختر یک دفعه آه بلندی کشید و از هوش رفت. پس از مدتی که به هوش آمد, گفت «ای بچه درویش! نظر خدا با ما دو نفر بوده؛ چون تو را فرستاده که من به خطای خودم پی ببرم و از این فکر که مرد بی وفاست بیایم بیرون. پس بدان که من نمی دانستم آهوی نر را صیاد با تیر زده و بدان که جفت تو من هستم. حالا بگو کی هستی و از کجا می آیی؟»
شاهزاده ابراهیم گفت «اسمم ابراهیم است؛ پسر پادشاه ایرانم و برای رسیدن به وصال تو دنیا را زیر پا گذاشته ام.»
دختر قاصدی روانه کرد و برای پدرش پیغام فرستاد که می خواهد شوهر کند. پدر دختر وقتی خبر شد که دخترش می خواهد با پسر پادشاه ایران عروسی کند, خوشحال شد و زود حرکت کرد, پیش آن ها آمد و مجلس شاهانه ای ترتیب داد و دختر و شاهزاده ابراهیم را به عقد هم درآورد.
حالا بشنوید از پدر شاهزاده ابراهیم!
همان روزی که شاهزاده ابراهیم شهر و دیارش را ترک کرد و از عشق دختر فتنه خونریز آواره شد, پدرش دستور داد غلام ها همه جا را بگردند و او را پیدا کنند. اما, وقتی که غلام ها اثری از او به دست نیاوردند, پدرش لباس قلندری پوشید و شهر به شهر و دیار به دیار به دنبال پسر گشت.
از قضای روزگار روزی که رسید به شهر چین, دید مردم دسته دسته به سمت قصر پادشاه چین می روند. از پیرمردی پرسید «امروز چه خبر است؟»
پیرمرد جواب داد «مگر نشنیده ای؟ امروز دختر فتنة خونریز با شاهزاده ابراهیم, پسر پادشاه ایران, عروسی می کند.»
قلندر تا اسم پسرش را شنید از هوش رفت. همین که به هوش آمد بلند شد همراه مردم رفت به قصر پادشاه چین, تا چشم شاهزاده ابراهیم افتاد به قلندر, او را شناخت و دوید به میان مردم؛ پدرش را بغل گرفت و بوسید. بعد, دستور داد او را بردند حمام و یک دست لباس پادشاهی تنش کردند.
وقتی پادشاه ایران از حمام درآمد, شاهزاده ابراهیم او را برد پیش پدر دختر و آن ها هم یکدیگر را در بغل گرفتند.
خلاصه! مجلس عروسی هفت روز برقرار بود و شب هفتم دختر را هفت قلم بزک کردند و بردند به حجله.
چند روز که گذشت, شاهزاده ابراهیم دختر را برداشت و با پدرش برگشت به مملکت خودشان و خوش و خرم در کنار هم زندگی کردند.

[ دو شنبه 2 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:21 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 571

داستان زیبای  پرنده طلایی

روزی, روزگاری پیرمرد و پیرزن فقیری در آسیاب خرابه ای زندگی می کردند. 
سال های سال بود که پیرمرد پرنده می گرفت می برد بازار می فروخت و از این راه زندگی فقیرانه اش را می گذراند.  
روزی از روزها, وقتی رفت دامش را جمع کند, دید پرنده طلایی قشنگی افتاده تو دام. پرنده را گرفت و خواست آن را بگذارد توی توبره اش که یک دفعه قفل زبان پرنده واشد و گفت «ای مرد! من چندتا جوجه دارم و الان منتظرند براشان غذا ببرم. بیا من را آزاد کن. در عوض هر چه بخواهی به تو می دهم.»  
پیرمرد گفت «ای پرنده طلایی! من آرزو دارم از زندگی در این آسیاب خرابه خلاص شوم و با زنم در خانه خوبی زندگی کنم.»  
پرنده طلایی گفت «آزادم کن تا تو را به آرزویت برسانم.»  
پیرمرد پرنده طلایی را آزاد کرد.  
پرنده طلایی پیرمرد و پیرزن را برد به خانه قشنگی که در کنار جنگلی قرار داشت و همه جور وسایل آسایش و خورد و خوراک در آن مهیا بود.  
پرنده طلایی گفت «این خانه و هر چه در آن است مال شما. با هم به خوبی و خوشی زندگی کنید.»  
بعد, یکی از پرهاش را داد به آن ها. گفت «هر وقت با من کاری داشتید, این پر را آتش بزنید فوراً حاضر می شوم.» و خداحافظی کرد و پر زد و رفت. 
پیرزن و پیرمرد خیلی خوشحال شدند که بخت با آن ها یاری کرد و زندگیشان از این رو به آن رو شد. دیگر هیچ غم و غصه ای نداشتند. صبح به صبح از خواب بیدار می شدند. با هم گشتی می زدند. بعد می آمدند می نشستند تو ایوان. سماور را آتش می کردند. صبحانه می خوردند و باز در میان سبزه و گل ها گشت می زدند و وقت می گذراندند تا ظهر بشود و شب برسد. نه با کسی کاری داشتند و نه کسی با آن ها کاری داشت.  
دو سه سالی گذشت. یک روز پیرزن به پیرمرد گفت «تا کی باید تک و تن ها در گوشه این جنگل سوت و کور زندگی کنیم؟» 
پیرمرد گفت «زبانت را گاز بگیر و این حرف را نزن. مگر یادت رفته در آن آسیاب خرابه با چه مشقتی صبح را به شب می رساندیم و شب را به صبح و هر وقت برف و باران می آمد یک وجب زمین خشک پیدا نمی شد که روی آن بنشینیم و مجبور بودیم با کاسه و کوزه از زیر پایمان آب جمع کنیم و بریزیم بیرون.» 
پیرزن گفت «نخیر! این طور هم که تو می گویی نیست. آدمی زاد قابل ترقی است و نباید قانع باشد. فوری پرنده طلایی را حاضر کن که فکری به حال ما بکند والا در این بر بیابان و بین این همه جک و جانور دق می کنم.» 
پیرمرد وقتی دید گوش زنش به این حرف ها بدهکار نیست و هر چه به او می گوید فایده ای ندارد, رفت پر را آورد و آتش زد. 
پرنده طلایی فی الفور حاضر شد و گفت «چه خبر شده؟» 
پیرمرد گفت «از این زن بپرس.»  
پیرزن گفت «ای پرنده طلایی, ما در اینجا خیلی ناراحتیم. مونس ما شده کلاغ و زاغچه و هیچ تنابنده ای دور و بر ما نیست که با او خوش و بش کنیم. ما را ببر به شهر که این آخر عمری مثل آدمی زاد زندگی کنیم. از این و آن چیز یاد بگیریم تا پس فردا که مردیم و از ما سؤال و جواب کردند, پیش خدای خودمان رو سفید بشویم.»  
پرنده طلایی گفت «اشکالی ندارد. اینجا را همین طور بگذارید و دنبال من بیایید.» 
پرنده آن ها را به شهری برد و عمارت بزرگی در اختیارشان گذاشت که از شیر مرغ گرفته تا جان آدمی زاد در آن وجود داشت.
پیرزن تا چشمش به چنین دم و دستگاهی افتاد ذوق زده شد و به پیرمرد گفت «دیدی هی می گفتم آدمی زاد نباید قانع باشد و تو همه اش مخالفت می کردی و نق می زدی. حالا اینجا برای خودت کیف کن.» 
پرنده طلایی گفت «کار دیگری با من ندارید؟»  
گفتند «نه! برو به سلامت.»   
پرنده طلایی باز هم یکی از پرهاش را به آن ها داد, خداحافظی کرد و رفت.  
پیرمرد و پیرزن زندگی تازه شان را شروع کردند. همه چیز براشان آماده بود. روزها در شهر گشت می زدند. شب ها به مهمانی می رفتند و خوش و خرم زندگی می کردند.  
یکی دو سال بعد, پیرزن به شوهرش گفت «ای پیرمرد! حالا که این پرنده طلایی در خدمت ما هست و هر چه بخواهیم برامان آماده می کند, چرا به این زندگی قانع باشیم؟» 
پیرمرد گفت «تو را به خدا دست از سرم وردار و این قدر ناشکری نکن که آخرش بیچاره می شویم.»  
پیرزن گفت «دنیا ارزش این حرف ها را ندارد. یالا برو پر را بیار آتش بزن که حوصله ام از دست این زندگی سر رفته.»
خلاصه! زور پیرزن به شوهرش چربید. پیرمرد هم از روی ناچاری رفت پر را آورد و آتش زد.  
پرنده طلایی حاضر شد و گفت «دیگر چه خبر شده؟»  
پیرمرد گفت «نمی دانم. از این پیرزن بپرس.»  
پیرزن گفت «ای پرنده طلایی ما از این وضع خیلی ناراحتیم.»  
پرنده پرسید «چه مشکلی دارید؟»  
پیرزن جواب داد «دلم می خواهد شوهرم را حاکم این شهر بکنی و من هم بشوم ملکه.» 
پرنده طلایی گفت «اینجا را همین طور بگذارید و دنبال من راه بیفتید.»  
پرنده از روی هوا و آن ها از روی زمین راه افتادند و رفتند تا رسیدند به قصری که در آن وزیر و خزانه دار و کلفت و کنیز و جلاد دست به سینه آماده خدمت بودند.  
پرنده گفت «از همین حالا شما صاحب اختیار این شهر هستید. اگر کاری با من ندارید دیگر برم.»  
گفتند «برو به خیر و به سلامت.»  
پرنده طلایی باز هم یکی از پرهاش را به آن ها داد و خداحافظی کرد و رفت.  
پیرزن و پیرمرد در مدتی که حاکم و ملکه شهر بودند آن قدر خودخواه و خوشگذران شدند که به کلی مردم را فراموش کردند. 
پیرزن وقتی به حمام می رفت به جای آب تنش را با شیر می شست و بعد می گرفت در آفتاب می خوابید که چین و چروک پوستش صاف بشود.   
یک روز پیرزن رفت حمام و آمد رو ایوان قصر لم داد توی آفتاب. در این موقع تکه ابری در آسمان پیدا شد و جلو آفتاب را گرفت.  
پیرزن عصبانی شد. شوهرش را صدا زد و گفت «ای ریش سفید! چرا این ابر جلو آفتاب را گرفته؟»   
پیرمرد گفت «من از کجا بدانم.»  
پیرزن گفت «یالا برو پر را بیار آتش بزن که با پرنده طلایی کار دارم.»   
پیرمرد گفت «این دفعه چه خیالی داری؟»   
پیرزن داد کشید «لغز نخوان پیرمرد. زود کاری را که می گویم بکن والا پوستم نرم نمی شود.»  
پیرمرد رفت پر را آورد و آتش زد. 
پرنده طلایی حاضر شد و گفت «این دفعه چه می خواهید؟» 
پیرمرد گفت «نمی دانم. از این پیرزن بپرس.»  
پیرزن گفت «ای پرنده طلایی, جلو آفتاب نشسته بودم که این تکه ابر آمد و سایه اش را انداخت رو من. می خواهم فرمان زمین و آسمان را بدی به من که بتوانم به همه چیز امر و نهی کنم.» 
پرندة طلایی گفت «اینجا را همین طور بگذارید و دنبال من بیایید.»  
پرنده از جلو و آن دو به دنبال او راه افتادند. وقتی از شهر رفتند بیرون, یک دفعه پرنده غیبش زد. هوا تیره و تار شد. باد تندی آمد و به قدری خاک و خل به پا کرد که چشم چشم را نمی دید. 
پیرزن و پیرمرد دست هم را گرفتند و کورمال کورمال رفتند جلو تا رسیدند به آسیاب خرابه ای که قبلاً در آن زندگی می کردند.  
پیرمرد آهی از ته دل کشید و به زنش گفت «ای فلان فلان شده! ما را برگرداندی جای اولمان. حالا برو کاسه ای پیدا کن و آب کف آسیاب را بریز بیرون که بنشینم زمین و خستگی در کنم

[ دو شنبه 1 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:17 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]