اسلایدر

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 1054

 

ديدن شاه ولايت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

هارون الرشيد عباسى را پسرى بنام قاسم بود كه از علايق دنيوى قرار كرده و پيوسته به گورستانها رفته ، همانند ابر بهار زار زار مى گريست
روزى هارون در مجلس بود و قاسم آمد، جعفر برمكى وزير خنديد! هارون پرسيد: چرا مى خندى ؟ گفت : احوال اين پسر اصلا به شما خليفه نمى خورد و دائما با فقراء همنشين و به گورستان ها مى رود!هارون گفت : شايد به او حكومت جائى را نداده ايم اينطور رفتار مى كند. او را خواست نصيحت كرد و گفت : مى خواهم حكومت مصر را بتو بدهم و اگر دنبال عبادت هم مى روى وزير صالح و كاردان بتو مى دهم ، اما قاسم قبول نكرد
هارون حكومت مصر را برايش نوشت و مردم تهنيت گفتند و بنا بود فردا به آنجا برود، شبانه فرار كرد.هارون رد پاى قاسم را توانست تا رودخانه را بگيرد اما بعدش را نتوانست پيدا كند. قاسم سوار كشتى شد به بصره رفت
عبدالله بصرى گويد: ديوار خانه ام خراب شده رفتم دنبال كارگر، به جوانى برخورد كردم كه نشسته قرآن مى خواند بيل و زنبيل نزدش گذاشته ؛ از او درخواست كردم بيايد كار كند گفت : مزد چقدر است ؟ گفتم : يك درهم ، قبول كرد، از صبح تا غروب باندازه دو نفر برايم كار كرده خواستم پول بيشتر بدهم قبول نكرد.فردا رفتم دنبالش پيدا نكردم ، سئوال كردم ، گفتند: اين جوان روزهاى شنبه فقط كار مى كند و بقيه ايام مشغول عبادت است
روز شنبه رفتم دنبالش ، آمد برايم كار كرد، مزدش را دادم و رفت . شنبه ديگر رفتم نديدمش ، گفتند: دو سه روز است كه مريض احوال است و خانه اش ‍ فلان خرابه است .رفتم او را پيدا كردم و گفتم : من عبدالله بصرى هستم ، گفت : شناختم ، گفتم : شما چه نام داريد؟ گفت : قاسم پسر هارون خليفه عباسى . بر خود لرزيدم و او گفت : در حال مردنم ، وقتى از دنيا رفتم اين بيل و زنبيل مرا بده به آن كسى كه قبر حفر مى كند، اين قران را بده به كسى كه برايم بتواند بخواند، اين انگشتر را مى برى بغداد روز دوشنبه مجلس عام است به پدرم مى دهى و مى گوئى : اين را بگذارد روى اموال ديگر، قيامت خودش جواب بدهد
عبدالله بصرى مى گويد: قاسم خواست حركت كند نتوانست ، دو مرتبه خواست نتوانست ، گفت : عبدالله زير بغلم را بگير آقايم اميرالمؤ منين عليه السلام آمده است بلندش كردم بعد جان به جان آفرين داد

[ جمعه 4 اسفند 1393برچسب:ديدن شاه ولايت, ] [ 17:3 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1053

 

دوست واقعى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مسلم مجاشعى جوانى بود از اهل مدائن كه در زمان فرماندارى حذيفة بن يمان در مدينه به حذيفه گرائيد
بوسيله حذيفه از دوستان فدائى اميرمؤ منان گرديد. در جنگ جمل اميرمؤ منان براى اتمام حجت با مردم بصره و لشگر عايشه قرآنى بدست گرفت و فرمود: كيست كه اين قرآن را ببرد و بر اين مردم عرضه كند و ايشان را بحكم آن بخواند! مسلم جوان ، قرآن را از امام گرفت و به ميدان رفت . امام در اين هنگام فرمود: همانا اين جوان از كسانى است كه خداوند دل او را هدايت و ايمان پر كرده ، اما او كشته مى شود و من بخاطر ايمانش به او علاقه فراوان دارم و اين لشگر هم پس از كشتن او رستگار نمى شوند
مسلم سپاه عايشه و مردم بصره را به حكم قرآن دعوت كرد، ولى آنها دست راستش را قطع كردند، او قرآن به دست چپ گرفت ، دست چپ او را قطع كردند، قرآن را با دستهاى بريده بر سينه چسبانيد و خون بر آن جارى بود كه سپاه دشمن يكباره بر او حمله كردند و او را قطعه قطعه نمودند و شكمش را دريدند

[ جمعه 3 اسفند 1393برچسب:دوست واقعی, ] [ 17:1 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1052

 

لذات هفتگانه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى جابر بن عبداللّه انصارى خدمت امام على عليه السلام بود و آه عميقى كشيد. امام فرمود: گوئى براى دنيا، اينگونه نفس عميق و آه طولانى كشيدى ؟
جابر عرض كرد: آرى بياد روزگار و دنيا افتادم و از ته قلبم آه كشيدم . امام فرمود: اى جابر، تمام لذتها و عيشها و خوشيهاى دنيا در هفت چيز است : خوردنيها و آشاميدنيها و شنيدنيها و آميزش جنسى و سوارى و لباس اما لذيذترين خوردنى عسل است كه آب دهان حشره اى به نام زنبور است
گواراترين نوشيدنيها آب است كه در همه جا فراوان است . بهترين شنيدنيها غناء و ترنم است كه آن هم گناه است  لذيذترين بوئيدنيها بوى مشك است كه آن خون خشك و خورده شده از ناف يك حيوان (آهو) توليد مى شود.
عاليترين آميزش ، با همسران است و آن هم نزديك شدن دو محل ادرار است . بهترين مركب سوارى اسب است كه آن هم (گاهى ) كشنده است . بهترين لباس ابريشم است كه از كرم ابريشم به دست مى آيد. دنيائى كه لذيذترين متاعش اين طور باشد انسان خردمند براى آن آه عميق نمى كشد
جابر گويد: سوگند به خدا بعد از اين موعظه دنيا در قلبم راه نيافت

[ جمعه 2 اسفند 1393برچسب:لذات هفتگانه, ] [ 16:58 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1051


فغور پادشاه چين

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون اسكندر ذوالقرنين لشگركشى كرد و خيلى از كشورها را تحت تصرف خود درآورد، به چين روى آورد و آن را محاصره كرد. پادشاه چين روزى به عنوان دربان به خدمت اسكندر آمد.
گفت : فغفور پادشاه پيامى داده تا در خلوت بعرض شما برسانم . به امر او مجلس را خلوت كردند. او گفت : فغفور پادشاه چين من هستم . اسكندر متعجب شد و گفت : به چه اعتمادى اين جراءت را كردى ؟
گفت : من تو را سلطانى عاقل و فاضل مى دانم ، و هيچ عداوتى بين من و تو نبوده و درباره ات قصد بدى نينديشيده ام . اگر تو مرا بكشى از سپاهم يك نفر كم نشود. خود آمدم تا هر چه از من بخواهى در خدمتت عرضه كنم
اسكندر گفت : سه سال ماليات چين را از تو مى خواهم . فغفور قبول كرد. چون زود قبول كرد، اسكندر گفت : بعد از دادن خراج و ماليات حالت چگونه شود؟ فغفور گفت : چنانكه هر دشمنى بر من حمله كند مغلوب شوم
اسكندر فرمود: اگر بخراج دو ساله قناعت كنم چطور شود؟ گفت : اندكى بهتر از حال اول شود، فرمود: اگر خراج يكساله قناعت كنم چطور شود؟ گفت : خللى در سلطنت من نشود، و بكلى پريشان نشوم
اسكندر فرمود: به خراج شش ماه از تو راضى شدم ! فغفور فردا او را به مهمانى دعوت كرد تا خراج شش ماهه را بدهد. فردا اسكندر وقتى وارد چين شد لشگر بسيار با ادوات جنگى آماده ديد كه او را به تعجب واداشت . لشگر اسكندر در وسط لشگر چين قرار گرفتند.اسكندر كمى خائف شد كه چرا با ادوات جنگى نيامد. اسكندر فرمود: مگر فكر مكر داشتى كه اينهمه لشگر آماده كردى ؟
فغفور گفت : به قضاء الهى ، مى دانستم كه تو را پادشاهى بزرگى عطا فرموده ، و مؤ يد بتاءييد آفريدگارى ، و هر كه با دولتمندان مجادله كند، شكست يابد، فقط جهت اطاعت و احترام بوده است . اسكندر فرمود: آنچه از خراج شش ‍ ماهه مى خواستيم همه را به خاطر اين فهم و احترام به تو بخشيديم و از آن درگذشتم

[ چهار شنبه 1 اسفند 1393برچسب:فغور پادشاه چين, ] [ 21:26 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1050

 

حميد بن قحطبه طائى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عبدالله بن بزاز نيشابورى گويد: بين من و حميد رفت و آمد بود. روزى خواستم بر او وارد شوم ، خبر ورودم به او رسيد، كسى را فرستاد تا مرا به نزدش ببرد من با لباس سفر در ماه رمضان هنگام ظهر بر او داخل شدم .ديدم او در خانه اى است كه آب در وسط حياط جاريست ، بر او سلام كردم و نشستم ، پس آب و طشتى آوردند و دست خود را شست و به من هم امر كرد دستم را بشويم تا غذا بخوريم .با خود گفتم من روزه دارم ؛ گفت : غذا بخور، گفتم : اى امير ماه رمضان است و من بيمار نيستم . او گريان شد و طعام خورد بعد از غذا گفتم : چرا گريه كردى و غذا خوردى ؟
گفت : زمانى كه هارون الرشيد خليفه عباسى در شهر طوس بود، شبى مرا احضار كرد. وقتى بر او وارد شدم ، سرش را بلند كرد و بمن گفت : اطاعت تو از خليفه چقدر است ؟ گفتم : به جان و مال اطاعت كنم . پس سر خود را بزير افكند و اذن برگشتن داد
وقتى به خانه برگشتم لحظاتى نگذشت كه فرستاده خليفه آمد و گفت : خليفه را اجابت كن
گفتم : انا لله و انا اليه راجعون ، شايد قصد كشتنم را كرده باشد. چون بر او وارد شدم سرش را برداشت و گفت : اطاعتت از خليفه چگونه است ؟ گفتم به جان و مال و اهل و فرزندان .پس تبسم كرد و اذن رفتن به من داد. وقتى به خانه برگشتم ، زمانى كوتاهى نگذشت كه فرستاده خليفه آمد و گفت : خليفه را اجابت كن
بر او وارد شدم ، گفت : اطاعتت از امير چقدر مى باشد؟ گفتم به جان و مال و زن و فرزند و دينم !!
خليفه خنديد و گفت : اين شمشير را بگير و آنچه اين خادم مى گويد، امتثال كن . با غلام خليفه به خانه اى كه درش بسته بود وارد شديم ، درب خانه را گشود، ديدم سه اطاق بسته و يك چاهى در وسط وجود دارد. يكى از دربها را باز كرد ديدم در آن اطاق بيست نفر از سادات از پير و جوان در زنجيرند غلام خليفه گفت : اينها را بكش
من هم آنها كه سادات و اولاد على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام بودند را بقتل رساندم و غلام همه اجساد را به چاه مى افكند. درب اطاق دوم را گشود و بيست نفر از سادات را لب چاه مى آورد و من آنها را مى كشتم
درب اطاق سوم را گشود و آنها را لب چاه مى آورد و من سر از تن آنها جدا مى كردم .نوزده نفر را سر بريدم ، نفر بيستم پيرمردى بود كه موهايش هم زياد شده بود (بخاطر طولانى بودن زندان ) به من فرمود:دستت بريده باد، اى بد ذات ، چه عذرى برايت روز قيامت مى باشد زمانيكه خدمت جد ما پيامبر برسى و حال آنكه شصت نفر از فرزندان او را كشته اى پس ناگهان دست و بدنم لرزيد. غلام به من نگاهى كرد كه زود او را بكش و من او را كشتم و بدنش را به چاه افكند
اى عبدالله ، وقتى شصت نفر از اولاد پيامبر صلى الله عليه و آله را كشته باشم با اين گناه سنگنين ، نماز و روزه چه سودى برايم دارد و شك ندارم كه جايگاهم در آتش است

[ چهار شنبه 30 بهمن 1393برچسب:حميد بن قحطبه طائي, ] [ 21:21 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1049

 

درمان چاقى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پادشاهى با عدالت به مرضى دچار شد كه بدنش گوشت زيادى آورد و بى حد چاق شد، به حدى كه قادر به حركت نبود. روزى وزراء و امراء كشور براى معالجه او به نزد پزشكان و حكيمان رفتند و آنها را آوردند ولى آنها از معالجه عاجز ماندند تا آنكه شخص خردمند و حكيمى به آنان گفت : داروى سلطان نزد من است . همگى خوشحال شدند، و او را بخدمت سلطان بردند. چون نظرش به سلطان افتاد و نبض او را گرفت ، گفت : سلطان تا چهل روز ديگر مى ميرد، اگر سلطان بعد چهل روز زنده بود او را معالجه مى كنم
سلطان اين كلام را شنيد لرزه بر تن او افتاد و هر روز بخاطر اين غم و ترس از مرگ ، لاغر و ضعيف مى شد تا آنكه مدت چهل روز تمام شد و بدنش مانند مردم معمولى و متعادل شد
آن خردمند را آوردند و عرض كرد: من در استنباط خود خطا كرده بودم و حكم درست نبود؛ آنگاه رو به وزراء نمود و گفت : اين دستور تمهيد و مقدمه اى بود براى رفع بيمارى سلطان و هيچ نسخه اى در ميان نيست . پس ‍ او را جايزه بسيار عطا كردند

[ چهار شنبه 29 بهمن 1393برچسب:درمان چاقي, ] [ 21:20 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1048

 

 داستان نماز جمعه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قحطى و كمبود غذا مدينه را فراگرفته بود، گرسنگى و تهى دستى فشار سختى بر مردم مدينه وارد ساخته بود، در اين صورت اگر كاروانى آذوقه و غذا به مدينه مى آورد روشن بود كه مردم از هر سو هجوم مى آوردند تا براى خود غذا تهيه كنند؛ و معمول بود وقتى كاروان تجارتى مى آمد مردم مشتاق و طبل كوبان به استقبال آن مى رفتند؛ حتى دختران از خانه ها بيرون مى آمدند
روز جمعه اى بود كه مسلمانان براى نماز جمعه به امامت پيامبر صلى الله عليه و آله حاضر بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله مشغول ايراد خطبه هاى نماز جمعه بود
خبر آوردند كه يك قافله تجارتى به مدينه آمده است (دحيه كلبى كه تاجرى بود، از شام گندم و آرد و جو و امثال اينها به مدينه آورد، طبل مى كوبيدند تا مردم از آمدن كاروان مطلع گردند)
مسلمانان براى تهيه طعام از مسجد بيرون آمدند و تنها هشت الى چهل نفر با پيامبر صلى الله عليه و آله ماندند
مردم فكر مى كردند كه اگر در نماز جمعه بمانند ديگر طعام و آذوقه اى نصيب آنان نمى شود. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: سوگند به خدائى كه جانم در اختيار اوست اگر شما چند نفر هم از مسجد مى رفتيد، و كسى در مسجد نمى ماند آتش (و قهر الهى ) سراسر بيابان را فرا مى گرفت و شما را به كام خود فرو مى كشيد. و به نقل ديگر فرمود: اگر اينها نمى ماندند از آسمان سنگ بر سر آنها مى باريد.
در اين وقت آيه (784) يازدهم سوره جمعه نازل شد (چون تجارتى ببينند يا آهنگ (طبلى بشنوند) به سوى آن بشتابند و تو را (اى پيامبر) تنها ايستاده بگذارند، بگو آنچه نزد خداست از آن آهنگ و تجارت بهتر است و خداوند بهترين روزى دهندگان مى باشد

[ چهار شنبه 28 بهمن 1393برچسب:داستان نماز جمعه, ] [ 21:16 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1047

 

خوارزم شاه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

خوارزم شاه وقتى با لشگر مغول جنگ كرد و شكست خورد ابتدا قصد داشت به هندوستان برود عازم عراق شد و بعد به نيشابور آمد و مشغول خوش گذرانى شد. در همان ايام مظلومين و شكايت داران بيش از دو سال از او تقاضاى رسيدگى مى كردند ولى كسى نبود كه به حرف آنان گوش ‍ دهد
روزى اين بيچارگان اجتماع نموده جلو بارگاه سلطان بوزير پناه آوردند، گفتند: براى خدا چاره اى نسبت به ما بينديش ! وزير خوارزمشاه در جواب آنها گفت : سلطان مرا ماءمور آرايش زنان مطرب كرده ، اينك نمى توانم به اين حرفها رسيدگى كنم
زمانى نگذشت كه خبر آوردند كه سنتاى بهادر با سى هزار نفر از جيهون گذشته اند خوارزمشاه به عراق رفت ، لشگر مغول به دنبال او رفتند، بعد مجبور شد به رى آمد و از آنجا به مازندران و گرگان آمد و در قلعه اقلال عيال و فرزندان را با خزائن مخفى كرد و خود به جزيره آبسكون پناهنده شد.سنتاى بهادر قلعه را محاصره و بعد از مدتى آنها تسليم شدند و فرزندان پسر به امر مغول كشته و زنهاى او را به سرداران بخشيد و دستور داد مادر خوارزم شاه بر اسب برهنه در جلو لشگر گريه نمايد
و خوارزمشاه بعد از شنيدن اين وقايع بعد از سه روز به خاطر عدم دادرسى به مظلومين از غصه در بسترى مرد

[ چهار شنبه 27 بهمن 1393برچسب:خوارزم شاه, ] [ 21:14 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1046


خدايا تو بيدارى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يكى از سلاطين غزنوى شبى خوابش نمى برد و از قصر به خيابانها و كوچه ها مى گشت ، به درب مسجد رسيد، ديد مردى سر بر زمين نهاده و مى گويد: خدايا سلطان در بروى مظلومان بسته ولى تو بيدارى به دادم برس .سلطان جلو آمد و گفت : مشكل تو چيست ؟ گفت : يكى از خواص تو مى آيد منزلم و با زنم هم بستر مى شود، من قدرت به دفع او ندارم
سلطان گفت : هر وقت او به خانه ات آمد مرا خبر كن و به پاسبانان قصر هم گفت : هر وقت او آمد مانع نشويد.شب بعد سرهنگ سلطان به خانه آن مظلوم رفت و با همسرش هم بستر شد، و او خبر به سلطان رسانيد.سلطان بمنزل آمد و دستور داد چراغ را خاموش كنند و شمشير كشيد و آن نانجيب را كشت
پس از آن دستور داد چراغ را روشن كنند و به آن مرد گفت : غذائى بياور گرسنه ام
علت خاموش كردن چراغ را از سلطان پرسيدند، گفت : فكر كردم اگر پسر باشد مانع از كشتن مى شود، به شكرانه اينكه فرزندم نبود خدا را شكر كردم ؛ و از ديشب تا امشب نتوانستم غذائى بخورم ، چون ترا از مظلوميت نجات دادم ، ميل به غذا پيدا كردم

[ چهار شنبه 26 بهمن 1393برچسب:خدايا تو بيداري, ] [ 21:11 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1045


حام بن نوح

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

وقتى نوح عليه السلام سوار كشتى شد و فرزندان و مؤ منين با او سوار شدند و كشتى در حركت بود خواب بر او غلبه كرد و خوابيد
آن وقت رسم زير شلوار و جامه پوشيدن نبود چيزى مانند لنگ بر كمرشان مى بستند
در خواب بادى وزيد و عورتش مكشوف شد، سام فرزندش برخاست و جامه را بر عورت پدر انداخت و او را پوشانيد.حام برادر سام جام را از عورت پدر دور كرد، عده اى از اين كارش خنديدند سام گفت : چرا چنين مى كنى ، مردم عورت پدر را مى بينند و مى خندند؟! گفت : من هم براى همين جهت اين كار را مى كنم
سام و حام با يكديگر به گفتگو و بحث پرداختند كه از صدايشان جناب نوح از خوب بيدار شد و سبب نزاع را پرسيدند؛ جريان را به او گفتند. نوح عليه السلام از عمل حام ناراحت شد و دلش سوخت و اشكش جارى شد و حام را نفرين كرد و عرض كرد خدايا: بچه ها و نسل او را سياه كن و بچه هايش را خدمتكار اولاد سام كن
حام آنطرف كشتى شروع كرد بخنديدن كه اين چه حرفى است كه اين پدر پير مى زند
به نفرين پدر همه فرزندان و ذريه حام سياه خلق شدند و خدمتكار اولاد سام شدند

[ چهار شنبه 25 بهمن 1393برچسب:حام بن نوح, ] [ 21:8 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1044


جوان يهودى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى سلمان فارسى از اميرالمؤ منين عليه السلام كشف يكى از اسرار نهان را درخواست كرد، اميرالمؤ منين عليه السلام او را به قبر يهودى راهنمائى فرمود
سلمان به امر امام به قبرستان رفت و برزخ آن يهودى را كه محب اميرالمؤ منين بود با چشم بصيرت ديد و مشاهده كرد كه : در جايى بسيار دلگشا و خوب ، بر قصرى عالى نشسته است
سلمان از او سئوال نمود كه : تو را كدام طاعت بدين مقام و منزلت رسانيده است با اينكه بر دين يهود بوده اى ؟
گفت : مرا از شرف اسلام بهره اى نبود، ولى اميرالمؤ منين على عليه السلام را دوست مى داشتم و همان محبت خالصانه ، در برزخ موجب اين مقامات شده است

[ چهار شنبه 24 بهمن 1393برچسب:جوان يهودي, ] [ 21:4 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1043

 

جواب وزير مختار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

استعمار گران و كشورهاى ابر قدرت هميشه در پى نابودى كشورهاى كوچك هستند، و به لباس دوستى هزاران مكر و حيله در درون دارند تا به اهداف خود برسند
وقتى كه ميرزا محمد تقى خان امير كبير نخست وزير ناصرالدين قاجار بود يكى از معلمان مدرسه دارالفنون به نام ((نظر آقا)) مى گفت : هر وقت امير كبير سفراى خارجى را مى پذيرفت مرا براى مترجمى احضار مى كرد.در يكى از ملاقاتهاى او و سفير روس حادثه جالبى رخ داد و آن اينكه : وزير مختار روسيه درباره مرزهاى ايران با روسيه تقاضاى نامناسبى داشت ، او را براى امير كبير ترجمه كردم . امير كبير فرمود: به وزير مختار بگو هيچ كشك و بادنجان خورده اى ؟
سخن او را براى وزير روس گفتم ، او تعجب كرد و گفت : بگوئيد: خير! امير كبير گفت : پس بوزير روسيه بگو: ما در خانه مان يك فاطمه خانم جانى هست كه كشك و بادنجان خوبى درست مى كند، امروز هم درست كرده و يك قسمت آن را براى شما مى فرستم تا بخوريد و ببينيد چقدر خوب است
وزير مختار گفت : بگوئيد ممنونم ، ولى درباره مرزها و سرحدات چه مى فرمائيد؟
اميركبير در جواب گفت : به وزير مختار بگوئيد: آى كشك و بادنجان ، آى فاطمه خانم جان
همينطور با اين كلمات جواب حيله بازيهاى وزير مختار را داد، كه به كمال نااميدى وزير مختار برخاست و رفت

[ چهار شنبه 23 بهمن 1393برچسب:جواب وزير مختار, ] [ 20:59 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1042

 

پيرمرد 150 ساله

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سعدى گويد: در مسجد جامع دمشق با دانشمندان مشغول مناظره و بحث بودم ، ناگاه جوانى به مسجد آمد و گفت : در ميان شما چه كسى فارسى مى داند؟
همه حاضران اشاره به من كردند، به آن جوان گفتم : خير است ، گفت : پيرمردى 150 ساله در حال جان كندن است ، و به زبان فارسى صحبت مى كند، ولى ما كه فارسى نمى دانيم ، نمى فهميم چه مى گويد، اگر لطفى كنى و قدم رنجه بفرمائى ، به بالينش ثواب كرده اى شايد وصيتى كند، تا بدانيم چه وصيت كرده است
من برخواستم و همراه آن جوان به بالين آن پيرمرد رفتم ، ديدم مى گويد: چند نفسى به مراد دل مى كشم ، افسوس كه راه نفس گرفته شد، افسوس كه در سفر عمر زندگانى هنوز بيش از لحظه اى بهره نبرده بوديم و لقمه اى نخورده بوديم كه فرمان رسيد، همين قدر بس است .آرى با اينكه 150 سال از عمرش رفته بود، تاءسف مى خورد كه عمرى نكرده ام حرفهاى او را به عربى براى دانشمندان ترجمه كردم ، آنها تعجب كردند كه با آن همه عمر دراز باز برگذر دنياى خود تاءسف مى خورد
به آن پيرمرد در حال مرگ گفتم . حالت چگونه است ؟ گفت : چه گويم كه جانم دارد از وجودم مى رود.! گفتم : خيال مرگ نكن و خيال را بر طبيب چيره نگردان ، كه فيلسوفهاى يونان گفته اند:((مزاج هر چند معتدل و موزون باشد نبايد به بقاء اعتماد كرد، و بيمارى گرچه وحشتناك باشد دليل كامل بر مرگ نيست )) اگر بفرمائى طبيبى را به بالين تو بياورم تا تو را درمان كند؟
چشمانش را گشود و خنديد و گفت : پزشك زيرك ، بيمار را با حال وخيم ببيند، به نشان تاءسف دست بر هم سايد، وقتى كه استقامت مزاج دگرگون شد نه افسون (دعا) و نه درمان هيچكدام اثر نبخشد

[ چهار شنبه 22 بهمن 1393برچسب:پيرمرد 150 ساله, ] [ 20:57 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1041

 

پالوده يا لوذينه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

نزاعى بين هارون الرشيد و همسرش زبيده در گرفت ، در اينكه پالوده يا لوذينه كدام يك لذيذتر و گواراتر است ؟
ابى يوسف قاضى را براى انتخاب و راءى قبول كردند. او گفت : من چيزى را كه از ديده ام پنهان است چگونه قضاوت كنم ؟
هارون دستور دارد هر دو را نزدش حاضر نمودند، و او گاهى از اين و گاهى از آن مى خورد تا هر دو ظرف نصف شدند. پس سر برداشت و گفت : من نمى توانم بين آنان حكم كنم ، زيرا بعد از خوردن هر كدام از آنها كه تصميم مى گيرم راءى صادر كنم ديگرى خود را نمايش مى دهد و با زبان حال مى گويد: من لذيذتر و گواراترم ؛ و اين دو دشمن ديرينه با يكديگر سازش ‍ نمودند فرقى بين آنان نيست

[ چهار شنبه 21 بهمن 1393برچسب:پالوده يا لوذينه, ] [ 20:50 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1040

 

جوان گدا

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى مرد جوانى نشسته بود و با همسرش غذا مى خوردند و پيش روى آنان مرغ بريان قرار داشت ، در اين هنگام گدائى به در خانه آمد و سؤ ال كرد. جوان از خانه بيرون آمد و با خشونت تمام ، سائل را از در خانه براند و محروم ساخت ؛ مرد محتاج نيز راه خود را گرفت و رفت . پس از مدتى چنان اتفاق افتاد كه همان جوان ، فقير و تنگدست شد و تمام ثروت او نابود گرديد و همسرش را نيز طلاق داد. زن هم بعد از آن با مرد ديگرى ازدواج نمود. از قضاء روزى آن زن با شوهر دوم خود نشسته بود و غذا مى خوردند درون سفره پيش روى آنان مرغى بريان نهاده بود، ناگهان گدائى در خانه را صدا در آورد و تقاضاى كمك نمود
مرد به همسرش گفت : برخيز و اين مرغ بريان را به اين سائل بده ! زن از جا برخاست و مرغ بريان را بر گرفت و به سوى در خانه رفت كه ناگهان بديد سائل همان شوهر نخستين اوست . مرغ را به او داد و با چشم گريان برگشت . شوهر از سبب گريه زن پرسيد: زن گفت : اين گدا، شوهر اول من بوده است و سپس داستان خود را با سائل پيشين كه شوهرش او را آزرده و از در خانه رانده بود، به تمامى بيان كرد
وقتى زن حكايت خويش را به پايان آورد، شوهر دومش گفت : اى زن بخدا سوگند، آن گدا خود من بودم

[ سه شنبه 20 بهمن 1393برچسب:جوان گدا, ] [ 22:3 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1039

 

توصيف زيبائى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان پيامبر دو نفر بنام هيث و ماتع در مدينه زندگى مى كردند. اين دو آدمهاى هرزه اى بودند و همواره سخنان زشت مى گفتند و مردم را مى خنداندند و عفت كلام را مراعات نمى كردند
روزى اين دو نفر با يكى از مسلمانان سخن مى گفتند و رسول خدا صلى الله عليه و آله در چند قدمى آنها، سخن آنها را مى شنيد كه مى گفتند: هنگامى كه به شهر طائف هجوم برديد و آنجا را فتح نموديد، در آنجا در كمين دختر عيلان ثقفى باش ، او را اسير كرده و براى خود نگه دار كه او زنى خنده رو، درشت چشم ، جاافتاده ، كمر باريك و قد كشيده است ، هرگاه مى نشيند با شكوه جلوه مى كند و هرگاه سخن مى گويد، سخنش دلربا و جاذب است ، رخ او چنين و پشت رخ او چنان است و...! با اين توصيفات آن مسلمان را تحريك كردند، پيامبر فرمود: من گمان ندارم كه شما از مردانى كه ميل جنسى به زنان دارند باشيد، بلكه به گمانم شما افراد سفيهى كه ميل جنسى ندارند باشيد (يعنى عنين )، از اين رو زيبائيهاى زنان را (بدون آن كه خود لذت ببريد) به زبان مى آوريد (و موجب آلودگى ديگران مى شويد). آنگاه پيامبر آنها را از مدينه به سرزمين ((غرابا)) تبعيد كرد، آنها فقط در هفته ، روز جمعه براى خريد غذا و لوازم زندگى ، حق داشتند به مدينه بيايند

[ سه شنبه 19 بهمن 1393برچسب:توصيف زيبايي, ] [ 22:0 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1038

 

تبعيد گناهكار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرد فاسقى در بنى اسرائيل بود كه اهل شهر از معصيت او ناراحت شدند و تضرع به خداى كردند! خداوند به حضرت موسى وحى كرد: كه آن فاسق را از شهر اخراج كن ، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اى نرسد
حضرت موسى آن جوان گناهكار را از شهر تبعيد نمود؛ او به شهر ديگرى رفت ، امر شد از آنجا هم او را بيرون كنند، پس به غارى پناهنده شد و مريض گشت كسى نبود كه از او پرستارى نمايد. پس روى در خاك و بدرگاه حق از گناه و غريبى ناله كرد كه اى خدا مرا بيامرز، اگر عيالم بچه ام حاضر بودند بر بيچارگى من گريه مى كردند، اى خدا كه ميان من و پدر و مادر و زوجه ام جدائى انداختى مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان
خداوند پس از اين مناجات ملائكه اى را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وى فرستاد. چون گناهكار اقوام خود را درون غار ديد، شاد شد و از دنيا رفت . خداوند به حضرت موسى وحى كرد، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما. چون موسى به آن موضوع رسيد خوب نگاه كرد ديد همان جوان است كه او را تبعيد كرد؛ عرض كرد خدايا آيا او همان جوان گناهكار است كه امر كردى او را از شهر اخراج كنم ؟
فرمود: اى موسى من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دورى از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزيدم

[ سه شنبه 18 بهمن 1393برچسب:تبعيد گناه كار, ] [ 21:57 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1037

 

پسر بن ارطاة

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پسر بن ارطاة در جنگ صفين در مقابل امير المؤ منين قرار گرفت ، اين در حالى بود كه امام به ميدان آمده بود و معاويه را به نبرد طلبيد و فرمود: تا كى و چقدر مردم را به كشتن دهيم ، بيا من و تو جنگ كنيم تا به اين وسيله جنگ خاتمه يابد
معاويه گفت : همان مقدار كه از مردم شام مى كشى مرا كافيست ، احتياج به مبارزه با تو نيست . بسر تصميم گرفت كه با امام بجنگد، با خود انديشيد كه شايد على را بكشم و در ميان عرب ، افتخارى كسب كنم . با غلام خود به نام ((لاحق )) مشورت كرد، او گفت : اگر از خود اطمينان دارى چه بهتر وگرنه على عليه السلام دليرى است بى نظير؛ اگر تو هم مانند او هستى به ميدانش برو والا شير كفتار را مى خورد و مرگ از سر نيزه على عليه السلام مى بارد و شمشيرش براى گرم كردن تو كافيست
بسر گفت : مگر جز مردن چيز ديگرى هست ؟ انسان بايد بميرد يا با مرگ طبيعى يا با كشته شدن ، به ميدان آمد. سكوت كرد و رجز نخواند تا حضرت او را نشناسد، امام حمله اول را بسوى بسر شروع كرد كه بسر از روى اسب به زمين افتاد و با مكر پاها را بلند نمود و عورتش را ظاهر ساخت . امام صورت را برگردانيد و بسر از جا بلند شد و فرار كرد به طورى كه بدون كلاه جنگى با سر برهنه به طرف لشگرگاه مى دويد
معاويه در حالى كه از كردار بسر مى خنديد گفت : اين مكر عيبى ندارد براى عمروعاص هم اين قضيه پيش آمد. جوانى از اهل كوفه فرياد زد: آيا حيا نمى كنيد كه عمروعاص اين حيله نو را در جنگ به شما آموخت كه در موقع خطر، كشف عورت مى كنيد؟

[ سه شنبه 17 بهمن 1393برچسب:پسر بن ارطاة, ] [ 21:38 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1036


بجاى نفرين دعا كرد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

ابراهيم اطروش مى گويد: با معرفت كرخى بر كنار دجله نشسته بوديم
ديديم عده اى جوان در قايقى نشسته و در ضمن حركت به قاضى و آوازه خوانى و نواختن موسيقى و شرب خمر مشغول هستند
بعضى از دوستان از معروف كرخى خواستند كه آنها را نفرين كند. او دستهايش را بلند كرد و گفت : خدايا همانطور كه آنها را در دنيا شاد كردى ، در آخرت هم آنان را شاد بفرما!
دوستان به او گفتند: ما از تو خواستيم آنها را نفرين كنى ، اما تو برايشان دعا كردى ؟
او گفت : اگر خدا بخواهد آنها را در آخرت شاد فرمايد وسائل توبه كردن آنان را فراهم مى آورد

[ سه شنبه 16 بهمن 1393برچسب:بجاي نفرين دعا كرد, ] [ 21:36 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1035


اژدهاى نفس

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در تاريخ آمده كه : يك نفر مارگير بود و معركه گيرى مى كرد. او به كوهستان رفت تا مارى بگيرد و به بغداد بياورد و به مردم نشان بدهد تا پولى در بياورد
فصل زمستان بود و پس از تحمل رنجها اژدهاى بسيار بزرگى در كوهى پيدا كرد، چون هوا سرد بود اژدها افسرده و بى حركت بود، و او با زحمت آنرا بطرف شهر بغداد مى برد و داد مى زد مردم بيائيد ببينيد كه چه اژدهائى را شكار كرده ام . مردم كنار شهر دجله بغداد جمع شدند و صدها نفر اجتماع كردند و منتظر بودند تا اين اژدها را ببينند. هوا گرم شده بود و جمعيت زياد شده بودند و اژدها بر اثر آفتاب قدرت گرفت ، وقتى مارگير از كيسه آنرا بيرون آورد، ناگهان ديدند اژدها جنبيد و به طرف مارگير جهيد و او را هلاك كرد و از بين برد؛ و مردم هم از ترس فرار كردند
اى برادر غافل مباش كه نفس تو همان اژدهاست كه اگر قدرت يابد تار و پود زندگى تو را در هم مى نوردد. تو مپندار كه بدون سركوبى و مقاومت در برابر خواسته هاى نفس ، او را با تمام احترام زير سلطه خود نگهدارى مگر هر آدم زبونى مى تواند به تسلط بر نفس حيوانى خود دست يابد

[ سه شنبه 15 بهمن 1393برچسب:اژدهاي نفس, ] [ 21:30 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1034

 

اين همه پول از كجا؟

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون هنگام وفات عمر و عاص وزير و همه كاره معاويه رسيد، مى گريست ، فرزندش گفت : اى پدر اين گريه چيست ؟ از سختى مرگ مى گريى ؟ گفت : از مرگ ترس ندارم ، ترسم بعد از مرگ است كه چه بر سر من خواهد گذشت
عبدالله گفت : تو صاحب رسول خدائى و روزگار را به نيكوئى برده اى ؟ گفت : اى فرزند من با سه طبقه از مردم روزگار بودم . اول كافر بودم و از همه كس بيشتر با رسول خدا دشمن داشتم ، اگر آنوقت مى مردم بى شك به جهنم مى رفتم . بعد با رسول خدا بيعت كردم و او را نيك دوست مى داشتم اگر آنروز مى مردم جاى من در بهشت بود.بعد از پيامبر به كار سلطنت و دنيا مشغول شدم و نمى دانم عاقبتم چه خواهد بود....چون عمر و عاص به دستگاه معاويه وارد و به دنيا مشغول بود، به اندازه هفتاد پوست گاو پر از پول و طلاى سرخ ذخيره كرده بود. چون اين مقدار را حاضر ساخت به فرزند خود گفت : كيست اين مال را با آن و زر و وبالى كه در اوست بگيرد؟
فرزندش گفت : من نمى پذيرم چون نمى دانم مال كدام شخص است كه به صاحبش بدهم . اين خبر به معاويه رسيد، گفت : اين اموال را با همه خرابيهايش مى پذيرم و آن را از مصر به دمشق نزد معاويه حمل كردند

[ سه شنبه 14 بهمن 1393برچسب:اين همه پول از كجا؟, ] [ 21:27 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1033


اهتمام در حوائج

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

واقدى مى گويد: در يكى از زمانها تنگدستى بمن رو آورد، ناگزير شدم از يكى از دوستانم كه علوى بود در خواست قرض كنم مخصوصا كه ماه رمضان نزديك شده بود. نامه اى براى آن دوستم نوشتم ؛ و او كيسه اى كه هزار در هم در آن بود برايم فرستاد
اندكى نگذشت كه نامه اى از دوست ديگرى بمن رسيد كه تقاضاى قرض ‍ نمود. من آن كيسه هزار درهمى كه قرض گرفته بودم برايش فرستادم تا كمك كارش شود و خداوند گشايشى فرمايد.
روز ديگر آن دوست علوى و اين دوست كه كيسه پول را به او دادم ، نزدم آمدند و آن علوى پرسيد: پولها را چه كردى ؟ گفتم در راه خيرى صرف كردم . او بخنديد و كيسه پول را نزدم گذاشت ؛ بعد گفت نزديك ماه رمضان جز اين پول نداشتم كه برايت فرستادم و از اين دوست درخواست پول كردم ديدم همان پول را كه برايت فرستادم به من داد كه به مهر خودم به كيسه پول زده بودم
حال آمديم با هم پولها را قسمت كنيم تا خداوند گشايشى فرمايد. پول را سه قسمت كرديم و از يكديگر جدا شديم . چند روز از ماه رمضان گذشت پولها تمام شد روزى يحيى بن خالد مرا طلب كرد، چون نزدش رفتم گفت : در خواب ديدم كه تو تنگدست شدى ، حقيقت حال خود را بيان كن ؛ من هم قضاياى گذشته خود را نقل كردم ، او متعجب از اين قضايا شد و دستور داد سى هزار درهم به من بدهند و دوست علوى و آن ديگر را هر كدام ده هزار درهم بدهند و همگان بخاطر قضاء حوائج برادران گشايشى در كارمان شد

[ سه شنبه 13 بهمن 1393برچسب:اهتمام در حوائج, ] [ 21:24 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1032


اموال بى حساب

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

وقتى كه ماءمون خليفه عباسى خواست با دختر حسن به سهل به نام پوران عروسى كند آنقدر بى حساب خرج عروسى شد كه از توصيف خارج است
در شب عروسى گلوله هائى از مشك مى پاشيدند كه داخل آن كاغذى بود كه اسم باغ و كنيز يا جايزه يا اشيا گرانبها در آن نوشته شده بود. هر كس ‍ گلوله اى نصيبش مى شد باز مى كرد هرچه در آن نوشته شده بود دريافت مى كرد. قريب سى و شش هزار كارگر و ناخداى كشتى و خدمه مسئوليت رساندن و انجام كارهاى عروسى را بعهده گرفتند. حصيرى از طلاى فرش شده درست كردند كه عروس روى آن بنشيند. ماءمون از زبيده پرسيد: حسن به سهل چقدر خرج عروسى كرده ؟ گفت : حدود سى و هفت ميليون دينار (به پول آن زمان )!!
چهار هزار قاطر مدت چهار ماه هيزم براى شب عروسى مى آوردند و در ايام عروسى هيزم تمام شد بجايش پارچه كتان زير ديگ سوزانيدند

[ سه شنبه 12 بهمن 1393برچسب:اموال بی حساب, ] [ 21:22 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1031


امام صادق وسائل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مسمع بن عبدالملك گويد: در سر زمين منى (كه حاجيان در هنگام حج در آنجا توقف دارند) خدمت امام صادق عليه السلام بوديم و ظروف انگورى هم جلوى ما بود كه از آن مى خورديم پس سائلى آمد، از امام كمكى خواست . امام دستور داد خوشه انگورى به او داده شود، چون داده شد آن را نگرفت و گفت : نيازى بدان ندارم ، مگر در همى باشد
امام فرمود: خداوند گشايش دهد. پس گدا رفت و برگشت و گفت : همان خوشه انگور را بدهيد
امام فرمود: خداوند وسعت دهد و ديگر خوشه انگور را هم به او نداد. آنگاه سائل ديگرى آمد و چيزى خواست ، پس امام خود سه دانه انگور برداشت و به او داد. سائل سه دانه انگور را گرفت ، و گفت : حمد پروردگار عاليمان را كه اين انگور را روزى من قرار داد
امام فرمود: در جاى خود باش ، و دو كف دست خود را پر از انگور نمود و به او داد. سائل آن را گرفت و حمد خداى كرد.
امام به غلام خود فرمود: چه مقدار پول همراه توست ؟ گفت : بيست درهم ، و آنرا به فقير داد. سائل گفت : خدايا حمد براى توست و اين پولها از ناحيه توست و ترا شريكى نباشد. امام براى سومين بار به او دستور توقف داد، آنگاه پيراهن خود را از تن مبارك در آورد و به سائل داد. سائل پيراهن را گرفت و پوشيد و گفت : حمد خداى را كه مرا پوشانيد و مستور نمود.
سپس با كلمه يا ابا عبدالله حضرت را مخاطب قرار داد و گفت : خداوند به تو پاداش خير دهد، راه رفتن را پيش گرفت ، اما ديگر چيزى نفرمود
ما پنداشتيم اگر به شخص امام دعا نمى كرد و فقط خدا را شكر مى نمود حضرت به بخشش خود ادامه مى داد

[ سه شنبه 11 بهمن 1393برچسب:امام صادق وسائل, ] [ 21:11 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1030


اسفنديار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون رستم بن زال با اسفنديار مبارزه كرد با آن شجاعتى كه رستم داشت مغلوب اسفنديار شد.چندين حمله ميان ايشان واقع شد و در هر حمله جراحتى به رستم از اسفنديار وارد مى شد؛ چون اسفنديار روئين تن (قوى و پرزور) بود حملات رستم بر او كارگر نمى شد آخر رستم با پدرش درباره اسفنديار مشورت كرد، زال گفت : بايد تيرى كه دو سر داشته باشد آماده كنى و چشمهاى اسفنديار را نشانه كنى تا نابينا گردد
رستم به فرموده پدر اين چنين كرد و چشمهاى اسفنديار را نابينا نمود و بر او ظفر يافت
علتش را اين چنين گفته اند كه : اسفنديار در جوانى شاخه درختى در دست داشت و به آن شاخه بر سر و صورت طفل يتيمى زد و او را نابينا كرد. پس ‍ آن يتيم شاخه را به زمين نشانيد، در زمان جنگ رستم با اسفنديار، رستم از چوب همان شاخه گرفت و تيرى دو سر تراشيد به چشمان اسفنديار زد و او را كور كرد

[ سه شنبه 10 بهمن 1393برچسب:اسفنديار, ] [ 21:7 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1029


داستان ابن سلار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در قرن ششم هجرى شخصى به نام ابن سلار كه از افسران ارتش مصر بود بمقام وزارت رسيد و در كمال قدرت به مردم حكومت مى كرد. او از يك طرف مردى شجاع ، فعال و باهوش بود، و از طرف ديگر خودخواه و كينه جو؛ لذا در دوران وزارت خود هم خدمت و هم ظلم فراوان كرد. موقعى ابن سلار يك فرد سپاهى بود به پرداخت غرامتى محكوم شد، براى شكايت نزد ((ابى الكرم )) دفتردار خزانه رفت تا او به دادخواهى بپردازد
ابى الكرم بحق به اظهارات او ترتيب اثر نداد و گفت : سخن تو در گوش من فرو نمى رود. ابن سلار از گفته او خشمگين گرديد و كينه اش را بدل گرفت . وقتى وزير شد و فرصت انتقام بدست آورد او را دستگير نمود و دستور داد ميخ بلندى را در گوش وى فرو كردند. تا از گوش ديگرش بيرون آيد. در آغاز كوبيدن ميخ هر بار كه ابى الكرم فرياد مى زد، ابن سلار مى گفت : اكنون سخن من در گوش تو فرو رفت ! سپس به دستور او پيكر بى جانش را با همان ميخى كه در سر داشت بدار آويختند

[ سه شنبه 9 بهمن 1393برچسب:داستان ابن سالار, ] [ 21:4 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1028

 

زنجير بر پاى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

محمد مهلبى وزير گويد: با جمعى قبل از وزارت در كشتى نشسته و از بصره متوجه بغداد شدم . شخص شوخى در آن كشتى بود و ياران از روى شوخى و خنده زنجيرى بر پاى او نهادند
بعد از لحظه اى كه خواستند زنجير را بگشايند نتوانستند. چون به بغداد رسيديم آهنگرى طلبيدم كه آن قيد را بگشايد. آهنگر گفت : بدون دستور قاضى اين كار را انجام نمى دهم .
اهل كشتى نزد قاضى رفتند و ماجرا را گفتند و درخواست كردند تا آهنگر آن بند و زنجير را باز نمايد؛ در اين اثناء جوانى به مجلس آمد و با تندى به آن مرد نگريست و گفت : تو فلانى نيستى كه در بصره برادر مرا كشتى و گريختى ؟ مدتى است كه دنبال تو مى گردم ؛ و جمعى از بصره را آورد و شهادت دادند
قاضى با شهادت شهود، آن مرد را قصاص نمود، و همگان تعجب كردند كه به مزاح در پاى قاتلى ناشناخته بند كرده ايم و او را به حكومت تحويل داده ايم

[ سه شنبه 8 بهمن 1393برچسب:زنجير بر پاي, ] [ 21:3 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1027

 

احمد بن طولون

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

احمد بن طولون يكى از پادشاهان مصر بود. وقتى كه از دنيا رفت از طرف حكومت وقت ، يك قارى قرآن را با حقوق زيادى اجير كردند تا روى قبر سلطان قرآن بخواند. روزى خبر آوردند كه قارى ، ناپديد شده و معلوم نيست به كجا رفته ! پس از جست و جوى زياد او را پيدا كردند و پرسيدند: چرا فرار كرديد؟ جراءت نمى كرد جواب بدهد، فقط مى گفت : من ديگر قرآن نمى خوانم
گفتند: اگر حقوق شما كم است دو برابر اين مبلغ را به تو مى دهم ! گفت : اگر چند برابر هم بدهيد نمى پذيرم . گفتند: دست از تو بر نمى داريم تا دليل اين مساءله روشن شود. گفت : چند شب قبل صاحب قبر احمد بن طولون به من اعتراض كرد كه چرا بر سر قبرم قرآن مى خوانى ؟
گفتم : مرا اين جا آورده اند كه برايت قرآن بخوانم تا خير و ثوابى به تو برسد.گفت : نه تنها ثوابى از قرائت قرآن به من نمى رسد، بلكه هر آيه اى كه مى خوانى آتشى بر آتش من افزوده مى شود، به من مى گويند: مى شنوى ؟ چرا در دنيا به قرآن عمل نمى كردى ؟ بنابراين مرا از خواندن قرآن براى آن پادشاه بى تقوا معاف كنيد

[ سه شنبه 7 بهمن 1393برچسب:احمد بن طولون, ] [ 20:59 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1026

 

نام على عليه السلام قرين عدالت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در يكى از سالها كه معاويه به حج رفته بود، سراغ يكى از زنان كه سوابقى در طرفدارى على عليه السلام و دشمنى معاويه به نام دارميه حجونيه داشت را گرفت . گفتند: زنده است ؛ فرستاد او را حاضر كردند. از او پرسيد: هيچ مى دانى چرا تو را احضار كردم ؟ تو را احضار كردم تا بپرسم چرا على عليه السلام را دوست و مرا دشمن دارى ؟
گفت : بهتر است از اين مقوله حرفى نزنى . معاويه گفت حتما بايد جواب بدهى
او گفت به علت اينكه على عليه السلام عادل و طرفدار مساوات بود و تو بى جهت با او جنگيدى ، على عليه السلام را دوست مى دارم چون فقرا را دوست مى داشت و تو را دشمن مى دارم براى اينكه بنا حق خونريزى كردى و اختلاف ميان مسلمان افكندى و در قضاوت ظلم مى كنى و مطابق هواى نفس رفتار مى كنى .!! معاويه خشمناك شد و جمله زشتى ميان او و آن زن رد و بدل شد اما خشم خود را فرو خورد و همانطور كه عادتش بود آخر كار روى ملايمت نشان داد و پرسيد: على عليه السلام را به چشم خود ديدى ؟ گفت : آرى ، معاويه گفت : چگونه ؟ فرمود: بخدا سوگند او را در حالى ديدم كه ملك و سلطنت كه ترا غافل نكرده بود
معاويه گفت : آواز على عليه السلام را شنيده اى ؟ گفت : آرى آوازى كه دل را جلاء مى داد، كدورت را از دل مى برد، آنطور كه روغن زيت زنگار را مى زدايد
معاويه گفت : حاجتى دارى ؟ گفت : هر چه بگويم مى دهى ؟ معاويه گفت : مى دهم . گفت : صد شتر سرخ مو بده ، گفت : اگر بدهم آنوقت در نظر تو مانند على عليه السلام خواهم بود؟ گفت : هيچ وقت ، معاويه دستور داد صد شتر مو سرخ به او دادند، بعد به او گفت : اگر على عليه السلام زنده بود يكى از اينها را به تو نمى داد
او گفت : بخدا قسم يك موى اينها را هم به من نمى داد، زيرا اينها را مال عموم مسلمين مى دانست

[ سه شنبه 6 بهمن 1393برچسب:نام علي عليه السلام قرين عدالت, ] [ 22:51 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1025

 

داستان ميل قاضى و عذابش

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

از امام باقر عليه السلام نقل مى كنند كه ايشان فرمودند: در بنى اسرائيل عالمى بود كه ميان مردم قضاوت مى كرد. همينكه مرگش فرا رسيد به زن خود گفت : وقتى كه من مردم را غسل ده و كفن كن و در تابوت بگذار و رويم را بپوشان .
بعد از وفاتش ، زنش همان عمل را انجام داد. پس از مختصر زمانى روى او را باز كرد تا يك بار ديگر صورت شوهرش را ببيند. (بصورت مكاشفه ) چشمش به كرمى افتاد كه بينى شوهرش را مى خورد و قطع مى كند. بسيار ترسيد. شب شوهرش را در خواب ديد و از علت كرم در بينى اش پرسيد. قاضى گفت : اگر ترسيدى ، بدان كه اين گرفتارى بخاطر ميل و علاقه اى بود كه نسبت به برادرت ورزيدم . روزى برادرت با طرف مورد نزاعش نزدم براى قضاوت آمدند، اتفاقا پس از محاكمه حق هم با او بود؛ و آنچه از كرم به بينى ام ديدى كه موجب رنجش (در برزخ ) فراهم كرد؛ همان ميل در حكم به نفع برادرت بود

[ سه شنبه 5 بهمن 1393برچسب:داستان ميل قضي و غذابش, ] [ 22:48 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]