اسلایدر

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 1024


امام عليه السلام و حاكم جن

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى امام على عليه السلام در كوفه بالاى منبر مشغول خطبه خواندن بود كه ناگهان اژدهايى از جانب منبر ظاهر شد و از پله هاى منبر بالا رفت تا به نزديك حضرت رسيد
مردم ترسيدند و خواستند كه آن را از نزد حضرت دفع كنند. امام به مردم اشاره كردند كه كارى به او نداشته باشند. اژدها وقتى به پله آخر رسيد حضرت كمى خود را خم كردند و اژدها گردنش را دراز و دهان به نزديك گوش امام قرار داد. مردم ساكت و متحير شدند. در اين وقت اژدها صداى بزرگى كرد كه اكثرا شنيدند. حضرت لبان مبارك را به حركت درآورده بود و اژدها گوش ‍ مى داد
اژدها از منبر پائين آمد. گويا زمين او را بلعيد. حضرت خطبه را ادامه داد و آن را تمام كرد و از منبر پائين آمد. مردم دور حضرت جمع شدند و از حال اژدها و كيفيت ملاقات با حضرت پرسيدند، فرمود: آن طورى كه شما گمان كرديد نبود، بلكه او حاكمى از حكام جن بود كه در حكمى دچار اشتباه و مشكل شده بود، به نزدم آمد و حكم آنرا تقاضا كرد؛ من حكم را به او فهماندم ، پس مرا دعا كرد و رفت

[ سه شنبه 4 بهمن 1393برچسب:امام عليه السلام و حاكم جن, ] [ 22:46 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1023

 

ترك فقيرى هم مشكل است

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان ملك حسين كرت (كورت ) مولانا ارشدى بود كه به فقر و گدايى مشهور بود لكن صداى خوبى داشت و مردم را متاءثر مى كرد. وقتى ملك حسين خواست كه پيام آورى به شيراز نزد شاه شجاع بفرستند تا مدعاى او را خاطرنشان كند گفتند: در بيان ، مولانا ارشد فقير و گدا خوب است
ملك حسين او را خواست و گفت : تو را براى كار مهمى مى فرستم فقط يك عيب دارى كه دست فقر دراز مى نمائى ؛ اگر عهد كنى آبروريزى نكنى تو را به شيراز مى فرستم ! او را بيست هزار دينار داد و عهد گرفتند مبادا در شيراز دست گدائى بگشايد
اسباب سفر او را آماده و بيست و پنج هزار دينار به او دادند. او به شيراز رفت و به مدعا جواب يافت . چون خواست برگردد، شاه شجاع و اركان دولت از او خواستند با صدايش پند و آوازى از او بشنوند
قرار شد بعد از نماز جمعه در مسجد جامع ، صدا به وعظ بگشايد؛ همه اركان دولت و مردم هم جمع بودند. چون صدا بلند كرد و همه را جذب كرد، صفت گدائى قوه طمعش را به حركت درآورد، نزد همگان گفت : مرا سوگند دادند از فقر و گدائى چيزى نگويم . از وقتى به شهر شما آمدم خبرى نشد! آيا شما سوگند نخورده ايد كه مرا چيزى ندهيد؟ مردم در عين گريه ، خندان شدند و آنقدر به او پول دادند تا راضى شد

[ سه شنبه 3 بهمن 1393برچسب:ترك فقيري هم مشكل دارد, ] [ 22:42 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1022


غلام سخن چين

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شخصى براى خريد غلام به بازار برده فروشان رفت . عبدى را به او نشان دادند و گفتند: اين برده هيچ عيبى ندارد، جز آنكه سخن چينى است . او پذيرفت و عبد را با آن عيب خريدارى كرد و به منزل برد. بعد از گذشت چند روز آن عبد به همسر مولاى خود گفت : شوهرت تو را دوست نمى دارد و مى خواهد زن ديگرى بگيرد، اگر بخواهى من او را برايت سحر مى كنم به شرط آنكه چند تار از موهاى او را برايم بياورى ؟
زن گفت : چطور موى او را برايت بياورم ؟ غلام گفت : وقتى كه خوابيد با تيغ مقدارى از موهايش را قطع كن و بياور تا كارى كنم كه به تو علاقمند شود
سپس نزد شوهر او رفت و گفت : زن تو دوستى پيدا كرده و مى خواهد تو را به قتل برساند مواظب باش تا قضيه را بفهمى ، مرد خود را بخواب زده بود كه زن با تيغ وارد شد. مرد به گمان اينكه او قصد قتلش را دارد از جا برخاست و زنرا به قتل رسانيد.
اقوام زن كه از قضيه مطلع شدند، همگى آمدند و آن مرد را به قتل رساندند. قبيله آن مرد هم به مقابله با اقوام زن پرداختند و جنگ و جدال و قتل و خونريزى بين دو طايفه به راه افتاد و تا مدتها خصومت و درگيرى بين آنها وجود داشت

[ سه شنبه 2 بهمن 1393برچسب:غلام سخن چين, ] [ 22:40 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1021


داستان ذوالفكل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون عمر يكى از پيامبران بنام (اليسع ) به پايان رسيد، در صدد برآمد كسى را بجانشينى خود منصوب نمايد. از اين جهت مردم را جمع كرده و گفت : هر يك از شما كه تعهد كند سه كار را انجام دهد من او را جانشين خود گردانم : روزها را روزه و شبها را بيدار باشد و خشم نكند. جوانى كه نامش ‍ (عويديا) بود و در نظر مردم منزلتى نداشت برخاست و گفت : من اين تعهد را مى پذيرم . روز ديگر باز همان كلام را تكرار كرد فقط همين جوان قبول كرد. اليسع او را بجانشينى خود منصوب داشت تا اينكه از دنيا رفت .
خداوند آن جوان را كه همان ذوالفكل بود به نبوت منصوب فرمود. شيطان درصدد برآمد تا او را غضبناك سازد و برخلاف تعهد وادارش كند. شيطان به يكى از شياطين به نام (ابيض ) گفت برو او را بخشم بياور
ذوالفكل شبها نمى خوابيد و وسط روز اندكى مى خوابيد. ابيض صبر كرد تا او بخواب رفت . به نزدش آمد و فرياد زد بمن ستم شد حق مرا از ظالم بگير! فرمود: برو او را نزدم بياور، گفت : از اينجا نمى روم . ذوالفكل انگشتر خود را به او داد تا نزد ظالم ببرد و او را بياورد. ابيض انگشتر را گرفت و رفت ؛ و فردا آمد و فرياد زد مظلوم و ظالم به انگشتر تو توجهى نكرد و همراه من نيامد!
دربان ذوالفكل به او گفت : بگذار بخوابد كه ديروز و ديشب نخوابيده ! ابيض ‍ گفت : نمى گذارم بخوابد بمن ستم شده است .
ذوالفكل نامه اى نوشت و به ابيض داد تا به ستمگر بدهد و او بيايد. روز سوم تا ذوالفكل بخواب رفت باز ابيض آمد و او را بيدار كرد. ذوالفكل دست ابيض را گرفت در گرماى بسيار شديد كه اگر گوشت را در برابر آفتاب مى گذارند پخته مى شد، به راه افتادند. اما هيچ غضب نكرد
ابيض ديد كه نتوانست او را به خشم آورد از دست ذوالفكل فرار كرد و رفت

[ سه شنبه 1 بهمن 1393برچسب:داستان ذوالفكل, ] [ 22:35 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1020

 

عالم نحوى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شخصى علم نحو را فرا گرفته بود و در ادبيات عرب بسيار ترقى كرده و او را دانشمند علم نحو مى خواندند. روزى سوار بر كشتى شد، ولى چون مغرور به علم خود بود رو به ناخداى كشتى كرد و گفت : آيا تو علم نحو خوانده اى ؟ او گفت : نه ، عالم گفت : نصف عمرت را تباه نموده اى !!! ناخداى كشتى از اين سرزنش اندوهگين و خاموش ماند و چيزى نگفت .
كشتى همچنان در حركت بود، تا اينكه بر اثر طوفان به گردابى افتاد و در پرتگاه غرق شدن قرار گرفت . در اين هنگام ، كشتيبان كه شنا مى دانست ، به عالم نحوى گفت : آيا شنا مى دانى ؟ گفت : نه ، ناخدا گفت : همه عمر به فناست چرا كه كشتى در حال غرق شدن است و تو شنا نمى دانى .!
او به غرور خود پى برد و متوجه شد كه بالاترين علم آن است كه انسان اوصاف زشت و صفات رذيله را در وجود خود نابود كند تا غرق درياى غرور نگردد

[ سه شنبه 30 دی 1393برچسب:عالم نحوي, ] [ 22:29 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1019


پهلوان مغرور

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پهلوانى هنرهاى بسيار از خود نشان داده و پهلوانان جهان را بر زمين افكنده و شهرتى فراوان يافت . از بسيارى توانائى و قدرت ، به غرور افتاد و روى به طرف آسمان كرده و گفت : بار خدايا حالا جبرئيل را بفرست تا با او دست و پنجه نرم نمايم ، زيرا در زمين كسى نيست كه تاب مقاومت من را داشته باشد.
چند روز نشد كه حق تعالى او را ضعيف و ناتوان كرد و براى شكستن غرورش او را به ويرانه اى انداخت . آنقدر ضعف بر او غالب شده كه سرش ‍ را بر خشتى گذاشته و موشى بر رويش جست و سر انگشتان پايش را بدندان مى گزيد و او قدرت نداشت تا پايش را جمع كند. صاحب دلى از كنار وى بگذشت و گفت : اينكه خدا يكى از لشگرش را كه از همه كوچكتر است بر تو مسلط فرمود، تا متنبه شوى و از غرور توبه كنى ، اگر استغفار كنى خداوند با وجود يك صبور است غيور هم هست و ترا عافيت دهد

[ سه شنبه 29 دی 1393برچسب:پهلوان مغرور, ] [ 22:26 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1018

 

غذاى مرگ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بعد از وفات معتصم عباسى (م 227)، فرزندش هارون ملقب به (واثق بالله ، عباسى ) خليفه شد. درباره او نوشته اند كه : علاقه زيادى به مجامعت با زنان داشت ، لذا از طبيب خود دوا و معجونى خواست تا قوه شهوت را زياد كند
طبيب گفت : كثرت جماع بدن را از بين مى برد و من دوست ندارم بدن شما از بين برود. واثق گفت : بايد برايم تهيه كنى . طبيب امر كرد كه گوشت درندگان را هفت مرتبه با سركه اى كه از شراب بعمل آمده بجوشانند، و بعد از شراب به مقدار سه درهم (54) نخود ميل كند.
واثق بقول او عمل نمود و بيشتر از دستور آن را خورد و به اندك زمانى به مرض استسقاء مبتلا گشت . اطباء اتفاق كردند به اينكه شكم او بايد شكافته شود، بعد او را در تنورى كه به آتش زيتون تافته باشد بنشانند. پس چنين كردند و سه ساعت آب به او ندادند و پيوسته آب طلب مى كرد تا آنكه در بدنش آبله هاى بزرگ پديدار شد و او را از تنور بيرون آوردند. و تقاضا مى كرد مرا ديگر بار بر تنور بنشانيد خواهم مرد. باز او را داخل تنور مى بردند و فريادش خاموش مى شد
آن ورمها وقتى منفجر گشت او را از تنور بيرون آوردند در حالى كه بدنش ‍ سياه شده بود و بعد از ساعتى مرد. پارچه اى بر روى او كشيدند و مردم مشغول بيعت با برادرش متوكل شدند و جنازه واثق را فراموش كردند. او در سال 232 ه‍ ق در سامراء در 34 سالگى فداى غذاى مرگ خود شد

[ سه شنبه 28 دی 1393برچسب:غذاي مرگ, ] [ 22:23 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1017


بركت در نان است

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: نان را محترم شماريد كه مابين عرش و زمين بيشتر موجودات زمين در ساختن و تهيه نان دخيلند. بعد فرمود: پيامبرى به نام دانيال قبل از شما مى زيسته ، روزى به فقيرى نانى عنايت كرد، آن فقير اخمها را درهم كشيد و نان را در وسط كوچه پرتاب نمود و گفت : نان مى خواهم چه كنم ، قيمتى ندارد
چون دانيال اين واقعه را بديد، دست به سوى آسمان گشود و عرض كرد: خدايا نان را قرب منزلت عنايت فرما.به عمل بد اين مرد، خداوند از باريدن باران امساك و زمين از روئيدن ممنوع شد. كار بجائى رسيد كه مردم يكديگر را مى خوردند. بطوريكه دو زن كه هر دو فرزند داشتند بنا گذاردند در يك روز فرزند يكى از آنها خورده شود و فرداى آن روز فرزند ديگرى خورده شود
در آنروز يك فرزند خورده شد، روز ديگر مادر فرزند ديگر امتناع از دادن طفل خود نمود. بين آن دو نزاع بالا كشيد و نزد دانيال آمدند و داستان خويش را ذكر كردند
چون دانيال وضع مردم را به اين حال ديد، دعا نمود و خداوند درب رحمت خويش را به سوى آنان گشود

[ سه شنبه 27 دی 1393برچسب:بركت در نان است, ] [ 22:20 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1016

 

 پرخور و كم خور

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

دو درويش (پارسا) از اهالى خراسان ، با هم به سفر رفتند. يكى از آنها ضعيف بود و هر دو شب ، يكبار غذا مى خورد. ديگرى قوى بود و روزى سه بار غذا مى خورد
از قضاى روزگار در كنار شهرى به اتهام اينكه جاسوس دشمن هستند دستگير شدند. هر دو را در خانه اى زندانى نمودند و در آن زندان را با گل گرفتند و بستند
بعد از دو هفته معلوم شد كه جاسوس نيستند و بى گناهند. در را گشودند. ديدند قوى مرده ولى ضعيف زنده مانده است . مردم در اين مورد تعجب نمودند كه چرا قوى مرده است
طبيب فرزانه اى به آنها گفت : اگر ضعيف مى مرد باعث تعجب بود، زيرا مرگ قوى از اين رو بود كه پرخور بود، و در اين چهارده روز، طاقت بى غذائى نياورد و مرد، ولى آن ضعيف كم خور بود و مطابق عادت خود صبر كرد و به سلامت ماند

[ سه شنبه 26 دی 1393برچسب:پرخور و كم خور, ] [ 22:18 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1015

 

جزاى عمل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

وقتى لشگريان چنگيز مغول به ايران وحشيانه حمله كردند، همه جا حمام خون براه انداختند. چنگيز پس از ورود به هر شهرى از مردم مى پرسيد: من شما را مى كشم يا خدا، اگر مى گفتند: تو مى كشى همه را مى كشت ، و اگر مى گفتند: خدا مى كشد، باز همه را مى كشت . تا آنكه به شهر همدان رسيد. قبلا افرادى نزد بزرگان همدان فرستاد كه آنها به نزد من بيايند كه صحبتى با آنها دارم .
همه حيران بودند كه چه كنند، جوان شجاع و هوشيارى گفت : من مى روم ، گفتند: مى ترسيم كشته شوى ؟ گفت : من همه مثل ديگرانم ، و آماده رفتن شد. يك شتر و يك خروس و يك بز تهيه كرد نزد اردوگاه چنگيز آمد و به حضور او رسيد گفت : اى سلطان اگر بزرگ مى خواهى اين شتر، اگر ريش ‍ بلند مى خواهى اين بز، اگر پرحرف مى خواهى اين خروس ، و اگر صحبتى دارى من آمده ام .
چنگيز گفت : بگو بدانم من اين مردم را مى كشم يا خدا؟ جوان گفت : نه تو مى كشى و نه خدا، پرسيد: پس چه كسى مى كشد؟ گفت : جزاى عملشان

[ جمعه 25 دی 1393برچسب:جزاي عمل, ] [ 16:1 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1014


واقعه حره

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يزيد بعد از جريان عاشورا، دست به ظلمى ديگر زد آنهم دو ماه و نيم به مرگش مانده بود و آن در بيست و هشتم ماه ذى الحجة الحرام سال شصت و سوم هجرى ، غارت و كشتار مردم مدينه از صغير و كبير و بى حرمتى به قبر شريف پيامبر بوسيله پيرمرد بى باك و مريض و جسور بنام مسلم بن عقبة مشهور به مسرف اتفاق افتاد
بعد از اينكه ظلم و فسق يزيد بر اهل مدينه واضح گرديد، عده اى از نزديك در شام اعمال شنيع او را ديدند آمدند فرماندار يزيد عثمان بن محمد و مروان حكم و ساير امويين را بيرون كردند، و مردم با عبدالله بن حنظله غسيل الملائكه بيعت كردند. يزيد كه شنيد لشگرى به فرماندهى مسرف روانه مدينه كرد. مردم مدينه در بيرون مدينه در ناحيه اى به نام سنگستان براى دفاع آمدند و درگيرى سنگينى رخ داد، عده اى از اهل مدينه كشته و به طرف قبر مطهر پيامبر گريختند
لشگر مسرف آمدند و با اسبهاى خود وارد روضة منوره شدند آنقدر كشتند كه مسجد و روضة منور پر از خون و تعداد كشتگان را قريب به يازده هزار نفر نوشتند
براى نمونه يكى از جنايات و ظلم آنها را نقل مى كنيم : مردى از اهل شام از لشگر يزيد بر زنى از انصار كه تازه طفلى زائيده بود و در بغلش بود وارد شد و گفت : مالى برايم بياور، زن گفت : بخدا سوگند چيزى براى من نگذاشته اند كه براى تو بياورم . گفت : تو و فرزندت را مى كشم . زن گفت : اين فرزند ابن ابى كبشه انصارى و يار رسول خداست از خدا بترس . آن شامى بى رحم پاى كودك مظلوم را در حالى كه پستان در دهانش بود كشيد، و او را بر ديوار زد كه مغز كودك بر زمين پراكنده شد.چون مردم مدينه كشتار بسيار دادند بزور بيعت با يزيد را قبول كردند جز دو نفر يكى امام زين العابدين و ديگرى على بن عبدالله بن عباس ، كه البته امام دعائى خواند و بر مسرف وارد شدند و مسرف رعب و ترسى در دلش جاى گرفت و امام را به قتل نرساند و على بن عبدالله هم خويشان مادرى او در لشگر مسرف بودند و آنها مانع از اين شدند كه او را به قتل برسانند

[ جمعه 24 دی 1393برچسب:واقعه حره, ] [ 15:58 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1013


ظلم ضحاك حميرى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون جمشيد بر مملكت ايران سالها پادشاهى كرد كم كم غرور او را گرفت ، و دعوى خدائى كرد و و مردم را به بندگى خويش فرا خواند، مردم از ترس ‍ شمشير او، او را تصديق كردند تا اينكه ضحاك (: بيوراسب ) با لشگرى بر او حمله كرد و او را هلاك كرد
چون ضحاك بر سلطنت استوار شد اساس ظلم نهاد و پدر را كشت و انواع عذاب و عقوبت بر رعيت نمود، شيطان هم بناى دوستى با او نهاد
با مريض شدن سر و دو كتف او، شيطان صفتى از طبخان براى مداواى او گفت : علاج تو سر مغز جوانان است . دستور داد، دو جوان از زندان آوردند و كشتند و مغز سر ايشان را استفاده كرد كمى آرامش در خود يافت و بخواب رفت . از روز بعد دو جوان را مى كشتند و براى مداوا از سر مغز او استفاده مى كرد. چون ظلم بسيار كرد و تظلم كسى را نمى شنيد و انصاف به هيچ مظلوم روا نمى داشت و عاقبت دو پسر كاوه آهنگر اصفهانى را كشت ، سبب گرديد تا شورش بر عليه او شود
و بالاخره با وضع فجيعى يعنى با زدن گرز بر سر او يا انداختن در درون چاهى ، بدرك واصل شد و فريدون بر تخت سلطنت نشست

[ جمعه 23 دی 1393برچسب:ظلم ظحاك حميري, ] [ 15:54 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1012

 

داستان زیبای قصاص

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى حضرت موسى از محلى عبور مى كرد، به سر چشمه اى در كنار كوه رسيد. با آب آن وضو گرفت و بالاى كوه رفت تا نماز بخواند، در اين موقع اسب سوارى به آنجا رسيد. براى آشاميدن آب از اسب فرود آمد، در موقع رفتن كيسه پول خود را فراموش نمود و رفت . بعد از او چوپانى رسيد كيسه را مشاهده كرده و برداشت و رفت . پس از چوپان پيرمردى به سرچشمه آمد، آثار فقر و تنگدستى از ظاهرش آشكار بود، دسته هيزمى بر روى سر داشت .
هيزم را يك طرف نهاده و براى استراحت كنار چشمه آب خوابيد. چيزى نگذشت كه اسب سوار برگشت و اطراف چشمه را براى پيدا كردن كيسه جستجو نمود ولى پيدا نكرد. به پيرمرد مراجعه نمود او هم اظهار بى اطلاعى نمود. بين آن دو سخنانى رد و بدل شد كه منجر به زد و خورد گرديد، بالاخره اسب سوار آنقدر هيزم كش را زد كه جان داد
حضرت موسى عليه السلام عرض كرد: پروردگارا اين چه پيش آمدى بود، عدل در اين قضيه چگونه است ، پول را چوپان برداشت پيرمرد مورد ستم واقع شد؟
خطاب رسيد، موسى همين پيرمرد پدر همان اسب سوار را كشته بود، بين اين دو قصاص انجام گرديد. پدر اسب سوار به پدر چوپان همان اندازه پول مقروض بود از اين رو بحق خود رسيد، من از روى عدل و دادگرى حكومت مى كنم

[ جمعه 22 دی 1393برچسب:داستان زيباي قصاص, ] [ 15:49 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1011


صاحب بن عباد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شايد تنها وزير شيعه كه شهرتش زبانزد خاص و عام شد صاحب بن عباد (اسماعيل بن عباد طالقانى ) بود، او اول وزير مؤ يد الدولة ديلمى بود بعد از وفات او وزير فخر الدولة برادر او شد. شيخ صدوق كتاب عيون اخبار الرضا را براى او تاءليف كرد، و حسين بن محمد قمى كتاب تاريخ قم را به امر او نوشت . در زمان او، وقت عصر ماه رمضان هر كس بر او وارد مى شد امكان نداشت قبل از افطار خارج شود. گاهى هزار نفر هنگام افطار بر سر سفره اش بودند. صدقه و انفاقهايش در اين ماه برابرى با يازده ماه ديگر مى كرد. البته از كودكى مادرش او را اينطور تربيت كرد
در كودكى كه براى درس خواندن به مسجد مى رفت ، هر روز صبح مادرش ‍ به او يك دينار و يك درهم مى داد و سفارش مى كرد به اول فقيرى كه رسيدى صدقه بده .! اين عمل براى صاحب بن عباد عادتى شده بود.از سنين نوجوانى تا جوانى و تا هنگامى كه به مقام وزارت رسيد هيچگاه ترك سفارش و تربيت مادر نمى كرد. از ترس اينكه مبادا يك روز صدقه را فراموش كند به خادمى كه متصدى اطاقش بود دستور مى داد هر شب يك دينار و يك درهم در زير تشك او بگذارد، صبحگاه كه بر مى خواست به اولين فقير مى داد. اتفاقا شبى خادم فراموش كرد، فردا كه صاحب بن عباد از خواب بيدار شد بعد از نماز دست در زير تشك برد تا پول را بردارد متوجه شد كه خادم فراموش كرده ، اين فراموشى را به فال بد گرفت و با خود گفت : حتما مرگم فرا رسيده كه خادم از گذاشتن صدقه غفلت نموده است . امر كرد آنچه در اطاق خوابش از لحاف و تشك و بالش بود به كفاره فراموش ‍ شدن به اولين فقيرى كه ملاقات كرد بدهد. وسائل خواب او همه قيمتى بود، آنها را جمع كرده از خانه خارج شد، مصادف گرديد با مردى از سادات كه بواسطه نابينائى ، زنش دست او را گرفته بود و سيد مستمند گريه مى كرد
خادم پيش رفته و گفت : اينها را قبول مى كنى ؟ پرسيد چيست ؟ جواب داد: لحاف و تشك و چند بالش ديباست . مرد فقير از شنيدن اينها بيهوش ‍ شد
صاحب بن عباد را از اين جريان اطلاع دادند: وقتى آمد دستور داد آب بر سر و صورتش بپاشند تا بهوش آيد، وقتى بهوش آمد صاحب پرسيد: به چه سبب از حال رفتى ، گفت : مردى آبرومندم ، چندى است تهى دست شده ام ، از اين زن دخترى دارم كه بحد رشد رسيده ، و مردى از او خواستگارى كرد
ازدواج آن دو انجام گرفت ، اينك دو سال است از خوراك و لباس خودمان ذخيره مى كنيم و براى او اسباب و جهيزيه تهيه مى نمائيم . ديشب زنم گفت : بايد براى دخترم لحافى با بالش ديبا تهيه كنى ، هر چه خواستم او را منصرف كنم نپذيرفت ، بالاخره بر سر همين خواسته بين ما اختلاف شد. عاقبت گفتم : فردا صبح دست مرا بگير و از خانه بيرون ببر تا من از ميان شما بروم
اكنون كه خادم شما اين سخن را گفت جا داشت بيهوش شوم . صاحب تحت تاءثير قرار گرفت و اشك مژگانش را فرا گرفت و بعد گرفت : بايد لحاف تشك با ساير وسائل خودش آراسته شود، شوهر دختر را خواست به او سرمايه كافى داد تا به سغلى آبرومند مشغول شود، و بعد تمام جهيزيه دختر را بطور كامل كه مناسب دختر وزير بود داد

[ جمعه 21 دی 1393برچسب:صاحب بن عباد, ] [ 15:42 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1010


مادر شيطانها

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سيد نعمت الله جزايرى در كتابش نقل مى كند: كه در يك سال قحطى شد، در همان وقت واعظى در مسجد بالاى منبر مى گفت : كسى كه بخواهد صدقه بدهد، هفتاد شيطان ، به دستش مى چسبند و نمى گذارند كه صدقه بدهد
مؤ منى اين سخن را شنيد و با تعجب به دوستانش گفت : صدقه دادن كه اين حرفها را ندارد، من اكنون مقدارى گندم در خانه دارم ، مى روم آنرا به مسجد آورده و بين فقراء تقسيم مى كنم . با اين نيت از جا حركت كرد و به منزل خود رفت . وقتى همسرش از قصد او آگاه شد شروع كرد به سرزنش او، كه در اين سال قحطى رعايت زن و بچه خود را نمى كنى ؟ شايد قحطى طولانى شد، آن وقت ما از گرسنگى بميريم و... خلاصه بقدرى او را ملامت و وسوسه كرد تا سرانجام مرد مؤ من دست خالى به مسجد برگشت
از او پرسيدند چه شد؟ ديدى هفتاد شيطان (457) به دستت چسبيدند و نگذاشتند
مرد مؤ من گفت : من شيطانها را نديدم ولى مادرشان را ديدم كه نگذاشت اين عمل خير را انجام بدهم

[ جمعه 20 دی 1393برچسب:مادر شيطانها, ] [ 15:37 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1009

 

يحيى عليه السلام و شيطان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى شيطان ملعون در حالى كه زنجير و رشته هايى در دست داشت به نزد حضرت يحيى بن زكريا عليه السلام ظاهر شد
يحيى عليه السلام پرسيد: اى ابليس اين رشته ها چيست كه در دست توست ؟ شيطان گفت : اين رشته ها انواع علايق ، اميال و شهوتهايى است كه من در فرزندان آدم يافته ام
يحيى عليه السلام فرمود: آيا براى من نيز از اين رشته ها چيزى هست ؟ گفت : آرى ، هنگامى كه از خوردن غذا سير مى شوى ، سنگين مى شوى ، به همين سبب نسبت به نماز، ذكر و مناجات خداى خود بى رغبت مى شوى
يحيى عليه السلام با شنيدن اين سخن فرمود: بخدا سوگند كه از اين زمان به بعد هرگز شكم خود را از غذا پر نخواهم كرد
ابليس هم گفت : بخدا قسم من نيز از اين به بعد هرگز كسى را نصيحت نخواهم كرد

[ جمعه 19 دی 1393برچسب:يحيي عليه السلام و شيطان, ] [ 15:35 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1008

 

فرعون

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مردى از اهل مصر خوشه انگورى نزد فرعون آورده و خواهش كرد آن را مرواريد نمايد.
فرعون آن را گرفته و بدرون خانه آمد و در اين انديشه بود كه چگونه خوشه انگور را مى توان جواهر نمود! در اين ميان شيطان به در خانه فرعون آمد و در را كوبيد. فرعون صدا زد كيست ؟ شيطان گفت : خاك بر سر خدائى كه نمى داند در پشت در چه كسى است ، پس داخل خانه شد و خوشه را از فرعون گرفته و اسمى از اسماء خدا را بر آن خواند و خوشه انگور جواهر گرديد
آنگاه گفت : اى فرعون انصاف ده من با اين فضل و كمال شايسته بندگى نبودم ولى تو با اين جهل و نادانى ادعاى خدايى مى كنى و مى گوئى ((من خداى بزرگ مردمم ))؟
فرعون پرسيد: چرا آدم را سجده نكردى تا از درگاه قرب خدا رانده شوى ؟ گفت : زيرا مى دانستم كه از صلب او مانند تو عنصر پليدى بوجود مى آيد

[ جمعه 18 دی 1393برچسب:فرعون, ] [ 15:31 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1007

 

موسى عليه السلام و شيطان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى شيطان نزد حضرت موسى عليه السلام آمد و گفت : تو پيامبر خدا هستى و من از مخلوقات گنه كار خدا مى باشم و مى خواهم توبه كنم ، تو از خدا بخواه تا توبه ام را بپذيرد
موسى پذيرفت و براى او دعا كرد، خداوند فرمود: اى موسى ، شفاعت تو را در حق او مى پذيرم ، به او بگو كه بر قبر حضرت آدم سجده كند تا توبه اش ‍ را بپذيرم . موسى عليه السلام با شيطان ملاقات كرد و گفت : با سجده بر قبر آدم توبه ات پذيرفته مى شود
شيطان گفت : من بر آدم ، در وقتى كه زنده بود سجده نكردم ، اينك چطور بر قبر او كه مرده است سجده كنم ، هرگز چنين نخواهم كرد
آنگاه گفت : اى موسى ! تو بخاطر آنكه شفاعت مرا نزد خدا نمودى حقى بر گردنم پيدا كرده اى ، من به تو نصيحت مى كنم كه در سه جا مواظب من باش ‍ تا هلاك نشوى
اول : به هنگام غضب ، كه روح من در آن هنگام در قلب تو و چشم من در چشم تو مى باشد
دوم : در جنگها، زيرا در آن هنگام من رزمندگان را به ياد زن و بچه و خويشان و اقوامش مى اندازم تا پشت به جبهه كرده و بگريزند
سوم : هيچگاه با زن نامحرم در يك جا ننشين كه من بين تو و او وسوسه خوهم نمود

[ جمعه 17 دی 1393برچسب:موسي عليه السلام و شيطان, ] [ 15:29 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1006

 

داستان قيس بن سعد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

او فرزند سعد بن عباده رئيس قبيله خزرج و از اصحاب رسول خدا و تا آخر عمر از بيعت با اميرالمؤ منين دست نكشيد و پس از شهادت امام ، از امام حسن حمايت كرد. قيس و پدرش سعد و جدش عباده همه داراى ميهمانخانه عمومى بودند. او در يكى از جنگهاى زمان پيامبر صلى الله عليه و آله در لشگرى بود كه ابوبكر و عمر نيز در آن بودند، قيس از دوستانش قرض مى گرفت و براى همراهانش خرج مى كرد
ابوبكر و عمر با هم انديشيدند و گفتند: اگر او را به حال خود گذاريم اموال پدرش را تلف مى كند، در ميان جمعيت اعلان كردند، هيچ كس به قيس ‍ قرض ندهد! وقتى پدرش سعد اين مطلب را شنيد پس از نماز جماعت پشت سر پيغمبر صلى الله عليه و آله برخاست و گفت : در پيشگاه پيغمبر و مردم شكايت مى كنم كه ابوبكر و عمر پسرم را بخيل بار بياورند
در يكى از لشگر كشيها قيس رئيس لشگر بود. در چند روز مسافرت نه شتر براى همراهانش كه عده كمى بودند ذبح كرد؛ چون رفتارش را به پيامبر گفتند، حضرتش فرمود: بخشندگى سيره اين خاندان است !! وقتى قيس مريض شد، مردم كمتر به عيادتش مى آمدند، از اين پيش آمد در شگفت شد و علت را پرسيد؟ گفتند: چون اموالتان پيش مردم زياد است و همه مديون شما هستند از اين رو خجالت مى كشند كه به حضور آيند
قيس گفت : نابود باد ثروتى كه موجب گردد برادران دينى از يكديگر جدا شوند، پس به دستور او در مدينه اعلام كردند: هر كه از قيس اموالى پيش او مى باشد از آن اوست و قيس او را بخشيده است ؛ پس از اعلان آنقدر جمعيت هجوم آوردند كه در اثر فشار و ازدحام پله هايى كه راه اتاق قيس ‍ بود خراب شد و از هم ريخت

[ جمعه 16 دی 1393برچسب:داستان قيص بن سعد, ] [ 15:24 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1005

 

سيصد اشرفى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

ابن عباس گويد: روزى براى پيامبر صلى الله عليه و آله سيصد اشرفى ، هديه آورده بودند كه حضرتش به اميرالمؤ منين عطا كرد. امام آن را گرفت و فرمود: ((قسم به خدا، هر آينه اين وجه را تصدق مى كنم كه خداوند از من قبول فرمايد)) بعد از چندى فرمود: چون شب نماز عشا را به جا آوردم ، صد اشرفى برداشتم و از مسجد بيرون آمدم زنى را ملاقات نمودم . آن را به او دادم ، چون صبح شد مردم به يكديگر مى گفتند: على عليه السلام ديشب ، صد اشرفى به زن زناكارى تصدق داده است و من نگران شدم ، شب بعد صد اشرفى ديگر را برداشتم ، بعد از نماز عشا از مسجد خارج شدم و گفتم : به خدا قسم كه امشب صدقه مى دهم اين را كه خداوند قبول نمايد
پس ملاقات كردم مردى را و آن وجه را به او دادم ، چون روز شد، اهل مدينه اظهار داشتند كه على عليه السلام صد اشرفى به شخص دزدى داده است و من بى نهايت افسرده خاطر شدم شب سوم صد اشرفى ديگر را برداشتم و گفتم : به خدا قسم ، هر آينه صد اشرفى صدقه خواهم داد به كسى كه خداوند قبول نمايد
بعد از نماز عشا از مسجد بيرون رفتم و به مردى برخوردم و صد اشرفى را به او صدقه دادم ، صبح كه شد اهل مدينه گفتند: ديشب على عليه السلام به مردى غنى و مال دارى صد اشرفى داده و من به ظاهر اندوهگين شدم . به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم و ايشان را از قضايا اطلاع دادم . فرمود: يا على عليه السلام ! جبرئيل مى گويد: خداى تعالى صدقات تو را قبول فرمود و عمل تو را پاكيزه دانشت . صد اشرفى كه شب اول به زن بدكاره دادى ، چون به منزل خود برگشت ، به سوى خدا توبه كرد و از اعمال فاسد خود دست كشيد و آن اشرفى ها را سرمايه قرار داد و در طلب آن است كه شوهرى اختيار نمايد
صد اشرفى شب دوم ، به دست دزد رسيد، وقتى به خانه خود رفت از كار خود توبه و آن وجه را سرمايه كار قرار داد تا كسب نمايد
صد اشرفى شب سوم ، به دست پول دارى رسيد كه سالها زكات خود را نداده بود، به منزل خود رفت و خود را سرزنش كرد و به خود گفت : چقدر پست هستى كه زكات واجب چند ساله را نمى دهى و مخالف حكم خدا مى كنى ولى على بن ابى طالب با آنكه داراى مالى نيست صد اشرفى به تو داده ، پس حساب زكات چند ساله را از اموال خود بيرون كرد و داد
خداوند به سبب اين عمل اين آيه (424) را در فضيلت على عليه السلام نازل فرمود: ((پاك مردانى كه هيچ كسب و تجارت آنان را از ياد خدا غافل نگرداند ناز بپا داشته و زكات فقيران بدهند و از روزى كه دل و ديده ها در آن روز حيران و مضطرند ترسان و هراسانند

[ جمعه 15 دی 1393برچسب:سيصد اشرفي, ] [ 15:23 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1004

 

سخى تر از حاتم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

از حاتم طائى سئوال كردند: از خود كريم تر ديده اى ؟ گفت : ديدم گفتند: كجا ديده اى ؟ گفت : وقتى در بيابان مى رفتم به خيمه اى رسيدم ، پيرزنى در آن بود و بزغاله اى پشت خيمه بسته بود
پيرزن نزد من آمد و مرا خدمت كرد و افسار اسبم را گرفت تا فرود آمدم . مدتى نگذشت كه پسرش آمد و با خوشحالى تمام از احوال من سئوال كرد. پيرزن پسرش را گفت : برخيز و براى ميهمان وسايل پذيرايى را آماده كن ، آن بزغاله را ذبح كن و طعام درست نما
پسر گفت اول بروم هيزم بياورم ، مادرش گفت تا تو به صحرا بروى و هيزم بياورى دير مى شود و ميهمان گرسنه مى ماند و اين از مروت دور باشد
پس دو نيزه داشت آن دو را شكست و آن بزغاله را كشت و طعام ساخت و نزدم بياورد
چون تفحص از حال ايشان كردم جز آن بزغاله چيز ديگرى نداشت و آن را صرف من كرد
پيرزن را گفتم : مرا مى شناسى گفت : نه ، گفتم : من حاتم طائى هستم ، بايد به قبيله ما بيايى تا در حق شما پذيرايى كامل كنم و عطايا به شما بدهم
آن زن گفت : پاداش از ميهمان نگيريم (420) و نان به پول نفروشيم ؛ از من هيچ قبول نكرد؛ از اين سخاوت بى نظير دانستم كه ايشان از من كريم ترند

[ جمعه 14 دی 1393برچسب:سختي تر از حاتم, ] [ 15:21 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1003

 

قاتل يحيى زنا زاده بود

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان حضرت يحيى پيغمبر پادشاهى بود به نام ((هيروديس )) كه به يحيى علاقه مند و او را مرد عادل ، و رعايت حال او را مى نمود. وقتى پادشاه با زنى زانيه رابطه داشت آن زن كه كمى پير شد دختر خود را آرايش كرد و نزد شاه جلوه مى داد تا عاشق او شد، خواست با او ازدواج كند. از يحيى پيغمبر سوال كرد ايشان طبق دين مسيح آنرا جايز ندانست . از اينجا كينه يحيى به دل زن رسوخ كرد
مادر دختر وقتى پادشاه را مست شراب ديد، دختر را آرايش كرده بنزدش ‍ فرستاد و پادشاه از او كام خواست او گفت : به شرط آنكه سر يحيى را از بدنش جدا كنى و شاه قبول كرد بدستورش سر از بدن يحيى جدا كردند.
طبق نقل ديگر پادشاه قصد داشت با دختر خواهر يا دختر برادرش به نام ((هيروديا)) ازدواج كند كه يحيى نهى كرد، و حاجت دختر از پادشاه قتل يحيى بود
امام باقر فرمود: قاتل يحيى فرزند زنا بود همانطور كه قاتل على عليه السلام و حسين بن على عليه السلام زنازاده بودند.
چون يحيى به قتل رسيد، خداوند بخت النصر (يا كردوس از پادشاهان بابل را) بر بيت المقدس مسلط كرد و هفتاد هزار نفر از آنان را كشت تا خون يحيى از جوشش ايستاد

[ جمعه 13 دی 1393برچسب:قاتل يحيي زنا كار بود, ] [ 15:16 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1002

 

پنج زناكار و پنج حكم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پنج نفر را نزد عمر آوردند كه زنا كرده بودند، عمر امر كرد كه به هر كدام ، حدى اقامه شود. اميرالمؤ منين حاضر بود و فرمود: اى عمر! حكم خداوند درباره اينها اين نيست كه گفتى ! عمر گفت : شما درباره اينها حكم كن و حد اينها را خود جارى بفرما.
حضرت يكى را نزديك آورد و گردن زد، ديگرى را رجم (سنگسار) كرد، سومى را حد تمام (هشتاد) زد، چهارمى را نصف حد زد و پنجمى را تعزيز و تاءديب نمود
عمر تعجب كرد و مردم در شگفت شدند. عمر پرسيد: يا اباالحسن پنج نفر در يك قضيه واحده بودند، پنج حكم مختلف درباره آنها اجرا كردى ؟
امير المؤ منين عليه السلام فرمود: اما اولى ذمى بود كه زن مسلمانى را تجاوز كرد و از ذمه بيرون آمد و حدش جز شمشير نبود.
دومى مرد زن دار بود كه زنا كرد و رجم (سنگسار) نموديم . سومى مرد غير زندار بود و زنا كرد حد (هشتاد تازيانه ) زديم .
چهارمى عبد بود و نصف حد (يا پنجاه تازيانه ) بر او زديم ، پنجمى مردى كم عقل بود و او را تعزير (چند تازيانه ) زديم . عمر گفت : زنده نباشم در ميان مردمى كه تو در آنها نباشى ، اى اباالحسن

[ جمعه 12 دی 1393برچسب:پنج زناكار و پنج حكم, ] [ 15:14 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1001

 

اطلاع دادن مردم از عبادت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در بنى اسرائيل عابدى بود كه پس از ساليان دراز عبادت و بندگى از خداوند در خواست كرد كه مقامش را به او نشان دهد و گفت : خدايا اگر كارهايم پسنديده تو است در كار نيك جديت بيشترى كنم و اگر مورد رضايت تو نيست قبل از مرگم جبرانش كنم و به عبادت پردازم
در خواب به او خبر دادند كه ترا در نزد خدا هيچ عمل خوبى نيست ! گفت : خداوندا پس اعمال من به كجا رفت ؟ گفتند: تو عملى نداشتى زيرا هرگاه كار خوبى مى كردى به مردم خبر مى دادى ، و جزاى چنين عملى همان قدر است كه تو خشنود مى شدى از اطلاع مردم بر كار خوبت ؛ اين وضع بر عابد دشوار آمد و محزون گرديد.
براى مرتبه دوم در خواب ديد كه به او خبر دادند كه اينك جان خود را از ما بخر، در روزهاى آينده ، به صدقه اى كه هر روز به عدد رگهاى بدنت باشد بده
گفت : خدايا چگونه با دست تهى اين انفاق را بكنم ؟ جواب شنيد: ما هر كسى را به مقدار طاقتش تكليف مى كنيم ، هر روز سيصد و شصت مرتبه بگو: ((سبحان الله و الحمد الله و لا اله الا الله و الله اكبر و لا حول ولا قوه الا بالله )) هر كلمه اى از آن صدقه اى از رگ بدن است
عابد كه اين سخن را شنيد شادمان شد و گفت : خدايا بيش از اين بفرما، به او در خواب گفتند: اگر زيادتر بگوئى جزاى زيادترى خواهد برد

[ جمعه 11 دی 1393برچسب:اطلاع دادن مردم از عبادت, ] [ 15:9 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 1000

 

ظلم داذانه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در كشور شام پادشاهى بود به نام داذانه كه خدا را قبول نداشت و بت پرستى مى كرد. خداوند جرجيس پيامبر را مبعوث به رسالت گردانيد و به سوى او فرستاد. جرجيس او را نصيحت و دعوت به عبادت خدا نمود، اما او در جواب گفت : اهل كدام شهر هستى ؟ فرمود: از اهل روم و در فلسطين مى باشم . پس امر كرد جرجيس را حبس و بدن مباركش به شانه هاى آهنى مجروح كردند. تا گوشتهاى بدن او ريخت . و بعد سركه بر بدنش ريختند و با سيخهاى سرخ شده آهنى به ران و زانو و كف پاهاى او كوبيدند، آنقدر بر سرش كوبيدند تا بلكه فوت كند
خداوند ملكى به سوى جرجيس فرستاد و گفت : حق تعالى مى فرمايد: صبر كن و شاد باش و مترس كه خدا با توست و ترا از اينان نجات خواهد داد. ايشان ترا چهار مرتبه خواهند كشت ولى من درد و ناراحتى را از تو دفع خواهم كرد
داذانه براى بار دوم حكم نمود تازيانه بساير بر پشت و شكم او زدند و او را به زندان برگردانيد و دستور داد هر جادوگر و ساحرى كه در مملكت او باشد را بياورند تا جادو در حق او كند، اما جادو تاءثير نداشت ، پس زهر به او خورانيدند جرجيس با گفتن نا خدا هيچ ضرر به او نرسيد. ساحر گفت : اگر من اين زهر را به جميع اهل زمين مى خورانيدم همه را از بين مى برد و خلقت آنان را تعبير و ديده هاى آنان را كور مى كرد! پس توبه از كارهاى گذشته خود كرد و به جرجيس ايمان آورد، و پادشاه اين ساحر تازه ايمان آورده را كشت . براى چندمين بار جرجيس را به زندان انداخت و دستور داد او را قطعه قطعه كنند و به چاهى بيفكنند
خداوند براى تنبه از اين ظلم صاعقه و زلزله را فرستاد، لكن متنبه نشد. خدا ميكائيل را فرستاد تا جرجيس را از چاه بيرون آورد و گفت : صبر كن و به ثواب الهى بشارت داد. جرجيس نزد پادشاه رفت و او را دعوت به خدا كرد او نپذيرفت ، ولى فرمانده لشكر او و چهار هزار از مردم به جرجيس ايمان آوردند، پادشاه دستور داد همه را بكشند. اين دفعه داذانه لوحى از مس گداخته درست كرد و جرجيس را روى آن خوابانيد و سرب گداخته در گلوى او ريختند بعد آتشى افروخت او را در آتش انداخت تا بسوخت . خداوند ميكائيل را باز فرستاد تا صحت و سلامتى را به او عطا كند. پس از سلامتى نزد پادشاه رفت او را به توحيد و ترك بت پرستى دعوت كرد، اين بار او ديگى از گوگرد و سرب گداخته آماده كرد و او را درون ديگ اندختند و آتش افروختند تا جسد او با گوگرد و سرب گداخته آميخته شود، خدا اسرافيل را فرستاد تا نعره اى بزند و ديگ دگرگون و او را سلامت نصيب شود
جرجيس به قدرت خدا نزد داذانه آمد و تبليغ از خداپرستى كرد. داذانه دستور داد همه اجتماع كنند در بيابانى او را جميعا بكشند. كه صداى جرجيس بلند شد و صبر و شكيبائى را تقاضا كرد. چون آن حضرت را گردن زدند و برگشتند همه به عذاب الهى دچار شدند

[ جمعه 10 دی 1393برچسب:ظلم داذانه, ] [ 22:28 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 999

 

معتصم و دزد

داستانی بسیار جالب و خواندنی

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان معتضد دهمين خليفه عباسى ، ده كيسه زر كه هر يك حاوى ده هزار دينار بود از خزانه براى مصرف لشكريان به خانه حسابدار سپاه برده ، و به او تحويل داده شد شب دزدى نقب حسابدار رفت و كيسه ها را به سرقت برد. روز رئيس نگهبانان به نام ((مونس عجلى )) را احضار كرد و گفت : اگر آنرا پيدا نكنى آنوقت كارت به خليفه مربوط مى شود. او تمام دزدان سابق و پير و توبه كنندگان از سرقت را جمع و اين مسئله را عنوان كرد، و آنان را تهديد سخت نمود. تمام ماءمورين و دزدان سابق همت گماشتند مرد لاغرى را تحويل رئيس ‍ نگهبانان دادند او از مرد سئوال كرد و انكار نمود. ديد با زبان نرم اقرار نمى كند، با جايزه و تشويق او را مورد تفقد قرار دادند فايده اى نداشت ، آخر الامر او را شكنجه دادند بطورى كه جاى سالمى در بدنش نماند، ولى اقرار به دزدى نكرد
معتضد از جريان با خبر شد و دزد را خواست و از او بازجوئى كرد، باز اقرار نكرد. دستور داد تا پزشكان او را مداوا كنند تا از ضرب و جراحت نميرد، و پزشكان او را مداوا كردند. خليفه بار دوم او را خواست ، و او بخاطر سلامتى يافتن دوباره خليفه را دعا كرد، و منكر سرقت شد. بار سوم خليفه او را وعده وعيد داد و برايش حقوقى تعيين كرد و از اموال مسروقه هم گفت : قسمتى را به تو مى بخشم ، او منكر سرقت شد. بار چهارم قرآن را آوردند و او را قسم دادند كه اعتراف كند، او به قرآن قسم خورد كه بى گناه است . بار پنجم خليفه گفت : دست روى سر خليفه بگذار و بگو به جان خليفه من دزدى نكرده ام ، او همچنين كارى كرد و گفت : به جان خليفه من ندزديم . بار ششم خليفه سى نفر سياهان قوى هيكل را گماشت به نوبت كنار متهم باشند به نوبت بخوابند و نگذارند چشم دزد به خواب رود و اگر خواست بخوابد او را بزنند تا چند روز او را همين شكل نگه داشتند تا اينكه خليفه دستور داد او را به نزدش بياورند. از او بازجويى كرد او انكار دزدى را كرد و قسم خورد نمى داند. بار هفتم خليفه گفت : او بى گناه است او را عفو كنيد و از او حلاليت بجوئيد و بعد دستور داد غذا و شربت خنك فراوان به او بدهند؛ وقتى كاملا سير شد خوشخوابى از پر قو برايش بگذارند تا چندين روز كه نخوابيده بود بخوابد.
وقتى دراز كشيد لحظه اى خوابيد، با حالت خواب آلودگى او را بيدار و نزد خليفه آوردند و براى بار هشتم گفت : تعريف كن چگونه نقب زدى و اموال كجا بردى ، متهم كه از پرى شكم و خواب آلودگى گرفتار شده بود بى اختيار بيهوشانه گفت : اموال را به حمام مقابل خانه حسابدار زير خارهايى كه حمام را با آن روشن مى كنند پنهان كردم و روى آن را با خاك پوشاندم
خليفه دستور داد او را به رختخوابش ببرند تا بخوابد، و دستور داد تا آنجا را كه دزد گفته اموال را بگيرند و بياورند
بعد دستور داد او را از خواب بيدار كنند و براى بار نهم از او از اموال مسروقه سئوال كرد و انكار كرد. خليفه اموال مسروقه را نزد او گذاشت و به اقرار قبلى اش باز انكار كرد، دستور داد دست و پاى او را محكم بستند و پيوسته باد كن در مقعدش فرو كردند و در آن دميدند گوش و دماغ و دهان او را با پنبه بستند كه باد در تمام بدنش فرود رود و بدنش باد كند و ورم نمايد
حالتش بقدرى عجيب شده بود كه نزديك بود حدقه چشمش از چشم بيرون بيايد
بعد خليفه گفت : رگ بالاى ابروى او را بشكافند تا باد همراه خون از آن بيرون بيرون بيايد، تا باد خالى شد. او به هلاكت رسيد

[ جمعه 9 دی 1393برچسب:معتصم و دزد, ] [ 22:23 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 998

 

عبادت ريائى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عابدى بود كه هر كار مى كرد نمى توانست اخلاص خود را حفظ كند و رياكارى نكند، روزى چاره انديشى كرد و با خود گفت : در گوشه شهر، مسجدى متروك هست كه كسى به آن توجه ندارد و رفت و آمد نمى كند، خوبست شبانه به آن مسجد بروم ، تا كسى مرا نديده خالصانه خدا را عبادت كنم . نيمه هاى شب تاريك ، مخفيانه به آن مسجد رفت ، و آن شب بارانى بود و رعد و برق شدت داشت . او در آن مسجد مشغول عبادت شد، كمى كه گذشت ، ناگهان صداى شنيد، با خود گفت : حتما شخصى وارد مسجد شد، خوشحال گرديد و بركيفيت و كميت نمازش افزود و همچنان با كمال خوشحالى تا صبح به عبادت ادامه داد، وقتى كه هوا روشن شد، خواست از مسجد بيرون بيايد زير چشمى نگاه كرد، آدم نديد بلكه مشاهده كرد سگ سياهى است كه بر اثر رعد و برق و بارش نتوانسته در بيرون بماند و به مسجد پناه آورده بود
بسيار ناراحت شد و اظهار پشيمانى كرد و پيش خود شرمنده بود كه ساعتها براى سگ ريائى عبادت مى كرده است ، خطاب به خود گفت : اى نفس ! من فرار كردم و به مسجد دور افتاده آمدم تا با اخلاص خداى را عبادت كنم اينك براى سگ سياهى عبادت كردم ، واى بر من چقدر مايه تاءسف است

[ جمعه 8 دی 1393برچسب:عبادت ريائى, ] [ 22:19 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 997

 

رزق بقدر كفاف

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با همراهان در بيابان به شتربانى گذشتند، مقدارى شتر از او تقاضا كردند. در پاسخ گفت : آنچه در سينه شتران است اختصاص به صبحانه اهل قبيله دارد و آنچه در ظرف دوشيده ايم براى شامگاه آنان است
پيامبر دعا كردند و فرمودند: خدايا مال و فرزندان اين مرد را زياد كن ! از آنجا گذشتند و در راه با ساربان ديگرى برخوردند، از او درخواست شير كردند، ساربان شتران را دوشيد، و همه را در ميان ظرفهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ريخت و يك گوسفند نيز اضافه بر شير تقديم نمود و عرض كرد: فعلا همين مقدار پيش من بود چنانچه اجازه دهيد بيش از اين تهيه و تقديم كنم
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دست خويش را بلند كرده و گفتند: خداوندا به اندازه كفايت رزق به اين ساربان عنايت كن
همراهان عرض كردند: يا رسول الله ! آنكه در خواست شما را رد كرد برايش ‍ دعائى كردى كه ما همه آن دعا را دوست داريم ، ولى براى كسيكه حاجت شما را برآورد از خداوند چيزى - رزق كفاف - خواستيد كه ما دوست نداريم
فرمود: مقدار كمى كه كافى باشد در زندگى بهتر از ثروت زياد است كه انسان را بخود مشغول كند بعد اين دعا را كردند: خدايا به محمد به آل محمد به مقدار كفايت رزق لطف فرما

[ جمعه 7 دی 1393برچسب:رزق بقدر كفاف, ] [ 22:17 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 996

 

حكمت را بينند( موسی و مرد فقیر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت موسى عليه السلام فقيرى را ديد كه از شدت تهيدستى ، برهنه روى ريگ بيابان خوابيده است . چون نزديك آمد، او عرض كرد: اى موسى ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكى به من بدهد كه از بى تابى ، جانم به لب رسيده است . موسى براى او دعا كرد و از آنجا (براى مناجات به كوه طور) رفت . چند روز بعد، موسى عليه السلام از همان مسير باز مى گشت ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتى بسيار در گردن اجتماع نموده اند، پرسيد: چه حادثه اى رخ داده است ؟
حاضران گفتند: تا به حال پولى نداشته تازه گى مالى بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجوئى نموده و شخصى را كشته است . اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند
خداوند در قرآن مى فرمايد: (اگر خدا رزق را براى بندگانش وسعت بخشد، در زمين طغيان و ستم مى كنند. پس موسى عليه السلام به حكمت الهى اقرار كرد، و از جسارت و خواهش ‍ خود استغفار و توبه نمو

[ جمعه 6 دی 1393برچسب:حكمت را بينند (موسی و مرد فقیر, ] [ 22:12 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


داستان شماره 995


ياد محبوب در نعمت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

خداوند ايوب پيامبر رانعمتهاى بسيار داد تا جائى كه نوشته اند: پانصد جفت گاو نر براى شخم زمينهاى زراعتى داشت و صدها بنده زر خريد خانواده دار داشت كه كارهاى زراعتى او را مى نمودند
شترهاى باركش او را سه هزار و گله گوسفند او را هفت هزار نوشته اند. همچنين خداوند سلامتى و نعمت و اولاد بيشمار به او عطا فرمود: و در همه حال حامد حق بود و حتى در دو كار كه اطاعت حق در آن بود سختترين را انتخاب مى كرد و عمل مى نمود. اما با همه توصيفات كه در شرح حال ايوب عليه السلام نوشته اند، بدون آنكه گناهى از او سر زده باشد براى بالا رفتن مقام و درجاتش مورد امتحان قرار گرفت تا جائيكه همه نعمتها را خداوند از او گرفت و بدنش هم به مرضى كه نمى توانست مداوا كند مبتلا شد
با همه سنگينى بلاء هيچگاه ياد خداى و حمد و ستايش او را ترك نمى كرد، تا اينكه شيطان وسوسه خود را در ذهن عيال او انداخت و زن شروع به شكايت از وضع ناهنجار كرد و گفت : همه ما را ترك كردند و هيچ نداريم . ايوب عليه السلام فرمود: هشتاد سال نعمتهاى الهى به ما رسيد، حال به هفت سال بلاء نبايد به خداوند اعتراض كرد؟ و بايد ياد او در هم حال بود! آنقدر زن اعتراض و اشكال كرد و طرحهائى غير معقول داد تا ايوب ناراحت شود!! فرمود:از پيش من دور شو كه ديگر تو را نبينم
چون زن رفت ايوب خود را تنها و بى پرستار ديد و سجده الهى كرد و به مناجات خداى پرداخت و خداوند دعاى ذاكر و حامد خود را مستجاب كرد، و همه نعمتها را دوباره به او عطا كرد! زن ايوب پيش خود فكر كرد او مرا از پيش خود رانده ، صلاح نيست او را تنها بگذارم ، چون پرستارى ندارد، از گرسنگى تلف مى شود
چون به جايگاه ايوب بيامد اثرى از ايوب نديد، فقط جوانى را مشاهده كرد، شروع به گريه كرد، جوان گفت : چرا گريه مى كنى ؟ شوهر پيرى داشتم آمدم او را نيافتم . اگر او را ببينى مى شناسى ؟ گفت : آرى ، چون به جوان خوب نگريست ديد شباهت به شوهرش دارد، آن جوان گفت : من همان ايوب هستم

[ جمعه 5 دی 1393برچسب:ياد محبوب در نعمت, ] [ 22:9 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]